همه‌ی زندگی من همین است. زنده‌ام و زنده نیستم. در حالت تعلیق به سر می‌برم. معلّق شبیه فضانوردها که توی هوا شنا می‌کنند. من هم شناورم توی زندگیم. گاهی می‌روم ته نشین می‌شوم توی آب. دور از همه‌ی موجودات خشکی، صداهای خشکی. می‌روم زیر آب دراز می‌کشم و به تصویر تابناک آسمان از زیر آب نگاه می‌کنم و به حباب‌های روشن آب که شبیه گلوله‌های درشت جیوه‌ از دهان نیمه بازم بیرون می‌آید نگاه می‌کنم و به نور لغزان بر سطح آب نگاه می‌کنم و آب کنار گوش‌هام گرگر صدا می‌دهد. من زندگی این پایین را دوست دارم. من عاشق تصویر روشن و لغزان آدم‌ها هستم وقتی از زیر آب به‌شان نگاه می‌کنم. آدم‌ها از این‌جا نرم و شفافند. خط‌های صورت و تن‌شان تند و زاویه‌دار نیست. آدم‌ها این‌طور سیال‌اند و می‌شود آن‌ها را توی هر ظرفی جا داد و آن‌ها را نوشید. صدای‌شان از این‌جا گنگ است و این پایین صدایی بلندتر از صدای نفس خودم نمی‌شنوم. دوست دارم همیشه همین پایین بمانم. تا آخرش و همین‌طور با همین ماهی‌های لاغر ساکت که نگاه‌های عمیق دارند کم‌کم پیر شوم و توی آب حل شوم. اما نمی‌شود. یک جایی نفس‌ام کم می‌آید و به دست و پا خودم را می‌رسانم آن بالا. آن بالا هجوم نور و صدا و خط و ربط است و من دوست‌اش ندارم. من میان آدم‌ها را دوست ندارم. نه اینکه بد باشند. از درک من خارجند، برای من زیادند و من بلد نیستم با آن‌ها چه کنم و آن‌ها هم همینند. آدم‌های نازنین من کسانی هستند که خودشان گوشه‌های امن و عمیق خوذشان را ته آب‌ها دارند. ما خیلی اتفاقی و دست‌پاچه در هر آمد و شد هم‌دیگر را می‌بینیم و بعد باز می‌خواهیم برویم غوطه بخوریم توی عمق خیس و خلوت خودمان. هنوز کسی نیست که بخواهم صدف‌ها و مرجان‌ها و ماهی‌های رنگی و روشن شناور ته اقیانوس‌ام را با او شریک شوم. هنوز ته آب دراز کشیده‌ام و به حال موهام که شبیه خزه‌های نازک قهوه‌ای رنگ توی آب می‌رقصند نگاه می‌کنم و می‌خندم.

گاهی فکر می‌کنم شاید این گوشه‌ها، توی این دالان‌های پیچ پیچ که تاریک روشن است و ستاره‌های دریایی آرام لای مرجان‌ها و سنگ‌ها می‌خزند و عروس‌های دریایی نورانی دست و پای‌ لاغرشان را باز و بسته می‌کنند، یک جای نه خیلی دور یک آدمی باشد، جفت من باشد. نشسته باشد منتظر من یا پی‌گیر من باشد. نگاه‌اش موج بخورد روی تن من. شاید یک آدمی دیگر باشد، جفت من باشد، نفس بگیریم از هم، همان جا ته آب بمانیم. این جای داستان اما خیلی تکراری و مرسوم است. داستان نباید این‌جوری تمام شود. توی داستان هیچ کلاغی نباید به لانه‌اش برسد، هیچ ماهی نباید توی گودال خودش بماندٰ هیچ پری دریایی نباید برود برسد به خدای دریاها و براش بزاید و پا سوزش شود. ته داستان هیچ چیزی نباید به هیچ چیزی برسد. ته داستان من هم باید همه چیز معلّق بماند، شناور بماند. ته داستان من هم باید صداها گنگ و تصویرها شفاف و لغزان باشند. من خط‌های تند، تصویرهای واضح و زوایای قاطع را دوست ندارم. داستان را نباید آخرش کشت، داستان باید ناتمام بماند، ادامه‌دار باشد تا همیشه، شبیه خط موازی دور بشود و یک جایی محو شود، یک جای دوری که کسی نداند، نبیند که چه‌طور تمام شده، که اصلاً تمام شده یا نه. داستان مرگ‌اش نباید جلوی چشم باشد. کدام حیوان است که می‌رود توی خلوت‌اش می‌میرد؟ آدم هم باید همین باشد، برود توی تنهایی خودش، عمق اقیانوس خودش، ته‌نشین شود. آدم باید بوی آب بدهد و گیاه‌های دریایی و طعم ماهی.