برف نو

هر بار كه مي‌بينمش بغلم مي‌كند و از روي زمين بلندم مي‌كند. تجربه‌ي عجيبي است كه فقط با او دارم، تجربه‌ي از زمين كنده شدن و احساس ناامني كردن و آويختن از گردن و شانه‌هاي او كه تنها جاي امن مي‌شود آن لحظه، چسبيدن به آن بدن كه مثل درختي استوار و قوي است و محكم سر جاي خودش ايستاده. ريشه كن شدن و چسبيدن به چيزي كه ريشه دارد. كاش مي‌شد بدانم احساس او چيست، حس او آن دم كه من را كه از ترس افتادن و هيجان درآغوش او بودن دست و پا مي‌اندازم و صورتم را به سينه‌اش مي‌چسبانم تا چيزي نبينم كه بيشتر بترسم، چيست؟ به چي فكر مي‌كند؟ دوست داشتم توي سرش بودم، هر دم تا مي‌دانستم به چي فكر مي‌كند. از سر كنجكاوي نيست. شايد هم‌دردي هم باشد يا كشف دنياي آدمي ديگر، كشف دنياي مرد. 

برف نو

صفحه‌ي چهارم اين را هم بگويم كه ميم جزييات را مي‌بيند، يك جوري مي‌بيند انگار با چشم بسته. از پشت پلك‌هاي نازك شفافش همه چيز را مي‌بيند، من خيال مي‌كنم نمي‌داند، نمي‌خواند، اما او مي‌بيند و هيچ عجله‌اي ندارد و هيچ تلاش و اراده‌اي ندارد تا به من بگويد مي‌بيند و در خاطرش مي‌ماند. خيلي مي‌گذرد تا يك دفعه بگويد، حرفي بزند. مثل امروز كه گفت يك طوري مي‌آيم كه طرف را از وقتي كه گذاشته و آشپزي كرده و غذايي پخته پشيمان نكنم. خيال نمي‌كردم آن پشيماني را در زن ديده باشد و فهميده باشد. يا آن روزي كه گوشه‌اي از خيابان را نشان داد و گفت اين جا تلفنت زنگ زد و به مادرت گفتي سلام... با چشم بسته همه چيزي را مي‌بيند. براي همين مي‌گويم شفاف است. پلك‌هايش نازك است. نور از پلكش مي‌گذرد و تصاوير مدام وارد جانش مي‌َشوند،‌ شايد براي همين جانش خسته است، فسرده است. 

برف نو

روياي تو جنين كودكي است در من. جايي ميان پاهايم، حوالي دو ماهيچه‌ي افتاده‌ي زير شكمم. در تاريكي تنم، تو را دارم و دريا را و پنجره‌ي بزرگ رو به موج‌ها را و تصوير مردي كه پا برهنه ساحل را مي‌دود. از پله‌هاي تنم كه پايين مي‌روم، در آن دالان تنگ و مرطوب، ميزي كوچك دارم با دو صندلي و تكه‌هاي نان و بوي سوزان سير و فلفل. آن جا تو نشسته‌اي، با آن بدن بزرگ و پاهاي بلند و دست‌هاي لرزان. من صداي تو را دارم، وقتي حرف مي‌زني يا آواز مي‌خواني. من چهره‌ي تو را دارم كه ناپيداست، مثل چهره‌ي جنين، محو و تيره، با چشماني كه جهت نگاهش پيدا نيست و دهاني كه حالت لب‌هايش معلوم نيست و قلبي كه شبيه چراغي كوچك روشن و خاموش مي‌شود و علائمي مي‌فرستد كه تنها من معناي‌اش را مي‌دانم.

برف نو

دوست داشتن تو یعنی چه؟ خیلی وقت است دارم به این موضوع فکر می‌کنم. تقریباً از وقتی احساس کردم به تو اعتماد دارم و اغلب می‌خواهمت و با تو حرف دارم. از وقتی فهمیدم دوستت دارم، ذهنم مشغول این موضوع است و برای همین هر روز به تو تلفن می‌کنم و آن قدر در طول روز و شب با تو حرف می‌زنم یا حتا پشت تلفن سکوت می‌کنم، آن قدر که خودم هم ذله می‌شوم، اما باز می‌بینم چیزی در من است که خارج نشده. شبیه شعری که سروده نشده. دوست داشتن تو یعنی چه؟ دوست داشتن تو چه شکلی است؟ دوست داشتن تو چیست؟ دوست داشتن تو هوای خنکی است که از قاب پنجره، داخل اتاق من می‌شود و بوی شهر را در خود دارد و من را به گریه می‌اندازد؟ دوست داشتن تو آن سایه‌ی سبز عمیقی است که لا‌به‌لای درخت گردوی باغ پشت خانه، لانه کرده؟ دوست داشتن تو نشستن در تاریکی سالن سینمای خانه‌ی هنرمندان است؟ دوست داشتن تو لرزش‌های بی‌اختیار تنت است؟ دوست داشتن تو بلوار انزلی است؟ پل فریدونکنار است؟ گوجه‌ سبز است؟ کته کباب است؟ راه رفتن توی خیابان تمیزی در شهر بابل است؟ دوست داشتن تو دروغ‌هایی است که به هم می‌گوییم؟ دوست داشتن تو هاله‌ی گرم دور قلب من است؟ دوست داشتن تو چه شکلی است؟ چه معنایی دارد؟ چه طور می‌شود آن را نوشت و شکلش داد و از آن حالت بی‌شکل مبهمش خلاص شد؟ چه طور می‌شود رفت یک جایی ایستاد که زمین زیر پای آدم استوار باشد و مدام مثل وقتی که موج می‌آید و شن‌های ساحل را می‌شوید و زمین زیر پایت خالی می‌شود، دوست داشتن تو زمین را زیر پای آدم سست نکند و آدم خیال سقوط نداشته باشد؟

برف نو

دوست داشتن تو یعنی چه؟ خیلی وقت است دارم به این موضوع فکر می‌کنم. تقریباً از وقتی احساس کردم به تو اعتماد دارم و اغلب می‌خواهمت و با تو حرف دارم. از وقتی فهمیدم دوستت دارم، ذهنم مشغول این موضوع است و برای همین هر روز به تو تلفن می‌کنم و آن قدر در طول روز و شب با تو حرف می‌زنم یا حتا پشت تلفن سکوت می‌کنم، آن قدر که خودم هم ذله می‌شوم، اما باز می‌بینم چیزی در من است که خارج نشده. شبیه شعری که گفته نشده. دوست داشتن تو یعنی چه؟ دوست داشتن تو چه شکلی است؟ دوست داشتن تو چیست؟ دوست داشتن تو هوای خنکی است که از قاب پنجره، داخل اتاق من می‌شود و بوی شهر را در خود دارد و من را به گریه می‌اندازد؟ دوست داشتن تو آن سایه‌ی سبز عمیقی است که لا‌به‌لای درخت گردوی باغ پشت خانه، لانه کرده؟ دوست داشتن تو نشستن در تاریکی سالن سینمای خانه‌ی هنرمندان است؟ دوست داشتن تو لرزش‌های بی‌اختیار تنت است؟ دوست داشتن تو بلوار انزلی است؟ پل فریدونکنار است؟ گوجه‌ سبز است؟ کته کباب است؟ راه رفتن توی خیابان تمیزی در شهر بابل است؟ دوست داشتن تو دروغ‌هایی است که به هم می‌گوییم؟ دوست داشتن تو هاله‌ی گرم دور قلب من است؟ دوست داشتن تو چه شکلی است؟ چه معنایی دارد؟ چه طور می‌شود آن را نوشت و شکلش داد و از آن حالت بی‌شکل مبهمش خلاص شد؟ چه طور می‌شود رفت یک جایی ایستاد که زمین زیر پای آدم استوار باشد و مدام مثل وقتی که موج می‌آید و شن‌های ساحل را می‌شوید و زمین زیر پایت خالی می‌شود، دوست داشتن تو زمین را زیر پای آدم سست نکند و آدم خیال سقوط نداشته باشد؟

برف نو

توي خيابان كه راه مي‌رفتم براي مرد نوشتم باد مي‌آيد و هوا در خودش بوي گياهان و صداي دريا را دارد.

برف نو

در من ارديبهشت است. كامل، به تمامي، شبيه قرص ماه.

برف نو

هيچ وقت فكر نكن كه چرا اين چيزها را مي‌نويسم. مثلاً حساب نكن تا ببيني چي گفتي كه من دارم اين حرف‌ها را مي‌زنم. نوشتنم هر شكلي كه باشد آن قدر رها و بي‌ترتيب است كه اصلاً نمي‌شود منطقي برايش تراشيد. يعني توضيحي ندارم بابت چيزهايي كه اين جا مي‌نويسم. چه وقتي مخاطبم تويي و چه وقتي اين جا با خودم بلند بلند حرف مي‌زنم يا اين كه با كاتيا درد دل مي‌كنم. نوشتنم اين جا شبيه از اين شاخه به آن شاخه پريدن است و دور شدن و نزديك شدن و من از نوشتن همين را مي‌خواهم. و فقط توي همين نوشته‌هاست كه مي‌شود كسي را دوست داشت و خط بعد از او نفرت داشت. توي واقعيت كه نمي‌شود اما در حقيقت همه‌ي اين چيزها هست. حقيقت را ما پنهان مي‌كنيم نه چون دروغگوييم، يعني دليلش تنها اين نيست. پنهانش مي‌كنيم چون متمدنيم و بايد كه به هم آسيب نزنيم، پس پنهانش مي‌كنيم و به معشوقمان نمي‌گوييم كه اين لحظه از تو بيزارم و برو و دور شو و ثانيه‌اي بعد بخواهيمش به تمامي و همه‌ي چيزهاي ديگر زندگي هم همين است، حداقل براي من اين است و خب بله آدمي كه من باشم ميان حقيقت و واقعيت شقه مي‌شود و له و لورده و خسته و كوفته مي‌شود، اما كاريش نمي‌شود كرد. همه‌‌اش تقصير آن پدر جد فولان‌مان است كه از توي غار آمد بيرون و چرخ را اختراع كرد تا پشت‌بندش جاده بزند و خانه بسازد و هي هر چيزي را كش داد و گسترش داد تا برسد به اين‌ جايي كه حالا هستيم تا به اميد خدا و فلك و طبيعت همه هم‌ديگر را بخوريم و تمام كنيم و دنيا آرام بگيرد از دست ما، تا وقتي كجا يك اسپرمي روي برگي چكيده باشد و چه اتفاقاتي بيفتد تا دوباره از سر شروع شود و خدا كند ديگر كسي به سرش نزند از غار بيايد بيرون. 

برف نو

تو در من تمام نشده‌اي، شايد هنوز شروع هم نشده باشي. شبيه نوار كاغذي هستم كه دارد توي جوهري خيس مي‌خورد، مي‌دانم كه هنوز به تمامي به تو آغشته نشده‌ام، حتا تا نيمه هم نرسيده‌ام، اما از تو رنگ گرفته‌ام. مي‌بينم گاهي تكيه كلام تو را ميان حرف‌هايم تكرار مي‌كنم، مثلاً حالا ديگر من هم مثل تو زياد مي‌گويم "كنش". گاهي حركات دستم را مي‌بينم كه شبيه حركات دست‌هاي آشفته‌ي توست و گاهي صداي تو را از حنجره‌ام مي‌شنوم. اين‌ها يعني دارم شبيه تو مي‌شوم، تا حدودي، تا اندازه‌اي اين هم‌ساني در من پيش مي‌رود و بعد از تو، تاثير اين شباهت به كلي از من بيرون نمي‌رود، در من مي‌ماند و اين طور است كه غير از خودم و كاتيا، قسمتي از هر مردي كه دوستش داشته‌ام، درون خودم دارم. اين تصوير من است. 

برف نو

... خيال مي‌كنم بعضي از تن‌ها فقط سرزمين يك روزه‌اي نيستند كه بشود مثل يك گردشگر توي آن گشت و بعد فراموشش كرد. خاطرات بعضي از تن‌ها با من مي‌مانند. نه كه يادآوري‌اش برانگيخته‌ام كند يا كه باز با همان كيفيت بخواهمشان. اين چيزها نيست. يك خاطره‌ي عزيز و محترمي است كه در من مي‌ماند و كهنه نمي‌شود و بوي نا نمي‌گيرد و از يادآوري‌اش پشيمان نمي‌شوم. بعضي از تن‌ها كاري كرده‌اند تا من مديونشان بمانم، حتا وقتي ديگر تنم ربطي به تن‌شان ندارد. حتا وقتي همه چيز بين ما تمام شده. با اين همه در تنهايي و يادآوري مي‌بينم اگر جايي كه هستم را دوست دارم، اگر اندك‌اكي رضايت دارم، اگر مي‌توانم بنويسم، اگر هنوز توي جانم شعله‌ي آرزويي گرمم مي‌كند همه را مديون آن هم‌تني‌ها هستم. مثلاً من نمي‌توانم تصوير مردي را كه كنارم خوابيده بود و ساعدش روي چشم‌هايش بود و داشت برايم تعريف مي‌كرد كه چه‌طور خبر مرگ برادر جوانش به او رسيد، فراموش كنم. نمي‌توانم تصوير مردي را كه نور چراغ‌ها را كم مي‌كرد و به طرف من مي‌آمد از خاطر ببرم و نمي‌توانم سرانگشت‌هاي لرزان تو را وقتي روي تنم راه مي‌رفت از ياد ببرم و خاطرات و تاثير آن‌ها بر جانم متفاوت است.

برف نو

 

كوروش مي‌گويد آدم‌ها بايد ببينند توي رابطه براي هم دارو هستند يا غذا؟ دارو مقطعي است، تمام مي‌شود يا جايگزين. خوب اين است كه غذاي هم‌ديگر باشند. من نمي‌دانم براي او چي هستم. نمي‌دانم او براي من چي هست. منتظر مانده‌ام تا بفهمم. توي برف راه مي‌روم تا بدانم. همه‌ي زندگي‌ام هميشه زير برف بود. اين برف نوست كه باريده. 

برف نو

گفت تاسیان می‌دونی چیه؟ چین‌های کنار چشمش عمیق‌تر شد. دهانش را جمع کرد، انگار مزه‌ای تلخ زیر زبانش باشد. باز گفت تاسیان، یک حالتی... و حرفش را ناتمام گذاشت. نمی‌گفت «تاسیان»‌، انگار می‌گفت «تَسیان تَسیان»