از میان شعرها

انگشت های جوهریم را ببخش میر....

احساس نابرادریم را ببخش میر.........

در آسمان گمشده ای بال می زنم

سر گیجه ی کبوتریم را ببخش میر......

 

دنیای ما و بازی بچه ها

 

 

جمعه  ساعت سه ونیم عصر : یکی از روستاهای دماوند 

دست وپایم درد میکند , توی ایوان خانه ییلاقی دراز میکشم و پاهایم را میگذارم توی آفتاب .یک دنیا منظره ی قشنگ روبروی من است ؛درختان سرو وصنوبر که قد کشیده اند و درختان گردوی پیر و شناسنامه دار برایم دست  تکان میدهند.مردی سوار خرش شده و دارد از کوه روبرو بالا می رود ,صدای آواز کسی از قهوه خانه ی کنار رودخانه به گوش می رسد. چشمهایم را می بندم تا همه ی حجم صدای رودخانه را به خاطر بسپارم.توی سرم اما هنوز صدای کف زدنها وجیغ وهوراکشیدنهای شبهای قبل مانده است. سرو صدای بچه ها ی توی کوچه هم نمی گذارد تمرکز داشته باشم .همسایه های ما هر آخر هفته از تهران می آیند با کلی سرو صدا والبته شادی با خودشان .بچه ها دارند بازی خبرنگاری میکنند  یکی شان مثلا گزارشگر است ودارد مصاحبه میکند:با لهجه ی تهرانی می پرسد:ببخشید میشه بگین طرفدار کی هستین

اولی:قا ل ی ب اف

دومی:ج ل ی ل ی

سومی :ج ل ی ل ی

چهارمی:رو ح ا ن ی

پنجمی: ج ل ی ل ی

این جای بازی صدای نفر اول دوباره بلند می شود:آقا من پشیمون شدم میخوام طرف ج ل ی ل ی بشم

گزارش گر خیلی محکم و قاطع جواب می دهد:نمیشه دیگه تو سوختی چون مادرت به قال ی ب ا ف رای داد, دیگه نمی تونی تغییر عقیده بدی

.... من اما دل توی دلم نیست