بلند فکر کن

دیشب خواب فرزند ارشد را دیدم. هم من خوابش را دیدم و هم برادرش. هر دو خواب دیدیدم از آمریکا آمده. انگار آمده تعطیلات. هر دو او را در خانه دیده بودیم. در همین آپارتمانی که هستیم. در همین خانه که فرزند ارشد کم‌تر از همه بود. بعد دیگر از جایی به بعد زاویه‌ی دیدمان در خواب تغییر کرد. او برادرش را دیده بود و من فرزندم را. من دیده بودم که پسر آمده و برایش قورمه‌سبزی و مرغ سوخاری درست کرده‌ام. بعد فکر می‌کنم او در آمریکا زیاد از این جور چیزها می‌خورد، مرغ سوخاری و همبرگر و پیتزا... برایش قورمه سبزی می‌ریزم، با پلوی فراوان. توی واقعیت زیاد اهل برنج نبود. آن وقت‌ها نبود، حالا را نمی‌دانم. شاید حالا دلش غذای ایرانی بخواهد، شاید حالا دلش غذای خانه را بخواهد، خانه، همین آپارتمانی که کم‌تر از همه تویش بود. اگر تمرکز کنم می‌توانم بشمرم و دقیق بگویم چند بار آمد خانه و چند بار توی اتاق بود و چند بار نشست پشت میز تحریرش و چند بار خوابید روی تخت تازه‌اش که برای اتاق جدیدش خریده بودیم. بزرگ‌ترین اتاق را برداشت اما کولرش را داد به برادرش. گفت من که نیستم. موضوع محبت نبود. موضوع برای او هیچ وقت این چیزها نیست. موضوع همان چیزی است که هست. همه چیز رک و صریح و واقعی و بدون حاشیه است. شاخ و برگ اضافه ندارد. توی خیابان می‌دید برادرش سردش است، کتش را درمی‌آورد تن او می‌کرد. همین جوری، چیزی پشتش نبود. سرما یک فرایند فیزیکی است و می‌شود با لباس بیشتر آن را رفع کرد. برادری یا محبت یا عشق یا شعر یا هنر... این‌ها برای او، برای فرزند ارشد چیزهای اضافه است، چیزهای بی‌مورد. لباس برای پوشاندن بدن است. رنگ و شکل و مدلش اهمیتی ندارد. موی صورت درمی‌آید، موی سر بلند می‌شود، تا هر جا که مزاحم نباشد، تا هر جا و هر جور که غیر عادی نباشد. عادی بودن خیلی مهم است. عادی بودن به فرزند ارشد احساس امنیت می‌دهد. با عادی بودن می‌تواند برود توی غارش و از هیچ کسی توقعی نداشته باشد و هیچ کسی هم از او توقعی نداشته باشد. عادی بودن غایت آرزوی اوست، بعد از آرزوی توی یک دانشگاه خوب درس خواندن. بعد از این، هدفش عادی بودن است. حرف نزدن، سکوت کردن، خود را به ندیدن زدن، در حاشیه بودن، جلوی چشم نبودن. با حساب این چیزها می‌شود گفت در بیست و چند سالگی به همه‌ی آرزوهایش رسیده. بعد از اینش را دیگر نمی‌دانم. بعد از اینش را دیگر نمی‌شناسم. اصولا او را نشناختم، بچه‌ام را نشناختم، فقط حدسش زدم، حالا حدس‌هایم دور و گنگ شده.

دیشب خواب بچه‌ام را دیدم که توی خانه است و من بشقاب پلو و قورمه‌سبزی را می‌گذارم مقابلش و دلم برایش خیلی تنگ شده، توی خواب و توی بیداری.

 

دلتنگی موضوع اصلی زندگی‌ام شده. می‌شود گفت مشکل، منتها "مشکل" انگار بار منفی دارد، یعنی یک معنای بدی را در خود دارد. تحمل دلتنگی برای من سخت و کلافه‌کننده است اما نمی‌دانم مشکل هم هست یا نه. در واقع نعمت و نکبت را با هم در خود دارد. بی‌تابم می‌کند و دلم می‌خواهد خودم را بکوبم به جایی یا از یک بلندی پرت کنم، یک جوری خودم را متلاشی کنم تا این جانوری که زیر پوستم دست و پا می‌زند را رها کنم و از طرفی هم به من شور و ایده و شوق زندگی می‌دهد. موضوع نقاشی‌هایم دلتنگی است. موضوع نقاشی‌هایم آرزوهایم است و من فکر می‌کنم آرزو و دلتنگی با هم همسایه‌اند. یعنی آدم چیزی را که ندارد آرزو می‌کند و برای چیزی که ندارد، چیزی که نیست دلتنگ می‌شود. گاهی حتا برای چیزی دلتنگ می‌شود که ندیده، تجربه‌اش نکرده هیچ. مثل وقتی که من دلتنگ هوشنگ گلشیری می‌شدم. حالا به آن ایام می‌خندم، اگر چه ایام ارزشمندی بود. روزهایی بود که داشتم ساخته می‌شدم. سی سالی داشتم اما روحم کم سال بود و نورس. حالا آن روزها تمام شده، میانسالگی را کاملا حس می‌کنم در جان و تنم. میانسالگی در خودش خیلی زیاد آرزوهای بر باد رفته و حسرت و امید و آرامش و بی‌تابی دارد. میانسالگی من را به گریه می‌اندازد به خصوص حالا که هم از فرزندم خیلی دورم و هم عاشق شده‌ام. احساس می‌کنم برای هر دوی این‌ها وقت خیلی کمی دارم. برای دیدن دوباره‌ی فرزندم و برای عاشقی. انگار چراغ زرد روشن شده باشد و کمی بعد چراغ قرمز خروج و باید دیگر همه چیز را رها کنی. یک جور حال تسلیم هم هست، سپر انداختن، نخواستن چیز جدید، تمایل به یک جا نشستن و نقشه‌ی فتح نکشیدن. اگر چه من یادم نمی‌آید هیچ وقت زیاد آدم مسابقه و رقابت و هدف‌گذاری و رسیدن بوده باشم. یعنی خودم فکر نمی‌کنم که باشم، شاید هم بوده‌ام. تازگی‌ها خیلی خوب فهمیده‌ام ما خیلی زیاد با تصویری که از خودمان درک می‌کنیم، فاصله داریم. می‌شود گفت زیاد آن چیزی نیستیم که خیال می‌کنیم. شاید برای همین است که وقتی یک نفر به ما می‌گوید تو یک فلان فلان‌شده‌ بیش نیستی، این همه خشمگین می‌شویم. یعنی در واقع این خشم نیست، شاید ترس است از این غریبه‌ی جدیدی که مقابل تو ایستاده و می‌گوید "سلام علیکم من تو هستم." یا که خیلی حیرت می‌کنیم. با خودمان می‌گوییم این دیگر چه کوفتی است؟ من یک عمر داشتم از این چیزها بودن فرار می‌کردم، حالا معلوم شده که من دقیقاً همان زباله‌ای هستم که نمی‌خواستم باشم.

از طرفی هم نمی‌دانم تا کجا باید این نقش‌ها را پذیرفت. یعنی آیا باید هر نسبتی را به خودمان بپذیریم؟ یا مثلاً شانه بالا بیندازیم و بگوییم چه کسی این چیزها نیست؟ یعنی مثلا بگوییم ای بابا حالا کی هست که دروغ نگفته باشد، کلک نزده باشد، منفعت‌طلب نباشد، وابسته نباشد و فلان کوفت و زهرمار نباشد؟

راستش برای من این یکی به واقعیت نزدیک‌تر است. البته که تلخ است. یعنی پذیرش این که یک عمر به دیگران بگویی دروغگو و بعد ببینی خودت هم دست کمی از دیگران نداری، بله، البته سخت است. یک جور دانش و شجاعت و شنوایی می‌خواهد. از همه بیشتر این آخری مهم است. یعنی این شنوایی آن توانایی و جسارت را هم در خود دارد. یا این که شانس بیاوری و دوستان خوب داشته باشی. دوست آینه‌ی آدم است. هر نوعش، می‌خواهم بگویم دوست خوب و بد ندارد، دوست بد هم خوب است. دوست بد اصلا نداریم. دوست دیوانه داریم، دوست بی‌ملاحظه، دوست عصبانی، دوست پرگو، دوست مهربان، دوست درونگرا، دوست فلان و بیسار داریم، اما دوست بد نداریم. دوست دوست است. من این لحظه این طور فکر می‌کنم. این که دوستی بد یا خوب می‌شود به خاطر سطح هوش آدم است. برای من هوش همیشه خیلی مهم بوده. هوش آن ریسمانی است که آدم را از توی تاریکی خودش و جهانش نجات می‌دهد. فکر می‌کنم برای آدم باهوش هر دوستی، دوست خوب است. چون دوست آینه‌ی آدم است. آینه‌ی انسان خردمند که بلد است به خودش نگاه کند و خودش را در خشم و مهر دوستش ببیند و بیابد. بعد از خرد شجاعت مهم است. یعنی خرد بدون شجاعت می‌شود یک جور زرنگ بازی، یک جور خود را به ندیدن و نشناختن زدن. آدم باید شجاعت مواجهه با آن چه می‌داند هست را داشته باشد. شجاعت با خود تنها ماندن. در خود هی راه رفتن و نگاه کردن به خود. بعد از شجاعت عمل است. این که بتواند خودش را تغییر دهد، بعضی محاسباتش را که غلط است، تصحیح کند، بعضی روابط را قطع کند. از بعضی راه‌ها برگردد، از بعضی‌ها طلب بخشش کند. من نمی‌دانم این چیزها هستم یا نه. یعنی خودم فکر می‌کنم آن قدری باهوش هستم که صداهای خودم را بشنوم، حتا گاهی آن قدری هم شجاع می‌شوم که زالوهای درونم را ببینم اما نمی‌دانم چه قدر عملگرا هستم. این آخری خیلی مهم و سخت است. نه، من هنوز به این جا نرسیده‌ام. هر جور فکر می‌کنم می‌بینم هنوز خیلی مانده تا بشوم کسی که بتواند کلا از بیخ و بن خودش را خراب کند تا از نو بسازد. حرف زدن درباره‌اش آسان است. می‌شود بنشینم این جا و کلی بنویسم، خوب هم بنویسم، آن قدری که غریبه‌ها خیال کنند وای چه زن شجاعی. اما خودم می‌دانم این طور نیستم. خیلی چیزها از خودم می‌دانم که نمی‌خواهم درباره‌اش حرفی بزنم، نمی‌خواهم این جا درباره‌اش بنویسم. چند وقت پیش توی یک وبلاگی خواندم کسی درباره‌ی "کراپ" کردن عکس‌ها نوشته بود و بعد این را تعمیم داده بود به همه‌ی رفتارهای ما. راست می‌گفت. من دیگران را نمی‌دانم، اما خودم اهل کراپم. یک چیزهایی از خودم می‌گویم، یک جوری هم می‌گویم که مردم خیال کنند خیلی صادق و سرراست هستم اما واقعاً این طور نیستم. راستش این دم چندان هم از این بابت شرمنده نیستم، چون فکر می‌کنم این رفتار همه‌ی آدم‌هاست. یعنی در این گونه‌ی جانوری که ما باشیم این رفتار خیلی طبیعی است. همیشه هم برای در امان ماندن نیست. یعنی اصلا فرق انسان با حیوانات دیگر همین است، در واقع یکی از تفاوت‌هایش در این است که موجودات دیگر هر کاری می‌کنند فقط برای بقاست. جفت‌گیری، غذا خوردن، تولید مثل، مرگشان حتا، همه از سر ناچاری و جبر طبیعتشان است. انسان این طور نیست. همین ماجرای تنانگی را در نظر بگیرید. هزار دلیل غیر از تولید مثل وجود دارد برای این که بخواهیم با زن یا مردی بخوابیم. تولید مثل اغلب آخرین دلیلش است. همین است که دور و بر هر چیزی کلی شاخ و برگ و حاشیه و داستان و سرمایه و کارخانه و تولیدی و این چیزها راه می‌افتد. همین است که این طور پیچیده هستیم. دروغ می‌گوییم بی آن که ضرورتی داشته باشد. اما به نظرم نباید زیاد بابتش شرمنده باشیم. انگار مثلا اسبی بابت این که چهار دست و پا راه می‌رود، خجالت بکشد. من فکر می‌کنم این چیزها تا یک جایی اقتضای طبیعت ماست. منتها این که تا کجا... نمی‌دانم و فکر می‌کنم این خیلی مهم است. فکر می‌کنم اصلا این است که اهمیت دارد، این تا کجا چنین بودن.

جستن میان عشق

این روزها زیاد به کلمات فکر می‌کنم. به مفهوم‌شان، به ریشه‌های‌شان و حتا زیاد به شکل ظاهری‌شان. مثلا عبارت "دلتنگی" همین‌جوری با زاویه دال و لام و سرکش گ و انحنای ی جلوی چشمم است. کلمات برایم جسمیت یافته‌اند، حجم دارند و بعد پیدا کرده‌اند. احساس می‌کنم می‌توانم کلمات را، حداقل بعضی از آن‌ها را در دستم بگیرم، توی جیبم بگذارم، یا بگذارم توی دهانم خیس بخورد. یا مثلا کلمه را مثل قرص جوشان بیندازم توی آب و به جیزجیزش گوش کنم و بعد آن را سر بکشم.

"دلتنگی"

دلتنگی چیست؟ چرا نامش این است؟ یعنی این احساس در آدمی چه طور کار کرده که نامش این شده، ترکیبی از دل و تنگی، آیا اشاره به فشرده شدن قلب دارد؟ به تنگ شدن رگ‌ها و کند شدن حرکت خون و سرد شدن بدن؟ آیا ممکن است آدم از دلتنگی بمیرد؟ از شدت دلتنگی مایوس شود؟ از فشار دلتنگی آرزو کند کاش اصلا دلی نداشت که به این روز بیفتد؟ یا مثلاً ممکن است دلتنگی مثل موتور محرک عمل کند؟ دست آدم را بگیرد از توی تاریکی خودش بکشد بیرون و ببردش دنبال یک راه حل، آدم را بیندازد توی یک جاده‌ای که حالا گیریم نه وصل که به نزدیکی موقتی، برساند؟ یا ممکن است دلتنگی منجر به فراموشی شود؟ فراموشی به عنوان سپر دفاعی، از یاد ببر تا کم‌تر رنج بکشی.

فکر می‌کنم همان‌طور که کلمات هم‌خانواده دارند، همسایه هم دارند. یعنی کلماتی که ممکن است پشت هم بیایند، احساسات به نوبت، اغلب به نوبت، مثل دیدار، دوست داشتن، دوست داشته شدن، فاصله، دلتنگی، فراموشی، یادآوری، دوری، ... 

 

خوابم می‌آید. نمی‌دانم چرا. دیشب زود خوابیدم، صبح هم خیلی زود بیدار نشدم. اما حالا خوابم می‌آید. سرم گیج می‌رود و دلشوره دارم. می‌روم بخزم زیر پتو و بعد باز برمی‌گردم به نوشتن.

 

خوابیدم، کمی و بعد بلند شدم رفتم توی خیابان، چند تلفن داشتم، با چند نفر باید تماس می‌گرفتم و این مضطربم می‌کند. غیر از دوستانم با هر کسی بخواهم تلفنی حرف بزنم اضطراب می‌گیرم. برای همین کارهای اداری‌ام را عقب می‌اندازم، احوال‌پرسی از خانواده را و یا قول و قرارهای تلفنی را. نمی‌دانم این چه مرضی است که دچارش هستم. امروز به هر زور و ضربی بود به کارهای تلفنی‌ام رسیدم. قبل از خرید، ماشین را مقابل میوه‌فروشی پارک کردم و با پیژامه در پیباده‌رو قدم زدم و با تلفن حرف زدم. کلکش را کندم، فقط مانده یک تلفن کاری که شاید آن را موکول کنم به فردا یا مثلا بشود با پیام واتس‌آپ به آن هم رسیدگی کنم. اصولا نوشتن برایم آسان‌تر است تا تلفنی حرف زدن، شاید چون در مواجهه در لحظه وحشت دارم. می‌ترسم مخاطبم چیزی بگوید و من نتوانم از پسش بربیایم، برنجم یا بترسم یا قول بی‌جهت بدهم. مثل این سفارش کاری اخیر. توی رودربایستی به خانمی که می‌خواهد زندگی‌نامه‌اش را بنویسم گفتم که یک هفته می‌آیم تهران می‌مانم تا به کارهای او برسم. چنین چیزی برایم مقدور نیست، اصلا دلم نمی‌خواهد این کار را بکنم. باید راضی‌اش کنم که از راه دور با هم کار کنیم.

غیر از دوستانم فقط با یک نفر دیگر هست که می‌خواهم تلفنی حرف بزنم، هم تلفنی، هم دیداری و هم نوشتاری. اصلا هر نوع وسیله و راه ارتباطی که باشد می‌خواهم با او داشته باشم.

امروز برایش نوشتم که آسمان آفتابی است و من روی کاناپه دراز کشیده‌ام و آسمان هم از قاب پنجره پیداست. برایش نوشتم که آسمان آفتابی من را به گریه می‌اندازد، همان طور که اگر ابری بود. برایش نوشتم هر چیزی من را به گریه می‌اندازد چون خیلی دلتنگش هستم.

بعد با خودم فکر کردم ممکن است این چیزها غمگینش کند، ممکن است باعث شود بیشتر بماند توی خانه و با صدای بلند به تلویزیون خیره شود. باز برایش نوشتم که من تسلیم اندوه نمی‌شوم و شجاع هستم و کار می‌کنم و زندگی‌ام را یک جوری پیش می‌برم که زودتر به او برسم.

بعد او صدایش را برایم فرستاد. آرام حرف می‌زند، شمرده و کلامش پر از اصوات و تکیه‌ کلام‌های مخصوص خودش است. زیاد حرف می‌زند، نه که پرگو باشد، یعنی به نظر من چنین نیست. فکر می‌کنم شاید به این خاطر این همه حرف می‌زند که بیشتر اوقات تنهاست. به قول خودش او هست و همین چهارتا دیوار و به دیوارهای سفید اتاقش اشاره می‌کند. زیاد حرف می‌زند و از من هم می‌خواهد زیاد حرف بزنم، می‌گوید فقط این طور می‌توانی زبان من را یاد بگیری. برایش مهم نیست چه قدر غلط و پرت و پلا حرف می‌زنم. جملاتم را کامل می‌کند، زمان افعال را تنظیم می‌کند، ضمیر مناسب را می‌چسباند به فعل تا یک چیزی سر هم شود که فهمیدنی باشد.

برایم صدایش را فرستاد. گفت که دوستم دارد و دلش تنگ شده و می‌داند که ما به زودی با هم زندگی خواهیم کرد و برای نوه‌هایمان قصه‌ی شگفت‌انگیز خودمان را تعریف می‌کنیم و این واقعیت است و خیال نیست و برای این که ما به هم برسیم مشکلات خیلی خیلی کوچکی وجود دارد که برطرف می‌شود. گفت همه چیز خوب می‌شود.

تقدیر گراست و فکر می‌کند من نتیجه‌ی دعاهای او نزد پروردگارش هستم. فکر می‌کند من فرستاده‌ی خدا هستم.

 

Aşk

عشق چیست؟ آیا عشق چیزی خیلی بزرگ است؟ خیلی شگفت‌انگیز؟ تکرار ناشدنی؟ خیلی خانمان‌برانداز؟ چیزی تهوع‌آور؟ روی اعصاب دیگران؟ حماقت‌بار؟ نمایشی برای خوشایند دوروبری‌ها؟ مرض است؟ یا نشان سلامتی روان؟ یک تعریف دارد که باید توی همان قاعده و چهارچوب باشد؟ با برنامه‌ریزی پیش می‌رود یا بر اساس بخت و اقبال است؟

عشق برای من چیز کوچکی است که توی جیبم جا می‌شود، می‌توانم آن را با خودم همه جا ببرم، توی خیابان، توی مهمانی، توی اتاقم، زیر پتو، فقط باید بشود هر دم لمسش کنم، تا جان بگیرم. باید مدام درباره‌اش با خودم حرف بزنم و با دیگران، مدام درباره‌اش بنویسم، مدام درباره‌اش نقاشی کنم. شاید این باعث شود به وقت عاشقی کسل کننده و غیر قابل تحمل بشوم. قصدم این نیست که خودم را با معشوقم فرو کنم توی چشم کسی. می‌دانم این‌ها داستان کوتاه‌های زیبایی است و زندگی من مجموعه‌ای از این قصه‌هاست. شاید کسی بگوید فلانی دیوانه است یا احساساتی است یا حتا بگویند هرزه است یا شخصیت وابسته دارد یا قلب پاک و مهربانی دارد یا حسش تازه و جوان مانده. نمی‌دانم. خودم هم نمی‌دانم کدام‌یک از این‌ها هستم. گاهی فکر می‌کنم از هر کدامشان کمی هستم. فعلا امیدوارم بیشتر از آن چیزهای خوب باشم و دیگر این که امیدوارم باز زودتر ببینمش.

 

جستن میان عشق

برگشتم خانه. نشسته‌ام پشت میز گرد، مقابل پنجره که همان پنجره است و سمت نور که از همان سوست و حالت پرده که همان است و کتاب‌ها که روی میز پخش و پلا هستند و دستمال مچاله و گوشی تلفن و ژاکت خاکستری که آویخته از صندلی و گل‌های خشک داخل گلدان. برگشتم خانه تا زندگی‌ام را در شهرم و دور از او دنبال کنم.

برگشتم خانه اما من از خانه‌ام نرفته بودم. خانه در من است و مدام بزرگ و کوچک می‌شود. گاهی خانه همین شهرستان کوچک است، گاهی شهر بزرگ، گاهی شهر دور، گاهی همه‌ی این‌ها در هم، گاهی هیچ کدام، آواره و بی‌خانمانم.

برگشتم خانه، حدود ساعت شش صبح، خودم را پرت کردم روی تخت، پتو را کشیدم سرم تا چیزی نبینم. چون که سیاهی سنگر من است. خودم را در تاریکی پنهان می‌کنم، در ندیدن و نشنیدن. من باید پنهان شوم، حالا را نمی‌دانم اما صبح چنین بود. باید نمی‌دیدم کجا هستم اگر نه باز چشم‌هایم مثل تشتی که پر از آب می‌شود و لب‌پر می‌زند، پر از اشک می‌شد و مزه‌ی شوری از پوست پلک پایینم می‌جوشید و می‌سرید تا لب‌ها و چانه و گلو. مثل اولین شب که از فرودگاه رسیدیم خانه. پرسید مسئله چیست؟

با جملات ساده و کوتاه با هم حرف می‌زنیم، گاهی فارسی و گاهی ترکی. او چند جمله‌ی فارسی یاد گرفته و من بسیار کلمات ترکی که سرهمشان می‌کنم. من به جمله‌های طولانی پیچیده عادت دارم، اهل مقدمه‌چینی و توضیح و تصویر ساختنم. اوایل می‌گفت این قدر دست و پا نزن، اما زود فهمید دست و پا زدن خصلت من است. حالا نگاه می‌کند و گوش می‌کند. گاهی می‌گوید تکرار کن، تکرار می‌کنم، جمله‌ام را از نو می‌گوید، درست شده و مرتب. می‌گویم تو چه‌طور فهمیدی چه گفتم؟ می‌گوید تو به زبان من حرف می‌زنی.

 

"زبان"

من نمی‌دانم به زبان چه کسی حرف می‌زنم. من نمی‌دانم این که من با آن ارتباط می‌گیرم نامش چیست؟ این مجموعه‌ی عجیب از اصوات و کلمات و لمس و تماس و حرکت چشم و کج کردن سر و جنباندن لب‌ها و فشار سرانگشت‌ها بر بازو. آیا زبان مجموعه‌ای از همه‌ی این‌هاست؟

 

"اشک آن شب چیز بود"

قسمت اول

پرسید چه مسئله‌ای داری؟ می‌خواست بداند مشکلم چیست که گریه می‌کنم. می‌دانستم، اما بلد نبودم برایش بگویم، فردا صبحش بلد بودم، فردا صبحش چند کلمه‌ی جدید در من جوانه زده بود و راه باز کرده بود. اما شب هنوز نمی‌دانستم و فقط گفتم "پرابلم یوک" و دماغم را با آستینم پاک کردم.

صبح برایش گفتم که من برای دوست داشتن باید خودم را بگسترانم. این را نگفتم، یعنی این را همین‌طوری فارسی هم بگویم کسی نمی‌فهمد منظورم چیست. گستراندن در دوست داشتن یعنی من باید مثل کسی که می‌رود سیزده به در، یک زیرانداز تمیز روی چمن‌ها پهن کنم و چای و شیرینی و تکه‌های نان و یک ظرف سالادالویه‌ی خنک و یک بالشت برای زیر سر و یک پتو برای روی تن و بعضی مخلفات مثل ورق بازی و تخته نرد و مهره‌های دبرنا و این قبیل چیزها با خودم داشته باشم و خودم را پهن کنم، ساکن شوم، در دوست داشتن ساکن شوم. یک جوری ساکن شوم که بدانم این جا خانه نیست، این جا پارک جنگلی چیتگر است... نه ‌نه، این جا را زیاد خوش ندارم، پارک جنگلی نظامی، طرف خودمان به‌تر است. یعنی بدانم که رفتنی‌ام، قرار نیست تا آخر عمر روی همان زیرانداز میان چمن‌ها سر کنم. یک جوری بمانم که ماندنی نیستم. یک جور آغشته شوم که آغشته نشوم. یک جوری گسترده شوم در زندگی دیگری که قابل جمع کردن باشد و یک جوری دیگری را در خودم ببلعم که قابل تفکیک باشد.

اما آیا چنین چیزی ممکن است؟ در چهل‌وهشت سالگی واقعیت دست انداخته دور گردنم و من را محکم چسبانده به دیوار و زل زده به چشمانم و این گریه‌آور است.

 

"اشک آن شب چیز بود"

قسمت دوم

صبح برایش گفتم اشک آن شب لبخند عشقم بود.

نه این را نگفتم، این را حتا همین‌طوری به زبان خودمان هم بگوییم خیلی لوس است. یعنی از بس گفته شده دیگر تاثیرش را از دست داده، حتا اگر واقعاً اشک آن شب لبخند عشق کسی باشد خیلی به عقل نزدیک است که آدم چنین چیزی را به زبان نیاورد و بلد باشد خودش جمله‌های تازه سر هم کند و تصاویری بسازد و حرفش را بزند. مثلا من با همان چند کلمه‌ی محدود و چند تا کلمه‌ی نورس برایش گفتم که دیشب گریه‌ امانم را برید، چون که کلماتم محدود است و نمی‌توانم آن چیزی را که درونم می‌گذرد برایت بگویم.

یادم نیست او چه گفت اما یادم هست که چه طور نگاه کرد. نگاهش از آن مدل نگاه‌هاست که کلمات در آن می‌جوشند. دقیقاً غلغل می‌کنند، من واقعاً حرکت کلمات را که در رطوبت داغ نگاهش شناورند می‌بینم. از همان شب اول هم دیدم، همان جور که ابروها را بالا می‌داد و کله‌اش را پرسان تکان می‌داد که "چه؟". بعد هم در ویدیوهای واتس‌اپ دیدم. خیلی خنده‌دار است. خنده‌دار و گریه‌آور، چون که این کلمه‌ی "واتس‌اپ" این میان خیلی ناجور و نچسب است، اما خب این هم یک وسیله است، مثل نامه و تلفن و همه‌ی چیزهایی که از پیشتر بوده تا آدم‌ها بتوانند از دور با هم حرف بزنند.

"واتس‌اپ"

شبیه اسم یک بازی کامپیوتری است. پر از شکلک و علامت و قلب و بوسه و هی هر مرحله را طی می‌کنی و می‌روی جلو، با قابلیت حذف و اضافه و خفه کردن صدا و مدیریت اوضاع.

 

"مدیریت اوضاع"

مدتی است فکر می‌کنم روابط انسانی شبیه بازی‌های کامپیوتری شده، گاهی حتا بازی هم نیست، چرا که در بازی یک هدف و استعداد و تفکر و هوشمندی لازم است.  اما یک جوری از ابراز وجود در دنیای مجازی هست که هیچ چیزی لازم ندارد، همین که توانایی این را داشته باشی که روی دکمه‌ای را فشار دهی کافی است، با نوک انگشت، نوک بینی، نوک زبان، نوک آلت تناسلی، با هر چیزی که بشود تماسی برقرار کرد. دیگر حتا تقه کردن هم نیست، یک مالش کوتاه و یکی حذف می‌شود، یکی اضافه می‌شود، یکی را ساکت می‌کنی، برای یکی بوس می‌فرستی و می‌روی مرحله‌ی بعد و مرحله‌ی بعد و مرحله‌ی بعد.

 

"لانگ دیستنس"

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم

 

 

این زندگی من است

باید بنویسم. باید بنویسم که امروز رفتم و یک کیف آرشیو بزرگ خریدم و نقاشی‌هایم را در آن گذاشتم. دارم برای سفر آماده می‌شوم. امروز یک دست کیف آرشیو داشتم و در دست دیگر کیسه‌ای که در آن یک کیلو گوشت بود. باید می‌رفتم ناهار درست می‌کردم. با خودم فکر کردم این زندگی من است. من این هستم و از این چنین بودنم راضی‌ام. با خودم گفتم در میان‌سالی توانسته‌ام به تعادل برسم. با خودم فکر کردم داستان زندگی‌ام را دارم خودم می‌نویسم. حس کردم وارد مرحله‌ی جدیدی شده‌ام. درست وقتی نقاشی‌ها را در مغازه‌ی آقای جیم گذاشتم میان آرشیو و زیبش را بستم، فهمیدم وارد مرحله‌ی بعد زندگی‌ام شده‌ام. و این را مدیون خودم و آدم‌های دوروبرم هستم. من نمی‌توانم دوستانم را ندیده بگیرم. نمی‌توانم کسانی را که بر آن‌ها عاشق بوده‌ام ندیده بگیرم. حتا وقتی که دیگر نیستند. حتا وقتی دیگر آینده‌ای با آن‌ها ندارم، نمی‌توانم گذشته را از یاد ببرم. من نمی‌توانم خودم را از تاثیر آدم‌ها حفظ کنم، نمی‌توانم، چون نیازی به این نمی‌بینم. گاهی فکر می‌کنم مثل گیاهی هستم که زیر نور و تاریکی و آفتاب و باران رشد می‌کند. می‌دانم این تصویر خیلی دستمالی شده و تکراری است. این جور نگاه مثبت و "قشنگ" داشتن به زندگی چیزی نیست که این روزها کسی حوصله‌اش را داشته باشد. از آن چیزهای روی اعصاب است. اما خب من این چنینم یا خیال می‌کنم که چنینم و نمی‌دانم واقعیت چیست جز خیالی که ما آن را باور می‌کنیم. من این چنینم و نیاز دارم هر چند وقت یک‌بار این را به خودم یادآوری کنم. خودم را در آینه نگاه کنم و به چروک‌های صورتم و افتادگی عضلاتم و موهای هنوز سفید نشده‌ام نگاه کنم و ببینم که چه طور دارم پیر می‌شوم و دلم خوش شود که تقریباً نیم قرن زندگی کرده‌ام. آن طور که دلم خواسته، آن طور که آرزویش را داشته‌ام. اگر چه آن چیزی که من آرزویش را داشته‌ام کوچک و پیش‌پا افتاده باشد یا مضحک و چندش‌آور یا حتا آسیب‌زننده و مضر برای خودم. اما حالا در آستانه‌ی پنجاه سالگی این چیزها برایم اهمیت ندارد. آدم میانسال لحظاتی را تجربه می‌کند که در آن به نتایج درخشانی می‌رسد. مثل این لحظه که من فکر می‌کنم تصویر من برای دیگران چندان اهمیتی ندارد. این جمله معنایش این نیست که دیگران برایم بی‌اهمیتند. من واقعاً غیر از دوستانم و فرزندانم هیچ سرمایه‌ای در زندگی ندارم. هیچ چیزی که بشود روی آن حساب کرد، هیچ چیزی که آدم دلش به آن خوش باشد یا پشتش به آن گرم باشد. من هیچ چیزی غیر از همین آدم‌های دوروبرم ندارم. اما یک زمانی در میانسالی هست که فکر می‌کنی نظر دیگران (نه خودشان یا حضورشان) اهمیتی ندارد. چرا؟ چون که جهان آن قدرها که در جوانی فکر می‌کنیم جدی نیست، چون که جهان آن قدرها که ما خیال می‌کردیم قانونمند و تعریف شده نیست، چون که هیچ ارزشی ارزش نیست و هیچ ضدارزشی، گویا همیشه ضدارزش نمی‌ماند، نیست. در میانسالی لحظه‌ای هست که آدم موضوع نسبی بودن همه چیز را، با پوست و گوشتش درک می‌کند و در آن لحظه، در آن لحظه‌ی کوتاه که ممکن است ماندگار نباشد، آدمی حس می‌کند از هیچ چیزی ناراحت نیست، هیچ کسی عصبانی‌اش نمی‌کند، هیچ رفتاری نمی‌تواند او را از راهی که رفته پشیمان کند و کلا می‌رسد به این نقطه‌ی "جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است..." و برای یک لحظه که شاید ماندگار نباشد می‌تواند شانه بالا بیندازد و بخندد و برای همه‌ی مردم دست تکان بدهد و همه را دوست داشته باشد، چرا که به این درک رسیده که ما جمله بی‌چاره‌گانیم.

امروز وقتی در یک دستم کیف آرشیو بود و در دست دیگر یک کیلو گوشت، به این نتیجه رسیدم و از قضا هنوز در همین نتیجه هستم و نمی‌دانم تا شب چه پیش بیاید.

منتها به نظر من حواستان باشد که در میانسالی به این نتیجه برسید. چون که جوانی برای رسیدن به این نقطه زیادی زود است. واقعاً مثل بیرون کشیدن پروانه‌‌ی، پروانه نشده، از پیله است. نابود می‌شوید و بعد می‌بینید در میانسالی چیزی ندارید، نه کیف آرشیو و نه یک کیلو گوشت.

 

تاثیر آدم‌ها

چه کسی می‌تواند بگوید از تاثیر آدم‌ها محفوظ است؟ چرا باید در تلاش باشیم تا تاثیر نپذیریم؟ اصلا چنین چیزی ممکن است؟ آیا همین اراده برای جلوگیری از تاثیرپذیری به این معنا نیست که ما تحت تاثیر کسی هستیم؟ اگر نگاهمان به تاثیر گرفتن جور دیگری باشد، می‌توانیم با خیال راحت تاثیر بگیریم؟

نمی‌دانم لابد در دنیا آدم‌هایی هم هستند که اصلا به این چیزها فکر نمی‌کنند، اصلا اراده‌ای هم برای تاثیر نگرفتن ندارند، چون که خیلی قوی یا روشن ضمیر یا نمی‌دانم چه چیزهای دیگری هستند که چنین دغدغه‌ای ندارند و رها و آزاد زندگی می‌کنند. و لابد عباس قادری این ترانه را برای آن‌ها خوانده که خوش به حالت تکه سنگ، که نداری دل تنگ... اما راستش من از آن‌ها نیستم. از این‌ها هستم، از این موجوداتی که با مویزی گرمی‌شان می‌شود و با غوره‌ای سردی‌شان و واقعیتش از همین گرم و سرد شدن‌های پی‌درپی به یک جاهایی می‌رسم. به قصه‌ای شاید یا طرحی یا فکر و ایده‌ای. یا مثلا یک چراغی در میان راه زندگی‌ام روشن می‌شود، از همین تاثیرات. از قهر دوستی یا محبت دوستی دیگر یا دوری و نزدیکی آدم‌ها، عشق‌های جدید، دل‌بریدن‌ها و دل‌بستن‌ها، اعصاب خردکنی‌های خانوادگی، غصه‌ها و دلشوره‌ها و افسردگی‌های آغاز صبح، همین چیزها تصویر من را می‌سازد. نه که تصویرم خیلی قوی و پررنگ و پایدار و پیش‌رونده باشدها... این چیزها نیست. من مردد و گاه بی‌مسئولیت و گاه بدجنس و گاه لوس و گاه هزار تا چیز ناراحت‌کننده‌ی دیگر هستم. گاهی هم غیر از همه‌ی این‌ها و گاهی هم چیزی میانه‌ی این‌ها. این وضع هم فقط ویژه‌ی من نیست. همه‌ی آدم‌ها همینند، همینیم. این جوری خلق شده‌ایم یا این جوری تکامل یافته‌ایم. فرق‌مان با جانوران دیگر در همین جور بودنمان است. اگر نه ما اسب خوش اخلاق یا اسب متفکر یا اسب ابله نداریم. اسب، اسب است. اما در مورد انسان نمی‌توانیم بگوییم فلانی انسان است. چون کیفیت انسان بودن او با دیگران و حتا با خودش در هر لحظه متفاوت است. می‌توانیم بگوییم آن اسب ابلق است، همان‌طور که می‌توانیم بگوییم آن انسان موهای بلوند دارند. اما این چیز برای انسان مایه‌ی تفاوت نیست. بلوند بودن یا نبودن چیزی نیست که تنها مخصوص انسان باشد. اگر چه تاثیرش احتمالا تنها مختص انسان است. شاید حیوانات درکی متفاوت یا ثابت از زیبایی داشته باشند. انسان اما درکش از زیبایی متغیر و تحت تاثیر خیلی چیزهاست. اصلاً همین حالا کشف کردم که انسان خردمند، انسان تحت‌تاثیر است. اصلا به نظر بنده تفاوت انسان با دیگر موجودات نه در داشتن اراده که در واقع به دلیل بیچارگی و تاثیری پذیری از تمام پدیده‌های هستی است. غیر از این می‌شود تکه سنگی که اگر چه خوش به حالش است اما تکه سنگ است.

 

در پایان می‌خواهم بگویم که مرد استانبولی را خوش دارم، همین‌طوری از دور و در تاریک روشن کلمات. قشنگ آواز می‌خواند، قشنگ حرف می‌زند، پایه‌ی خیال‌بافی‌های من است و دیوانه‌ی زیبایی است. پایان قصه را در واقعیت نمی‌دانم، اما امروز که کیف آرشیو در یک دستم بود و یک کیلو گوشت در دست دیگرم، پایان قصه‌ام را آن جور که می‌خواستم در سرم نوشتم. یک جور پایان باز، خوش و ناخوش، مه‌آلود و خیال‌انگیز.

 

این زندگی من است

یادم نیست آخرین بار کی این احساس را تجربه کردم. این جور عمیقاً دلتنگ شدن و بغض کردن و دل‌نازک بودن را. همیشه در دوست داشتن پیش رفته‌ام، عمیق شده‌ام، یک بیل برداشته‌ام و قلبم را کنده‌ام و خودم را در عمق جانم دفن کرده‌ام. همیشه از احساسم نوشته‌ام، احساسم را نقاشی کرده‌ام، تحت تاثیر احساسم چیزهایی ساخته‌ام، قصه‌هایی نوشته‌ام. همیشه با احساسم خودم را برای خودم تعریف کرده‌ام، برای دیگران تعریف کرده‌ام، با احساسم "بوده‌ام". و هر بار "فرق داشته"، هر بار جانم چیزی جدید را تجربه کرده و من یادم نیست آخرین بار چه وقت این طور در کار زخم زدن به خودم بوده‌ام. با کدام مرد؟ در کدام ماجرای عاشقانه؟ درست وقتی کم‌تر می‌توانم حرف بزنم، درست وقتی دورترم، خیلی دورتر و کم و بیش پایان قصه پیداست و کم و بیش همه چیز عجیب و غیر ممکن است و خب کم و بیش برای دیگران مضحک و حتا چندش‌آور، درست وقتی این جا کم‌تر حرفش را می‌زنم- می‌زدم. امروز صبح چشم باز کردم و یک آن دیدم دارم از دلتنگی دیوانه می‌شوم.

 

نیاز دارم به خودم نگاه کنم، نیاز دارم درباره‌ی خودم بنویسم. نیاز دارم نترسم از این که دیوانه یا غیرمنطقی به نظر بیایم، نیاز دارم ورودم به احساس جدید را تشریح کنم و درباره‌ی خروجم به تفصیل بنویسم. نیاز دارم خودم را در شادی و اندوه تصویر کنم. چرا؟

مدام این را از خودم می‌پرسم. مدام خودم را شلاق می‌زنم تا از صف بیماران شبکه‌های اجتماعی بیرون بزنم. مدام به خودم نگاه می‌کنم تا ببینم چه وقت دارم حساب می‌کنم که چند نفر من را می‌خوانند؟ چند تا لایک گرفته‌ام؟ کی پی‌گیر هستم تا ببینم کی، کجا، چه گفته؟ مدام در رد و قبول خودم هستم. مدام دارم به خودم فکر می‌کنم و از این "من" بودن، همین قدر برایم مانده و این را چنگ زده‌ام و نگه داشته‌ام تا کارم به جنون نکشد.

هر بار که می‌نویسم از خودم می‌پرسم به نوشتن، به نوشتن در کانال تلگرام و وبلاگ، چه نگاهی داری؟ چه جور درباره‌اش فکر می‌کنی؟ راستش بی‌آن که بخواهم تواضع به خرج بدهم یا تلاش کنم آدم خوبی به نظر برسم، فکر می‌کنم این جور نوشتن، این خود افشاگری در جمع، راهی است که من برای شناختن خودم دارم، برای محک زدن خودم، برای امتحان گرفتن از خودم در شرایطی که می‌سازم، در برابر عکس‌العمل آدم‌های دیگر. این جور نوشتن از خود و انتشار در فضای عمومی راهی است تا خودم و دیگران را بشناسم. و دیگر این که این جور نوشتن برای من نوعی از خلق هنری به حساب می‌آید. میان این نوشته‌ها گاهی شعر گفته‌ام، گاهی داستان نوشته‌ام و گاهی و اغلب و یا حتا همیشه به نگاهی متفاوت و هنرمندانه و ویژه به پدیده‌های زندگی، رسیده‌ام.

خب کافی است. توجیه و دلیل آوردن برای نوشتن کافی است، توضیح این که من این چنینم کافی است. تعریف کردن خودم برای دیگران کافی است.

 

امروز اول دی ماه است و من احساس می‌کنم سر خط زندگی‌ام ایستاده‌ام. اولین روز هفته در اولین روز زمستان و حس این که می‌شود از نو شروع کرد، حس درستی نیست، اما دلخوشکنک خوبی است.

خیلی برایش دلتنگم. دوست دارم این را بدون در نظر گرفتن احساس دیگران بگویم.

"بدون در نظر گرفتن احساس دیگران"

احساس دیگران با ما چه می‌کند؟ احساس آن‌ها که ما را دوست دارند یا آن‌ها که چندان ما را خوش ندارند، احساس آن‌ها که ما دوستشان داریم یا آن‌ها که به نظرمان نادان جلوه می‌کنند، احساس آن‌ها که با ایشان در دوستی یا کدورتی دو طرفه به سر می‌بریم، احساس آن‌ها که ما را کنار گذاشته‌اند و ما همچنان پی‌گیرشان هستیم یا آن‌ها که ما از ایشان دور شده‌ایم و ایشان هنوز دوستی ما را می‌خواهند...

احساس آدم‌ها با هم چه می‌کند؟ احساس آدم‌ها در جامعه‌های گوناگون با هم چه می‌کند؟ احساس دیگری نسبت به من، در جامعه‌ای مثل جامعه‌ی نروژ همان تاثیری را بر زندگی‌ام دارد، که اگر در جامعه‌ای مثل آمریکا  بودم؟ آیا احساسات آدم‌ها در ایران و تاثیرشان بر زندگی فردی دیگر متفاوت است با جاهای دیگر؟ آیا نوع  احساسات و تاثیر آن‌ها بر زندگی افراد، بستگی دارد به تاریخ و جغرافیا و محیط و فرهنگ؟

احتمالا همین‌طوری‌ها باشد. مثلا من کم و بیش بارها به این نتیجه رسیده‌ام که ما که اهل فکر هستیم یا نیستیم، ما که قبل از روشن کردن ماشینمان در زمستان حتماً لگدی به آن می‌زنیم یا ما که هر بار گربه‌ای را کنار خیابان می‌بینیم لگدی زیر شکمش می‌زنیم، ما که همجنسگرا هستیم یا ما که به همجنسگراها می‌گوییم اوا خواهر، ما که نگران سرانه‌ی مطالعه‌ی کشور هستیم یا ما که کتاب خواندن را کار آدم‌های بی‌کار می‌دانیم، ما که رای می‌دهیم یا ما که به رای دهنده‌ها فحش می‌دهیم، ما هر کوفتی که باشیم، ما همه یک مدل کوچک شده و صاف و صادق و سرراست از حکومتمان را در خودمان داریم. همه همان جور به خودمان و دیگران فشار می‌آوریم، ما همان مدلی خرخره‌ی خودمان و دیگران را می‌جویم، ما همان شکلی خودمان و دیگران را سرزنش می‌کنیم یا مورد عنایت قرار می‌دهیم. من هر کدام از اتفاقات اجتماعی و سیاسی دور و برم را که نگاه می‌کنم، می‌بینم سیاستمداران ما همان واکنشی را نشان می‌دهند که ما هم بودیم، می‌کردیم. این حرف من خیلی ناراحت کننده است. خوشبختانه آدم معروفی نیستم، نوشته‌هایم را هم تعداد محدودی آدم می‌خوانند، حرفم زیاد برد و تاثیر ندارد، اگرنه احتمالاً با این نظریه فحش خیلی‌ها را به جان می‌خریدم، اما به همین دلایل که گفتم، این جا با خیال راحت می‌گویم که تا جایی که من فهمیده‌ام چنین است. من به قدر "سیستمی" که زیر فشارش هستم، زورگو، دروغگو، خائن، سانسورچی و فلان فلان شده هستم. دلیلش هم روشن است، ما همدیگر را تغذیه می‌کنیم، من و سازوکار قدرت، رئیس و مرئوس از هم می‌خورند و فربه می‌شوند. جاهای دیگر دنیا را نمی‌دانم، ندیده‌ام، نمی‌شناسم، اما احتمالاً همه جا همین‌طوری‌ها باشد. یعنی این فرمول احتمالا همه جا جواب می‌دهد. هر فرد مینیاتوری از تصویر کلی و بزرگ جامعه‌اش است. این که ما خیال می‌کنیم بهتریم، احتمالا فقط از این جهت است که زورمان کم‌تر است. آن شمشیر و تخت و تاج را به هر کداممان بدهند دمار از روزگار دنیا درمی‌آوریم. خیلی ناامید کننده است، اما از طرفی هم می‌شود این جور به ماجرا نگاه کرد که احتمالاً اگر روی خودمان کار کنیم و بخواهیم یک چیزهایی را در خودمان سر و سامان بدهیم، بر آن سیستم پرفشار و سخت و مسلط هم می‌توانیم تاثیر بگذاریم. البته می‌دانم که حرفم به نظر غیر علمی می‌آید، هوایی است و هیچ سند و مدرک و آمار تاریخی و روانشناختی پشتش نیست. خب چون دقیقاً همین است، یعنی حرفم نتیجه تجربه‌ی شخصی خودم است. چیزی که دیده‌ام و درک کرده‌ام و به خیال می‌کنم درست است.

حالا این‌ها را گفتم، وصلش کنم به این که گفتم ماها با احساساتمان بر دیگران چه تاثیری می‌گذاریم؟ و بعد ربطش بدهم به ماجرای خودم و نوشتنم این جا و لرزش دست و دلم و اگر و مگر کردنم بابت نوشتن این جا. خواستم بگویم آن سانسورچی اداره ارشاد هست که ما همیشه از دستش می‌نالیم؟ آن دیکتاتور قمه به دست هست که بابت کلمه‌ای می‌خواهد خرخره‌ات را بجود، آن سیاه‌چالی هست که در تمام طول تاریخ هر که را باب طبع قدر قدرت زمانه حرف نزد، انداختند تهش، آن مجیزگویان مقامات و شاعران صله‌بگیر هستند‌ها، از همه‌ی این‌ها یک مدل کوچولو موچولوی کیوتش را ما هم در خودمان داریم که با آن همان بلایی را سر دیگران می‌آوریم که آن‌ها که آن بالای بالای بالای بالای بالای بالا هستند، سر ما می‌آورند.

منتها مال ما اسمش دلسوزی است، نگرانی است، روی اعصابمه است، چه قدر چندشه است، چه دهاتیه، چه عنیه، چه هوله، چه احمقه، چه روانیه، مرسی اه، چه قدر عمل کرده،... و تمام قضاوت‌هایی که ما درباره ی دیگران داریم، است.

ما با این واکنش‌ها دست و پای دیگران را می‌بندیم. اصلا به "ما" کاری ندارم. همین من، من فلان فلان شده با همه دارم همین کار را می‌کنم. من در سر خودم، در دلم، پشت سر دیگران با بی‌رحمی یا که جلوی رویشان به نرمی و با لبخند و ادا و اطوار، با قضاوتم دیگران را سانسور می‌کنم. من نمی‌توانم سکوت کنم تا مردم راه خودشان را بروند. واقعاً حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم من هیچ پاسخی برای این پرسش سوزان ذهنم ندارم، چرا از قضاوت آدم‌ها دست نمی‌کشم؟ چرا سکوت نمی‌کنم؟ چرا حباب آرامشم آن قدر شکننده است که با کم‌ترین چیزی ترک برمی‌دارد و من را وادار به واکنش می‌کند؟ چرا حرفی می‌زنم که بعد اگر به گوش دیگری برسد نتیجه‌اش غیرقابل جبران باشد یا حتا او را برنجاند؟ چرا می‌روم خانه‌ی کسی نانش را می‌خورم و بعد پشت سرش می‌گویم نانش شور بود؟ چرا فکرش را نمی‌کنم که اگر این حرف من به گوشش برسد چه قدر می‌رنجد؟ چرا فکر نمی‌کنم ممکن است هر بار با یادآوری حرف من دیگر دستش به نان پختن نرود؟ یا اگر بپزد دیگر لقمه‌ای از آن نان را به دیگری ندهد؟ چرا این‌گونه‌ام؟ چرا آدمیزاد این طور است؟

 

دوست دارم از احساسم بنویسم و دست و پای خودم را بسته‌ام، برای معقول بودن در نظر دیگران. برای این که بگویم ببینید من چه قدر حواس جمع و قوی و رها و فلانم.

بگویم که من هیچ کدام از این‌ها نیستم. من خیال‌بافم، رویاپردازم و از رویاهایم ارتزاق می‌کنم. از احساساتم خواهم نوشت، کیسه‌ی تهوع در محفظه‌ی جلوست.