بلند فکر کن

وقتی شروع می‌کنم به نوشتن دیگر همه چیز جهان به نظرم کوچک و سبک می‌آید. آن چیزها که روی دلم سنگینی می‌کرد و سر زبانم بود، آن شکوه‌ها و شکایت‌ها دیگر از اهمیت می‌افتد. همیشه این‌طور نیستم، اما امروز و بعضی روزها این چنین است. حالا خیلی برایم مهم نیست که فلانی با تعجب پرسید مگر قبلا بیش‌تر رابطه داشتید؟

 این را وقتی گفت که من از دوری پسرم ابراز دلتنگی کردم. پرسشش عجیب بود و آزاردهنده، اما حالا برایم خیلی مهم نیست. مهم نیست اما می‌خواهم حرفش را بزنم. یعنی حالا که سر درد دلم با خودم باز شد چرا نگویم که این جایی را که می‌رود می‌نشیند نمی‌دانم کجاست. دوستم را می‌گویم. یک صندلی دارد نوک کوه قاف، گاهی می‌رود آن جا می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد و همه را از آن خیلی بالا ریز می‌بیند. باید به خودم بگویم "می‌بینی پوئه؟ می‌بینی چه قدر زشت است؟ تو هم همان حوالی یک صندلی داری، لمیده‌ای رویش و برای بشریت نسخه می‌پیچی." بله خیلی بد است، آدم باید بتواند هر لحظه خودش را جای دیگران بگذارد. اگر هم نمی‌تواند به‌تر است حرف نزند، حداقل با صدای بلند و پیش کسی حرف نزند. اصلا خوبی هنر همین است. هنر آدم را از مستقیم‌گویی منع می‌کند، آدم می‌تواند درد دلش را شعر و قصه و نقاشی و موسیقی و مجسمه و گلدوزی و کشک‌بادمجان کند و خودش را سبک کند. این بهترین کار است. خودم هم دیگر کم‌تر با مردم حرف می‌زنم، نه که حرف نزنم، اما نسبت به گذشته کم‌تر درددل می‌کنم، بیشتر دردم را یا مشکلم را می‌نویسم. شرح و بسطش می‌دهم. همین جا، توی روزنوشت‌هام، مثل وقتی که کسی را دوست داشتم. هی تصویر می‌سازم و همه چیز را بزرگ می‌کنم، آن قدری که دیگران باورشان بشود، باورشان بشود خیلی عاشقم یا خیلی دردمندم یا خیلی خوش‌حالم یا خیلی مایوسم. اما فقط دوستان خیلی نزدیکم می‌دانند که حالم در واقع چه طور است، فقط آن‌ها که با من معاشرت دارند، آمده‌اند خانه‌ام، من رفته‌ام خانه‌شان، با هم توی خیابان راه رفته‌ایم، غذا خورده‌ایم، فیلم دیده‌ایم، زیر یک سقف خوابیده‌ایم، فقط آن‌ها می‌دانند چه قدر از این نوشته‌های من حقیقت است و چه قدرش شرح و بسط داده شده و بزرگ شده یا کوچک شده و پنهان شده است. و هر چه می‌گذرد من چیزهای بیشتری را پنهان می‌کنم، حتا این جا، میان روزنوشتن‌هام. نه که از خودم قایمش کنم، نه که خودم را بزنم به ندیدن. این‌ها نیست، کمیش مال بی حوصلگی‌های گه‌گاه است. خودم را ملزم می‌دانم روزی سه صفحه بنویسم و نوشتن تمرکز می‌خواهد و اندیشه می‌خواهد و روزی مثل امروز من حوصله ندارم موضوعی را شروع کنم و تا انتهایش پیش ببرم. حوصله ندارم بگویم خیلی زشت است که فرزند ارشدم این‌طوری حرف می‌زند. چه جوری حرف می‌زند؟ این که توی لحنش تفرعن دارد حالم را بد می‌کند. بسته‌اش رسیده و اصلا به من نگفته تا این که من ازش پرسیده‌ام  و بعد جواب می‌دهد که بسته وسط پول پارتی رسیده. خب که چی؟ رفتارش مثل آدم‌های ندید بدید است. بله خب پسر من تا حالا توی عمرش جز توی فیلم‌ها مهمانی کنار استخر ندیده، این جا در مملکت ما این چیزها مال آدم‌های  خیلی خیلی پولدار است. آدم‌های خیلی پولدارش حداکثر یک خانه باغ در حوالی شمیرانات داشته باشند که دو تا هندوانه بیندازند وسط حوضش تا خنک شود، آدم‌های پولدارش هم می‌روند استخر عمومی و آدم‌های دیگر هم اگر هنوز آبی با فشار مناسب از توی لوله‌ها دربیاید، خیلی که بخواهند بی‌خیال باشند نسبت به همه چیز، تشت پلاستیکی را پر از آب کنند و تا مچ پا فرو بروند توش. البته به زودی این مناسبات و طبقات هم تغییری اساسی خواهد کرد و احتمالاً همه‌ی دور و بری‌های ما کم و بیش از تشت به سطل ماست برسند. با این همه جایز نیست تا کسی پایش می‌رسد آن طرف مرز این طور جد و آبادش را از خاطر ببرد و فخر بفروشد، چون به عقیده‌ی من این نگاه هیچ جای فخرو افتخار ندارد. این رفتن و ماندن و کندن خیلی مسئله‌ی پیچیده‌ای است و خیلی مهم است آن که می‌رود بلد باشد به موقع سکوت کند و بداند کجاها به‌تر است نظری ندهد، یا حتا گزارشی از حال و احوالش ندهد، کجاها ناله نزند یا حتا شادی‌اش را داد نزند توی صورت مردم. من اگر یک روزی از کشورم بروم، سعی می‌کنم هوشیاری‌ام را حفظ کنم و با چشم باز به خودم و دور و برم نگاه کنم و یک رساله بنویسم در آداب مهاجرت و زندگی در آن سوی مرزها. البته اگر تا پایم رسید آن طرف همه چیز این طرف از خاطرم نرفت و نشدم مثل کسانی که یکی در میان عکس جشن فارغ‌التحصیلی و پول پارتی و تولد ویکتور و ناتالیا و اخبار مربوط به احتمال حمله‌ی نظامی آمریکا به ایران و روند رشد دلار و خبر خودسوزی مردی مقابل شهرداری را برایت می‌فرستند. جوری که انگار ما خودمان ندانیم این جا چه می‌گذرد و آن خوش‌حالان وظیفه دارند ما را نسبت به وقایع آگاه کنند. حالا این‌ها را گفتم بگذار خطر کنم و این یکی را هم بگویم که بعضی از دوستان خارج‌نشین هم هستند که از وطن این قدرش را بلدند که سالی یک‌بار بیایند دندان‌شان را درست کنند، چرا که این جا کلا مفت تمام می‌شود. و خب با این روند رو به رشد ارزش دلار احتمالا تا سال دیگر دندان‌پزشکشان در وطن یک چیزی هم باید دستی بهشان بدهد تا حسابشان صاف شود، اگر وطنی مانده باشد، اگر نه که بهتر است حتماً روزی سه بار مسواک بزنند و شکلات هم نخورند.

حالا دارم فکر می‌کنم  اگر خودم از ایران بروم چی؟ اصلا دوست دارم بروم؟ بله دوست دارم. دلم می‌خواهد بروم جایی که مجبور نباشم به انجام خیلی از کارهایی که این جا می‌کنم. یک جای رنگی‌تر، آبی‌تر، آزادتر. دلم می‌خواهد بروم استانبول زندگی کنم، نزدیک دوستم و آن جا با هم نقاشی و قصه بفروشیم. این غایت آرزوی من است، حتا توی خیالم دلم می‌خواهد آن یکی پسرم هم دیگر ایران نباشد. حتا وقتی خیلی در آرزوهایم غرق می‌شوم، خیال می‌کنم بشود همه‌ی دوستانم را هم از ایران بکشم بیرون. یعنی حتا در همان خیال هم دچار نوعی تفرعن می‌شوم، خیال می‌کنم نجات دهنده‌ی هم‌نوعانم هستم و آن‌ها که در وطن می‌مانند گروگانند یا دست و پای رفتن ندارند. مثل همان آدم‌هایی که می‌گویند "ایشالا قسمت شما بشه" و من توی دلم به حماقتشان می‌خندم. بله من رویای رفتن به طرف استانبول را دارم. یعنی رویایم جای خیلی دوری نیست، آمریکا و کانادا و این جور جاها توی سرم نیست. بروم یک کمی آن طرف‌تر تا این باقی مانده‌ی عمر را آن جا بگذرانم. نقشه‌اش را توی سرم دارم، نقشه‌ای خیلی دراز مدت است و ممکن است تا وقت اجرایی شدنش دیگر خودم نباشم. اما خیالش روشنم می‌دارد. بعد فکر می‌کنم وقتی رفتم چه؟ وقتی دندانم درد گرفت؟ وقتی خواستم دندانم را درست کنم و دیدم توی ایران هزینه‌ها ارزان‌تر است آیا احترام وطن را نگه می‌دارم و مثل یک فرصت طلب نمی‌‌آیم توی بغل مام وطن؟ احتمالا می‌آیم، چون درآمدم آن قدری نیست که کفاف هزینه‌های بزرگ زندگی در خارج از ایران را بدهد. درآمد کم یا هزار و یک دلیل می‌شود برای خودم بتراشم تا با دندان‌های سیاه کرم خورده بیایم ایران و با لبخند درخشان برگردم خارج. تازه قبل از همه‌ی این‌ها برای این که بروم باید پدر و مادر پیرم را و تنهایی‌شان را نادیده بگیرم. همان رفتاری را بکنم که پسرم کرده، نه که از او توقع داشته باشم عصای دستم باشد یا چنین چیزی، من از کار افتاده و بازنشسته نیستم. اما اصولا رفتن یعنی گذشتن از چیزهایی که سال‌ها با آن‌ها گره خورده بودی، گذشتن از معشوق، دوستان، خانواده، گذشتن از گذشته. و چنین چیزی از من  آدم دیگری می‌سازد، آدمی که احتمالا دائماً در فراری رو به جلو خواهم بود. با دهان باز به "خارج" نگاه خواهم کرد و با تفرعن به حال "داخل" افسوس می‌خورم. ماندن یا رفتن از ما آدم‌هایی می سازد که چندان جالب نیست. یعنی اصولا چه بمانیم و چه برویم به گمان من نمی‌توانیم به‌ترین خودمان باشیم. یعنی هر کدام از ما حق‌مان این است که خیلی به‌تر از این‌ها باشیم. به‌تر از این‌ها رفتار کنیم، حرف بزنیم، فکر کنیم. اما شرایط سخت باعث شده همه‌ی ما با خودمان و دیگری بد کنیم. بد هم نباشیم حداقلش این است که در یک گیجی دائمی و گنگی مدام خودمان و دیگری را بیازاریم. اگر پسرم بگوید دلتنگ است و آن جا هم روی خوش روزگار را نمی‌بیند، دلم آتش می‌گیرد. اگر هم بگوید که حالا با جک و جونز و ماریانا لب استخر نشسته‌ایم و به افتخار تولد سونیا شامپاین باز کرده‌ایم از خودم می‌پرسم این چرا این همه بی‌رگ است. بعد همین حالت را حتا نسبت به خودم هم دارم. ابراز غم و شادی حتا پیش خودم برایم کاری دشوار و پیچیده است. حالا شاید این مشکل من باشد، شاید من دچار یک جور عدم تکامل و بلوغم یا بیماری روحی دارم. شاید مبتلای به تنگ‌نظری نسبت به دیگران و حتا خودم هستم. اگر هم چنین باشد راستش خودم را زیاد مسئول نمی‌دانم. این تقصیر کسانی است که ما را به این روز رسانده‌اند. روزگاری که ما برای درک و ابراز معمولی‌ترین احساسات انسانی دچار چالشیم، روزگاری که مادر با فرزند و یار با یار و دوست با دوست نمی‌تواند بدون رنجش و سوتفاهم حرفی بزند.

 

این زندگی من است

دیروز که از تهران برمی‌گشتم سوار یک سمند زرد شدم که تا برسد به مقصد هی ریب می‌زد. کمی می‌رفت و باز برخودش می لرزید و از نفس افتاده و کند می‌شد. مثل راننده‌اش که مردی شصت‌وچند ساله بود با موها و سبیل‌های سیاه شده و پیراهن آبی که نشان‌هایی کج و معوج روی سر شانه‌اش چسبیده بود. اگر پیراهن تمیز بود، اگر موهای مرد شصت‌وچند ساله آن قدر چرب و درهم گوریده نبود، اگر نمی‌گفت که ساعت دوازه‌ونیم که داشت ما را می‌برد شمال، در واقع سومین سرویس آن روزش بود، اگر توی ماشین به من نمی‌گفت که خبر دارد "اینا" برنامه دارن دو سال دیگر حجاب اجباری را بردارند، اگر وقتی مرد پشت سری به او سیب تعارف کرد دهانش را باز نمی‌کرد و لثه‌های سرخش را نشان نمی‌داد، شاید آن درجه‌های روی شانه چیزی بود، نمی‌دانم چی، نشان و نمادی از وصل بودن به جایی، مال جایی بودن، مورد حمایت صنف و سازمانی بودن، علامت شغلی که ساعت کاری‌اش معلوم است و حقوقش مشخص. اما این چیزها نبود و علامت‌ها کج و کوله و بی‌مصرف و چرک و کوک زده به سرشانه‌ی پیراهنی چروکیده و خسته بودند.

هم‌سفرم دو تا دختر خوشگل بودند و مردی که بعدتربه ما پیوست. من توی دفتر ترمینال ساندویچ سوسیس بندری‌ام را گاز می‌زدم و به دخترها نگاه می‌کردم، انگار نشسته باشم پای تلویزیون. تکه‌های نان و پیاز سرخ شده می‌ریخت روی روپوش و شالم و من با حرکت دست خودم را می‌تکاندم، دور دهانم را با انگشت شست و اشاره‌ام پاک می‌کردم، عینکم را با حرکت بینی‌ام جا‌به‌جا می‌کردم و باز به دو دختر زیبا نگاه می‌کردم. یکی موهای بلوطی مواج داشت، موجش طبیعی نبود، یعنی خوب و به دقت تارهای پرپشت بلوطی‌اش را تابانده بود و رد برس گرد را می‌شد در شلال‌های مو دید. چشم‌های سبز درخشان داشت و پوست سفید مهتابی. خیلی خوب آرایش کرده بود و خیلی خوب لباس پوشیده بود و بیشتر از دیگری حرف می‌زد، یعنی بیشتر او گوینده بود و آن دیگری که موهای بافته‌ی سیاه داشت، آن طور که نیم دور دور گردنش تاب خورده بود و آمده بود تا شانه‌ی چپش و انتهایش تا زیر کمرش می‌رسید، بیشتر گوش می‌کرد و به تایید سر ظریفش را تکان می‌داد. من داشتم فکر می‌کردم این دو دختر با هر استانداردی زیبا هستند و عاشق شدنی. بعد فکر کردم مرد باشم و بعد دیدم نمی‌توانم عاشقان بشوم. شاید چون واقعاً مرد نبودم، شاید چون زیادی باهوش هستم و زود درون آدم‌ها را می‌خوانم، شاید چون خیال می‌کنم باهوشم و دچار سوتفاهمی دائمی درباره‌ی خودم و دیگرانم، شاید چون به دلیلی که خیلی حقارت‌بار است و دوست ندارم بنویسمش به دخترها حسودی‌ام می‌شد، شاید چون حسرت می‌خورم که چرا به قدر کافی ابله نیستم، شاید چون با خودم فکر می‌کنم بلاهت چیست؟ زیبایی یعنی چه؟ من چرا خوبم و دیگران خارج از سلیقه و حلقه‌ی من عن؟ شاید چون نمی‌توانم نگاه کنم و بگذرم و همه چیز این بیرون به نگاهم گیر می‌کند و می‌چسبد به سلسله اعصابم و تبدیل می‌شود به کلمه و حرف و خط. این که می‌گویم ویژگی من است و چیزی که ویژه است همیشه خوب نیست، ارجحیتی ندارد به چیزهای دیگر هستی، یک چیزی است همین جور معلق و مغروق در هستی، مثل همه‌ی چیزها. خلاصه این که من به دخترها نگاه می‌کردم و حواسم بود که ساندویچم را جوری گاز بزنم که به مقدار مساوی از سوسیس و پیاز و خیارشور و کاهو و نان را در هر لقمه فرو بدهم و دختر موبلوطی داشت از آدمی، گویا مذکر می‌گفت که هی پی‌اش است و او هی پسش می‌زند. من می‌دانم که این شرایط سخت است. من هم بدون موهای بلوطی در این شرایط بوده‌ام و خیلی وضعیت حال به هم زنی است. و از آن وضعیت‌های حال به هم زن است که آدم گویا ته دلش بدش هم نمی‌آید در آن اوضاع باشد، چون خواستن از جانب دیگران و نخواستن از جانب خودت، به آدمی اعتماد به نفس می‌دهد، شاید به بعضی از آدم‌ها که من از آن‌هاش هستم و دختر موبلوطی از این جهت مثل من بود. یعنی می‌خواهم بگویم حالا و در خطوط بعدی من زیاد تلاش خواهم کرد تا ثابت کنم دختر مو بلوطی و آن دیگری که گیس افتاده روی شانه داشت، ابله بودند اما سر و تهش این است که نوع بلاهتمان تا حدودی 

شبیه به هم است و خب حالا دارم فکر می‌کنم بین ابلهی با قیافه‌ی معمولی و ابلهی با موهای بلوطی و چشم‌های درخشان، کدام به‌تر است؟ و از پاسخش مایوس می‌شوم و هم‌چنین خنده‌ام می‌گیرد. خلاصه این که آقای راننده آمد از من پرسید که حاضرم با این دو تا خانم عقب بنشینم تا یک آقا جلو بنشیند و من گفتم که نمی‌توانم و تاکید کردم چون سختم است و فرقی ندارد که آن دو نفر دیگر مرد یا زن باشند و با این تاکید خواستم بگویم من خیلی با دیگران فرق دارم و دنیا را از سوراخ جنسیت نگاه نمی‌کنم، اما این‌جا باید اعتراف کنم دروغ می‌گویم و غیر این هستم. خلاصه که من جلو نشستم و وقتی هم راننده گفت که این سرویس سومش است یک شوخی بی‌نمک کردم و به آقای راننده گفتم حالا خوابتون نمی‌آد؟ و ایشان هم خیلی بهش برخورد و تا برسیم به مقصد چندین بار این حرفم را زد توی رویم. اما موضوع هیجان‌انگیز این سفر نه خستگی راننده بود، نه سمند زردی که مدام ریب می‌زد و نه آقای چهل و چند ساله‌ای که موهایش را از بغل یک جوری شانه کرده بود که کچلی بالای سرش را بپوشاند و نه حتا دو خوشگل پشت سری. موضوع هیجان‌انگیز موقعیت گروتسکی بود که پیش آمده بود. مردی در رادیوی ماشین داشت ذکر مصیبت می‌گفت، آقای راننده با من داشت درباره‌ی خدمات شاه فقید حرف می‌زد و پشت سرم مردی که کچلی‌اش را با موهایش استتار کرده بود داشت تلاش می‌کرد مخ آن دو تا دختر را بزند و من تمام حواسم جمع بحثی بود که پشت سرم جریان داشت. قبل از این که رادیو روشن بشود و تاریخ هخامنشی بازخوانی شود و و مرد کچل مودار مبحث خداباوری را مورد عنایت قرار بدهد، دخترها داشتند توی گوشی‌شان عکس دختری دیگر را می‌دیدند و نظر می‌دادند که فلانی زیاد هم خوشگل نیست و شبیه افغانی است که خیلی آرایش کرده باشد، بعد یکی‌شان گفت اما هیکلش خوبه و دیگری گفت خوبه؟ (با حالت تعجب و اکراه) و ادامه داد اما من از یه چیزیش خوشم اومد... و من باقی حرف‌ها را نشنیدم و کلمات گم شد و بعد باز شنیدم که یکیشان می‌گوید با اون یکی به هم زد، این یکی رو هم خوابونده بود تو آب نمک، می‌خواست با من دوست بشه، من بهش گفتم باید با اینم به هم بزنی وویسشم بفرستی، فرستاد، یعنی دختره تو کافه گریه می‌کردا.

بعد رادیو روشن شد و صداها گم شد و بعدتر باز رادیو خاموش شد و من در سکوت میان خودم و رادیو و راننده خوب می‌شنیدم که مرد کچل مودار دارد می‌گوید که اهمیتی ندارد  برای چی به وجود آمده‌ایم و این باورمندی به امر خدایی .... و بعد دیگر کلمات آن قدر پوچ و بی‌معنا بود که قابل فهم و شناسایی نبود، مجموعه‌ای از کلماتی مثل گفتمان و فلان‌مند و امر فیلان و بهمان و ساختار و پدیدار و ریخت‌شناسی و از این جور کلماتی که از دهه‌ی هفتاد به بعد داریم مدام قرقره می‌کنیم و آن خوشگلان معصوم سراپاگوش شده بودند و در فواصل میان نفس‌گیری مرد گاهی چیزی می‌گفتند، مثلا یکیشان گفت که خیلی برایش مهم است بداند چرا به وجود آمده و با این که اصلا به آن دنیا اعتقادی ندارد و منتظر پاداشی هم نیست اما باورش این است که آمده تا اثری از خودش باقی بگذارد و کاری بکند. بعد آن یکی که دانشجوی شهرسازی بود، گفت من هم همین‌طور مثلا فکر می‌کنم من که شهرسازی می‌خونم باید شهرمو بسازم و بعد جهان رو بسازم. (و این وقت من یاد جوانی افتادم که دانشجوی پزشکی بود و مشتری کتاب‌فروشی ما، یک‌بار که گفتمش درکت از فلان موضوع بستگی به تجربه‌ی زیستت دارد، گفت چه ربطی به زیست‌شناسی داره؟ و من دیگر زبان در قفا ماندم) و مرد گفت که شماها از یک جایی عبور کرده‌اید و به داشته‌های معنوی رسیده‌اید و این ارزشمند است. و بعد آن خوشگل موبلوطی که دانشجوی سال چهارم پزشکی دانشگاه... هم بود گفت قدیما می‌گفتن دخترای خوشگل مدل می‌شن، اما من می‌خوام بگم مدلام می‌تونن دکتر باشن و غش‌غش خندید و تلفن مرد هی زنگ می‌زد و مرد هی ریجکت می‌کرد و به روشنگری ادامه می‌داد و درباره ذات بشر داشت حرف می‌زد که آن شهرساز گفت من یه کتاب خوندم به اسم نیمه تاریک وجود، خیلی کتاب خوبی بود. و مرد انگار نشنیده باشد همین‌طور بالای منبر بود، و دختر شاد که در میان دم و بازدم مرد این خبر مهم را به اطلاع همه رسانده. آن خانم دکتر آینده هم گفت که یک بار وقت "راند" حراستی‌ها آمدند و کشیدندنش کنار و گفتند که ساق پایش پیداست و چرا پیداست؟ و نباید پیدا باشد. و دختر رنجیده و پرسان بود که آخر ساق پای من را چه طور دیده‌اند و مرد رفت توی فکر و تلفنش باز زنگ زد و مرد جواب داد که عزیزم توی راهم و فیلان جا هستم و تا فلان ساعت می‌رسم و قطع کرد و باز ادامه داد که امر حقیقی نباید جایگزین امر مجازی باشد و این روی باورمندی انسان و درکش از هستی تاثیر دارد. بعد باز دختر پزشک گفت که به نظر من اگه چادریا، چادریای خوبا، نه چادریای بد، چارتا کتاب بخونن دیگه مسئله‌ی امر به معروف و نهی از منکر براشون منتفی می‌شه. بعد بحث کشید به آزادی اندیشه و آزادی زن و انقلاب و نه به خشونت و نه به حجاب اجباری و نه به لبنیات گران و نه به پیش‌خرید ماشین و سکه و چند تا نه‌ی دیگر. تا این که به دخترها خبر دادند که فلان میدان منتظرشان هستند و مرد که از میشل فوکو روی فردین زمانه شیفت کرده بود با نگرانی پرسید که چه کسانی قرار است دقیقاً کجا بیایند دنبالشان و همین‌طور نگران بود تا رسیدیم به قرارگاه دختران و در کنار مرد سوخته و نگران شاهد بودیم که دو تا جوان با سینه و پک و پهلو و بازوهای مقبول با سبیل‌های بهنام بانی‌طور از ماشین پیاده شدند و با انگشت کوله و چمدان‌های دختران را از صندوق عقب به پژوی دویست‌وشش سفیدشان منتقل کردند. و مرد مایوس نشست توی ماشین و تا نشست سرش را کرد میان من و راننده و در حالی که یک سیب گرفته بود توی صورتم گفت اما بانو شما طول راه، خوب خوابیدینا. بعد هم ادامه داد که این بچه‌ها یکی دانشجوی فیلان بود و یکی دانشجوی فیلان و بچه‌های موفقی بودند و من مثل احمق‌ها جواب دادم اگر بمانند توی ایران و همین جا به مردم خدمت کنند و منتظر بودم تا بحث برسد به جایی که بگویم پسرم رفته آمریکا. یعنی این قدر حرفم و نیتم مضحک و احمقانه بود که حالا از شرم خنده‌ام می‌گیرد. اما راننده زد زیر کاسه و کوزه‌ی ما و به مرد گفت که هیچ چیزی را نپرسیده و کشف نکرده نگذاشتی. و این را با تندی  و صراحت گفت و مرد گرخید و گفت که کنجکاو زندگی مردم نیست و در پی کشف راز مردم نیست. اما راننده گفت که کنجکاوی همین است و غیر این نیست. و مرد باز گفت که وکیل است و به خاطر شغلش رازدار مردم است و اصلا پی راز جدیدی نیست و بعد چند حرف بی‌نمک زد که فقط من برای تلطیف فضا خندیدم و یک ویدئوی بی‌نمک هم از توی گوشی‌اش نشان داد که گفتم قبلاً دیده‌ام، چون دیگر از دست خودم و مرد کچل مودار خسته شده بودم. اما راننده با آن موهای سیاه شده و چرب و چیل و پیراهن چرک مرد و نشان‌های کوک شده بر شانه خیره به جاده و در سکوت به راهش ادامه داد و تا مقصد دیگر با کسی هیچ چیز نگفت. 

این زندگی من است

چای سبز، پای سیب، پیش‌دستی گل‌پری، دلتنگی برای سیپ، پاییز هم آمده، پسر هم رفته، من برگشته‌ام خانه، زندگی زیر فیلتر زرد مایل به قهوه‌ای جریان دارد. بیرون از حباب من دنیا به سرعت رو به نیستی پیش می‌رود. در حباب من زمان کند و لطیف می‌گذرد. همه‌ی غم‌ها نرم و نازکند. تصویر من از دور مضحک و پیش‌پاافتاده است، تصویر من از نزدیک پاک و درخشان و متفکر. لباس پوشیده و مستتر نشسته پشت میز گرد چوبی، جای همیشگی، پایتخت خانه. صبح با این فکر چشم باز کردم که آیا همه‌ی آدم‌ها مثل من چیزی در خود دارند که مایه‌ی هراس و دل به هم‌خوردگی‌شان باشد؟ چیزی بسیار حقیر و بسیار کثیف؟ "بسیار" در نسبت به آن تصویر دوری که از خودشان به دیگران می‌دهند. چیزی که اگر پرده‌ها بیفتد به‌تر است دود بشوی و بروی هوا تا این که بخواهی با حیرت و وحشت و انزجار دیگران مواجه شوی.

با این همه معجزه‌ی پاییز به راهست. احتمالاً این روزها همه همین را می‌گویند. پاییز ایز کامینگ، همه جا پر می‌شود از عکس‌ برگ‌های سرخ و زرد و نارنجی، کم‌کم کلاف‌های رنگی کاموایی و نیم‌چکمه‌ها و شال‌های عنابی و آبی. زندگی زیبایمان به شکل عجیبی به تکرار افتاده. از دور که نگاه می‌کنم حالت تهوع می‌گیرم، از نزدیک احساس امنیت و شادی. غم‌ها و شادی‌هایمان و چیزهایی که درباره‌شان حرف می‌زنیم بسیار تکراری و عمومی است. وقتی پای حرف‌های مردم می‌نشینی، می‌فهمی چند تا موضوع محدود است که داریم مدام قی می‌کنیم، سر می‌کشیم و باز قی می‌کنیم. اغلب این‌طور است، حتا این نوشته‌ی من. 

این زندگی من است

به خانه برگشتم با یک بغل خواب آشفته. دیشب خواب دیدم با آی با کلاه توی کوچه‌ای راه می‌رویم. کوچه خالی است و جوب‌های پهن بدون آب و دیوارهای بلند خالی دارد. آی با کلاه می‌گوید که می‌خواهد از ایران برود و آسمان خاکستری است. می‌گوید برای این که برود باید از درس فیزیک بیست بگیرد و نگران است که نتواند و باز می‌گوید که فیزیکش خوب است و من تعجب می‌کنم که چرا خوب است. بعد می‌بینم یک ظرف خالی داریم که می‌چرخانیم این در و آن در، انگار داریم نذری می‌دهیم. بعدتر دیدم سر کلاس درسی هستم و یک معلم مرد خیلی جوان‌تر از خودم دارم و معلم من را صدا می‌کند تا انگار دفتر مشقم را نشانش دهم یا این که ببیند چرا درسم را نخوانده‌ام و من برایش می‌گویم که پسرم دارد از ایران می‌رود یا رفته و من درگیر و گیجم. و دیوارها و تخته‌ی پشت سر معلم و معلم نشسته بر صندلی و صندلی و میز و من همه خاکستری‌اند. تمام تصویر طیفی از خاکستری تیره و روشن و روشن‌تر و تیره‌تر است. چند ساعت بعدش، یعنی امروز بعدازظهر خواب دیدم که دارم خواب مهاجرت آی با کلاه را برای ح جیمی و آی با کلاه تعریف می‌کنم و آن‌ها به من و خوابم بی‌توجهند، جدی نمی گیرند. اندوه من را نمی‌بینند.

توی چشمم اشک دارم. گاهی که یادم می‌آید زندگی بعد از این چه طور پیش می‌رود دلم ریش ریش می‌شود. بعد فکر می‌کنم نکند این اندوه خیلی بزرگ باشد و غیر قابل مهار؟ از چیزی ناشناخته می‌ترسم، از یک جور دلتنگی که تا به حال تجربه‌اش نکرده‌ام. پایین گردنم، نزدیک جناغ سمت راستم تیر می‌کشد و دردی خفیف گلوله می‌شود تا اواسط گلویم و ته حلقم و بعد چشمانم پر آب می‌شود. از ندیدن فرزند می‌ترسم، از شش سال ندیدنش. شش سال خیلی زیاد است. وقتی کسی می‌گوید چشم بر هم بزنی می‌گذرد، عصبانی می شوم. وقتی کسی می‌گوید رفت و راحت شد، عصبانی می‌شوم. وقتی کسی می‌گوید جای بچه‌های مثل او ایران نبود، عصبانی می‌شوم. حتا وقتی دوستم که توی فرودگاه رفته بود دنبالش می‌گوید پسرت خیلی خوش‌حال است، عصبانی می‌شوم.

نمی‌دانم باید چه کنم. نمی‌دانم باید به اندوهم نگاه کنم و آن را پشت سر بگذارم یا این که مدام پسش بزنم، چون هیولایی بزرگ است که ممکن است من را از پا بیندازد. نمی‌دانم باید به این نبودن فکر کنم و درباره‌اش با خودم حرف بزنم تا هضمش کنم و به آن عادت کنم یا این که باید نادیده‌اش بگیرم و حرفش را نزنم. نمی‌دانم با خواب کوچه‌ی خالی و دیوارهای بلند و آسمان خاکستری باید چه کنم.

رشته‌های اتصال من و فرزند بسیار نازک بود. رابطه‌مان پیچیده بود و حالا من نمی‌دانم باید چه کنم که در این دوری شش ساله آن رشته‌ها از هم نگسلد و همین اندک از دست نرود. فراموشی به این ترتیب خیلی خیلی ترسناک است. اگر پسرم من را از یاد ببرد، اگر به پیام‌هایم جواب ندهد، حوصله‌ام را نداشته باشد، برود توی لاک کم‌حرفی و سکوت خودش، سرش به زندگی پیش رویش گرم شود، جای خالی من را حس نکند، دلتنگم نشود؟ اگر من به نبودنش عادت کنم، اگر عادت نکنم، اگر مدام اسمش را اشتباهی به زبان بیاورم؟ جوری که انگار هنوز در تهران در اتاق خانه‌ی پدربزرگش پشت میز کوچک سفید نشسته و زل زده به صفحه‌ی لپ‌تاپش و من منتظرم تا در اولین تعطیلات بیاید خانه و مدام گشنه باشد و بگوید حوصله‌اش سررفته چون برادرش با او بازی نمی‌کند و دلش پفک نمکی و دوغ گازدار بخواهد. اگر اسمش را به زبان نیاورم، از سر اتفاق یا عادت؟ اگر عادتش از سرم برود؟ من خیلی گیجم، خیلی می‌ترسم، خیلی شاید غمگین باشم. من در موقعیتی هستم که نمی‌‌دانم چگونه است، که حتا طبیعی و غریزی هم نیست. این جور دور شدن و این قدر وقفه در دیدار اعضای خانواده طبیعی نیست. یعنی توی تاریخ بشر پیش‌بینی نشده است. و من فکر می‌کنم ما ایرانی‌ها در آینده چه آدم‌های عجیبی خواهیم بود، این رفتن‌ها و این ماندن‌ها چی از ما می‌سازد؟ این رفتن‌ها و رشته رشته شدن خانواده‌ها دیگر در کجای دنیا اتفاق افتاده؟ مثلا در زمان آلمان نازی بین کلیمی‌ها؟ یا در میان خانواده‌های جنگ زده؟ آیا این‌ها دردهای مشترک است؟ آرزوهای مشترک؟ موفقیت‌های مشترک؟ ناکامی‌های مشترک؟ ما فقط می‌شنویم که کسی از مرز می‌گذرد، اما نمی‌دانیم چی باقی می‌ماند، چی ایجاد می‌شود، چی از دست می‌رود. ما فقط می‌شنویم بچه‌ی فلانی از ایران رفت و می‌گوییم خوش به حالش، می‌گوییم خدا قسمت شما بکند، می‌گوییم رفت پی آرزوهایش، می‌گوییم جایش خالی نباشد یا می‌گوییم بدبخت شد و آن جا، آن دورها همه فاسد و حیوان هستند، می‌گوییم آن جا خانواده معنا ندارد، ... اما معلوم نیست، یعنی نه که معلوم نباشد، آن چیزی که اصل است همیشه ناگفته می‌ماند، چون که ما گیجیم و زمان می برد تا اتفاق واقعاً بیفتد، گسترده شود و زمانه و آدم‌ها را آغشته کند و تاثیرش را نشان بدهد، تاثیر خوب و بدش را. من هنوز گیجم اما فکر می‌کنم با همه‌ی این چیزها که گفتم باید شجاعانه با روزهای پیش رو مواجه شوم، باید با خیال راحت اشک بریزم یا بخندم و مایوس و امیدوار بشوم. نباید بترسم. حتا اگر پسرم من را فراموش کند و در زندگی جدیدش غرق شود، نباید من آن سررشته‌ی باریک را از دست بدهم. باید روی پای خودم بایستم و به شیوه‌ی خودم پیش بروم. همان شیوه که به حداقلی چنگ می‌اندازد و خودش را روی آب‌های مواج زندگی‌اش نگه می‌دارد.

 

آن صفحات را بعدازظهر نوشتم. حالا شب است، حدود ساعت یازده. من نمی‌دانستم که این طور خواهد شد، این طور که شب بدود توی دلم و من را بترساند. نمی‌دانم از چی می‌ترسم. به خودم می‌گویم حالا جایی که پسرم هست یازده صبح است و هوا روشن است و توی آسمان آفتاب و تکه ابرهای پراکنده‌ی سپید است و چیز ترسناکی نیست. اما من می‌ترسم، این دوری خیلی دور من را می‌ترساند، انگار بچه‌ام را گم کرده باشم و عده‌ای را فرستاده باشم دنبالش و خودم نشسته باشم به انتظاری کشنده. این چه موفقیت و افتخاری است که من از اندوهش اشکم بند نمی‌آید؟ نعمتی می‌گوید این چیزها طبیعی است، این غصه خوردن تو و این تندی پسر از آن سر دنیا طبیعی است. می‌گوید امان بده تا مدتی بگذرد، تا خودتان را پیدا کنید. نعمتی دستم را می‌گیرد و می‌گوید من نمی‌توانم بگویم که تو را درک می‌کنم.

 این بهترین حرفی بود که این روزها شنیدم. این که در اندوهم تنهای تنها هستم و باید خودم آن را توی بغلم بگیرم و حملش کنم و تا جایی برسانمش. اندوهم حالا شبیه کلوخی خشکیده و بزرگ است، بد قلق و سنگین. آن قدر گریه می کنم تا اندوه سنگی‌ام با اشک‌هایم خیس بخورد، گِل بشود، بعد توی دستم بگیرمش، خوب ورزش بدهم و با آن مجسمه‌های کوچک و بزرگ بسازم. مجسمه‌ی مادر و پسرهایی که همیشه کنار هم هستند، مجسمه‌ی آدم‌هایی که در کنار هم به آرزوهایشان می‌رسند، مجسمه ی عشاق شاد، آدم‌های خرسند، حیواناتی که توی سبزه‌ها می‌دوند و دهان‌هایی که از تویشان گل روییده و کلی درخت و جنگل. از اندوهم چیزهای خوش و خرم می‌سازم، می‌چینم مقابل چشمم تا باز اندوهی برسد، غم نو، شبیه کلوخی سنگین و بد قلق، از اشک‌هایم خیسش می‌کنم، ورزش می‌دهم... حریف روزگار می شوم. بشوم ای کاش.

این زندگی من است

تهران مرد زیبای میانسالی است که زن‌ها در جوانی عاشقش بودند. «معشوق اسبق» موهای سپید چرک‌مرد دارد و در رگ‌های باریکش موش‌های فربه با دم‌های تابدار مکرر می‌دوند. مرد میانسالی که کت و شلواری از مد افتاده پوشیده و وقتی می‌خندد در دهان تاریکش زردی‌های شکسته پیداست و زائده‌ی گوشتی کوچکی که در انتهایی دور مثل قندیلی وارونه بر سقف سرخ تیره‌‌ای آویخته. در سر معشوق خسته صدای ترمز ماشین‌ها، فریاد آدم‌ها و بخار سنگین سطل‌های بویناکی که تن‌های شکننده در آن‌ خم شده‌اند پیچیده. تهران مرد میانسال تنهای دیوانه‌ای است که دلش نوازش زنی را می‌خواهد.

این زندگی من است

تجربه‌ی خواب بعدازظهر در اتاق پسری که از اتاقش رفته، از خانه و شهرش رفته. تجربه خوابیدن بر تخت فرزندی که دور شده. تجربه شنیدن بوی تنش که در اتاق حبس شده، دقت در خطوط حوله‌ی خردلی که هنوز نمناک از آخرین حمامش است. دقت در سپیدی دیوار اتاقش، کتاب‌های توی قفسه‌اش، هواپیمای فلزی کوچکش، کلاه وایکینگی‌ دوران پسربچه‌گی‌اش، کارت تبریک ولنتاین با امضا دختر عمه‌اش، پیراهن مچاله‌‌ی افتاده روی کاناپه، پتوی دوران نوزادی‌اش که تا بیست‌وسه سالگی دور خودش می‌پیچید، دقت در پدیده‌ی رفتن، توجه به رفتار آن‌ که می‌رود و آن‌ که می‌ماند. زندگی کردن آن چه تا به حال زندگی نکرده‌ای. آشنایی با خود جدیدت. 

این زندگی من است

امشب مهمانی خداحافظی فرزند ارشد بود. من تا به حال توی هیچ مهمانی خداحافظی نبودم، من اصلا آدم خداحافظی نیستم، آدم در آغوش گرفتن، آدم اشک ریختن جلوی چشم دیگران، آدم آب ریختن پشت سر مسافران. من همیشه وقت خداحافظی ایستاده‌ام و فقط نگاه کرده‌ام. حالا گیر افتاده‌ام٬ موقعیت عجیبی است. وضعیتی ناشناخته، غم‌انگیز و ترسناک. انگار چشمم را بسته باشند و ابتدای یک تونل طولانی، به درازی پنج، شش سال رهایم کنند. مثل کسی هستم که دست‌مال توی تاریکی راه می‌رود، نمی‌دانم انتهای تونل کجاست، حتا از عمق تاریکی هم تصوری ندارم. نمی‌دانم باز هم پسرم را می‌بینم یا نه؟ وقتی دوباره او را ببینم چه شکلی است؟ من چه شکلی هستم؟ زندگی و روزگار چه شکلی است؟ دوست دارم یقه‌ی زندگی را بگیرم و محکم بچسبانمش به دیوار و بگویم این دیگر چی بود توی کاسه‌ی من گذاشتی؟ دوست دارم با کله محکم بکوبم به صورت زندگی و بگویم من نمی‌دانم بعد از این چه می‌شود، نمی‌دانم و خیلی می‌ترسم و خیلی غمگینم. 

بلند فکر کن

آیا درک آدم‌ها برای همه این قدر دشوار است؟ آیا لازم است این همه تمرکز کنم روی فهمیدن دلیل رفتارهای انسانی؟ آیا نباید بترسم از این که به کسی نزدیک شده‌ام، بسیار نزدیک و او را به گمان خودم شناخته‌ام و بعد ناگهان در فاصله‌ و وقفه‌ای باز که نگاه می‌کنم ناگهان چیزی دیگرگون شده می‌بینم؟ آیا تصویر من هم برای دیگران همین قدر مواج و متغیر است؟ آیا ما در شناخت یک‌دیگر سواد کافی نداریم یا این که نوسانات رفتاری‌مان زیاد و غیرقابل پیش‌بینی شده؟ آیا این که جهان‌بینی کسی ظرف یکی، دو ماه آن قدر تغییر کند که آدم خیال کند یکسره با فرد دیگری مواجه است، طبیعی است؟ آیا ما دچار دروغ‌های مکرر معصومانه هستیم تا دوست داشته بشویم، بتوانیم دوست بداریم و در نهایت از طرف جهان و موجوداتش پذیرفته شویم؟ آیا کسی هست که از این نقش‌ها در امان باشد؟ من کسی را دیده‌ام؟ آیا باید رها کرد؟ آیا من می‌توانم خودم و دیگران را رها کنم؟ می‌توانم ذهنم را خاموش کنم؟ آیا می شود تشنجات ذهن را جای دیگری خرج کرد؟ میان نوشتن‌ها و تصویرها؟

مسخرگی

خیلی ناامید کننده است. از خودم بیش‌تر ناامید می‌شوم چون آدمی هستم که مردم را مسخره می‌کنم، نظرات ناجور، کج و کوله و بسیار اغراق‌آمیزشان را. حالا این لحظه چیزی که معذب و غمگینم می‌کند، رفتار و وضعیت آدم‌ها نیست. واکنش خودم است. ابراز تعجب آغشته به خودشیفتگی و تفرعن خودم. دروغی که خودم دارم به خودم می‌گویم. این که من خیلی می‌فهمم، این که من می‌دانم که آدم‌ها درمانده و بسیار آسیب‌دیده‌اند و این ادعا که من هم خودم را از ایشان می‌دانم. این دیگر دروغ عظما است. من هنوز خودم را تافته‌ی جدا بافته‌ای می‌دانم که از رفتار آشفته‌ی دیگران به شکل معصومانه‌ای حیرت می‌کند. انگار خودم هم همین نباشم، همین‌قدر دیوانه و سرگردان. گیریم کمی آب زیر کاه‌تر، طوری که کسی با هوش متوسط نتواند تشخیص دهد چی توی سرم می‌گذرد و پی چی هستم. از خودم خجالت می‌کشم بابت تمام دفعاتی که در تنهایی به کارهای مردم خندیدم یا حتا با تاسف آدمی کامل و خوشبخت لب گزیدم و به خاطرش قلبم فشرده شد. بد نبود، بد نیست همیشه بیش از هر کس برای خودم متاسف باشم، برای خودم سر تاسف تکان بدهم و خودم را مسخره کنم. یعنی اصلا تا وقتی سوژه‌ای مثل خودم دم دستم دارم چرا به دیگران بپردازم؟ به نظرم به‌تر است تمام خشم و عشق و محبت و نفرت و طنز و تاسف و دلبستگی و امیدواری و یاسی که دارم خرج وجود نازنین خودم بکنم و دست از سر دیگران بردارم. 

واقعیت این است که همه‌ی ما پازل‌های هزار تکه‌ای هستیم که گاه حتا تکه‌هایمان مناسب هم نیست، یعنی حتا هر قطعه‌ی خودمان نمی‌تواند قطعه‌ی مناسب خودش را درونمان پیدا کند تا به یک کلیت واحد برسیم و می‌شود که قطعاتی از این تصویر شخصی تک و بی‌معنا و بی‌کار گوشه‌هایی بیفتد و آن قسمت‌ها از تصویرمان برای دیگران یا حتا خودمان هم قابل درک نباشد. اما وقتی تعداد این تکه‌های سرگردان زیاد شود یا خسته شویم از جستن آن قطعه‌ی مناسب و کامل کننده در خودمان و نتوانیم به تصویری کم و بیش واضح برسیم، بیش از پیش خودمان و بیش از دیگران آشفته می‌شویم. وقتی می‌بینم کسی، آشنایی، دوستی بعد از مدتی باز برگشته به غار افسردگی و تنهایی و جنون خودش دلم می‌سوزد، دلم برای این تنهایی و این تلاش برای جلب توجه و ذخیره‌ی حمایت دیگران می‌سوزد. دیگرانی که آدم‌های عجیب و غریب داغانی هستند. حالا باید از خودم بپرسم یک آدم چه طور باشد می‌گویم عجیب و داغان نیست؟ من چه طورم که در دسته‌ی عجیب‌ها و داغان‌ها قرار نمی‌گیرم؟ عجیب بودن و داغان بودن چه کسانی بر زندگی من تاثیر می‌گذارد و باز آن پرسش اول که پاسخ درنیافته‌ی کلیدی دارد، عجیب و داغان‌ها دقیقاً چه کسانی هستند؟ آیا فاکتورهای روشن و غیرقابل تغییری داریم که نشانه‌ی عجیب و داغان بودند؟ آیا ممکن نیست آن آدم‌ها مثل خود من برای فرار از چیزهای ناراحت کننده‌ی زندگی رفتارهای به گمان من عجیب و داغان از خودشان بروز بدهند در حالی که در عمل آدم‌هایی مهربان، بی‌سرو صدا، دردمند، با شعور و حساسند؟

می‌توانم تا آخر عمرم بنشینم و از خودم پرسش‌های بدون پاسخ داشته باشم.

از ورق‌های کتاب‌ها

میان پیکره‌ی داوود میکل آنژ، و پیکره‌ی "برده‌ی دربند، او چه رابطه‌ای است؟ اولی با صیقل و پرداخت کامل و حتمیت پایان یافتگی‌اش، و دومی با تزلزل و تعلیق پایان نیافتگی و رهاشدگی، یا ناتمام ماندگی؟ اولی، که به جلوه‌ای پنداری اندکی تظاهرآمیز به چشم بیننده می‌گوید: "نگاهم کن، از من طرحی بردار، به کمال رسیده‌ام، و سکون و ایستادگی‌اش از همین کمال بی‌چون و چراست. و دومی، که تازه‌تازه شکلی می گیرد تا فاصله‌ای را با سنگ ناتراشیده، با ماده‌ی خام مشخص کند. در برابر سکون و ثبات اولی این یکی همه حرکت و جهش و تکان دستان آفریننده است، و بیننده در برابرش بیتابانه منتظر حرکت بعدی چکش و قلم که ببینی این بار کجا فرود خواهد آمد.

ربط این دو اثر ("پیکره‌ی داوود" و پیکره‌ی "برده‌ی در بند"، هر دو اثر میکل‌ آنژ)، یکی کامل شده و دیگری "ناتمام" فقط در اشتراک آفریننده‌ی واحد، در هویت تردیدناپذیر دست و ذهنی که به انگیزه‌ای شاید یگانه و همیشگی هر دو را از دل سنگ بی‌شکل بیرون کشیده محدود نمی‌شود. ربطشان در همین تمامی و ناتمامی نیز هست. هر دو انگار دو مرحله، دو منزل از تکوین اثر واحدی‌اند. در حالی که تقدم داوود از نظر تاریخی روشن است، می‌توان به راحتی تصور کرد که این یکی شکل تمام شده‌ی "برده‌ی در بند" است و هر دو یکی‌اند. و این مرحله‌ی آغازین اثری است که هنوز دستان سازنده همراه با رگه رگه‌های تیشه بر آن دیده می‌شود. حال آن که در صیقل و سکون داوود، آفریننده دیگر غایب است، کار را تمام کرده و رفته است. داوود فقط اثر است، پایان یافته، بیرون آمده از زیر دست سازنده و دیگر رها شده به دست و ذهن بیننده. اما "برده‌ی در بند" اثری است هنوز در دست سازنده. هنوز پیوسته به او به پیوند تمام ناشدگی، هنوز همراه او، بسته به او با بند ناف زمان و زندگی. پیش از آن که دو تا شوند. اما هنوز یکی‌اند. هنوز دو حدیث از یک کوشش یگانه‌اند.

در جست‌وجوی زمان از دست رفته

جلد هفتم/ یادداشت مترجم

این زندگی من است

 روز را دیر شروع کردم. دیشب تا دیروقت نقاشی می کشیدم، نیمه شب استادم پیام داد که شده یک روز در میان کاری در گروه بگذار تا دیگران سر ذوق بیایند.

خسته بودم، از ساعت سه بعدازظهر توی خیابان بودم و بعدش هم پارک و با بچه‌ها مشغول اجرای ایده‌ی بازیافت و این حرف‌ها. اما پیام استاد را که دیدم از رخت‌خواب بلند شدم و تا دو شب نقاشی کشیدم. یادم نمی‌آید هیچ وقت توی زندگی‌ام این همه انرژی داشته باشم و این همه احساس سلامت بکنم و این همه خودم را ببینم. دکتر نون خیال می‌کند من با سن و سالم مشکل دارم. شاید خیال می‌کند من احساس پیری می‌کنم یا این که دچار کهولت تن و جانم. خودم این تصور را ندارم. هنوز طوری نشده که خیال کنم کاری را به خاطرسنم نمی‌توانم انجام بدهم. هنوز دردهای جسم پیر شده سراغم نیامده، هنوز می‌توانم بدوم و بازی کنم و غصه بخورم و شاد بشوم، به قدر و کمیت جوان‌ترها. اما حس سالمندی در من جور دیگری است. آهسته‌تر شده‌ام و به خودم مطمئن‌تر. این‌ها در مقایسه با خودم است. با خود پیش از اینم. از این بابت می‌شود گفت هر روز پیرتر می‌شوم. چیزهای دیگری هم هست. چیزهایی مربوط به کهولت تن. افتادگی ماهیچه‌ها، تغییر رنگ پوست. واقعاً این چیزها برای من چه قدر مهم است؟ حالا دستم را گذاشته‌ام زیر چانه‌ام و دارم به گوشه‌ی سمت چپ اتاق نگاه می‌کنم، همان جایی که سه پایه‌ی نقاشی و کاغذها و مقواها و رنگ و قلم‌موها را گذاشته‌ام. دیگر وقتش رسیده یک تغییر اساسی در چیدمان خانه بدهیم. فرزند ارشد را که فرستادیم رفت این کار را می‌کنم و خانه را آن طور که باید و شاید تمیز می‌کنم. بعد شروع می‌کنم به سفر رفتن. راه رفتن روی زمین. چیزی در من تغییر کرده، چیزی در من شکسته و باعث شده دیگر از شکستنی نترسم. اگرچه می‌دانم این حرف بزرگی است. همیشه چیزهایی در زندگی هست که من را غافلگیر کند. اما آن چه پیشتر برایم اهمیت داشت دیگر از اهمیت افتاده یا شاید بشود گفت کیفیت تاثیرش بر زندگی‌ام تغییر کرده. مثلاً یک جور حالت بی‌نیازی دارم. پیش‌ترها این طور نبودم، زندگی‌ام بدون رابطه‌‌ی عاطفی معنا نداشت. حالا اما خودم برای خودم کافی هستم. این طور هم نبود که ناگهان دچار این حالت بشوم، کم‌کم و طی سال‌ها این جور شدم. خشم و کینه و سرشکستگی ندارم. کمی دلتنگی و غم دارم اما خیلی ملایم و کم‌رنگ، آن قدری که بشود با آن از خواندن شعر و شنیدن موسیقی و نقاشی کشیدن لذت برد. آن ترس غریب را هم از تنم دیگر ندارم. میانسالگی‌ام را دوست دارم. چیزی نیست که نخواهم درباره‌اش حرف بزنم. به من احساس قدرت می‌دهد. دکتر نون خیال می‌کند چون می‌گویم میانسالم پس معذبم از این ماجرا یا که دارم با شرم خط و چروکی را پنهان می‌کنم. این‌طور نیستم، کاری به جهان ندارم که دارد می‌رود به سمت زیبایی‌شناسی نوجوانانه. جراحی‌های پلاستیک حالا کافی نیست که ما را چند سال جوان کنند، باید مثل پانزده ساله‌ها باشیم. من کاری به این چیزها ندارم. کاری به فتیش‌های بعضی از مردان و زنان میانسال ندارم. قبلاً من را می‌ترساند یا نگران می‌شدم که معشوقم را به خاطر زنی جوان‌تر از خودم از دست بدهم. حالا این نگرانی را ندارم، شاید چون معشوقی ندارم.     خوبی فقدان همین است. موهبت فقدان شجاعت است، وقتی چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. از چی بترسم؟ کم‌کم همه چیز اهمیتش را از دست می‌دهد، همه‌ی داشتنی‌ها و همه‌ی تلاش‌ها برای داشتن شبیه مضحکه‌ای به نظر می‌رسد، حتا تلاش برای زدودن. برای این که بگویی ببین که عین خیالم نیست، یا تلاش برای ندیدن و باز دیدن. برای همین آن روز که برایش نوشتم مهم نیست که بلاکم کردی، که آزادم کردی، که باز بلاکم کنی... از ته دل بود. آن دم دیدم نه تنها برایم اهمیتی ندارد که به نظرم دیگر چیزی غم‌انگیز یا قابل فکر کردن نیست، فقط شبیه یک لطیفه است، که اتفاقاً به شکل معصومانه‌ای خنده‌دار است. فکر می‌کنم به‌ترین کار در یک رابطه این است که کاری نکنی، حرفی نزنی، توجهی نکنی، در برابر کسی که زیادی می خواهد پیچیده رفتار کند. این معناش بی‌توجهی قهرآمیز نیست، یک چیز دیگری است، شاید مثلاً جدی نگرفتن بابت این که آن چیزی که پیچیده است، پیچیده‌تر نشود. چون آدم درونگرایی که هم دلش انزوا می‌خواهد و هم دلش شلوغی و هیجان یک رابطه را می‌خواهد به تنهایی موضوعی برای خلق یک ماجرای پیچیده هست. موضوعی برای سردرگمی و داستانی پرافت و خیز. حالا هی بخواهی همش بزنی که چه؟ به‌تر است آدم‌ها هر کدام راه خودشان را بروند، شیوه‌ی خودشان را داشته باشند. دچار یک جور بی‌حوصلگی متفرعنانه شده‌ام که حاضر نیستم زیاد خودم را به زحمت بیندازم. فعلاً این طورم، تا اطلاع ثانوی. البته تلاش دیگران خوش حالم می‌کند. مثلا وقتی به شیوه‌های دوست‌ داشتن پسر ریشویم نگاه می‌کنم، از ذوق خنده‌ام می‌گیرد. بسیار معصومانه است و امیدوارم همین‌طور بماند. اصلاً آرزو می‌کنم جهان پر از آدم‌هایی مثل او شود که برای دوست داشتن به قد و وزن و مدل لب و دهان آدم کار نداشته باشند و مورد دوست داشتنی را نه از توی قاب مانیتور لپ‌تاپ و موبایل که در معاشرت واقعی بیابند. این جوری احتمالاً دنیا جای به‌تری می‌شود. اما برای خودم نسخه‌ی دیگری دارم. فعلاً فقط حوصله‌ی این را دارم که فرزند ارشد را راهی کنم تا برود دنبال بقیه‌ی زندگی‌اش و بعد خودم از فرودگاه امام برگردم خانه، و مجسمه بسازم و رمانم را شروع کنم و نقاشی بکشم و زبان یاد بگیرم و دف تمرین کنم و نمایشگاه انفرادی بگذارم و بروم سفر و باز برگردم خانه و به قصه‌هایی که هر روز پسر ریشو با خودش از دانشگاه می‌آورد گوش کنم. فقط حوصله‌ی همین چیزها را دارم. و راستش هر چه فکر می‌کنم می‌بینم در مورد حساسیتم نسبت به سن و سال توضیحی ندارم که به دکتر نون بدهم. چون برایم مسئله‌ای نیست. از بس که مسئله‌ای نیست می‌گویم میانسالم. چون هستم، یعنی اگر قرار باشد حدود صد سال هم عمر کنم، خب من در میانه‌ی سال‌های زندگی‌ام ایستاده‌ام و این که ظاهرم چند سالی کوچک‌تر نشان می‌دهد، چه اهمیتی دارد؟ حتا عدد سنم هم مهم نیست، برای من این جایی که ایستاده‌ام، میان تاریخچه‌ی زندگی‌ام که ایستاده‌ام مهم است. وقتی می‌گویم میانسالم نمی‌دانم چرا همه لب می‌گزند و با اغماضی محبت‌آمیز می‌گویند: "آخه تو میانسالی؟" انگار بخواهند از روی متانت یا انسان‌دوستی یک مشکلی را سرپوش بگذارند یا بگویند غصه نخور، اصلا به تو نمی‌آید. اما من وقتی غصه می‌خورم که چهل‌وشش ساله باشم اما به قدر یک چهل‌وشش ساله پیر نباشم و زندگی نکرده باشم و از زیستن درنیافته باشم. هر جور حساب کنی این باید ناراحت کننده باشد، نه چند تا خط و چروک و تاثیر جاذبه‌ی زمین بر تنی انسانی. حالا این که همه‌ی ما غیر از این را می خواهیم و می‌جوییم، دیگر مشکل از ماست که از طبیعتمان فاصله گرفته‌ایم. چیزی دیگر هم هست. این که من نمی‌توانم آن اثر زندگی و کهولت را به همه نشان بدهم، یعنی خوش ندارم پیرهنم را بزنم بالا و برای اثبات شجاعت و ایمانم به جسمم، رد پای زمان و آن چه به من گذشته را نشان همه بدهم، از سر ترس نیست یا برای این نیست که  از سن و سالم شرمنده‌ام یا بابت تنم معذبم. واقعاً حالا این نیست، راستش گویا از خیلی پیش‌تر هم دیگر این ترس در من نبوده، اما من متوجه‌اش نبودم، نمی دانم به نفع کدام یک از شخصیت‌های آواره در وجودم بوده که به خودم بگویم اگر تن عریانم را نشان کسی نمی‌دهم بابت ترس است، بابت این است که به قدر کافی زیبا نیست. اما حالا می‌دانم که آن پوشانندگی نه از ترس است و نه حتا از حیا. من نمی‌دانم نامش چیست، شاید یک جور تدبیر باشد. این که مسئله‌ی تن، دیگر نه مسئله‌ای حل ناشده که مسئله‌ای است که فهمیده‌ام پیچیده است و همه از پس درکش برنمی‌آیند. من آدمی بدوی دیده‌ام که با تن من مثل بدنی به غایت زیبا و مسحور کننده مواجه شده، آدم تحصیل‌کرده‌ای دیده‌ام که تن من اشتهایش را کور کرده، آدم مهربانی دیده‌ام که با تن من مثل بیماری که دکترها جوابش کرده‌اند با بزرگواری و اغماض رفتار کرده، آدم خوبی دیده‌ام که تن من مایوسش کرده اما گرمای چیزی دیگر او را به سمت من خوانده. و من فهمیده‌ام که تن چیزی نیست که بشود آن را توی سینی گذاشت و میان همه چرخاند، نه چون مقدس است یا ناموس است یا چیزی عجیب و غریب است. فقط از این جهت که تن فقط تن نیست و به سلسله اعصاب و روح و جان وصل است و من نمی‌توانم خودم را با همه شریک بشوم، حتا گاهی مثل این روزهایم نمی‌توانم خودم را با هیچ کسی شریک بشوم. برای نشان دادن تنم به دیگری، باید به یک سطحی از اعتماد برسم، نوعش و میزان و کیفیت آن اعتماد را فقط خودم می‌دانم، خیلی شخصی است و راهی را که می‌روم تا به آن نقطه‌ی مطمئن برسم فقط خودم می‌دانم. گاهی هم شده که اشتباه کرده‌ام، همیشه جستجوگرم درست درنیافته، پس هر چه بیشتر تجربه می‌کنم محتاط‌تر می‌شوم و تجربه برای من یعنی بیشتر رفتار کردن، بیشتر حرکت کردن، بیشتر زندگی کردن، بیشتر عمر کردن، پیرتر شدن. پیری در من تنها تدبیر و احتیاط آورده. اگر کسی به من بگوید پیرزن، خیال نکند دلگیر می‌شوم یا فحشم داده، فقط اشاره کرده به آن نقطه‌ای از تاریخ زندگی‌ام که در آن قرار گرفته‌ام.

این زندگی من است

چند شب پیش خوابش را دیدم. توی یک اتاق بودیم شبیه سالن انتظار، من منتظر چیزی بودم که نمی‌دانم چه بود، نه که یادم نباشد، حتا نه که حالا ندانم یا توی خواب ندانم. آن جور که من توی اتاق روی نیمکتی نشسته بودم، منتظر، موضوع انتظار مهم نبود، وجود نداشت، خود نفس انتظار بود. آن نیمکت، دیوارهایی که رنگ روغنی خاکستری داشتند، اتاقی که شبیه راهرویی پهن و طولانی بود، پنجره‌ای که فضا را روشن می‌کرد و مردی که مقابلم نشسته بود، تصویر انتظار بودند. عکسی از انتظار. مرد میم بود. من را نگاه کرد، نگاهی خواننده، من حرف نگاهش را شنیدم و بلند شدم و رفتم سمتش و هر دو ایستاده طولانی و محکم هم‌دیگر را در آغوش گرفتیم. من جوری فشارش می‌دادم تا مطمئن شوم خواب نمی‌بینم. هر بار خوابش را می‌بینم، مراقبم که مطمئن باشم خواب نیست و واقعیت است و هر بار گول می‌خورم و رویا را جای واقعه می‌گیرم. توی خوابی که دیدم دست می‌کشیدم روی شانه‌هایش و پشت کتفش و خیال می‌کنم، حالا خیال می‌کنم (یا این که دوست دارم چنین باشد) که پیراهن چهارخانه‌ی آبی را پوشیده بود. همانی را که شب تولدش پوشیده بود. توی عکس ثبت شده. همه هستیم. عده‌ای نشسته بر کاناپه و بقیه ایستاده‌ایم. من و او هم منتها علیه سمت راست ایستاده‌ایم. او نگاهش روشن است و خیره به دوربین، کم‌رنگ اما آرام لبخند می‌زند. همیشه این طور نیست. گاهی نگاهش حالت خاصی می‌گیرد، منقلب می‌شود و به نقطه‌ای خیره می‌ماند، انگار که توی سرش با کسی مشغول حرف زدن باشد یا به چیزی که خیلی نزدیک است، دارد فکر می‌کند. توی آن عکس از معدود لحظاتی بود که کامل پیش ما بود، کنار من ایستاده با پیراهن کرکی آبی چهارخانه، تنش بزرگ و فربه است و من کنارش کوچک، یک پیراهن جین بدون آستین پوشیده‌ام و بازوهایم کم‌وبیش باریک و جوان است. عکس مال گذشته است. من جوان‌ترم، انگار خیلی جوانم، موهایم برق می‌زند و می‌خندم و نگاهم به دوربین است اما حواسم به اوست، توی عکس هم این پیداست، شاید از تمایل تنم یا حالت قرار دادن دست‌هایم بر پشتی کاناپه، این‌ها پیداست. آن طور که دست من و او ضربدری در هم رفته. آن تصویر، تصویری از یگانگی است. خوشی که ثبت شده و مثل عهدنامه‌ی ابدی دوستی مهر خورده. اما همه می‌دانیم که ابدیتی نیست. آن وقت هم می‌دانستیم. حالا کاناپه‌ی صورتی زهوارش در رفته و ما پیر شده‌ایم و من و او هم خواستیم که دیگر کنار هم نباشیم. یعنی با برنامه‌ریزی یا اراده‌ای دقیق و روشن نبود، حداقل از جانب من این‌طور نبود. من نخواستم، خواستنم آگاهانه نبود، حالا هم نمی‌خواهم، برای همین خواب سالن انتظار می‌بینم و توی خواب در آغوشش می‌گیرم و توی خواب یک جور آگاهی دارم که در بیداری نداشتم، توی خواب می‌دانم که این آغوش همیشگی نیست، می‌دانم که قرار است حالا تن‌هامان از هم جدا شود و از اتاق خارج شویم و هر کدام برویم به سمتی. توی خواب این را با حالتی از افسوس و قدردانی می‌دانم. محکم هم‌دیگر را بغل می‌کنیم چون خوب می‌دانیم لحظه‌ی بعدی در کار نیست، چرا که در بیداری یک دور این تصویر را زندگی کرده‌ایم، زندگی کرده‌ایم بدون آگاهی. از این جهت خواب‌ها شاید بخش آگاه ذهن ما باشند. بخش مرور و نتیجه‌گیری، بخش گفت‌وگو با خویشتن بعد از اتفاقی که افتاده. انتظار، وصل و جدایی. آن چه که در رابطه‌ی ما مدام اتفاق افتاد، در هر آمدن و رفتن، اما من خیال می‌کردم قرار است این دوره مدام تکرار شود، بدون هیچ پایانی یا اگر به پایانش هم فکر کرده بودم، زود از خاطرم رفته بود، گویا ذهنم ناباور و لاغر بود. قدرت تمرکز نداشت، قدرت این که باور کند هر لحظه، فقط یک لحظه است و شبیه عطری فرار می‌جهد و از دست می‌رود، بدون این که تو بدانی لحظه کجا و کدام وری رفته تا بشود پی‌اش را بگیری. برای همین در بیداری هیچ وقت آن طور که توی خواب، در آغوشش نگرفتم. حالا هم همین است، یعنی حالا که دیگر نیستیم، نه که توی این دنیا نباشیم، حتا نه که توی دنیاهای هم نباشیم. شاید او هم خواب من را ببیند، شاید هنوز از من خشم داشته باشد، مهم نیست با چه کیفیتی اما در ذهن هم هستیم، حتا اگر فراموشم کرده باشد و مثل من خواب انتظار و آغوش نبیند، باز یعنی در خاطرش هستم. می‌خواهم بگویم فراموشی هم نتیجه‌ی یک بودن است، ما چیزی را با اراده یا به سختی از خاطر می‌بریم که پیش‌تر در خاطرمان بوده، ما آن اثر را پاک می‌کنیم، اتاقی از ذهن را خالی می‌کنیم تا با کسی یا چیزی دیگر پرش کنیم. در واقع این نبودن، به یک بودنی در گذشته اشاره دارد. هر فضای خالی علامت یک حضور و انباشتگی در گذشته است، ما آدم‌ها هیچ وقت از آن چیزی که بر ما گذشته خلاصی نداریم، همیشه در دنیاهای هم می‌مانیم حتا اگر در جهان عینی، دیگر حضور نداشته باشیم. حالا که نوع بودن و نبودن‌مان هم تغییر کرده، باز و به هر حال، کیفیت "لحظه" همان است که بود و ما همان‌طور ناآگاه و ناباور به این دمِ فرّار، می‌گذاریم زمان مثل دانه‌های شن از لای انگشت‌های ما بسرد و ما در بهترین حالت ناتوان و مبهوت می‌توانیم به این ریزش نگاه کنیم.

پسرم دوازده روز دیگر می‌رود. من تازه خودم را جمع و جور کرده بودم. تازه با دوری و دلتنگی و دل‌شکستگی ماجرای میم کنار آمده بودم. کنار آمدن یعنی آن اتفاق را از جلوی چشم برداشته بودم و برده بودم گذاشته بودم توی انباری، قاطی خنزرپنزرهای دیگر زندگی‌ام. نه که انداخته باشمش یک گوشه‌ای، خیلی با دقت در حالی که خوب بسته‌بندی‌اش کرده بودم و رویش هم با ماژیک بنفش نوشته بودم، با احتیاط حمل شود، گذاشته بودم توی یکی از قفسه‌ها، جلوی دست، منتها چند تا چیز دیگر چیده بودم جلویش که مدام در هر رفت و آمدی به انبار ذهنم، نبینمش. دیگر عادت کرده بودم به آن حضور تاریک و آن حالت نیمه‌ پنهانش. تا این که این ماجرای رفتن پسر پیش آمد، خب آدمی همیشه درد را جایی حس می‌کند که از آن ناحیه ضعف دارد. مثلاً من یک بار در نوجوانی توی برف‌ها سر خوردم و افتادم توی جوب و زانویم ضربه دید و خیلی درد گرفت، تا برسم خانه درد ساکت شده بود اما لکه‌ای بنفش از آن افتادن تا مدتی روی زانویم مانده بود. بعدتر دیگر لکه هم نبود اما هر بار که زیاد کار می‌کنم یا حرکتی ناگهانی و ناجور به مفصلم می‌دهم یا عصبی می‌شوم آن زانویم درد می‌گیرد و من همان نوجوان سریده در جوب می‌شوم. در مورد احساسات هم همین است. یعنی آن لحظاتی که گفتم فرار است و معلوم نیست کجا می‌روند، گویا زیاد هم جای دوری نمی‌روند و شبیه روح‌های کوچک دور و برمان پرانند تا به موقع بیایند بنشینند روی شانه‌مان ما را بکشند و ببرند سمتی و بیندازند توی چاهی تا معلوم نیست چه مدتی دست و پا بزنیم و خودمان را بکشیم بیرون و دو قدم راه برویم تا چاه بعدی و تقلایی دیگر.
داشتم می‌گفتم، با دلتنگی نبودن میم کنار آمده بودم که روزگار برنامه‌ی رفتن فرزندم را چید و گذاشت پیش چشمم و من شدم مصداق بارز و روشن آن که به چشم خویشتن می‌دید که جانش می‌رود. و باز بغض و چشمان سوزان و همان چیزها و حالاتی که مربوط است به دل‌گرفتگی و گره خوردن توده‌ی سنگینی در گلو و دور شدن و دور ماندن و این جور مخلفات زندگی. بعد نتیجه‌اش می‌شود این که دلتنگی برای یار سابق و دلتنگی برای جگر گوشه، دست به یکی می‌کنند تا پدر من را در بیاورند، تا دست من را مثل طفلی نو پا که میان دست‌های والدینش تاب می‌خورد، بگیرند و تاب تاب بدهند و پرت کنند توی یک سیاهی عمیق. و من راستش هر دو این‌ها را، یعنی یار سابق و جگر گوشه‌ام را آن قدر دوست دارم و برای اندوهشان هم احترام قائلم که دلم نمی‌آید با آن دستان اندوهناک تندی کنم و پسشان بزنم. می‌گذارم من را در بر بگیرند و چند قدم راه ببرند اما خب پیر و خردمندم، بعد از این که چند قدم با ایشان برداشتم و حوالی سیاهی‌ها و تپه چاله‌های زندگی‌ام گشتم، نمی‌گذارم زیاد پیش برویم و عمیق بشویم تا در انبوه تاریکی گم بشویم، گولشان می‌زنم، حواس هر دو دلتنگی را پرت می‌کنم، با کتاب خواندن، با نقاشی کشیدن، با مهمانی دادن، با معاشرت با آدم‌ها، با سفر رفتن، با دویدن، با دولا و راست شدن و روزی بیست‌ بار به خورشید سلام دادن، با هر کوفتی که به دستم برسد تا خودم را گم و گور نکنم و زیاد از این مقصد که به آن رسیده‌ام دور نشوم.

این زندگی من است

دلتنگی شبیه سایه‌ای غلیظ بر دیوارهای دور و برم زیر نورهای لرزان مدام کوچک و بزرگ می‌شود و شکل‌های مختلف می‌گیرد. هر روز که می‌گذرد سایه تیره‌تر می‌شود، هر روز که به رفتنش نزدیک‌تر می‌شود من مثل بیماری که ایمنی بدنش را از دست داده، آسیب‌پذیرتر می‌شوم، بی‌خوابی و بغض برگشته و دلم انگار پی بهانه‌ای می‌گردد که بی‌تاب و گیج فشرده شود در خودش و باز آن تپش آشفته را در سرم و گلویم و شکمم شروع کند. به خودم می‌گویم شجاع باش، غم که ترس ندارد اما می‌دانم این ماجرا قصه‌ای دیگر است. 

این زندگی من است

ذهنم خالی و خسته است. دو هفته‌ی دیگر فرزند ارشد می‌رود و ما کلی کار داریم که هیچ تمایلی به انجامش نداریم. پسر دراز کشیده توی هال و دوست ندارد برود توی اتاقش تا میان کمد لباس‌ها و قفسه‌ی کتاب‌ها و اسباب‌بازی‌ها و یادگاری‌های دوران کودکی‌اش بگردد و ببیند چه چیزهایی را باید با خودش ببرد و چه چیزهایی را بگذارد. من هم ترجیح می‌دهم او همین طور با شلوارک سبز خاکی‌اش پا روی پا بیندازد و نور از پشت سرش بتابد و تصویرش گنگ و محو باشد در آفتاب ظهر شهریور و این صحنه همین جور تا من زنده‌ام ادامه داشته باشد و هیچ وقت مجبور نباشم به آن تصویر کوچک شده و دور شده‌ی فرزندم در قاب درگاهی فرودگاه امام نگاه کنم. من خیلی غمگینم. این را باید این جا رک و سرراست بنویسم تا کمی از وزن آن گلوله‌ی سربی گیر افتاده در گلویم را کم کنم. من هیچ تصوری از نادیدن فرزند ندارم، از سال‌ها ندیدنش، از انتظاری گنگ که معلوم نیست انجامش چه طور باشد؟ هیچ نمی‌دانم از دو هفته‌ی دیگر چه‌طور می‌خوابم؟ چه خواب‌هایی می‌بینم؟ چه ترس‌هایی خواهم داشت؟ یا چه امیدهایی؟ مثلاً شاید چند سال بگذرد و یک روزی پسرم بگوید که می‌خواهد ازدواج کند یا مثلاً بروم تا به بزرگ کردن نوه‌ام کمک کنم یا این که شاید پسرم برگردد خانه، باز دور هم باشیم در خانواده‌ی خیلی کوچک و مختصرمان. چیزی از آینده نمی دانم و زمان حال هم دیگر چیزی گنگ خواهد بود. وقتی من خوابیده‌ام، احتمالاً پسرم دارد در یک جای دور غذا می‌خورد، وقتی من بیدارم او می خوابد، و وقتی من نشسته‌ام مقابل تلویزیون و با نگاه خالی مستند نجات میمون قرمز را تماشا می کنم او دارد در خیابان‌ راه می‌رود و همه‌ی این کارها را یک جوری انجام می‌دهد که من خیال کنم عین خیالش نیست که از ما دور است و شاید هم چنین باشد. هیچ وقت نفهمیدم توی آن کله‌ی بزرگش چه می‌گذرد. 

این زندگی من است

https://t.me/gheibych

یک کانال تلگرام راه انداخته‌ام که نوشته‌هایم را آن جا بگذارم. گاهی هم شاید صداهایی را که دوست دارم و عکس و نقاشی و این چیزها. شبیه همان کیف کوچک فلزی که داشتم، همان که توش چند کارت ویزیت رنگی و کیف پول خرمالویی و یک هسته‌ی هلوی خشکیده و یک سری خرت و پرت‌هایی بود که شبیه چیزهایی بود که به درد نمی‌خورند، اما آن همه گنج من بود. تمام زندگی و دنیای من و آن چه من از جهان ستانده بودم و می‌خواستم همه جا با خودم داشته باشم، اما زندگی آن را از من گرفت، آن کیف فلزی کوچک را روزگار از من گرفت، خیلی بی سروصدا، یک جوری که خودم هم ندانم چه‌طور و کجا، یک جوری که خیال کنم تقصیر خودم بوده، خودم گمش کردم یا جایش گذاشتم. بعد از آن همیشه خواستم چنان مجموعه‌ای را باز بسازم، تکه‌هایی از خودم را جمع کنم در یک جعبه و همه جا با خودم بگردانم. حالا شاید این کانال تلگرامی چنین کاربردی داشته باشد. 

از ورق‌های کتاب‌ها


آنگاه که خرد را سودی نیست، خردمندی دردمندی است.

 ادیپوس شهریار/ سوفوکل

این زندگی من است

روز تمام شد. شب روی من خوابیده، سنگین و راه نفسم را گرفته. چرا تاریکی این طور است، چرا همه چیز در سیاهی ناشناس و غریبه است؟ حتا کلمات و خبرها تا وقتی هوا روشن است یک جور دیگری هستند. حالا اما تصورش برایم گریه‌آور است، حالا که شب شده، حالا که مهمانی تمام شده، آن چیزی که صبح خوشحالم کرده بود دیگر مثل ضربانی دردناک‌ توی گلویم می‌تپد. نمی‌توانم باور کنم فقط دو هفته‌ی دیگر پیش من است. دو هفته‌ای که تنها سه روزش کنار همیم، توی خانه‌ی خودمان. وقتی به دنیا آوردمش اصلا اصلا اصلا فکر چنین روزی را نمی‌کردم و وقتی نقشه‌ی رفتن کشید باز هیچ خیال نمی‌کردم این همه زود اتفاق بیفتد و حالا که رفتنش این همه نزدیک شده، فکرش را نمی‌کردم این طور قلبم از جا کنده شود. بی‌دین آدمی هم نیست که بشود در آغوشش گرفت. پسرم دو هفته‌ی دیگر می‌رود و هیچ هیچ هیچ معلوم نیست من باز کی ببینمش. پسرم می‌رود و می‌دانم من در حد جنون دلتنگ و پرحسرت خواهم شد. یک جوری ظالم است که حتا نمی‌توانم برایش بگویم که چه قدر و چه‌طور، چه‌طور، چه‌طور دلتنگش می‌شوم.

سردها و گرم‌ها

گویا هوش نسبت زیادی با دانایی ندارد. یعنی دانایی یک جور شعور را می‌طلبد که آدم باهوش لزوماً صاحب آن نیست. آن شعور را چیزی مثل تجربه و گذشت زمان در جان آدمی می‌پروراند. اگر چه که هوش باعث می‌شود حساسیت آدم بیشتر باشد و ماجراهای زندگی را به خاطر بسپرد و آن‌ها را مثل فصل‌های کتاب درسی طبقه‌بندی کند تا در مواقع لزوم بهشان مراجعه کند، اما بعضی از ذهن‌های زنده و جان‌های هوشمند دچار یک جور بی‌نظمی و آشفتگی هستند که توان نظم بخشیدن و بایگانی تجربه‌های زیست شده را ندارند. برای همین است که مدام در حرکتی دوارند، معلق و در خود فرو رفته و چرخان خودشان را می‌کوبند به این طرف و آن طرف و حرکتشان بطئی است و مسیری که طی می‌کنند در مقایسه با هوش سرشارشان مساحت و محیطی کوچک دارد. گویا برای خوب زندگی کردن چیزی بیش از هوش نیاز است، شاید حتا نظم ذهنی از هوش هم مهم‌تر باشد. موضوعات دسته شده در قفسه‌‌ای مرتب حتا اگر چهار پنج‌تا هم باشد، کاربردی‌تر است از چندین موضوع متنوع اما درهم و رها شده در طبقات قفسه‌ای به هم ریخته.

بلند فکر کن

دیشب میان یک مهمانی زدند شبکه‌ی رادیو جوان تا با موسیقی‌اش برقصند. من ایستاده بودم مقابل تلویزیون و مثل معمول توجه‌ام به تصاویر بود. اولین چیزی که دیدم یک عدد باسن سرخ شده زیر آفتاب بود که با بیکنی مختصری پوشیده که نه، رازآلود شده بود. مکث دوربین روی کون آدمیزاد آن قدر زیاد بود که من منتظر مانده بودم که چه وقت فیلم‌بردار از این طمانینه دست برمی دارد، بعد دوربین حرکت کرد و یک جفت سینه نشان داد، گرم و مرطوب و درخشان. بعد تصویر کلی آدمیزاد ماده بود که با بیکینی بالا و پایین می‌پریدند و همه خوشگل و همه خوش‌هیکل و همه شبیه هم و غیرقابل تشخیص.

حالا دارم فکر می‌کنم چه قدر این معنای جهانی زیبایی و نسبتش با تن برای من همیشه بغرنج و حل ناشدنی است. واقعاً خیلی سخت است آدم یک نفره پرچمدار عقیده‌ی خودش باشد در حالی که همه‌ی جهان دارد یک ور دیگری می‌رود.  خیلی قدرت می‌خواهد و من هنوز اندک‌اکی از آن توان مخالف جهت بودن را در خودم می‌بینم. برای این که بشود از زیر آن بیرق نظم جهانی بیرون آمد ممکن است کسانی را از دست بدهم، ممکن است به کارهایی تن ندهم، ممکن است معذب شوم و تحت فشار قرار بگیرم، ممکن است زاویه رابطه‌ام را با بعضی‌ها تغییر بدهم. و این‌ها آسان نیست، بله تا وقتی تئوری باشد و حرف و نوشته، گفتنش آسان است اما اغلب ما یا آدم‌های آشفته‌ای هستیم که عقربه‌ی قطب‌نمایمان مدام دچار ارتعاش است یا که کلا گروگان هورمون‌هایمان هستیم یا این که اهل فلسفه‌بافی و تئوری‌بازی هستیم و دم خروسمان ناگهان از یک جایی پیدا می‌شود یا آکه با سکوتمان می‌خواهیم نشان بدهیم اصلا دغدغه‌ی این چیزها را نداریم. گاهی پیش می‌آید با معنای زیبایی و ارتباطش با تن مثل مسئله‌ای حل ناشده درگیر می‌شویم و مدام از خودمان می‌پرسیم چرا به کسی می‌گوییم زیبا؟ چرا کسی به نظرمان زشت می‌‌آید؟ چه تنی می‌تواند من را به خودش بخواند؟ با چه تنی می‌توانم هم‌آواز بشوم؟ و در مورد خودم و از همه مهم‌تر چرا من هنوز این قدرت را پیدا نکرده‌ام که به معنای شخصی خودم از زیبایی تن برسم؟ چرا هنوز تصویر ایده‌آلی من همان باسن سرخ شده و سینه‌های برجسته‌ی براق است؟ چرا می‌خواهم آن تصویر را در تن خودم بازسازی کنم؟ چرا دغدغه‌ام است؟ چرا در کشمکشم میان تن خودم و تن دیگران. چرا بعضی‌ها می گویند میان خواسته‌ی دلشان و بعضی از نیازهایشان فاصله‌ای هست؟ و چرا نیازشان آن تن‌های بازسازی شده است؟ اصلا این نیاز مال کجایشان است؟ و آیا جاهای مختلف تن آدم و جان آدم  نیازهایش بر دیگری ارجحیت دارد؟ چه طور کسی که معتقد است تن چیزی بی‌اهمیت است و تنها یک مشت عضله و دستگاه است، نیازش به سمت آن زیبایی قالبی از پیش معنا شده است؟ آیا باید آن نیاز را کنترل کرد؟ اگر آن نیاز وجود دارد پس آن اعتقاد چیست؟ آیا آن حرف‌ها دروغ‌های بانمکی است که ما به خودمان یا دیگری می‌گوییم؟

من پاسخ این پرسش‌ها را برای خودم دارم، در خودم دارم، اما چرا پاسخ‌های خودم برایم کافی نیست؟ چرا ایمان نمی‌آورم؟ چرا حریف و غالب نمی‌شوم؟ چرا فکر می‌کنم دور ایستادن و نگاه کردن و عبور کردن بهترین کار است و چرا توان این را هم ندارم؟

آرزو می‌کنم روزی در آشتی و سکوت باشم با این مفاهیم پیچیده.

 

این زندگی من است

غلظت پاییز در آسمان شهر کوچکم خیلی بالا رفته. هر چه غلیظ‌‌تر می‌شود دلتنگی از آن نوع خاصش که ملغمه‌ای است از اندوه و خوشی، جانم را بیش‌تر در بر می‌گیرد. می‌دانم که در پاییز تنها سفر خواهم کرد، می‌دانم که یکی از روزهای هفته در فصل پاییز تا دریا می‌رانم و حوالی ساحل متوقف می‌شوم و خیره می‌مانم به آب‌هایی که احتمالاً خاکستری‌اند و مواج، سربرآورده و باز فرو برده در خویش. شبیه خودم، شبیه انسان. چه قدر در طبیعت قسمت‌هایی از ما پراکنده است. یا این که قسمت‌هایی از طبیعت در ما جاسازی شده، آشفتگی موج، جوانی و بعد کهولت درختان، حرکت کند و مرطوب حلزون، نظم شش ضلعی‌های کندوی زنبور عسل، دیوانگی و تمایل به سقوط پرستوها، زیبایی درناها و اورانگوتان‌ها... و ما چه قدر مدام به سرعت از طبیعت دور می‌شویم یا این که برای آن که طبیعت را شبیه آن تصویر سهل و آسان و دم‌دستی و یک‌نواختی که خودمان دلمان می‌خواهد بکنیم، تغییرش می‌دهیم. ما به شکل غریبی سعی در نابودی خودمان و طبیعت داریم. آن قدر غریب و آن قدر مبرهن که دیگر حرفی برای توضیح و توصیف رفتارمان نمانده، فقط می‌شود با چشمان اشکبار لب بگزیم. همه‌مان، همه‌ی ما در این گناه نابخشودنی و غیرقابل جبران هم‌دستیم و هیچ جور نمی‌شود برگردیم به غارهایمان، چون از مرض  می‌میریم یا اگر هم جان سالم به در ببریم از بی‌اینترنتی و بدون صداهای زیاد و تصاویر فراوان بودن، حوصله‌مان سر می‌رود و دیوانه می‌شویم. ما در مسیری قرار گرفته‌ایم که بهترین کاری که می‌توانیم بکنیم این است که پیش‌تر نرویم.