بلند فکر کن
دیشب خواب فرزند ارشد را دیدم. هم من خوابش را دیدم و هم برادرش. هر دو خواب دیدیدم از آمریکا آمده. انگار آمده تعطیلات. هر دو او را در خانه دیده بودیم. در همین آپارتمانی که هستیم. در همین خانه که فرزند ارشد کمتر از همه بود. بعد دیگر از جایی به بعد زاویهی دیدمان در خواب تغییر کرد. او برادرش را دیده بود و من فرزندم را. من دیده بودم که پسر آمده و برایش قورمهسبزی و مرغ سوخاری درست کردهام. بعد فکر میکنم او در آمریکا زیاد از این جور چیزها میخورد، مرغ سوخاری و همبرگر و پیتزا... برایش قورمه سبزی میریزم، با پلوی فراوان. توی واقعیت زیاد اهل برنج نبود. آن وقتها نبود، حالا را نمیدانم. شاید حالا دلش غذای ایرانی بخواهد، شاید حالا دلش غذای خانه را بخواهد، خانه، همین آپارتمانی که کمتر از همه تویش بود. اگر تمرکز کنم میتوانم بشمرم و دقیق بگویم چند بار آمد خانه و چند بار توی اتاق بود و چند بار نشست پشت میز تحریرش و چند بار خوابید روی تخت تازهاش که برای اتاق جدیدش خریده بودیم. بزرگترین اتاق را برداشت اما کولرش را داد به برادرش. گفت من که نیستم. موضوع محبت نبود. موضوع برای او هیچ وقت این چیزها نیست. موضوع همان چیزی است که هست. همه چیز رک و صریح و واقعی و بدون حاشیه است. شاخ و برگ اضافه ندارد. توی خیابان میدید برادرش سردش است، کتش را درمیآورد تن او میکرد. همین جوری، چیزی پشتش نبود. سرما یک فرایند فیزیکی است و میشود با لباس بیشتر آن را رفع کرد. برادری یا محبت یا عشق یا شعر یا هنر... اینها برای او، برای فرزند ارشد چیزهای اضافه است، چیزهای بیمورد. لباس برای پوشاندن بدن است. رنگ و شکل و مدلش اهمیتی ندارد. موی صورت درمیآید، موی سر بلند میشود، تا هر جا که مزاحم نباشد، تا هر جا و هر جور که غیر عادی نباشد. عادی بودن خیلی مهم است. عادی بودن به فرزند ارشد احساس امنیت میدهد. با عادی بودن میتواند برود توی غارش و از هیچ کسی توقعی نداشته باشد و هیچ کسی هم از او توقعی نداشته باشد. عادی بودن غایت آرزوی اوست، بعد از آرزوی توی یک دانشگاه خوب درس خواندن. بعد از این، هدفش عادی بودن است. حرف نزدن، سکوت کردن، خود را به ندیدن زدن، در حاشیه بودن، جلوی چشم نبودن. با حساب این چیزها میشود گفت در بیست و چند سالگی به همهی آرزوهایش رسیده. بعد از اینش را دیگر نمیدانم. بعد از اینش را دیگر نمیشناسم. اصولا او را نشناختم، بچهام را نشناختم، فقط حدسش زدم، حالا حدسهایم دور و گنگ شده.
دیشب خواب بچهام را دیدم که توی خانه است و من بشقاب پلو و قورمهسبزی را میگذارم مقابلش و دلم برایش خیلی تنگ شده، توی خواب و توی بیداری.
دلتنگی موضوع اصلی زندگیام شده. میشود گفت مشکل، منتها "مشکل" انگار بار منفی دارد، یعنی یک معنای بدی را در خود دارد. تحمل دلتنگی برای من سخت و کلافهکننده است اما نمیدانم مشکل هم هست یا نه. در واقع نعمت و نکبت را با هم در خود دارد. بیتابم میکند و دلم میخواهد خودم را بکوبم به جایی یا از یک بلندی پرت کنم، یک جوری خودم را متلاشی کنم تا این جانوری که زیر پوستم دست و پا میزند را رها کنم و از طرفی هم به من شور و ایده و شوق زندگی میدهد. موضوع نقاشیهایم دلتنگی است. موضوع نقاشیهایم آرزوهایم است و من فکر میکنم آرزو و دلتنگی با هم همسایهاند. یعنی آدم چیزی را که ندارد آرزو میکند و برای چیزی که ندارد، چیزی که نیست دلتنگ میشود. گاهی حتا برای چیزی دلتنگ میشود که ندیده، تجربهاش نکرده هیچ. مثل وقتی که من دلتنگ هوشنگ گلشیری میشدم. حالا به آن ایام میخندم، اگر چه ایام ارزشمندی بود. روزهایی بود که داشتم ساخته میشدم. سی سالی داشتم اما روحم کم سال بود و نورس. حالا آن روزها تمام شده، میانسالگی را کاملا حس میکنم در جان و تنم. میانسالگی در خودش خیلی زیاد آرزوهای بر باد رفته و حسرت و امید و آرامش و بیتابی دارد. میانسالگی من را به گریه میاندازد به خصوص حالا که هم از فرزندم خیلی دورم و هم عاشق شدهام. احساس میکنم برای هر دوی اینها وقت خیلی کمی دارم. برای دیدن دوبارهی فرزندم و برای عاشقی. انگار چراغ زرد روشن شده باشد و کمی بعد چراغ قرمز خروج و باید دیگر همه چیز را رها کنی. یک جور حال تسلیم هم هست، سپر انداختن، نخواستن چیز جدید، تمایل به یک جا نشستن و نقشهی فتح نکشیدن. اگر چه من یادم نمیآید هیچ وقت زیاد آدم مسابقه و رقابت و هدفگذاری و رسیدن بوده باشم. یعنی خودم فکر نمیکنم که باشم، شاید هم بودهام. تازگیها خیلی خوب فهمیدهام ما خیلی زیاد با تصویری که از خودمان درک میکنیم، فاصله داریم. میشود گفت زیاد آن چیزی نیستیم که خیال میکنیم. شاید برای همین است که وقتی یک نفر به ما میگوید تو یک فلان فلانشده بیش نیستی، این همه خشمگین میشویم. یعنی در واقع این خشم نیست، شاید ترس است از این غریبهی جدیدی که مقابل تو ایستاده و میگوید "سلام علیکم من تو هستم." یا که خیلی حیرت میکنیم. با خودمان میگوییم این دیگر چه کوفتی است؟ من یک عمر داشتم از این چیزها بودن فرار میکردم، حالا معلوم شده که من دقیقاً همان زبالهای هستم که نمیخواستم باشم.
از طرفی هم نمیدانم تا کجا باید این نقشها را پذیرفت. یعنی آیا باید هر نسبتی را به خودمان بپذیریم؟ یا مثلاً شانه بالا بیندازیم و بگوییم چه کسی این چیزها نیست؟ یعنی مثلا بگوییم ای بابا حالا کی هست که دروغ نگفته باشد، کلک نزده باشد، منفعتطلب نباشد، وابسته نباشد و فلان کوفت و زهرمار نباشد؟
راستش برای من این یکی به واقعیت نزدیکتر است. البته که تلخ است. یعنی پذیرش این که یک عمر به دیگران بگویی دروغگو و بعد ببینی خودت هم دست کمی از دیگران نداری، بله، البته سخت است. یک جور دانش و شجاعت و شنوایی میخواهد. از همه بیشتر این آخری مهم است. یعنی این شنوایی آن توانایی و جسارت را هم در خود دارد. یا این که شانس بیاوری و دوستان خوب داشته باشی. دوست آینهی آدم است. هر نوعش، میخواهم بگویم دوست خوب و بد ندارد، دوست بد هم خوب است. دوست بد اصلا نداریم. دوست دیوانه داریم، دوست بیملاحظه، دوست عصبانی، دوست پرگو، دوست مهربان، دوست درونگرا، دوست فلان و بیسار داریم، اما دوست بد نداریم. دوست دوست است. من این لحظه این طور فکر میکنم. این که دوستی بد یا خوب میشود به خاطر سطح هوش آدم است. برای من هوش همیشه خیلی مهم بوده. هوش آن ریسمانی است که آدم را از توی تاریکی خودش و جهانش نجات میدهد. فکر میکنم برای آدم باهوش هر دوستی، دوست خوب است. چون دوست آینهی آدم است. آینهی انسان خردمند که بلد است به خودش نگاه کند و خودش را در خشم و مهر دوستش ببیند و بیابد. بعد از خرد شجاعت مهم است. یعنی خرد بدون شجاعت میشود یک جور زرنگ بازی، یک جور خود را به ندیدن و نشناختن زدن. آدم باید شجاعت مواجهه با آن چه میداند هست را داشته باشد. شجاعت با خود تنها ماندن. در خود هی راه رفتن و نگاه کردن به خود. بعد از شجاعت عمل است. این که بتواند خودش را تغییر دهد، بعضی محاسباتش را که غلط است، تصحیح کند، بعضی روابط را قطع کند. از بعضی راهها برگردد، از بعضیها طلب بخشش کند. من نمیدانم این چیزها هستم یا نه. یعنی خودم فکر میکنم آن قدری باهوش هستم که صداهای خودم را بشنوم، حتا گاهی آن قدری هم شجاع میشوم که زالوهای درونم را ببینم اما نمیدانم چه قدر عملگرا هستم. این آخری خیلی مهم و سخت است. نه، من هنوز به این جا نرسیدهام. هر جور فکر میکنم میبینم هنوز خیلی مانده تا بشوم کسی که بتواند کلا از بیخ و بن خودش را خراب کند تا از نو بسازد. حرف زدن دربارهاش آسان است. میشود بنشینم این جا و کلی بنویسم، خوب هم بنویسم، آن قدری که غریبهها خیال کنند وای چه زن شجاعی. اما خودم میدانم این طور نیستم. خیلی چیزها از خودم میدانم که نمیخواهم دربارهاش حرفی بزنم، نمیخواهم این جا دربارهاش بنویسم. چند وقت پیش توی یک وبلاگی خواندم کسی دربارهی "کراپ" کردن عکسها نوشته بود و بعد این را تعمیم داده بود به همهی رفتارهای ما. راست میگفت. من دیگران را نمیدانم، اما خودم اهل کراپم. یک چیزهایی از خودم میگویم، یک جوری هم میگویم که مردم خیال کنند خیلی صادق و سرراست هستم اما واقعاً این طور نیستم. راستش این دم چندان هم از این بابت شرمنده نیستم، چون فکر میکنم این رفتار همهی آدمهاست. یعنی در این گونهی جانوری که ما باشیم این رفتار خیلی طبیعی است. همیشه هم برای در امان ماندن نیست. یعنی اصلا فرق انسان با حیوانات دیگر همین است، در واقع یکی از تفاوتهایش در این است که موجودات دیگر هر کاری میکنند فقط برای بقاست. جفتگیری، غذا خوردن، تولید مثل، مرگشان حتا، همه از سر ناچاری و جبر طبیعتشان است. انسان این طور نیست. همین ماجرای تنانگی را در نظر بگیرید. هزار دلیل غیر از تولید مثل وجود دارد برای این که بخواهیم با زن یا مردی بخوابیم. تولید مثل اغلب آخرین دلیلش است. همین است که دور و بر هر چیزی کلی شاخ و برگ و حاشیه و داستان و سرمایه و کارخانه و تولیدی و این چیزها راه میافتد. همین است که این طور پیچیده هستیم. دروغ میگوییم بی آن که ضرورتی داشته باشد. اما به نظرم نباید زیاد بابتش شرمنده باشیم. انگار مثلا اسبی بابت این که چهار دست و پا راه میرود، خجالت بکشد. من فکر میکنم این چیزها تا یک جایی اقتضای طبیعت ماست. منتها این که تا کجا... نمیدانم و فکر میکنم این خیلی مهم است. فکر میکنم اصلا این است که اهمیت دارد، این تا کجا چنین بودن.