این زندگی من است

سر بازی اول، کیمیا اولین واکنشش این بود که موهاشو بده زیر مقنعه‌اش، در برابر حریفش که بالا و پایین می‌پرید و موهای  بافته‌اش پشت سرش تاب می‌خورد. 

سردها و گرم‌ها

بله ما زندگي‌هايي داشته‌ايم. رابطه‌هايي، مگر من هنوز خوابش را نمي‌بينم؟ در يك شب خواب او و او را با هم مي‌بينم. و خواب همه‌ي مردها و زن‌هايي كه توي زندگي‌ام بوده‌اند و هستند و رفته‌اند. مگر گذشته‌ي آدم مي‌ميرد؟ مگر آدم‌ها را همين گذشته‌شان آدم نكرده؟ حالا چرا وقتي به هم مي‌رسيم مي‌خواهيم آن گذشته يك سره نابود شود و دود شود و برود به هوا؟ 

اين زندگي من است

نوشتن اين چيزها كار را خراب مي‌كند؟ نمي‌توانم شانه بالا بيندازم كه خب بكند، نه من دوست ندارم چيزي را خراب كنم. من دوست ندارم رفتاري جبراني داشته باشم. من دوست ندارم با زندگي مثل بيست‌و‌دو ساله‌ها برخورد كنم. نه كه بيست‌ودو سالگي بد باشد، اما من چهل‌وچهار سال زندگي كرده‌ام و چيزهايي از دست داده‌ام تا چيزهايي به دست بياورم و حالا خيلي دور از انصاف است و يك جور اسراف و بريز و بپاش است اگر آن چه را كه به دست آورده‌ام بي‌مصرف دور بيندازم و بچسبم به بيست‌ودو سالگي لاغرم، در حالي كه روح من فربه‌ي زندگي است كه داشته‌ام. 

اين زندگي من است

از مرد دور افتاده‌ام. نامش شبيه نامي غريبه است. معناش اين نيست كه دوستش ندارم. معناش چيزهاي ديگري است كه ته وجودم مي‌گذرد، شبيه جريان آب‌هاي گرم زيرزميني. جرياني كه به چشم نمي‌آيد اما وجود دارد. حالا دوران آرامش را مي‌گذرانم، دغدغه‌ام اين شده كه چرا برخوردم ديگر مثل گذشته نيست. بلوغم را نمي‌توانم باور كنم و چون باور نمي‌كنم مي‌خواهم مثل قبل‌ها جفتك بيندازم. چرا؟ چون صداي والد درونم را مي‌شونم كه مي‌گويد ساده نباش و اين آدم با همه همين بوده و تنها تكرار مكرر نقشي است كه دوستش دارد. بعد كاتيا آرام با گيس‌هاي سفيد و تن تكيده و پيرش مي‌گذرد و مي‌گويد باور اين حرف چه فايده‌اي دارد؟ باور اين كه كسي دوستت ندارد. و يادم مي‌آيد ميم مي‌گويد در اين كه دوست داشتني هستي شكي نيست. و اين را با آن صداي خش‌دارش مي‌گويد و آن جور كه مي‌گويد پدرسوخته. 

اين زندگي من است

خيلي وقت است كه صبح شده. با بغض بيدار شدم و كم‌كم شبيه حالتي كه ابرهاي شهرم دارند، بغض كم‌رنگ شد و گلويم سبك و روشن شد. دارم خودم را مي‌شناسم. دير شده باشد شايد. اما پيش مي‌روم. مي‌بينم كه زني هستم غير از آن چه كه خيال مي‌كردم. اين دانش چه تاثيري بر من دارد؟ آن‌جايي كه خيال مي‌كنم كار مي‌كند؟ نمي‌دانم. دانستن بعضي چيزها من را آرام و دور مي‌كند. اين ربطي به دانشم درباره‌ي خودم ندارد. اين مربوط است به آدمي كه دوستش دارم، داشتم، دارم، داشتم... چيزي در من آرام گرفته، كسي در من به فكر فرو رفته، كسي لب بسته، كسي مي‌خواهد راهش را بگيرد و برود. نه كه از او گذر كند، نه كه از تمناي دلش بگذرد، يك جور رفتن ديگر است. رفتني كه شكل ماندن است. واقعيت اين است كه من آن طور ديگر دوست داشتن را نمي‌دانم. انگار به تعداد دل آدم‌ها شكل‌هاي دوست داشتن هست. بعضي‌ها مي‌خواهند دوست داشته نشوند. اين طوري را شايد بيش‌تر بپسندند. دليلش را نمي‌دانم. شايد خيلي هم مهم نباشد، يعني به هر حال مسئله‌ي من نيست. دوست داشتن براي من آن قدر خودخواهانه است و آن قدر به منافع خودم در دوستي نگاه مي‌كنم كه تلاشي براي تغيير شكلش و به قالب آن چه معشوق مي‌خواهد، درآوردنش نمي‌كنم. دوست داشتن براي من تنها يك سود دارد كه من با چيزي طاقش نمي‌زنم. وقتي كسي را دوست دارم، روحم دم به دم تازه مي‌شود. خشم و محبت و ترس و اميد، مثل آبي كه مدام موج برمي‌دارد و هوا را مي‌بلعد و زنده و جوان مي‌شود، حال روحم را با تلاطماتش خوب مي‌كند. بعد مي‌توانم بنويسم. دوست داشتن گيرنده‌هاي من را قوي مي‌كند، حساسم مي‌كند، زود به گريه ميفتم و زود خنده‌ام مي‌گيرد و دچار خودگويي مدام مي‌شوم و اين همه باعث مي‌شود بتوانم بنويسم و من همين يك چيز را از زندگي مي‌خواهم و راستش عشق و داشتن مردي و از دست دادنش و دوري و نزديكي و هر چيزي كه در رابطه پيش بيايد را فقط براي همان دم مي‌خواهم كه بتوانم بنويسم. مي‌دانم راه سختي را پيش گرفته‌ام، انتخابم از سر شجاعتم نبوده، ناگزير بوده‌ام. انگار آدم را ببرند توي يك اتاقي بنشانند و بگويند جاي ديگري نداري و همين يك اتاق است و انتخابي نيست و آدم تصميم بگيرد تا ابد توي همان اتاق بماند. اين كه ديگر اسمش تصميم و انخاب نيست. من توي اين اتاق به دنيا آمده‌ام و مي‌دانم در همين اتاق مي‌ميرم، اگر چه راضي‌ام و خوش اقبال مي‌دانم خودم را، اما مفتخر نيستم. فقط خوش‌شانس بوده‌ام كه ميان چيزهايي كه تقدير بين آدم‌ها تقسيم كرد، يكي از خوب‌هاش به من رسيد. و خب چيزهاي خوب درد آورند، نمي‌دانم چرا. شبيه غذاهاي خوش‌مزه كه چاق كننده‌اند.