جستن ميان عشق

عشق شبیه تکه‌ای کانسنگ است، تکه‌های بلوری، ذرات طلا آمیخته و چسبیده به تکه‌های بی‌ارزش سنگ، قطعه‌اي که توی دست می‌گیرم و و در هر چرخش به تکه‌های درخشان و نقاط زمخت و تیز و برنده و صاف و صیقلی‌اش چشم می‌دوزم.
سنگ را می‌گذارم توی جیبم و می‌روم سمت رودخانه.

جستن ميان عشق

کافیست دست ببرم و جلد ششم پروست را بخوانم و ببینم پروست بزرگ، پروست عزیز که مثل شیشه زیبا و شفاف بود، وقتی آلبرتین می‌گذارد و می‌رود انعکاس آن دوری و اندوه آمیخته به حس حقارت و شکست را چه طور بر ذهن و زبان راوی جوان ساخته. بعد ببینم شکست، دوری، درک حس غم و شادی متعلق به جان‌های بزرگ است و مویه نکنم و حس له‌شدگی نداشته باشم.

بین خطوط

مي‌شود چيزهايي را ننوشت و پنهان كرد. اما در اين پنهان كردن يك جور آشكاره‌گي هوشيارانه‌اي است. در ننوشتن، يك جور نوشتن و حرف زدن و مورد بررسي قرار دادن چيزهايي است. براي آن كسي كه نشانه‌ها را مي‌شناسد. براي آن كسي كه آثار گذشته را مدام پاك نمي‌كند. براي كسي كه حافظه‌اش را زنده نگه مي‌دارد. براي كسي كه نقشه‌ي زمان را بلد است و مي‌تواند در زمان حركت كند به ديروز برود و برگردد و تكه‌هاي زندگي را كنار هم بچيند نا آن چيزي را كه گفته نشده، آن جمله‌هاي پنهان را كشف كند. 

سردها و گرم‌ها

مي‌شود گفت ديگر از قدمت خبري نيست. عمر آدم‌ها كوتاه شده. زودي سرطان مي‌گيرند يا سكته مي‌كنند يا خودشان يك بلايي سر خودشان مي‌آورند. آن‌هايي هم كه زنده‌اند مدام در حال نو شدن هستند. دماغشان را عمل مي‌كنند، پوست شكمشان را مي‌كشند تا زير سينه‌شان، سينه‌شان را جك مي‌زنند تا برسد حوالي غبغب‌ها و غبغب‌ها را كه به مرور زمان و بر اثر نيروي جاذبه‌ي زمين افتاده، يك جوري جمع و جورش مي‌كنند، توي كون و گونه و لب‌هاي‌‌شان چربي تزريق مي‌كنند و موها و ابروها و مژه‌هايشان را رنگ مي‌كنند و كلاً مدام در حال چيزي ديگر شدند. يعني چيزي توي اين دنيا ديگر كهنه نيست، چيزي از قديم نمانده، نشانه‌هاي قدمت را زودي پاك مي‌كنند. حتا آن چيزي كه ظاهراً قديمي است، توليد ديروز است. شلوارهاي جين پاره يا كفش‌هاي كتاني با ظاهر كهنه يا حتا ديوارهايي كه رويش پتينه كاري شده تا كهنه به نظر برسند. نمي‌دانم چرا اين كارها را مي‌كنيم. يك جوري هم هست كه چيزهاي نو و طرفدارانش كهنه‌ها را مي‌بلعند و له مي‌كنند. 

این زندگی من است

هوا گرم است اما هنوز نمي‌كشدم. فقط صداي سوسك‌ها بلندتر شده. صداي تابستان را دوست دارم. 

این زندگی من است

ديدن آن چه ناديدني است. جور ديگر ديدن آن چه به چشم مي‌آيد. گفتن آن چه ناگفتني است. ناگفتن آن چيز كه بر زبان مي‌آيد. جور ديگر بودن. ناآشنا بودن. زدودن عادت. چيزي ديگر شدن، چيزي ديگر بودن، جور ديگر مردن.
بايد به مخدر پناه ببرم. بايد يك جوري ارتباطم را با اين دنيا قطع كنم. بايد بروم توي يك دنياي ديگري. بايد مثل يك آدم تنها، يك زن تنها زندگي كنم. روي شانه‌هاي كسي نباشم و كسي روي شانه‌هايم نباشد. بايد شب‌ها كه بي‌خوابم خودم را توي تاريكي سقف غرق نكنم. بايد شراب بنوشم يا چيزي بكشم تا خوابم ببرد، تا بدنم از من دست بكشد، تا منتظر كسي نباشم. منتظر كلمه‌اي يا صدايي يا آمدني. مطلقاً منتظر چيزي نيستم. نبايد باشم. بايد در دم زندگي كنم. بايد سُر بخورم. بايد شب‌ها به جاي اين كه خيره بمانم، بيايم بنشينم پشت ميز گرد چوبي و بنويسم. بايد ببينم چي هستم. بايد بدانم چي هستم. بايد مثل همان چيزي كه هستم زندگي كنم. بايد تنها بمانم. بايد تنها بمانم. بايد تنها بمانم. بايد تنها بمانم. بايد تنها بمانم. بايد توي تنهايي راه بروم و گريه كنم. بايد توي تنهايي دراز بكشم و به صداي نوه‌ي همسايه گوش كنم و به صداي سوسك‌ها و به صداي عبور كاميون. بايد با ليوان شرابم بيايم بايستم مقابل پنجره و به پسر جواني نگاه كنم كه سرش را كرده توي كيسه‌هاي زباله و از دوچرخه‌اش چهار تا گوني آويزان است. بايد بايستم و از آن بالا به ركاب زدن پسر لاغر نگاه كنم و ببينم كه تعادل ندارد و ببينم كه ماشين سفيد چه طور نور مي‌اندازد توي صورتش و بوق‌كشان مي‌گذرد. بايد اين‌طور زندگي كنم، در تنهايي و تاريكي و سكوت و بدون هيچي، در هيچي، غرق شده در هيچي. بايد تنهايي سفر كنم و تنهايي نگاه كنم و با خودم حرف بزنم. بايد با خودم حرف بزنم. بايد تنهايي بروم كافه. بايد توي شهري باشم كه كسي را نشناسم. كسي من را نشناسد. بايد بروم استانبول و خودم را غرق كنم.

سردها و گرم‌ها

مي‌گويند جوري زندگي كن كه آرزويش را داري. مثلا اگر آرزو داري لاغر باشي بايد مثل لاغرها زندگي كني، بعد خود به خود همان مي‌شوي. از معدود جملات قصاري است كه به نظرم درست است، حداقل با توانايي من جور است و براي من كار مي‌كند. 

این زندگی من است

 دوست ندارم توي خيابان راه بروم. دوست ندارم آدم‌ها را ببينم. نه كه از ايشان بدم بيايد. مي‌خواهم بروم توي غار خودم. توي غارم بمانم و كم‌كم بپوسم و تجزيه شوم و مورچه‌ها بيايند تكه‌هايم را با خوشي فراوان، شبيه خريد شب عيد، با خودشان ببرند توي لانه‌هاي تاريك‌شان و در حالي كه چشم‌هاي محدب و درشت بچه‌هاي‌شان مي‌درخشد با لذت بخورند. بچه مورچه‌هاي شاد.

سردها و گرم‌ها

... مي‌خواهم تو محكم بغلم كني و من را بچسباني به تن خودت. نمي‌دانم چرا، اما انگار بخواهم بيفتم، غش كنم يا سقوط كنم و تو بايد من را بگيري و نگه داري. اما واقعيت چيز ديگري است. حتا اين كه مي‌خواهم بگويم بيش از واقعيت است. حقيقت است و خيلي ارزش دارد. اين كه من اگر هم پرت شوم بايد خودم خودم را بگيرم و نگه دارم كه هيچ كسي نيست و نمي‌تواند. اين نتوانستن مهم‌تر است. اگر بگويم كسي نيست بي‌خودي خودم را در معرض ضعف قرار داده‌ام. موضوع اين است كه كسي نمي‌تواند ديگري را بگيرد و نگه دارد. چرا خيال مي‌كنيم بايد غير از اين باشد؟ مگر حيوانات چه مي‌كنند؟ چه‌طورند؟ و خب فرق ما با آن‌ها چيست؟ هميشه گفته‌ام، گند بشر از آن‌جايي بيرون آمد كه خيال كرد اشرف مخلوقات است و توقعي بيش از موجودات ديگر پيدا كرد و براي هر چيزيش يك اسمي گذاشت. در حالي كه آرامش در بي‌نام بودن است و در سكوت.

این زندگی من است

چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم
و کار تدوین نظامنامه‌ی قلبم 
کار حکومت محلی کوران نیست 
مرا به زوزه‌ی دراز توحش 
در عضو جنسی حیوان چه کار؟ 
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار؟ 
مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است 
تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟

 

فروغ فرخزاد/ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

جستن ميان عشق

نمي‌خواهم بدانم چند شنبه است، چون آن جور بايد به ياد بياورم كه چند روز پيش در چنين ساعتي پيش من بود و اين غمگينم مي‌كند، آن رفتن و نبودن من را به گريه مي‌اندازد. دوست ندارم به رفتنش و نبودنش فكر كنم. نبودن بدتر از رفتن است. چرا كه در رفتن يك اميدي هست. انگار رفتن ناخودآگاه آدم را ياد معناي متضاد خودش مي‌اندازد. يعني اصلاً انگار ذهن آدمي چنين رفتاري دارد هر معني را در مفهوم ضد خودش جست‌وجو و درك مي‌كند، رفتن مخالف آمدن است، پس رفتن آن معنا و تصوير را هم در ذهن مي‌سازد. تصوير آمدنش، تصوير هر بار آمدنش كه در مقابل هر بار رفتنش قرار مي‌گيرد. انگار هميشه اوست كه مي‌رود، انگار هميشه اوست كه مي‌آيد. من در تهران هم باشم اوست كه مي‌آيد، چرا كه او مسافر هميشگي است. چرا كه تهران هم خانه‌ي او نيست، چنان كه شهر من، شهر او نيست. هميشه من منتظرم و او دارد مي‌رود. و در آن معناي ديگر هميشه من رسيده‌ام و او آمده. اين اشكال من را به گريه مي‌اندازد. مثل وقتي كه هوا ابري مي‌شود و من از زيبايي آسمان گرفته گريه‌ام مي‌گيرد و وقتي كه آسمان آفتابي مي‌َ‌شود و من از لكه‌هاي نور بر سرخي قالي گريه‌ام مي‌گيرد. اين‌ها را مي‌گويم تا چه چيزي را بگويم؟ تا چه چيزي را نگويم؟ تا بگويم كه دلم خيلي برايت تنگ شده و فكر مي‌كنم نمي‌توانم اين دوري و فاصله را تحمل كنم. اين‌ها را، اين خط‌ها را مي‌نويسم تا نگويم، تا نگويم كه دلم برايت تنگ شده و چيزي را آشكار كنم تا چيزي ديگر را پنهان كنم. و گويا زندگي همين باشد. چيزي هست كه در كنار ضد و مخالف خودش جان مي‌گيرد و مي‌بالد. 

برف نو

هر بار كه مي‌بينمش بغلم مي‌كند و از روي زمين بلندم مي‌كند. تجربه‌ي عجيبي است كه فقط با او دارم، تجربه‌ي از زمين كنده شدن و احساس ناامني كردن و آويختن از گردن و شانه‌هاي او كه تنها جاي امن مي‌شود آن لحظه، چسبيدن به آن بدن كه مثل درختي استوار و قوي است و محكم سر جاي خودش ايستاده. ريشه كن شدن و چسبيدن به چيزي كه ريشه دارد. كاش مي‌شد بدانم احساس او چيست، حس او آن دم كه من را كه از ترس افتادن و هيجان درآغوش او بودن دست و پا مي‌اندازم و صورتم را به سينه‌اش مي‌چسبانم تا چيزي نبينم كه بيشتر بترسم، چيست؟ به چي فكر مي‌كند؟ دوست داشتم توي سرش بودم، هر دم تا مي‌دانستم به چي فكر مي‌كند. از سر كنجكاوي نيست. شايد هم‌دردي هم باشد يا كشف دنياي آدمي ديگر، كشف دنياي مرد. 

اين زندگي من است

دلتنگي مثل جرياني تهوع‌آور از حوالي شكمم موج برمي‌دارد و مي‌آيد تا قفسه‌ي سينه‌ام و بعد گرهي سنگين مي‌َشود توي گلويم و راه تنفسم را مي‌گيرد. دلتنگي بايد اشك شود و از چشم‌هايم بيرون بريزد. بايد اين‌طور شود تا از اين سنگيني خلاص شوم. يا بايد كلمه شود، شعر يا داستان يا نامه يا نقاشي شود، چهره‌هاي تيره‌ي زنانه در زمينه‌ي سرخ چرك يا تكه‌اي گل ورز داده شده و شكل گرفته، شبيه تن آدمي، عريان، درد كشيده، زخمي، شكافته و خوش‌حال. اگر نه بايد بميرم و تمام شوم. نه چون خيلي دلتنگم يا نه چون خيلي عاشقم، تنها از اين جهت كه اگر احساس آدمي تبديل به اثري به چشم‌آمدني نشود، اگر آدمي نتواند احساسش را براي ديگري معنا كند، اگر انسان نتواند زبان بگشايد، ديگر تمام شده، حتا اگر خودش نخواهد، حتا اگر خودش نداند. 

سردها و گرم‌ها

روزگار چه طور مي‌تواند اين همه بي‌رحم و بي‌منطق باشد؟ هم‌كلاسي آ مرد. معلوم نيست چرا. به همين جواني. اين همه حرف مي‌زنيم كه چي بشود؟ پوچي آن قدر واضح و مبرهن است كه نه مي‌َشود معنايش كرد و نه مي‌شود نقيضي برايش ساخت. مثل اكسيژن ما را در برگرفته.

ميم گفت كه داماد دوستش مرد و من گفتم هم‌كلاسي آ. تنها خبر مرگي ديگر است كه اندوه مرگ پيشين را از سكه مي‌اندازد، مرگ زنده‌اي جوان‌تر، تازه‌تر و انگار براي التيام زخم‌ها بايد مدام پي تلخي ‌تلخ‌تر باشيم.

جستن ميان عشق

هر صبح هر صبح با بغض از خواب بيدار مي‌شوم اما آن روزي كه كنار تن او چشم باز كردم بغض نداشتم. يادم نيست به چي فكر مي‌كردم. اصلاً شايد تخيلي نبود يا انديشه‌اي، تنها واقعيت تن بزرگ او بود كنار من. تنها همان دم بود. و چند چيز كوچك ديگر، چند واقعيت كوتاه كه فكرش به گريه‌ام مي‌اندازد يا من را به هيجان مي‌آورد. مثل نوازش‌هاي آرامش وقتي خيال مي‌كرد پشت كرده به او خوابيده‌ام. هيچ چيزي توي دنيا، توي دنياي دو نفر آدم به آن اندازه ارزش ندارد. هيچ هديه‌ايي، هيچ نگاهي، هيچ درخواستي يا اجابتي، هيچ چيز به قدر حركت سرانگشت‌هاي مردي كه تنش راضي و سير و خسته است بر كرك‌هاي پس گردن زني كه كنارش خوابيده يا خودش را به خواب زده، ارزش ندارد. انگار آن بوسه‌هاي آرام و بريده و آن نوازش بي‌كلام، صادقانه‌ترين چيز اين دنيا باشد. يا نوازشي كه مقابل چشم ديگران اتفاق مي‌افتد. نه چون گستاخي و وقاحتي در خودش دارد، اين نيست. نمي‌دانم در عشق عمومي چه چيزي نهفته است، شايد دعوت به يك زيبايي بصري باشد يا اين كه گرفتن توجه از دلدار در نزد ديگران يك چور پيروزي در رقابت با حضور ديگران باشد. انگار اين پيام را در خودش داشته باشد كه در سايه‌ي حضور ديگران، ديگران باهوش‌تر، زيباتر، مهربان‌تر، من باز تو را مي‌خواهم. با اين همه در تمام بازي‌هاي عشق ظرافتي نهفته است، اندازه‌اي كه بايد نگه داشته شود، انگار هميشه بايد بداني انتها كجاست و چند قدم تا انتها دست نگه‌داري. 

اين زندگي من است

صفحه‌ي دوم. سه صفحه مي‌نويسم. بعد داستان مي‌نويسم. چهارصد كلمه و بعد كتاب مي‌خوانم، درس مي‌خوانم. پروست مي‌خوانم. نقاشي مي‌كشم. ورزش مي‌كنم. به كارهاي خانه مي‌رسم. آيا اين‌ها همه يك جور چرخيدن نيست؟ خيال مي‌كنم نباشد، چرا كه در اين كارها هر لحظه تلاش من براي ديدن است. ديدن خودم و ديدن او. دوستش دارم. دلم برايش تنگ مي‌َشود. اما جوري هستم كه مي‌توانم اين حرف‌ها را به او نزنم. مي‌توانم حسم را پنهان كنم. اما نگرانم كه او نداند. و خيال كند دوستش ندارم يا احساسي به او ندارم و بعد از من دور شود. ميم مي‌گويد دوست داشتن يك رفتار است، نه گفتار. فكر مي‌كنم درست مي‌گويد.  

اين زندگي من است

...مانند يك بيمار. نمي‌دانم دوروبرم چه مي‌گذرد. خودم را نمي‌بينم، او را نمي‌بينم. چيزي توي سرم ندارم تا بنويسم. خالي‌ام و ميل ندارم با كسي حرف بزنم. ميل دارم با كسي حرف بزنم اما نمي‌خواهم با خودم حرف بزنم. چه فرقي دارد؟ فرق دارد. فرقي ندارد. مهم زنده بودن است. حتا بعضي مرده‌ها هم زنده‌اند. اين را ديگر هر ننه‌قمري مي‌داند. آيا ننه‌قمر اصطلاحي سكسيستي است؟ هست نيست هست نيست هست هست نيست هست نيست نيست نيست نيست نيست مي‌َشوم نيست شدن در نيست شدن در چيزي نيست شدن در خود فرو رفتن. مثل چاهي تاريك هستم مثل چاه عميق عميق عميق تاريك چاهي عميق نقطه‌اي سياه بر صفحه‌اي هستم كه خودم را در خودم غرق مي‌كنم به چيزي فكر نكردن به همه چيزي فكر كردن هذيان گفتن هذيان شنيدن زندگي چي دارد؟ بايد دست و پا بزنم و خودم را روي آب نگه دارم. همه‌ي آدم‌ها همينند؟ به همين راحتي ممكن است ته‌نشين بشوند؟ كافي است چند روزي از خودم غافل بشوم تا بروم ته چاه و خودم را خفه كنم  شبيه او، چه قدر طول كشيد تا نااميد شود و دست از تقلا بكشد تا برود و مثل چوب‌هاي قاطي تفاله‌ي چاي بچرخد و بچرخد و بعد ثابت بماند لحظه‌اي بر سطح ثابت بماند و بعد خيس و سنگين يك وري شود و سقوط كند و همان ته بماند؟ همه‌ي آدم‌ها همينند و فقط زمان ته‌نشين شدن و دست از تقلا شستن‌شان فرق دارد يا اين كه بعضي‌ها مدام مي‌چرخند؟ ثابت نمي‌شوند؟ بي‌حركت نمي‌مانند مي‌چرخند و مي‌چرخند و مي‌چرخند و مي‌چرخند تا همه چيزي را دوار ببينند دنيا را چرخان و تار و محو و نامشخص ببينند تا درست ندانند چه مي‌گذرد تا بتوانند در آن گيجي كه شبيه شيفتگي است به زندگي‌شان ادامه بدهند. مدام كار مي‌كنند مدام در تن‌ هم‌ديگر مي‌غلتند مدام مي‌خورند مدام پس مي‌دهند مدام حرف مي‌زنند تا يك لحظه ثابت نشوند و آن تصوير روشن ترسناك را نبينند آن قاطعيت دهشتزا را.