سفر به هند، قسمت دهم: بازار


راننده تاکسی‌ها می‌گفتند دهلی فروشگاه‌های بزرگی که به آنها می‌گوییم "مال" هم دارد اما من با توجه به فقر بودجه‌ام آن‌طرفها نرفتم.  خیلی دوست داشتم به یکی‌شان سر می‌زدم که می‌دیدم چطور است اما خب این‌بار نشد.  دفعه بعد.

بازارها را به ترتیب زیارت ردیف کردم.

اول از همه "دیلی‌هات" (Dilli Haat)، بازاری در محوطه باز، برای ورود اگر اشتباه نکنم پانزده روپیه ورودیه پرداخت کردیم.  هم مغازه داشت و هم غرفه‌هایی که فروشنده‌ها کالاهایشان را آنجا می‌فروختند، بازار شیر مرغ و جان آدمیزاد بود، عسل و ادویه و چای، شال کشمیر، مجمسه‌های برنزی، رو تختی، اسباب‌بازی، تونیک‌هایی که هندی‌ها به آن کرتی می‌گویند، همه چیز.  تا ساعت ده شب باز است، حوالی غروب بروید، شب وقتی چراغ‌ها را روشن می‌کنند زیبا می‌شود.


روبرویش، کمی بالاتر از روبرویش بازار ادویه بود، آینا مارکت (Ina Market)، البته فقط ادویه نمی‌فروختند آنجا هم همه چیز پیدا می‌شد شال و لوازم آرایش و مرغ زنده.  ما ادویه خریدیم، فلفل هندی، گرام ماسالا، کاری.  قیمت‌ها در در آینا مارکت خیلی پایین بود من هم سه تا شال خریدم، بعد که آمدم هتل دیدم یکی‌ش زدگی دارد، آن یکی هم لک و لوک است.  پس اگر گذارتان به بازارهای دهلی افتاد دقت کنید دقت.


خان مارکت (Khan Market)، دیگر نگویم شیر مرغ و اینها که انگار این اصل اساسی بازار در دهلی است.  هم می‌شد محصولات بومی منطقه را آنجا پیدا کرد، صنایع دستی هند مثلا، هم طلافروشی داشت، هم فرش فروشی. یکی از بازارهای اصلی دهلی است، فکر نمی‌کنم توریستی به دهلی برود و سراغ خان مارکت نرود.


ساروجینی نگار (Sarojini Nagar)، مهندی‌ها یعنی آنهایی که با با حنا روی دست نقاشی می‌کنند آنجا هستند، من دنبال زنهایی می‌گشتم که این کار را انجام بدهند اما این کار مردها بود، نشسته بودند کنار خیابان و تند تند روی دست زنها گل و بته می‌کشیدند.  این بازار را خیلی دوست داشتم، کلیه ابزار هندی شدن آنجا فروخته می‌شد، خیلی چیزها از آنجا نخریدم که در دلم ماند.  یک روز کامل می‌توان در ساروجینی نگار ماند و خسته نشد هر چقدر هم که پول در جیب‌تان بگذارید و به آنجا بروید باز چیزهایی هست که حسرت به دلشان می‌مانید.  در ساروجینی یک فروشگاه هست به اسم سابهیاتا، مرکز فروش کرتی و شال و شلوار، قیمت‌ها هم مناسب است، همیشه هم یک بخش حراج دارد.  حالا که برگشتم هم هنوز می‌روم وب‌سایتشان را چک می‌کنم و خون دل می‌خورم.  ساروجینی به یک دلیل دیگر هم در دهلی معروف است، اینجا می‌توانید از برندهای معروف با نصف قیمت لباس بخرید.  برندها تقلبی نیستند اما محصولاتی هستند که بیشتر به گمان من به دلایل واهی استنداردهای آن برند را کسب نکرده‌اند و در فروشگاه‌های رسمی عرضه نشده‌اند، حالا به قیمت ارزانتر از ساروجینی سردرآورده‌اند.

در دهلی منطقه‌ای هست به اسم کونات پلیس (Connaught Place)، مرز دهلی نو و کهنه، و منطقه تجاری و اداری ست.  بیشتر برندهای معروف آمریکایی و اروپایی در آنجا شعبه دارند، قیمت‌ها بسیار گران و خرما برنخیل اما در این منطقه یک فروشگاه دوست داشتنی هست به اسم فاب‌ایندیا، یک فروشگاه بزرگ که ساری و کرتی و شلوار هندی، پیراهن‌های مردانه، حوله، پرده، کوسن، رومیزی و روتختی، شمع، چای، ادویه ارگانیک و هر چه که فکرش را بکنید می‌فروشند.  قیمت‌ها ثابت است و تخفیف ندارد اما گران و غیر معقول نیست.  البته فاب‌ایندیا در جاهای دیگر دهلی هم شعبه دارد، یکی‌ش در خان مارکت است.


مرکز خرید سانتوشتی (Santushti)، برعکس بازارهای دیگر خلوت و آرام است.  بازار در فضای آزاد است اما هر فروشنده‌ای برای خودش فروشگاهی دارد که شبیه آلاچیق است.  قیمت‌ها کمی گران است اما می‌شود چانه زد، فضای آرام سانتوشتی را دوست داشتم.  طوطی‌ها و سنجاب‌ها برای خودشان روی سبزه‌ها این‌طرف و آن طرف می‌رفتند و درختهای بلند این بازار پر از مرغ مینا بود.  در این بازار یک رستوران خوب است که نوشیدنی یه اسم جینجرفریز دارد، اگر مثل من طعم زنجبیل را دوست داشته باشید عاشق مزه آن می‌شوید.  در سانتوشتی فروشگاهی هست به اسم آنوخی، که البته مثل فاب‌ایندیا فروشگاه زنجیره‌ای ست و در جاهای دیگر هند و دهلی، باز هم مثل خان مارکت شعبه دارد.  گویا مرکز اصلی شان در جیپور است، آنجا هم می‌توانید پیراهن و دستمال سفره و دامن و رو تختی و کیف و از این چیزهای بخرید، کارهایشان قشنگ است، پارچه‌هایی با چاپ‌های دستی که دائما به تو توصیه می‌کنند با آب سرد و دست بشوری‌شانو  از همه مهمتر قیمت‌شان مناسب است.


من به این بازارها سر زدم اما مطمئنم خیلی جاها را ندیدم.  اگر گذارتان به هند و دهلی افتاد چند اصل بسیار مهم را فراموش نکنید، اول چانه بزنید، دوم چانه بزنید، سوم چانه بزنید.  اگر مثل من آدمی هستید که چانه زدن برایتان کار دشواری است دو راه دارید اول با آدمی چانه‌زن به هند بروید، دوم فروشگاه‌هایی مثل فاب‌ایندیا و آنوخی را پرستش کنید.
اصل مهم بعدی تا آنجایی که می‌توانید اجازه ندهید رانندگان تاکسی و رانندگان ریکشا شما را به فروشگاه‌هایی ببرند که خودشان می‌خواهند.  آنها با فروشگاه‌ها قرارداد دارند تا مسافر ببرند و پورسانت بگیرند.  این فروشگاه، فروشگاه‌های دولتی هستند اما قیمت‌ها در آنجا سر به فلک می‌کشد.  فروشگاه‌هایی مثل نورالله و مغول بازار.  البته نجات یافتن از دست راننده‌ها کار بسیار سختی است.  گاهی به شما پیشنهاد می‌کنند در کرایه به شما تخفیف می‌دهند اگر به این فروشگاه‌ها سر بزنید.  در نهایت می‌توانید بروید و سریع یک دور در فروشگاه بزنید و بدون اینکه چیزی بخرید بیرون بیایید، یا حتا اگر چیزی دوست داشتید می‌توانید راننده را واسطه کنید که تخفیف بیشتر بگیرید.  اما خب وقتی چنین اتفاقی با همه راننده‌ها تکرار می‌شود دیگر می‌رود روی اعصاب آدم.  از آنجایی که راننده‌های تاکسی و ریکشا در هند قشر بسیار آسیب‌دیده هستند تا یک جاهایی همراهی‌شان کنید بد نیست.  تصمیم با خود شماست.
نکته دو تا مانده به آخر، اگر در بازار خواستید نشانی جایی را بپرسید یا سوالی برای پیش آمد از مغازه‌دارها نپرسید از مردمی بپرسید که مثل شما برای خرید آمده‌اند، جواب آنها صادقانه است.
نکته یکی مانده به آخر ، مراقب کیف و جیب و دوربین‌تان باشید.
نکته آخر، در بازار به هیچ‌وجه از دستفروش‌ها خوراکی نخرید. نه برای اینکه همه این خوراکی‌ها آلوده و فاسد هستند، نه، مردم محلی از آنها خرید می‌کنند و به نظر نمی‌آید بیمار شوند اما دستگاه گوارش ما به این خوراکی‌ها انس ندارد و به تندی واکنش نشان می‌دهد. 


سفر به هند، قسمت دهم: لودی باغ



بله می‌دانم که اگر نمی‌دانستید حالا دیگر خوب می‌دانید که من دل در گرو مهر باغ و راغ دارم.  سرانجام روزی فرا می‌رسد که حتا از این شهر کوچک هم جدا شوم و بروم در یک روستایی باغچه‌ای برای خودم درست کنم و همان‌جا مقام گزینم، و آنگاه که درگذشتم هم همان‌جا دفنم کنند کود درختان شوم.

شاید مثل سهراب نسب من هم به زنی فاحشه در هند برسد چون دست‌کم در دهلی هم انگار تمام باغ‌های قدیمی با آن درختان سر به فلک کشیده در واقع مزارستان مردگان‌ نامدار و تاجدار و حتا بی‌نام و نشان هستند.  لودی باغ با بیش از 360000 متر مربع مساحت، مقبره پادشاه سلسله سید محمد شاه، و سکندر لودی از سلسله لودهی ست.  این سلسله دوم پشتون تبار بودند و در قرن شانزدهم در شمال هند فرمانروایی می‌کردند.

قدیمی‌ترین مقبره‌ی این باغ که به محمد شاه آخرین فرمانروای سلسله سید تعلق دارد  در سال 1444 ساخته شد. .  اسم شان سید بود چون معتقد بودند از نوادگان حضرت محمد هستند.  مقبره شبیه بسیاری از مقبره‌های لودی باغ یا همه مقبره‌هایی که در دهلی دیدم سنگی بود و مثل مسجد گنبد و گل‌دسته داشت و گور در حجره‌ای هشت ضلعی قرار می‌گرفت.

لودی‌ها که پشتون بودند قبل از سیدها در دهلی فرمانروایی می‌کردند اما خضرخان از طرف تیمور مغول برای تصرف دهلی می‌آید و "دولت خان لودی" پادشاه وقت را شکست می‌دهد. خضر خان اعلام پادشاهی نمی‌کند،‌ نام خودش را می‌گذارد رعیت اعلی و همچنان به نمایندگی از تیمور به اداره این منطقه می‌پردازد اما بعد از او پسرش تاج‌گذاری می کند و می‌شود شاه.  این سلسله بدون در نظر گرفتن جناب خضرخان سه تا پادشاه داشت.  پادشاه آخر علاالدین علم شاه خودش داوطلبانه تاج و تخت را به بهلول خان لودی برمی‌گرداند.  گویا محمد شاه این جناب بهلول را مثل پسر خودش بزرگ کرده بود و این شاه علم هم خیلی حال پادشاهی نداشته و بیشتر دنبال کیف دنیا بوده و همه امورات در واقع به دست بهلول خان انجام می‌شد.  مقبره شاه محمد یادگاری ست ساخته علاالدین علم شاه در لودی باغ.

مقبره سکندر لودی هم شبیه مقبره محمد شاه است.  سکندر پادشاه یکی مانده به آخر سلسله لودهی بود. بعد از سکندر پسرش ابراهیم لودی پادشاه شد اما از بابور شکست خورد، سلسله لودی بعد از هفتاد و پنج سال باز به پایان رسید و امپراتوری مغول‌ها در هند سرکار اومد.  همان امپراتوری که نادر شاه دمار از روزگارش درآورد و هند بی‌صاحب شد و بریتانیا به آن دست یازید.  وقتی به دیدن لال قلعه یا قلعه سرخ می‌روید با نور و صدا روی دیوارها این داستان را برای شما حکایت می‌کنند و از نادر شکوه می‌کنند.

بعد از تیموریان، باغ تقریبا نابود شد.  مردم در آنجا سکونت کردند و روستا ساختند اما در 1936 در دوره راج‌های بریتانیایی روستاییان را کوچاندند و لیدی ویلینگتون همسر نایب السلطنه بریتانیا در هند باغ را بازسازی نمود برای همین تا زمان استقلال هند به باغ می‌گفتند پارک لیدی ویلینگتون.  بعد از استقلال هم اسمش شد همین که دانید لودی باغ یا لودی گاردنز.


از سال 2005 هم این سایت جزو میراث فرهنگی هند قرار گرفت اما هیچ اثری از مرمت یا محصور سازی یا حتا تمیزکاری مقبره‌ها ندیدم.  در یکی از ساختمان‌ها مرد کارتون خوابی خوابیده بود.  انگار گرد مرگ و فراموشی بر سر ساختمان‌ها پاشیده بودند.

در باغ غیر از مقبره‌ها دو ساختمان کوچک دیگر هم هست بارا گنبد که در واقع دروازه رسیدن به یک مسجد بود.   آن ساختمان دیگر هم شیش گنبد (شیش به معنای شیشه) است که بعضی معتقدند بهلول لودی آنجا دفن است.  هر دو هم در زمان سکندر لودی ساخته شدند  یک پل سرخ هم در باغ هست که هنوز مردم از رویش عبور می‌کنند اما در زبان اکبرشاه مغول ساخته شده و دو سود رودی که در باغ جریان دارد به هم وصل می‌کند.

در باغ خبری از هوای آلوده دهلی نبود.  چند تا مرد می‌دویدند.  خانواده‌ها با هم برای گردش آمده بودند.  رییس رفت با یک مرد هندی کمی بدمینتون بازی کرد.    محل عشاق هم بود.  دخترها و پسرها تکیه داده به شانه هم زیر گوش هم بغبغو می‌کردند. 

آرام بود و سبز بود و خوش.  به من حس در خانه بودن می‌داد.  آدمها هم آرام بودند، به تو لبخند می‌زدند و کمتر احساس می‌کردی دیگری هستی.  بخش زیادی از جمعیتی که درباغ بودند جوان بودند و خیلی شبیه جوان‌های مان به نظر می‌رسیدند، روابط شان با هم و شیطنت‌هایشان.  یک مادری دختر کوچکش را آورده بود در باغ با هم عکس بگیرند.  یک عروس و داماد هم دیدیم، آنها هم برای عکس آمده بودند.  


یکی از جاهایی‌ست که دلم برایش تنگ می‌شود مثل پارک گولهانه استانبول.
خدا را شکر برای این قسمت سفرم تا دلتان بخواهد عکس داشتم.

سفر به هند، قسمت نهم: وقتی ستاره‌ها پیدا شوند


اگر بخواهید یک رودخانه را نجات دهید و مانع قطع درختان جنگل شوید به شما می‌گویند "ضد پیشرفت و توسعه" به مردمی که زمین‌هایشان زیر آبهای سد رفته است و بولدوزرها خانه‌هایشان را ویران ساخته می‌گویند "به مدل‌های جدید توسعه فکر کنید"  به آنان که معتقدند دولت وظیفه دارد آموزش، بهداشت و تامین اجتماعی برای مردم فراهم سازد می‌گویند "ضد بازار".
آرونداتی روی، از مقدمه کتاب  "گوش دادن به ملخ‌ها"



یکی از راننده تاکسی‌هایی که باهاش این‌طرف و آن‌طرف رفتیم اسمش دیدار بود.  یک رند به تمام معنا،  خوب انگلیسی صحبت می‌کرد و درباره همه‌چیز نظر داشت. وقتی از کنار زنی رد شدیم که در خیابان داشت یه بچه کوچک را حمام می‌کرد و لباس می‌شست به او گفتم همه هندی‌هایی که در این مدت کوتاه دیدم، غیر از رندی‌هایی که برای توریست‌ها دارند، خیلی خوبند و من فکر می‌کنم حتا اگه خوب هم نباشند حق‌شان این زندگی نیست.  دیدار می‌گفت حق‌شان است، باید کار کنند.  برایم گفت اهل پنجاب است، زن و بچه‌اش آنجا هستند و او هر سه ماه یک بار می رود یپش آنها، در دهلی هیچ جا و مکانی ندارد و اغلب اوقات شبها در ماشین می‌خوابد اما کار می‌کند تا خانواده‌اش گدایی نکنند.  خواستم به او بگویم حق تو هم این زندگی نیست، نگفتم، فکر کردم حق من هم نیست برگردم ایران و دوباره روسری سر کنم، دوستانم دانشجویان ستاره‌دار و زندانی سیاسی و مهاجران اجباری باشند، حق من هم نیست در خیابان دستمالی شوم و مزخرف بشنوم، و از روی آشغال‌ها و جوب‌های گند گرفته و اخ تف‌ها بپرم.  برای همین فقط به حرفهای دیدار و فریبا گوش دادم که بی‌وقفه با هم بحث می‌کردند.  فریبا معتقد بود دیدار باید برود حق دولت را بگذارد کف دستش.  و دیدار هم هی تکرار می‌کرد "مَم آی ام اونلی اِ تَکسی درایور."


فریبا شبها می‌آمد در اتاق ما، چایی درست می‌کردم، با بیسکوییت ساقه طلایی که از ایران برده بودم می‌خوردیم و به قصه‌های فریبا گوش می‌دادیم.  
فریبا کمی بعد از اینکه نیروهای شوروی افغانستان را ترک کردند، درست در اوج درگیری‌های مجاهدین و بقیه گروه‌هایی که ادعای رهبری کشور را داشتند، از افغانستان فرار کرد.  
گفت مجاهدها دو مامایش (دایی) را بردند و آنها دیگر هیچ‌وقت برنگشتند.  برایم تعریف کرد یک شب در خانه پدرکلان (پدربزرگ) خود بود که صدای رگبارها آمد.  پدرکلانش برایش موتر (ماشین) گرفت تا زود او را به خانه‌اش برگردانند.  سرک (خیابان) روبروی ستاد قوماندانی (فرماندهی) پر بود از جنازه آدمها.  
 شوهرش قبل از او رفت.  او، مادرش و دو طفل خردش با هم رفتند.  شوهرش رفت آلمان،‌ او رفت ایتالیا.  برای اینکه بتوانند ویزه بگیرند مجبور بودند این کار را بکنند. در ایتالیا درخواست پناهندگی داد.  و هزار قصه داشت از روزهای بی‌جاماندگی (آوارگی) تا برسد به امریکا و از نو زندگی بسازد.  
فریبا تا همین امروز هم پاسپورت افغان ندارد.  نمی‌خواهد داشته باشد.

وقتی با آتری و رییس از آکشاردام برمی‌گشتیم به آتری گفتم معبد خیلی قشنگ بود، و او گفت خیلی خوشحال است که من بعد از دیدن تاج محل هنوز می‌توانم بگویم این معبد قشنگ بود.  آتری این را گفت و داغ دل من دوباره تازه شد.  کلی سخنرانی کردم درباب اینکه تاج محل فقط در اثر قدرت تبلیغ انقدر مهم شده؛ و برایش گفتم دیروز دیدار می‌گفت ما به توریست‌ها می‌گوییم تاج محل بنای عشق است و شاه جهان بس که عاشق زنش بود تاج محل را ساخت اما نمی‌گوییم وقتی ساختمان تمام شد دست تمام معمارها و صنعتگرها را قطع کرد تا نتوانند یک ساختمان دیگر مثل این بسازند.
آتری خندید و گفت نمی‌داند این داستان چقدر واقعیت دارد فقط می‌داند آدمها آن چیزی را باور می‌کنند که دلشان می‌خواهد باور کنند.  من گفتم همیشه اینطور نیست چیزهایی هست که وقتی دیدی دیگر نمی‌توانی بگویی ندیدی، توریست‌های خارجی برای ورود به تاج محل کمی بیشتر از بیست دلار پول می‌پردازند، و در روز هزاران نفر از این سایت دیدن می‌کنند و این پول را می‌گذاری کنار وضعیت زندگی مردمی که نزدیک تاج هستند و می‌بینی کفه دستهای قطع شده تاج سنگینتر از عشق است.  
آتری هم برایم از وضعیت رقت‌انگیز بهداشت در روستاها گفت و داستان دوستش را تعریف کرد که دکتر است و یک سال تمام سعی کرد در روستاها کار کند اما از بس هیچ حمایتی چه مالی چه غیرمالی دریافت نکرد که حالا دارد سعی می‌کند برود آمریکا و به این باور رسیده است یه نفر نمی‌تواند چیزی را عوض کند.
به آتری گفتم چیزی که مرا ذله می‌کند و این همه خشم برایم می‌آورد همین است.  اینکه تو را به جایی می‌رسانند که باور می‌کنی نمی‌شود و نمی‌توانی.
بعد رییس گفت ما، من و آتری و آدمهای مثل ما، آینده هند و ایرانیم، و او ایمان دارد با وجود ما وضعیت برای هر دو کشور بهتر خواهد شد.
هوای دهلی خیلی بیشتر از تهران آلوده است، وقتی داشتیم می‌رفتیم رییس از آتری پرسیده بود شما هیچ وقت آسمان آبی را می‌بینید.   آتری گفت یادش نمی‌آید، گفت دلش برای دیدن ماه و ستاره تنگ شده.  وقتی رییس گفت ما می‌توانیم تغییری باشیم که جامعه‌مان به آن نیاز دارد، آتری نگاهی به آسمان انداخت و جواب داد شاید وقتی ستاره‌ها پیدا شوند.

سفر به هند، قسمت هشتم: معبد آکشاردام


همیشه سر بسر خانواده‌ام می‌گذارم و می‌گویم باید برای جلب توریست در شهرمان باید آثار باستانی بسازیم.  هندی‌ها در معبد سوآمینارایان آکشاردام همین کار را کرده بودند.
معبد که بیشتر آکشاردام خوانده می‌شود یک معبد هندو ست که ساخت آن در سال 2005 تمام شد.  ساخت این معبد سنگی به دست 3000 نیروی داوطلب و 7000 صنعتگر و هنرمند صورت گرفت.  
برای ورود به معبد باید کفشهایت را دربیاوری و اجازه نداری دوربین داشته باشی و عکس بگیری.  دوربین را همان دم در از ما گرفتند اما جلوتر وقتی می‌خواستیم به ساختمان اصلی معبد وارد شویم کفشهایمان را تحویل دادیم، کفش‌های هر گروه را در کیسه‌های کثیفی می‌انداختند و بعد یک شماره می‌دادند.  آتری شماره را به من داد، گفت خودش زیاد چیز میز گم می‌کند.
معبد ساختمان سنگی خاکی رنگی بود که تمام دیوارها و دویست و سی و چهار ستونش با نقش برجسته انسان و حیوان حکاکی شده بود.  دیواره بیرونی پر از نقش برجسته حیوانات بود، بیشتر از همه فیل، اما داخل معبد بیشتر نقش انسان‌ها به چشم می‌خورد.  مجسمه‌ انسان‌ها حکاکی شده روی سرستون‌ها کمی شبیه مجسمه‌های اروپایی بود، قیافه‌هایشان و شکل قرار گرفتن‌شان که از آن بالا به آدم نگاه می‌کنند.
درون معبد مجسمه‌هایی از خدایان هندو هم قرار داشت، مجسمه رام و سیتا را هم دیدیم.  روی دیوارهای داخل معبد مثل پرده سینما تصاویر از داستان زندگی سوآمینارایان از کودکی تا وقتی به یک مرشد و مراد تبدیل شد ترسیم شده بود.  انگار تصاویر را مثل عکس سیاه و سفید روی دیوار چاپ کرده بودند، نمی‌دانم چه تکنیکی بود شبیه نقاشی‌های سیاه قلم کتاب‌های مصور بود
.  این جناب سوآمینارایان قطب اصلی فرقه سوآمینارایان هندویسم است که سال 1781 به دنیا آمد و هفت سال در تمام هند به دنبال حقیقت سفر کرد و بعد از مرارت‌ها و تلمذ‌ها و این چیزها شد رهبر معنوی این فرقه مذهبی.  گویا رابطه خوبی با دولت امپراتوری هند داشت و اولین معبدش را در زمین اهدایی انگلیسی‌ها در احمدآباد بنا کرد.  در زمان حیاتش 8 معبد ساخت و پانصد نفر مبلغ مذهبی داشت که آیین او را تبلیغ می‌کردند.
سوآمینارایان اصلاحاتی درباره وضعیت زنان انجام داد، یک‌جورهایی مدافع حقوق زنان به حساب می‌آمد.  او از کسانی بود که با سوزاندن زن بیوه همراه جسد شوهرش که هندی‌ها به آن ساتی می‌گویند، مخالفت کرد.  استدلالش این بود که زندگی را خداوند به انسان داده و فقط خداوند حق دارد جان انسان را بگیرد، گفت چنین حکمی در هیچ کجای کتاب‌های مذهبی ذکر نشده است و آیینی من درآوردی است.  او تا آنجا پیش رفت که ساتی را خودکشی خواند.  
در زمان او هندی‌ها چون استطاعت تهیه جهیزیه نداشتند دختران نوزاد را می‌کشتند، او با این سنت هم مبارزه کرد.  مراکزی برای فقرا به راه انداخت که به آنها غذا و جای خواب می‌دادند.  زنان بیوه را تشویق می‌کرد که اگر نمی‌توانند کف‌نفس کنند حتما ازدواج کنند، و اگر این زنها تصمیم می‌گرفتند ازدواج نکنند، قوانین جدی وضع نموده بود که مردان فامیل را ملزم می‌ساخت از لحاظ مالی کفیل آنان شوند.  تحصیل زنان نیز در مذهب او مجاز بود.
کلا هم با قربانی حیوانات در مراسم دینی مخالفت می‌کرد و این کار را مخالف آهیمسا یا همان فلسفه زندگی بدون خشونت می‌دانست.  
تفکرش درمورد نظام کاست در هند کمی عجیب بود: همه افراد از کاست‌های مختلف را در آیین خود می‌پذیرفت اما مثلا معتقد بود خوردن غذای کاست‌های پایین‌تر ایراد دارد.  همه کاست‌ها می‌توانستند به آیین او بپیوندند اما محل عبادت‌ کاست‌های پایین‌تر جدا از بقیه بود و کاست دالیت که پایین‌ترین کاست به حساب می‌آمد حق نداشت وارد معابد سوآمینارایان شود.
سوآمینارایان در زمان مرگش نزدیک به دو میلیون نفر و در سال 2007 بیست میلیون پیرو داشت.
دست از سر جناب سوآمینارایان برداریم و برگردیم معبد که در کتاب رکوردهای گینز به عنوان بزرگترین معبد هندو در جهان ثبت شده است.  البته سر این رکورد هم دعواست و معابد دیگری هستند که ادعا می‌کنند تقلب شده است.  خوب این معبد قشنگ بود اما به نظر من بیشتر جاذبه توریستی به نظر می‌رسید تا محلی مذهبی برای عبادت.  آرام و امن بود، باغ سرسبز بزرگی داشت و از همه بهتر نمایش نور و آب و صدا بود که در آغاز شب در استخر پشت معبد برگزار می‌شد.
بله، دوباره نشستیم میان هندی‌ها برای تماشای یک نمایش دیگر.  یک مرد کنار من نشست، آتری پرسید راحتم؟ پرسید می‌خوای جامون رو عوض کنیم؟  شانه بالا انداختم.  راحت بودم.  مرد کفشهایش را در‌آورد و چهار زانو نشست.  می‌فهمیدم که زل زده است به من اما اهمیت ندادم.  رییس گفت مردها اینجا زیاد زل می‌زنند.  آتری تایید کرد، من گفتم ایران هم همین هست، رییس گفت نه ایران دیگه انقدر هم زل نمی‌زنند، من قبول نداشتم بعد رییس خندید، گفت شاید به من زل نمی‌زنند.
نمایش که شروع شد هندی‌ها باز با هیجان دست زدند، ما هم همراهشان.  این شوق کودکانه مسری‌شان از بهترین خصوصیات‌شان است.  آب با نورهای رنگی و آواز می‌رقصید و داستان تولد، زندگی و مرگ را به سنت هندی تعریف می‌کرد.  به نظرم رنگها از رنگ چاکراها الهام گرفته شده بود اما مطمئن نیستم.  مردم با آهنگ دست می‌زدند و سرود مذهبی‌شان را زمزمه می‌کردند. در میا‌ن آنها بودند تجربه بی‌نظیری بود.  تجربه غریب بودن در میان آدم‌ها.  آتری هم میان آنها غریبه بود، اصلا بیشتر آدمهای آنجا مطمئنا همدیگر را نمی‌شناختند، وقتی در صف ایستاده بودیم تا وارد جایگاه تماشاگران شویم، آتری کمی برایم از تفاوت ساری‌ها در مناطق مختلف هند گفت و زن‌هایی را نشانم‌ داد که از روی لباس‌شان می‌توانست بگوید از کدام نقطه هند به زیارت این معبد آمده‌اند.  آنها همه با هم غریبه بودند اما من غریب بودم، و شاید بیشتر از همه بخاطر بی‌زبانی‌ام در میان آنها بود که احساس غربتم فرق می‌کرد، یا دست‌کم خودم این‌طور فکر می‌کردم.  از سرودی که خوانده می‌شد سر درنمی‌آوردم، نمایش برای من زیبا بود اما حتما برای آنها که داستانش را می‌دانستند و با آن زندگی کرده بودند چیزی فراتر از زیبا بود.  با آنها دست می‌زدم، می‌خواستم در این آیین با آنها شریک باشم، و دیگر غریبه نباشم، دیگری نباشم اما همین غریبگی باعث یگانگی تجربه من بود، این فکر که دیگر اینجا نخواهم بود و همه چیز شاید فقط همین یک‌بار باشد، چیزی شبیه زندگی.

نمایش آب یک نمایش حرفه‌ای و تماشایی بود که تماشاگران زیادی داشت.  وقتی داشتیم برمی‌گشتیم گیر شلوغی جمعیت افتادیم که داشت آنجا را ترک می‌کرد.  آتری نگران بود من بمانم در این شلوغی یا کسی دستی برساند.  برایش داستان‌های شلوغ پلوغی‌های شهر خودم را گفتم، گفتم اینها برایم غریب نیست، و می‌توانم مواظب خودم باشم.  بعد او برایم تعریف کرد با خانواده‌اش به مسجد جامع دهلی رفته بوده و آنجا در چنین شلوغی گیر افتاده، می‌گفت یک مرد از پشت هر دو لپ باسنش را گرفته بوده و همینطوری پشت سرش می‌آمده، بعد من و او زدیم زیر خنده، طفلک رییسم چشمهایش گرد شده بود که ما چرا می‌خندیم.  بعد هم گفت امان از مسلمان‌ها.  آتری جواب داد این مسجد جایی قرار دارد که همه جور آدمی میرود، گفت من خودم هندو هستم ولی آنجا بودم.  شاید آن مرد هم اصلا مسلمان نبود.  نباید تعمیم داد.

چون نمی‌گذاشتند عکس بگیرم من هم عکسی برایتان ندارم اما گشتم در یوتیوب یک دقیقه از نمایش آب را پیدا کردم، اگر شد از فیلتر بگذرید در اینجا می‌توانید تماشایش کنید:
http://www.youtube.com/watch?v=7_chHRPIAnw

سفر به هند، قسمت هفتم: موزه ملی هند

اینجا آنها یاد می‌گیرند که منتظر بمانند، که تماشا کنند، که به فکرهایشان فکر کنند به جای آنکه آنها را بر زبان بیاورند.

آروندا تی‌روی، خدای چیزهای کوچک


موزه ملی هند در سال 1949 آغاز به کار کرد.  در این موزه بیش از دویست هزار اثر هنری باستانی وجود دارد، مجسمه، تابلوی نقاشی، کاسه و کوزه، اسباب بازی‌های گلی، جواهرات و سکه‌، پارچه و ادوات موسیقی و  اسلحه.

موزه دیدنی بود، و البته که من باغ، رقص و نمایش و موزه‌ها را خیلی دوست دارم.  بخش مینیاتورهای موزه برای من بسیار جذاب بود چون به دوران مغول‌ها تعلق داشت و خیلی راحت می‌شد تأثیر ایران را در نقاشی‌ها دید.  نقاشی‌هایی از داستان‌های پیامبران، تولد مسیح، یوسف و زلیخا، یا تصاویر شاهان و حرم‌هایشان، و تصاویری از شاهنامه، که شعرهای فارسی در حاشیه‌شان نوشته شده بود.

دختر بچه‌های مدرسه را هم آورده بودند موزه.  در واقع باید بگم انگار کل مدارس دخترانه دهلی آن روز آمده بودند موزه.  برای یکی‌شون دست تکون دادم بعد شدم عین ملکه انگلیس، یک ساعت داشتم دست تکون می‌دادم با کلی‌شون هم دست دادم.  بعضی‌هایشان می‌آمدند جلو دست می‌دادند و خیلی با قر می‌گفتند "های مَم وِر آر یو فرام؟" به خانم می‌گویند مَم.  حتا آتری هم به گیتا که رییسش‌ بود می‌گفت مَم، یعنی خانم.


رییس آن روز آنقدر ضد خرید بود که نگذاشت برویم فروشگاه موزه، یکی از بخش‌های جالب موزه‌ها برای من فروشگاه‌هایشان است همیشه چیزهایی دارند که جای دیگری نمی‌شود پیدا کرد.  در واقع آتری پیشنهاد داده بود برویم یک معبد را هم ببینیم برای همین بدون خرید موزه را رها کردیم و رفتیم که بتوانیم در ساعت بازدید معبد سوآمینارایان آکشاردام به زیارتش نائل آییم.



سفر به هند، قسمت ششم: میرزا قاسمی سفیر صلح


شاید هر صد سال یک‌بار انقلابی بشود که فقرا را آزاد کند.  این را در یکی از آن صفحات کتاب‌های درسی کهنه خواندم که در دکه‌ها سمبوسه‌های چرب را توی آنها می پیچند.
ببر سفید: آراویند آدیگا/ ترجمه مژده دقیقی/ انتشارات نیلوفر. ص 271




بعد از تماشای رام و سیتا رفتیم خانه یکی از برگزارکنندگان هندی کنفرانس برای یک شام هندی.  بعضی از غذاهایی که خوردیم خیلی شبیه غذاهای خودمان بودند اما به روایت تندش، عدسی برای من عجیب نبود، قبلا هم درباره‌اش خوانده بودم عجیب برای من میرزا قاسمی بود، عجیبترش اینکه بلغاریا هم گفت آنها هم این غذا را درست می‌کنند.  میرزا قاسمی جهانی، میرزا قاسمی سفیر صلح.

برای دسر هم به ما پودینگ برنج دادند که مزه فرنی خودمان را می‌داد اما با آرد برنج نبود با خود برنج درست می‌کردند و ته رنگ زردی داشت که نمی‌دانم از چه بود.  من خیلی از مزه‌اش خوشم آمد و یک دیگ خوردم.
خانم هندی میزبان که اسمش گیتا بود هی سر شام به من غذا تعارف می‌کرد و من هی یک قاشق بیشتر نمی‌خوردم.  غذای تند به من نمی‌سازد.  گیتا هی تعارف می‌کرد و رییس برای اینکه من را نجات دهد به او گفت این دختر اگر قرار بود بیشتر از این چند قاشق بخورد که این قدری نمی‌ماند و همه خانم‌ها خندیدند.  بعد که من به پودینگ حمله کردم گیتا گفت "لوک ات هر، لیتل برد ایز ایتینگ."  (نگاش کنید پرنده کوچولو داره غذا می‌خوره.)
از گیتا خیلی خوشم آمد، کمی شبیه دوستم سین بود.  شاید به خاطر لپ‌هاش بود نمی‌دانم. دلم می‌خواست ماچش کنم. از من پرسید تاج محل را دوست داشتی؟  گفتم نه و گفتم چرا نه.  و او به خانم‌ها گفت "یک چپ دیگه." و خانم‌ها بهش گفتند اگر چپ نبود اینجا چه می‌کرد.  بعد از من پرسید کجاهای دهلی را تا حالا دیده‌ام.  من هم سر درد دلم باز شد گفتم این دخترها دارند همه هند را می‌خرند و هی می‌روند شاپینگ، به من هم اجازه نمی‌دهند تنها بروم این‌طرف و آن‌طرف.  گفت خوب می‌کنند، آمار تجاوز در دهلی بیشتر از هر شهر دیگری در هند است.  فقط از تاکسی‌های هتل استفاده کنید.

فردا صبح بعد از صبحانه دیدیم گیتا کارآموزش آتری را فرستاده تا ما را ببرد در شهر بگرداند.

من تا آن روز همه‌اش شنونده گفتگوها بودم، این آمریکایی‌ها هی حرف زدند، هی حرف زدند و هی حرف زدند.  اصلا انگار عادت به حرف زدن دارند.  صرف غذا با آنها ساعتها طول می‌کشد چون یک لقمه می‌خوردند و ده‌هزار لقمه حرف می‌زنند.  البته این آدم‌هایی که من دیدم حرف چرند و صد من یک غاز نمی‌زدند ولی باز من هی دلم می‌خواست بهشان بگویم بریم بگردیم، این حرفها رو در خانه خودتان هم می‌توانید بزنید.  اما به دو علت با آنها وارد گفتگو نمی‌شدم، انگلیسی حرف زدن من انقدر خوب نیست که بتونم با اعتماد به نفس با چند تا آدمی که انگلیسی زبان مادری‌شان است حرف بزنم، دوم هم اینکه انقدر سیستم ذهنی‌شان متفاوت از سیستم من بود که اصلا نمی‌دانستم چطور با آنها گفتگو کنم.  یک جور موضع همه چیز دان و منجی بشریت دارند که من خوشم نمی‌آید.  صد البته که خوش قلبند و خوش‌فکرند، ذهن‌شان نظم دارد.  و حداقل آنهایی که اینجا دیدم واقعا دوست دارند کمک کنند اما من دوست ندارم هیچ‌وقت در موقعیتی قرار بگیرم که آنها به ما کمک کنند. 

بعد از سفر به آگرا، رییس کمتر اما فریبا خیلی زیاد و در رتبه بعد از او بلغاریا با هر هندی که می‌دیدند وارد بحث می‌شدند بخصوص با راننده‌های تاکسی که چرا وضع کشور این‌طور است، چرا کثیف است، این شال کشمیر که دویست دلار قیمت دارد بافنده‌اش چقدر دستمزد می‌گیرد، چرا دولت را وادار نمی‌کنید برای مردم رفاه فراهم کند و همین‌طور تا آخر.  بیشتر راننده‌ها همین‌قدر انگلیسی بلد بودند که ما را ببرند و بیاورند، نمی‌توانستند درست جواب بدهند، اصلا نمی‌دانستند باید چه بگویند.  دلم برایشان می‌سوخت، و عصبانی می‌شدم.  خیلی وقتها می‌شد احساس می‌کردم من راننده تاکسی هستم و این سؤال‌ها از من پرسیده می‌شود.  فکر می‌کردم اگر این آدمها به ایران هم بیایند همین‌طور رفتار خواهند کرد، و هی به ما می‌گویند چرا این‌طور است چرا آنطور است و آدم خب عصبانی می‌شود وقتی هی با استیصالش روبرو شود.

به آنها گفتم من از کشوری شبیه هند می‌آیم، می‌دانم اینکه آدم بخواهد و نتواند و نشود و نگذارند یعنی چه، انقدر به اینها گیر ندهید.  حرفم را قبول نداشتند.  رییس می‌گفت ایران چنین وضعی ندارد، درست می‌گفت اما اینکه وضع ما از بعضی جهات بهتر از هند است به این معنا نبود که ما مشکل فقر، مشکل زباله، یا مشکل فساد دولتی یا فرهنگ مردسالار متجاوز نداریم.  حالا دارم فکر می‌کنم کاش بهشان می‌گفتم شما چقدر می‌توانید دولت آمریکا را وادار کنید جنگ در کشورهای دیگر راه نیاندازد، اسلحه نفروشد، از اسراییل یا دولت‌های فاسد دست‌نشانده‌اش در جهان حمایت نکند، چقدر می‌توانید؟
نگفتم و حالا از خودم می‌پرسم آیا چنین چیزی اصلا سؤال ذهنی این آدمها هست؟
من و آتری اما با هم خیلی حرف زدیم.  غریب آشنا بود.  درباره دولت‌های فاسدمان، درباره فقر در جامعه‌مان، درباره فقر فرهنگی، مردها، درباره همه چیز حرف زدیم.  این دختر معرکه بود یکی از روشنفکترین آدمهایی که تا به حال در عمرم دیدم.  

بلاخره بعد از چند ساعت چانه‌زنی یا قول افغان‌ها جَگره زدن با فریبا و بلغاریا بر سر اینکه با آتری برویم خرید یا برویم دیدن شهر، قرار شد فریبا و بلغاریا با هم بروند خرید و ما یعنی آتری، رییس و من برویم موزه.  رییسم سعی داشت آن دو را هم راضی کند تا با ما به موزه بیایند و هی توضیح می‌داد که هر شهری دیدنی‌های خودش را دارد باید شهر را دید.  بلغاریا که در باغ هتل نشسته بود و دستگاه پشه دور‌کن‌اش را به انگشتش وصل کرده بود فکر می‌کرد دیدن یک موزه در هند کار بیهوده‌ای است چون واشنگتن پر از موزه است، و دلش نمی‌خواست برود یک معبد هندی را ببیند چون اگر معبد مثل آگرا کثیف بود چه.
این‌طور شد که دو گروه شدیم و گروه ما به موزه ملی هند رفت.

سفر به هند، قسمت پنجم: هوی رام، هوی رام

سرگردان در جهنم هم که باشم اگر با او باشم در بهشتم.

رامایانا


آگرا دیدنی‌های زیادی داشت که ما ندیدیم.  گروه آنقدر از آنچه دیده بود منقلب شد که بعد از دیدن تاج محل به دهلی برگردد.  عواقب دیدار از تاج‌محل تا آنجا پیش رفت که حتا سفر به جیپور هم لغو شد و تصمیم گرفتند در دهلی بمانند.

بر همگان واضح و مبرهن است که من از این تصمیم خیلی خوشحال نشدم اما چون خودم مهمان بودم و مهمان خر میزبان است  نمی‌شد حرفی بزنم.
فردا صبح گروه زنان افغان به کشورشان برگشتند.  من ماندم و رییس و فریبا و بلغاریا که هیچ‌کدام تا عصر روز بعد نای تکان خوردن نداشتند و دائم از این حرف می‌زدند که دچار تروما شده‌اند.  خب آنچه دیدیم خیلی فجیع بود اما انگار ذهن من برای پردازش و پذیرش فجایع قدرت بیشتری دارد.  از آن سه نفر می‌دانم رییسم و فریبا به قدر کافی صحنه‌های ترسناک دیده‌اند شاید دیگر طاقت بیشتر از این نداشتند.  بلغاریا هم که روزهای بعد بیشتر شناختم و دانستم عمق ذهنش یک بند انگشت است یا دست‌کم برای آدمی با دغدغه‌ها و ژئوپلتیک ذهنی من این‌طور به نظر می‌رسید.
در تالار کنفرانس هتل حالا کارگاهی برپا بود، گویا درباره شرکت در مناقصه‌های دولتی بود.  من وقتی متوجه برگزاری کنفرانس شدم که در باغ (باغ که باغچه) هتل نشسته بودم و هی‌ می‌دیدم بنزها و جگوارها و ماشین‌های کروکی که اسم‌شان را نمی‌دانستم وارد هتل می‌شدند و مردان هندی بسیار شیک و خوشبو که بعضی‌هایشان بسیار خوش تیپ بودند (به چشم خواهری البته) از آنها پیاده می‌شدند.  اینها کجا آنچه من دیروز دیدم کجا.
در همین گیر و دار بود که رییس یک خبر خوب برایم آورد: شب به اجرای رقص سنتی راما و سیتا می‌رویم.
رام بزرگترین پسر پادشاه داشارتا و وارث تاج و تخت است.  پادشاه چند همسر دارد و یکی از آنها می‌خواهد رام را از سر راه بردارد تا پسر خودش پادشاه شود.  پس کاری می‌کند که رام و عروسش سیتا همراه برادر تنی رام به اسم لاکشمانا برای چهارده سال به جنگلی تبعید شوند.  در این زمان پادشاه از غم دوری فرزند می‌میرد اما پسر نامادری رام به اسم بهاراتا که برادرش را بسیار دوست می‌داشت حاضر به سلطنت نمی‌شود و صندل‌های رام را به جای او بر تخت می‌گذارد و سلطنت را برای او به امانت نگه می‌دارد.
در این میان خواهر یک اهریمن به اسم راوانا که پادشاه جایی به اسم لانکا بود عاشق رام می‌شود و سعی می‌کند او را اغوا کند اما رام به تمسخر به او می‌خندد و وقتی زن دست برنمی‌دارد لاکشمانا دماغ زن را می برد.  خواهر هم نزد برادرش می‌رود به شکایت و راوانا هم به قصد انتقام سیتا را می‌دزدد، رام که خیال می‌کند سیتا خود با راوانا رفته و به او خیانت کرده است با لشکری از میمون‌ها به جنگ راوانا می‌رود تا از او انتقام بگیرد.  رام راوانا را می‌کشد و سیتا برای اثبات بی‌گناهی‌اش به رام از آتش می‌گذرد.  یک روایت دیگر هم درباره این قسمت از داستان هست که می‌گوید سیتا وقتی می‌بیند رام پاکی او را باور نمی‌کند به قصد خودکشی خود را در آتش می‌اندازد اما آتش بر او سرد می‌شود.
راما و سیتا بعد از پایان دوره تبعید‌شان به سرزمین‌شان برمی‌گردند.  مردم هند هر سال در جشن دیوالی که به معنی نور است، بازگشت آنها از جنگل را جشن می‌گیرند و سال نو هندی نیز با این جشن آغاز می‌شود.
درباره تولد سیتا که خدابانو باروری و حاصلخیزی زمین است قصه‌های زیادی تعریف می‌شود.  بعضی می‌گویند پدرش پادشاه جاناکا او را در میان شیارهای زمین شخم‌زده یافت و مادر او "بومی" خدابانوی زمین بود.  اصلا برای همین نامش را گذاشتند سیتا.  این نام در هندی به معنای شیارهای زمین شخم خورده یا خود زمین شخم خورده و آماده کاشت است.  بعضی‌ها هم معتقدند او دختر راوانا بود که چون پیشگویی شده بود مایه نابودی پدر خواهد شد راوانا او در صندوق آهنی به دریا انداخت. 
برای من که عاشق این قصه‌ها و اسطوره‌ها هستم، عاشق اینکه کشف کنم چه بهم شبیه هستند و از حس این ریشه‌های مشترک به کسانی که برایم غریبه هستند احساس نزدیکی کنم چه چیزی می‌توانست بهتر از تماشای این نمایش باشد.
سیتای این حکایت در جای جای داستان با خدابانوهای یونانی و رومی برابری می‌کند.  جایی که دختر نجیب و سربه‌زیر پدر است شبیه پرسیفونه است با این تفاوت که به‌جای مادر به پدر وابسته است.  حتی ربوده‌ شدنش هم به داستان پرسیفون نزدیک است.  جای دیگری از داستان شبیه هراست در آن جنبه‌اش که همسر است و وفادار، در عاشقی و زیبایی شبیه آفرودیت است، و بعد از مادر شدن می‌شود دیمیتر، در پارسایی و سلامت نفس و توجه به خانه نیز شبیه هستیاست، و در شهامت و دلاوری شبیه آرتمیس.  داستان سیتا برای من از آن جهت بسیار جالب است که تمام این خصوصیات و انرژی‌ها را در یک نفر نشان می‌دهد.
در نمایش داستان با بازگشت رام و سیتا به سرزمین‌شان تمام می‌شود اما من می‌دانم رام یک‌بار دیگر سیتا را پس می‌زند فقط چون کسی او را متهم کرده بود که بارداری‌اش از رام نیست.  رام همسر باردارش را ترک می‌کند و سیتا در تنهایی پسران دوقلویش را به دنیا می‌آورد.  پسران بزرگ می‌شوند و به پدر ثابت می‌شود آنها فرزندان خود او هستند اما باز هم رام از سیتا می‌خواهد یک‌بار دیگر پاکدامنی‌اش را ثابت کند، این بار سیتا قبول نمی‌کند و به رحم‌ زمین، آغوش مادرش بازمی‌گردد تا از رنج این جهان خلاص شود.
آن شب در محوطه‌ای روباز در میان هندی‌ها نشستیم به تماشای این رقص آیینی.  در لحظه ورودمان، دو دختر در ساری‌های سنتی‌شان با چیزی به رنگ قرمز که نمی‌دانم چه بود روی پیشانی‌ات خال می‌گذاشتند.  هوا گرم بود، پشه‌ها غوغا می‌کردند، تماشاگران هندی دائم مشغول خوردن بودند، ماکارونی، نوشابه، سمبوسه، زولبیا یا ساندویچ‌هایی که با خودشان آورده بودند و هوا پر از بوی روغن سوخته بود.  اما هیچ‌چیز از لذت تماشا کم نمی‌کرد.  رقصندگان با آرایش غلیظ چهره‌هایشان زیر نور نور‌افکن‌ها می‌چرخیدند و می‌رقصیدند و راحت می‌شد قطرات عرق را روی بدن برهنه مردان و پیشانی زنها دید.
نمایش بیشتر از خوب بود.  تماشاچی‌ها هرکجا به هیجان می‌آمدند دست می‌زدند ما هم همراهشان، وقتی راما یک موجود اهریمنی را شکست داد، وقتی به خواستگاری سیتا رفت و در اجابت شرط پدر سیتا با خواستگاران دیگر در بلند کردن کمان شیوا وارد رقابت شد و آنان را شکست داد؛ یا از هم بیشتر وقتی راوانا را از بین برد. 
هندی‌ها هرجا هیجان‌زده می‌شدند دست می‌زدند اما برعکس ما در پایان نمایش برای بازیگران دست نمی‌زنند، می‌پرند روی سن که با آنها عکس بگیرند. 

رییسم عاشق رام شده بود.  راما که در مقام خدا بود با حرکات دست و حالتی که به بدنش می‌داد و صد البته به خاطر گریم چهره‌اش حالتی بسیار مردانه و قاطع داشت، از آن طرف سیتا بسیار ظریف و زنانه بود.  آن‌جایی که راوانا داشت او را کشان کشان می‌برد و او با همان صدای زنانه آشنای هندی می‌خواند "هوی رام، هوی رام." و شوهرش را صدا می‌کرد تا نجاتش دهد هنوز توی گوشم است.


بهترین شب من در هند، شب رام و سیتا بود. 
اجازه عکاسی در حین نمایش نمی‌دادند وگرنه کلی عکس برایتان داشتم، هرچند فکر می‌کنم خوب شد که اجازه ندادند، خوب شد که فقط تماشا کردم.

سفر به هند، قسمت چهارم: پادشاه برهنه است.


از سال 1995 به این طرف 270000 کشاورز هندی خودکشی کرده‌اند.
بی‌بی‌سی نیوز

صبح زود راه افتادیم به سمت آگرا برای دیدار تاج‌محل.  من، رئیس، فریبا آن یکی مترجم گروه که افغان ست اما سالهاست در آمریکا زندگی می‌کند، زنان افغان، و یک دختر جوان بلغاریایی تبار که از اینجا به بعد صدایش می‌کنم بلغاریا.  قصد ماندن در آگرا را نداشتیم باید شب برمی‌گشتیم دهلی چون زنان افغان می‌خواستند فردای آن روز دهلی را ترک کنند.
از دهلی دو راه به طرف آگرا می‌رود.  ما از بزرگراهی رفتیم به نام یامونا اکپرس که فاصله‌اش کمتر بود، اما گویا بر سر راه آن یکی جاده چند معبد است که ما ندیدیم.  بزرگراه درست و حسابی بود که باید برای ورود به آن عوارض می‌دادیم. هر کدام از باندهای بزرگراه سه لاین داشت و کم و بیش خلوت بود.  
بیرون آمدیم از دهلی شلوغ با آن آسمان همیشه غبار‌گرفته‌اش، از ترافیک عجیب و غربیش، از تماشای مسافرهای درون‌شهری که چپیده‌ بودند در تاکسی‌ها و اتوها و اتوبوس‌هایی که چند برابر اتوبوس‌های تهران سرنشین داشتند و آنقدر قدیمی به نظر می‌رسیدند که خیال می‌کردی هر لحظه ممکن است بند از بندشان گسسته شود.
در دو سوی بزرگراه فقط مزرعه بود و چپرهای روستایی، اما مزرعه‌ها به مزرعه‌های آشنای ما در مازندران شباهت نداشتند.  زمین‌ها خالی از سبزی و محصول بودند.  شاید چون یک جورهایی اوایل زمستان هند بود زمین‌‌ها این‌طور خاکستری بودند.  یک بار مرد لاغر اندامی را دیدم که خیش را بسته بود به گاو.  قبل از سفرم دوستی به من گفته بود سفر به هند مثل سفر در زمان است، احساس می‌کنی وارد تاریخ شده‌ای.  خیش و گاو را که دیدم یاد حرف او افتادم.
رییس سر صبحانه در رستوران هتل برای خودش دو تا تخم‌مرغ آبپز برداشته بود از ترس اینکه مبادا در آگرا رستورانی پیدا شود که او بتواند با خیال راحت غذا بخورد.  من و بلغاریا به خاطر این کارش کلی به او خندیدیم.  او هم هی سر به سر ما می‌گذاشت که وقتی دو تایی داشتیم از گرسنگی تلف می‌شدیم این تخم‌مرغ‌ها را به ما می‌فروشد.  بین راه در کیفش را باز کرد و دید یکی از تخم‌مر‌غها شکسته، من و بلغاریا دوباره سر شوخی را باز کردیم.  ناچار شد تخم‌مرغ را بدهد به شاگرد راننده. برایش به انگلیسی کلی توضیح داد که چرا تخم‌مرغ شکسته و چرا اصلا با خودش تخم‌مرغ دارد.  خیال کنم پسرک انگلیسی بلد نبود.  هاج و واج رییس را تماشا می‌کرد.  فریبا به من گفت رییست همیشه برای همه چیز باید یک داستان تعریف کند.  راست می‌گفت.
از لحظه‌ای که به آگرا وارد شدیم از کل اتوبوسمان نوای واحیرتا شنیده می‌شد.  مردم کنار خیابان زندگی می‌کنند.  بازار در هم تنیده، شلوغ، سیاه و کثیف است کوچه و پس‌کوچه‌های باریک بی نام و نشان دارد.  کپه‌های زباله را همه‌جا می‌شد دید و ارتفاع‌شان گاهی به قد آدم می‌رسید.  رودخانه‌ یامونا که از میان شهر می‌گذرد سیاه است و گاوها در آن شنا می‌کنند.  خانه‌ها، خانه‌هایی که مردم در آن زندگی می‌کنند ویران و خرابه است.

آگرا نزدیک به دو میلیون نفر جمعیت دارد.  پرجمعیت‌ترین شهر استان اوتار پرادش و نوزدهمین شهر پرجمعیت هند است.  چهل درصد جمعیت این منطقه کشاورز هستند.
اولین بار در آگرا بود که دیدم زنی با ساری سرخ کارگر بنایی ست.
رانندگی در آگرا یک سور می‌زند به رانندگی در دهلی که خود یک سور زده است به رانندگی در ایران.
جاده شلوغ و پرترافیک را پیمودیم.  زنان افغان می‌گفتند ما حتا در زمان طالب‌ها هم چنین چیزی در کابل ندیدیم.  طالب‌ها برای آنان یعنی بدترین اتفاق.
سرانجام به تاج‌مجل رسیدیم.  باجه اطلاعات و فروش بلیت ورودی، بدبو و خفه بود.  به عنوان یک توریست‌های خارجی باید برای ورود نزدیک به بیست دلار می‌پرداختیم.  در ازای این پول یک بطری آب‌معدنی و یک رویه کفش به تو می‌دادند که وقت بازدید از تاج بکشی رو کفشهایت.
یکی از زنها خواست از دستشویی آنجا استفاده کند اما به او گفتند باید جداگانه پول بپردازد، اما راهنمایمان گفت بیخود می‌گوید و نگذاشت از ما پول بگیرند. این داستان در مدت اقامتم در هند زیاد پیش آمد، اینکه جایی که نباید پول پرداخت کنیم از غریب بودن و هندی بلد نبودنت سؤاستفاده می‌کنند و از تو پول می‌گیرند، یا اگر نشانی جایی را بپرسی که پنجاه متر بالاتر است به تو بگویند پنجاه کیلومتر دورتر است و با مهربانی برایت اتو بگیرند تا تو را به مقصد برساند.
برگردیم به تاج محل.  ماشینی شبیه ماشین‌های زمین‌های گلف آمد و ما را تا دروازه ساختمان اصلی برد.  در یک صف شلوغ و بلند ایستادیم تا بازرسی شویم و از گیت امنیتی عبور کنیم.  بالاخره موفق شدیم از این هفت‌خوان بگذریم و چشم‌مان به جمال تاج‌محل روشن شود.  تاج‌محل که هندی‌های خودشان به آن می‌گویند تاج، مقبره‌ سفید و مرمری‌ست که شاه‌جهان پادشاه مغول به عنوان مقبره همسر سومش ممتاز که یک شاهدخت ایرانی‌تبار بود بنا نمود.  در واقع این دو تا دختر خاله و پسر‌خاله بودند.
هندی‌ها معتقدند این ساختمان جواهر معماری اسلامی در هند است.  از وقتی خیلی کوچک بودم همه برای من از شکوه و زیبایی تاج‌محل گفته بودند، و از داستان عاشقانه آن.  تا مدتها خیال می‌کردم این عمارت قصر و محل زندگی دو دلداده بوده است، بعدترها فهمیدم فقط یک مقبره است.  و آن روز آنجا در مقابلش ایستاده بودم که دانستم ممتاز، همسر سوم شاه‌جهان در زمان به دنیا آوردن چهاردهمین فرزند خود درگذشته است. و ساخت این مقبره یک سال بعد از مرگ ممتاز آغاز شد.
این مقبره در سال 1983 به عنوان میراث فرهنگی یونسکو معرفی شد.
یکی از ویژگی‌های این ساختمان رنگ سفید آن است.  گویا در دوره مغول اغلب ساختمان‌ها سرخ بودند.  این رنگ سرخ را می‌توان در لال قلعه یا رد فورت، یا مقبره همایون در دهلی هم دید اما تاج‌محل در این میان استثناء ست.  دروازه و ساختمان بیرون به همان رنگ سرخ معمول است (که من بیشتر دوست داشتم) اما ساختمان اصلی مقبره، همان که در عکس‌ها زیاد دیده‌اید، سفید است، مثلاً مرواریدی درون صدف.
ساخت تاج‌محل بیست سال طول کشید.  در دو سوی مقبره به قرینه هم دو مسجد ساخته‌اند.  از رواق مسجد که به غرب نگاه کنید قصر شاه‌چهان پیداست، گویا می‌نشسته در ایوان قصرش و به تاج‌محل نگاه می‌کرده، شاید با خودش می‌گفته عجب چیزی ساختم.
مقبره چهار مناره دارد که کمی به سمت بیرون خم هستند.  راهنما می‌گفت انحنایشان به سمت خارج برای آن است که اگر زلزله آمد این مناره‌ها روی ساختمان نیافتند.  گویا ساختمان از چند زلزله هم جان سالم به در برده است.  راهنما می‌گفت معمار ایرانی بود و ساختمان به تقلید یا با الهام از معماری ایرانی ساخته شده اما برای من بیشتر شبیه معماری مساجد استانبول بود حتا تزیینات دیوارها هم بیشتر برای من ترکی بود تا ایرانی.  در مساجد ایرانی همه چیز ظریفتر و پیچیده‌تر یا بهتر بگویم در هم‌تنیده‌تر است، اما اینجا همه‌چیز درشت و ساده بود، نه اینکه بخواهم بگویم زیبا نبود، نه، فقط دارم بر تفاوت‌ها تاکید می کنم.  و این را هم بگویم که اطلاعات من در معماری صفر است و اینهایی که دارم می‌نویسم بیشتر بر اساس دیده‌ها و احساسم است.
باغ که اسمش باغ مهتاب بود (مثل همیشه برای من) می‌توانست بهترین قسمت باشد، قدم زدن روی سنگفرش‌ها، میان درختهای پر طوطی، حتی در آن گرما هم می‌توانست تسلای تمام صحنه‌هایی باشد که در راه دیده بودم و از ذهنم پاک نمی‌شد، اما باز هم نشد.
اجازه نداشتی با کفش روی مرمرها بروی، پس به تو توریست خارجی رویه کاغذی می‌دادند که روی کفشهایت بکشی.  خیلی هم خوب، دستشان درد نکند.  اما با توریست‌های داخلی، با مردم خود هند چطور رفتار می‌کردند؟  چیزی شبیه جا کفشی وجود داشت، اما کفش کنی مثلا حرم امام رضا به ذهن‌تان نیاید، منظورم از جا کفشی یک سری قفسه‌های چوبی بی‌شماره‌ بود. به فاصله یک قدم روبروی این قفسه‌ها یک دیواره چوبی کوچک به ارتفاع هفتاد سانت بود که هندی‌ها باید می‌ایستادند آن طرفش، کفشهایشان را در می‌آوردند و پرت می‌کردند آن طرف و مسئول کفش‌ها که آن سوی دیواره بود کپه کفشها را برمی‌داشت می‌چپاند در قفسه‌ها، بعد هم که می‌آمدند دنبال کفش‌هایشان باز جناب مسئول کفش‌ها را کپه‌ای برمی‌داشت و پرت می‌کرد این طرف دیواره.
ریسم می‌گفت می‌دانی انگار هندی‌ها دید زندگی بهتر ندارند، توقعی ندارند، و هر آنچه که هست راضی هستند.
من می‌دانم این‌طور فکر نمی‌کنم اما از هند و هندیان انقدر کم می‌دانم که نمی‌دانم باید چطور فکر کنم.
تضاد بین سفیدی تاج‌محل و سیاهی فقر و کثافت نواحی مجاورش آن‌قدر ذهن را پریشان می‌کند که سخت می‌توان جدا از دیده‌ها تنها درباره ساختمان و باغ و تاریخ و داستان قضاوت کرد.  تاج ‌محل قشنگ بود اما نه آنطور که در رسانه‌ها تبلیغ می‌کنند، آن‌طور که شده است شبیه داستان لباس پادشاه.


سفر به هند، قسمت سوم: مهاتما، روح بزرگ


لال کریشنا آدوانی رهبر حزب بهاراتیا جاناتا در سال 1990 در سراسر کشور سفر می‌کرد و در سخنرانی‌ها خود به نفرت‌پراکنی نسبت به مسلمانان می‌پرداخت و خواستار تخریب مسجد بابری و ساخت معبدی برای "رام" در محل آن می‌شد. مسجد بابر مسجدی باستانی از قرن شانزدهم واقع در آیودیا بود، منطقه‌ای که در مورد آن بین مسلمانان و هندوها اختلاف و درگیری ست.  در 1992 گروهی از هندوها به این مسجد حمله کردند و آن را ویران نمودند. اوایل سال 1993 گروهی دیگر در بمبئی به مسلمانان حمله کردند و حدود یک هزار نفر را به قتل رساندند.  در پی آن، حملات تلافی‌جویانه‌ای صورت گرفت و بمب‌گذاری‌های انجام شد که در اثر آن حدود دویست و پنجاه نفر کشته شدند.
آرونداتی روی، از مقدمه کتاب  "گوش دادن به ملخ‌ها"



برای ورود به خانه گاندی که حالا موزه گاندی ست لازم نیست پولی بپردازید فقط مردی که در گیشه اطلاعات نشسته و با یک دوک کوچک نخ می‌ریسد از شما می‌خواهد دفتر بازدیدکنندگان موزه را امضاء کنید و بنویسید چه کاره هستید و از کجا آمده‌ای، آمدنت بهر چه بود؟

این خانه در واقع خانه بیرلا، تاجر ثروتمند و بانفوذ دهلی بود، و گاندی فقط 144 روز آخر زندگی‌اش را آنجا به‌سر برد.  دولت هند این خانه را در سال 1971 خرید و آن را به موزه باپو، پدر ملت، یعنی همان آقای گاندی تبدیل کرد.

در یک بخش از موزه وارد اتاق‌هایی می‌شوید که عکس‌های بزرگی از گاندی و حرفهایش دیوار را پوشانده، با همین عکس‌ها و توضیحات مسیر زندگی گاندی را دنبال می‌کنید، داستان ازدواجش در سیزده سالگی با کاستوربا، که صدایش می‌کردند "با" زنی که چشمهایش سیاهش حرفهای زیادی دارد مثل شب؛ زنی که نامش را تا آن روز نشنیده بودم اما در آن خانه به دیدارش رفتم و دانستم پا‌به‌پای شوهرش جنگیده، زندان رفته، و زمانی که شوهرش در زندان بوده رهبری جنبش را برعهده داشته، و عاقبت هم از ذات‌الریه، در زندان و در آغوش شوهرش درگذشته است.

یا داستان دست‌یابی به استقلال در 15 آگوست 1947 و این خط را بگیر و بیا تا در یکی از اتاق‌ها با حوادث بیست و چهار ساعت آخر زندگی گاندی روبرو شوی.  بیست و چهار ساعت قبل از آنکه یک هندوی افراطی او را به اتهام تساهل و تسامح با مسلمانان ترور کند.  

آخرین حرفهایی که گاندی قبل از مرگ خود به زبان آورد این کلمات بود: "ای رام" که نام یکی از خدایان هندوست؛ خدایی که شبی در دهلی برای من رقصید اما این حکایت یک شب دیگرست. 

می‌گویند نه ماه قبل از مرگش گفته بود "حتا اگر کشته شوم باز هم نام رام و رحیم که برای من هر دو نام یک خدا هستند از زبانم نمی‌افتد."

برای نشان دادن مسیری که گاندی در روز آخر طی کرد جای پاهایش را روی زمین مشخص کرده‌اند. ترور در زمین چمن باغ خانه رخ داد، در جایی که او هر روز مراسم دعا جمعی را در زمان غروب آفتاب برگزار می‌کرد، آخر هندوها در زمان طلوع و غروب خورشید شمع و عود روشن می‌کنند و دعا می‌خوانند.

در محل مرگ گاندی یک بنای یاد‌بود کوچک ساخته‌اند که تیرکی در میان دارد نامش را گذاشته‌اند تیرک شهادت.  
اثاثیه‌ای وجود ندارد، فقط در یکی از اتاق‌ها میز و مخده و پشتی او را قرار داده‌اند، کمی شبیه تصویر اتاق امام است در جماران.

بخش دیگر خانه بالای پله‌هاست، من این بخش را بیشتر دوست داشتم.  موزه با کمک نیروهای داوطلب اداره می‌شود.  پسری که در پاگرد پله‌ها ایستاده بود از من خواست همان‌جا بمانم تا آدمهای دیگر برسند.  چند نفر که شدیم از یک خانم خواست در دهان دستگاهی شبیه شیپور آواز بخواند.  زن اول خندید و بعد قبول کرد صدایش از دل دستگاه عبور می‌کرد و از جایی دیگر به شکل آوای سازی بیرون می‌آمد. عجیب بود اما نفهمیدم منظور چه بود.

در یک اتاق دیگر دو پسر جوان از ما خواستند دستهای همدیگر را بگیریم و یک دایره بسازیم، ما با هم غریبه بودیم، از هم خجالت می‌کشیدیم، من و تمام آن سفیدها و سیاه‌ها و بلوندها و ها و ها. بعد اول آنها که با هم آشنا بودند دست به دست هم دادند، یک زن چاق به من لبخند زد و دستش را به سمتم دراز کرد، من ته حلقه بودم، باید دستم را می‌دادم به پسر هندی راهنمای آن بخش موزه، فقط نوک انگشتم را گرفت، بعد او با آن یکی راهنما که آن سر حلقه بود پاهایشان را گذاشتند دو طرف یک ستون چوبی، توخالی و مشبک، و بعد ناگهان ستون چوبی روشن شد.  از انرژی دستهای ما که حلقه شده بودند درهم نور آمد.  می‌خواستند این را بگویند.  می‌خواستند بگویند دستهایتان را بدهید به هم.  می‌خواستند بگویند با هم باشید. بعد من دست پسر هندی را محکم گرفتم و همه بهم خندیدند.

موزه یک بخش عروسکی هم داشت.  عروسک‌های مومی که باز هم داستان گاندی را روایت می‌کردند، روزی که از مادرش خداحافظی کرد و برای تحصیل در رشته حقوق به لندن رفت، روزی که همسرش را از دست داد، داستان سوزاندن لباس‌های بریتانیایی، و داستان راه‌پیمایی نمک: گاندی  از محل زندگی خود 390 کیلومتر را طی بیست و چهار روز پیاده پیمود تا به قانون پرداخت مالیات به بریتانیا برای استخراج نمک اعتراض کند.  مردم زیادی در این راه‌پیمایی به او پیوستند.  آنها در این بیست و چهار روز از چهار منطقه و 48 روستا گذشتند.  در راه‌پیمایی نمک حدود شصت هزار نفر بازداشت شدند. 


در ساختمان موزه دیدنی کم نبود. اما بهترین بخش برای من، باغ خانه بود، سکوت دم غروب، درختها، باد، گلها، فواره و درختی که شبیه بید مجنون بود اما برگهاش کمی فرق می‌کرد.  میمون‌ها که اولین بار بود می‌دیدم؛ و آرامش، آرامش بعد از توفان.  آرامش قبل از دیدار دوباره با هشت پا.



از شنبه دوباره ادامه دارد :)

پی‌نوشت: هر سه عکس از دوربین من درآمده است.

سفر به هند، قسمت یکم: فرود آمد یسوع از کوه و عبور نمود تنها و شبانه به جانب اقصی.


در حقیقت پرسش این است، ما با دموکراسی چه کرده‌ایم؟ آن را به چه تبدیل کرده‌ایم؟ آنچه زمانی دموکراسی بود چطور تحلیل رفت؟ چه زمانی از درون تهی شد و از معنا خالی؟ چه اتفاقی افتاد که تک تک بنیادهای آن به چیزی خطرناک مسخ شدند؟ چه شد که در زمان حال دموکراسی و بازار آزاد در یک ارگانیسم غارتگر با هم متحد شده‌اند و تمام فکر و ذکرشان به حداکثر رساندن سود است؟ آیا می‌توان این روند را برعکس ساخت؟ آیا آنچه به تمامی دگرگون شده است را می‌توان دوباره به همان‌چه که بود بازگرداند؟ 


آرونداتی روی، از مقدمه کتاب  "گوش دادن به ملخ‌ها"




هواپیمای ماهان شبیه اتوبوسی بود که از ده به شهر می‌رفت.  هندی‌ها پر سر و صدا بودند و دائم اخ و تف می‌کردند.  چند مرد با شلوارهای کردی چند ردیف جلوتر از من نشسته بودند، یکی‌شان کفش‌هایش را درآورده بود و چهار زانو روی صندلی نشسته بود.  صندلی من درست کنار در خروج اضطراری بود، بیشتر اوقات همین صندلی را به من می‌دهند.  فکر می‌کنم چون من یک زن تنها هستم.  

خانمی که مسئول صدور کارت پرواز بود وقتی مرا دید به دوستش گفت می‌تواند ردیف سی را برای من باز کند، نمی‌خواهد من کنار این هندی-مندی‌ها بنشینم.  از حرفش ناراحت شدم مگر هندی‌ها چه‌شان بود.  به خودم گفتم باز این ایرانی‌های آریایی از دماغ فیل افتاده.  بعدترها، نه خیلی بعدتر فقط چند ساعت بعد داشتم به جانش دعا می‌کردم.  نمی‌دانم به خاطر عطری‌ست که به خودشان می‌زنند یا به‌خاطر آن همه ادویه و چربی در غذایشان است که هندی‌ها بوی خاصی می‌دهند و این برای دماغ سگ‌سان من یعنی خود جهنم.

یک آقای مهمانداری در هواپیما بود که سر چهارگوش داشت و تنها کاری که بلد نبود مهمانداری بود، دست از سر من برنمی‌داشت، هی می‌رفت و می‌آمد و می‌پرسید چیزی لازم ندارم. از بد حادثه صندلی‌ که باید در زمان پرواز و فرود روی آن می‌نشست درست روبروی صندلی من بود.  در نهایت شماره تلفن‌اش را به من داد که بعد به او زنگ بزنم و بگویم آیا در هند به من خوش گذشته است یا خیر.  باشد تا صبح دولتش بدمد.
هواپیما بعد از چهار ساعت پرواز در ساعت هشت و نیم به وقت هند در فرودگاه ایندرا گاندی دهلی نو به زمین نشست.  این فرودگاه، بزرگترین فرودگاه جنوب آسیاست.  در فرودگاه همه چیز خوب پیش رفت، مسیر مشخص بود و خیلی زود و سریع به کارها رسیدگی می‌شد.  گذرنامه جدیدم با مهر ورود به هند افتتاح شد.
و من وارد شدم به هند، به دومین کشور پرجمعیت دنیا، به هفتمین کشور بزرگ جهان (دو برابر ایران)؛ به بزرگترین دموکراسی دنیا، چهارمین اقتصاد بزرگ جهان؛ و وارد شدم به دهلی، یا به قول خودشان دیلی، به شهری با جمعیتی نزدیک به ده میلیون تن.

رئیسم به من گفته بود فقط با تاکسی‌های پرپید (Prepaid) یعنی از قبل پرداخت شده به هتل بروم.  خودم هم قبلا در اینترنت درباره‌شان خوانده بودم.  باجه تاکسی روبروی در خروجی ترمینال فرودگاه بود.  سیصد و پنجاه روپیه (21 هزارتومان) برای یک تاکسی درب و داغان دادم.  در اینترنت درباره تقلب‌های مرسوم این تاکسی‌ها زیاد خوانده بودم.  می‌دانستم باید رسیدی که در باجه به من داده‌اند تنها وقتی به دست راننده بدهم که مرا به هتل رسانده است.  راننده‌ که مثل بیشتر هندی‌های پوست آفتاب سوخته و سیه‌چرده‌ای داشت و به نظر من ترسناک می‌آمد، می‌خواست رسید را از دست من بگیرد، من هم حاضر نبودم رسید را بدهم دستش، هی یک‌چیزهایی به هندی می‌گفت که معلوم است من نمی‌فهمیدم، من هم هی یک چیزهایی به انگلیسی می‌گفتم که خب او نمی‌فهمید.  بلاخره معلوم شد رسیدی که به من داده‌اند دو برگ است، یک برگ می‌ماند پیش من که در مقصد بدهم به راننده، و یکی را باید بدهم به راننده که تحویل متصدی پارکینگ آنجا بدهد.

سرانجام راه افتادیم چه راه افتادنی.  خیابان‌ها شلوغ و کثیف بود. آسمان غبارگرفته و تیره بود. سگ‌ها برای خودشان جولان می‌دادند.  دستفروش‌ها همه جا بودند و غذاهایی که نمی‌دانستم چه هستند می‌فروختند.  مردم وسط خیابان ایستاده بودند و راننده در حالی که دستش را از روی بوق برنمی‌داشت از بین مردم و ماشین‌ها و اتوریکشاها رد می‌شد.  دهلی شبیه هشت‌پایی از انسان، سگ و ماشین بود.  من غرق حیرت و کمی ترسیده بودم، اگر راننده نشانی را پیدا نمی‌کرد من باید چطور از این هشت پا می‌گذشتم؟

ترسم بیهوده بود، راننده مرا به هتل برد.  جلوی در ورودی نگهبان‌های اسلحه به دست ایستاده بودند.  ماشین را بازرسی کردند و ما را داخل فرستادند.  مگر در این شهر چه خبر بود؟

رسید عزیزتر از جان را به راننده دادم.  کارکنان هتل چمدانم را به اتاقم بردند.  رئیسم در آن ساعت در تالار کنفرانس هتل مشغول ترجمه شفاهی بود.  کنفرانس سه روز طول می‌کشید و او از من دعوت کرده بود به هند بروم تا بعد از کنفرانس با هم در دهلی بمانیم و به قول خودش آنجا را کشف کنیم.   حمام کردم و سعی کردم کمی بخوابم.  


ادامه دارد.

پی‌نوشت: عنوان از فصل چهاردهم انجیل برناباست