کاتیا کاتیا عشق من را می‌ترساند. من از هجوم عشق می‌خواهم بروم بخزم زیر پتو و در خودم سنگر بگیرم. از این که کسی به خاطر من کاری کند، به خاطر دوست داشتن من از چیزی دست بکشد، به خاطر من جایی برود یا نرود یا چیزی نخورد یا بخورد یا تغییری کند، کاتیا من از این چیزها می‌ترسم، خجالت می‌کشم. من به این چیزها عادت ندارم. از آن زن‌هایی نبوده‌ام که همیشه عاشق و کشته و مرده داشته‌اند و نمی‌دانم در مواقع بحران چه باید کرد. نمی‌دانم وقتی کسی عاشقم می‌شود باید چه کنم. عشق مدیریت می‌خواهد  و من بلد نیستم و می‌خواهم همه چیز را رها کنم و بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. می‌خواهم همان چیزی بشوم که او از آن می‌ترسد. می‌خواهم همان طفل گریزپای قدرناشناس باشم و همه چیز را بگذارم و فرار کنم. حتا اگر تا مدت‌ها دلم خون باشد از این دوری که من دورترش می‌کنم. حتا اگر مدت‌ها مثل کسی که اعصابش فلج شده لَخت و بی‌حرکت روزهایم را به حالت افقی و خیره به سقف به شب برسانم و شب از دلتنگی بالشتم را گاز بگیرم و دهانم از اشک شور شود. کاتیا من می‌ترسم و با ترس همین‌طور پیش می‌روم. و این پیش رفتن من را بیشتر وحشت‌زده می‌کند. می‌خواهم همه چیز را برگردانم به شب قبل از کادیکوی، می‌خواهم زمان را توی همان باشگاه رقص متوقف کنم، همان طور نشسته باشم روی آن نیمکت و خیره باشم به زنانی که با صدای بلند می‌خندند و تن‌های داغ و مرطوبشان را تکان می‌دهند. بعد همه چیز همان جا تمام شود و من هیچ وقت نروم و توی تاریکی و سرما در میدان مقابل اسکله نایستم و هیچ سایه‌ی تیره‌ی باریکی را نبینم که از دور نزدیک می‌شود. سایه نزدیک نشود و من دست‌ها در جیب سرم را نیندازم پایین و به کلمات نیمه روشن گوش نکنم و نخواهم چیزی را کشف کنم و چیزی را بشناسم و چیزی را از روی زمین بردارم، بگذارم توی جیبم و با خودم بیاورم توی خانه و زندگی‌ام. کاتیا زندگی قبل از شب کادیکوی کم‌تر زیبا بود اما کم‌تر درد داشت. کاتیا چرا همیشه درد و زیبایی به هم آمیخته‌اند؟ چرا وصل با دوری و تولد با مرگ و مهر با کین آغشته است؟

آه کاتیا، حالا گیریم آمدم و در تاریکی دستی را فشردم، بعد از آن که رفتم و گذشتم نباید با کلمات کج و کوله‌ی ناشناس برایش می‌نوشتم به خاطر امشب از تو ممنونم. تا او هم به حروف فارسی ننویسد خوشحالم که تو را می‌شناسم. حسابش را بگیری او آن شب کاری نکرد، فقط کمی حواسش به من بود و کمی مراقب بود که من سر سنگینم را کجا می‌گذارم و کمی قشنگ می‌خندید و کمی شوخی‌های خیلی بانمک می‌کرد و کمی موهایش زیبا بود و کمی توی خیابان عقب عقب راه رفت. واقعاً این‌ها جای تشکر نداشت، یعنی می‌شود آدم سکوت کند، بعد از خداحافظی سکوت کند و راه خودش را برود. نه که سر یک نخی را بگیرد و با خودش بکشد ببرد تا... تا کجا؟ تا آن طرف مرز.

حالا گیریم نخ را هم گرفت و آن نخ هم معلوم نیست چرا این همه کش آمد و رسید و دوام هم آورد. آدم باید عاقل باشد، باید عاقبت کار را بداند، باید فاصله سرش بشود. باید بفهمد جغرافیا چیست، زبان چیست، تاریخ چیست. آدم باید حساب و کتاب بلد باشد و بی‌تاب هم که می‌شود برنگردد به محل وقوع جرم. برنگردد و خودش را آغشته‌تر نکند، پاشنه‌اش که خیس شده، نرود تا زانو و تا کمر و هی پیش نرود تا خرخره توی آب‌های تیره‌ی ناشناس. بعد خودش هم که رفت، دست کسی دیگر را نگیرد پی خودش نکشد و هی به انگشت اشاره این جا و آن جا را نشانش ندهد، نگوید آن جزیره را ببین، دو قدم آن طرف‌تر است بیا برویم جلوتر، بعد جلوتر نگوید آن فانوس دریایی را ببین چه قدر زیباست، کمی پیش‌تر برویم و بعد نگوید ببین آن کشتی و قایق‌های بادبانی قشنگ فقط کمی از ما جلوتر هستند و هی برود وبرود و برود و سر از میان آبی در بیاورد که دور تا دورش هیچ ساحل و جزیره و خشکی نیست، یک تخته چوب هم نیست، آب هم مواج است، آسمان هم آبی است، آفتاب هم درخشان است، تنها هم نیستی، با یک نفر دیگر، آب تا زیر چانه، نه بالاتر، تا میانه‌ی لب‌ پایین، آب است. گیریم تا این جا خودت را رسانده‌ای، میان آب ایستاده‌ای، ایستاده‌اید، نباید بترسی، راهی است که آمده‌ای، نباید خوف کنی وقتی می‌بینی آن دیگری در کار ساختن است. دارد میان آب شنا می‌کند، تکه‌های چوب شناور را جمع می‌کند، در کار ساختن قایق است، می‌خواهد همان جا لنگر بیندازد، می‌خواهد همان‌طور شناور و مواج ادامه بدهد. نباید، نمی‌شود حالا راه رفته را تنها برگردی، کمی شنا کنی تا برسی به نقاط کم‌عمق‌تر و روی پنجه و بعد روی پاشنه و بعد کم‌کم دوان دور شوی و خودت را گم کنی توی ساحل نزدیک، در حالی که آن دیگری در کار ساختن قایق است. نه این جور نمی‌شود کاتیا.

کاتیا نمی‌دانم دیگر برای تو چه بنویسم. انگار یک قدم جلوترم را نمی‌شناسم، خبر ندارم. در دلم هم یک نور رنگی و امیدی دارم که نمی‌دانم از کجا می‌آید، یک جور باور الکی به یک دنیای کوچک روشن. یعنی میان این ترس یک جور شادی عمیق هم دارم، ته دلم زنی با پیش‌بند گل‌گلی در حال پخت‌وپز است و ریز ریز می‌خندد و آرزوهای خوشگل دارد و جهانش خیلی ساده است، خیلی کارهایش راحت پیش می‌رود و اصلا فاصله و بی‌پولی و دردسر و این چیزها سرش نمی‌شود. من دوست دارم این زن را باور کنم. چون این زن همیشه در اوج است. یک اوج کوتاهی دارد که همیشه در همان ارتفاع ایستاده و دنیا را نگاه می‌کند، یک چشم‌انداز محدود سبز و تمیز.

کاتیا تو می‌دانی چه می‌شود؟ تو می‌توانی به من بگویی چه کنم؟ تو می‌توانی من را از راهی که آمده‌ام برگردانی؟ حداقل کاش بتوانی من را همین جایی که هستم متوقف کنی. مثلا بشود فلجم کنی، عضلاتم را از کار بیندازی، نگذاری قدم از قدم بردارم. دهانم را باز نکنی، کاری کنی تا من بتوانم سکوت کنم و فقط نگاه کنم، به کسی که امیدوار است و دارد قایق می‌سازد و می‌خواهد من را هم سوار قایقش کند و با خودش ببرد در اولین جزیره ساکن شود، به این آدم فقط نگاه کنم و دست به سیاه و سفید نزنم و فقط نگاه کنم.

کاتیا این زن‌هایی که همیشه و به تیراژ بالا عاشق دارند چه طور زندگی می‌کنند؟ چه طور روزگارشان را پیش می‌برند؟ من از پس یک عاشق هم برنمی‌آیم.