دیگه به یقین رسیدم دور هم بودنمون تموم شده..دیگه هرگز باهم کتاب نمیخونیم...نمیخندیم....

حرف نمی زنیم...زوزه کشیدن گرگها و حرف زدن درباره زخمامون واقعا تموم شده و این خلاء برای کسی مهم

نیست....



پس این بقیه سفرنامه هند  چی شد ؟؟!

قدیما کتابی بود....جلسه ای بود.....دوستانی بودند....هی...هی...روزگار....

گندمزار





نشانی از دل هزار پاره ام
سر تک تک خوشه ها
می درخشد ؛
کشتزار گندمگونم
دور از عطر خاک تو
نفس کشیدن
بسیار دشوار است...

92/6/15


حالا می فهمم

چطور می شود بعضی آدمها

می روند بار

پشت  پیشخوان می نشینند

یک ضرب پیکشان را

سر می کشند

حالا می فهمم

چه حسی دارد

وقتی خیره می مانی

به چندین بطری خالی

همه زندگی ات را عق می زنی

فکر می کنی

هنوز یک پیک دیگر

جا داری

بعد به اندازه تمام دنیا

روی خودت بالا میاوری.....

 

12/6/92


این دانه ها  که سر می اندازم

رنجهای منند

به میل می کشم

می بافمشان

بغض های جا مانده

پیچ می خورند

گره می شوند

باید بشکافم

از نو

زندگی را

از سر بگیرم...


92/6/1

روزی

 در قصه های سینه به سینه

خواهند نوشت

سنگفرشهای لق پیاده رو

بدشانسی می آورند.

باران که می آید

انگار جادوگر پیری

از زیر سنگفرش

روی آدم بالا می آورد

اول صبح

گند می زند

به پاچه شلوار

به تمام روز

لکه های پاک نشدنی

می مانند

می مانند

می مانند

مثل نحسی ؛

خاطره یک روز تلخ

دیگر به هیچ جان کندنی

پاک نمی شوند...                                  31/5/92

بامبو

 

بامبوی بلند قامت من

کنار پیانو

چه صبور

نت های فالش مرا

می شنود و

دم نمی زند ...

می فهمد

اندوهم

روی خطوط حامل

جا خوش کرده

نمی گذارد

نت ها را خوب ببینم ؛

بامبو

اندوه مرا می شنود...


92/5/25


* عشق با آذرخش می آید و
نرم و پاورچین دور می شود .



  *  درخت ها را نگاه کنید !

عقل از سرشان پریده است .

در این سرمای سخت ،

در این باد سوزان و ویرانگر

ناگهان برهنه شده اند .


گورگن بارنتس    شاعر ارمنی  _   ترجمه واهه آرمن .

پرنده ای دیگر رفت.....



"ماموستا شیرکو بی کس" از شاعران بزرگ کرد که به عنوان «امپراتور شعر دنیا» لقب داشت، ساعاتی پیش در سن 73 سالگی درگذشت.
شعری از ایشان که برای حلبچه سروده بود را باهم میخوانیم.
یادش گرامی...


پس از مرگ حلبچه
شكایتنامه ای بلند به خدا نوشتم
قبل از هر كسی
پیش درختی خواندمش
درخت گریست!

در كنار او پرنده ای پستچی
گفت:
اما چه كسی نامه ات را میرساند؟
روی من حساب نكن
من به عرش خدا نمیرسم!
شباهنگام
فرشته ی سیه پوشِ شعرم
گفت: غم مخور
من میبرمش تا كهكشان
اما قول نمیدهم
او تحویلش بگیرد
تو خود میدانی
كه خداوند بزرگ را
چه كس میبیند؟
گفتم: سپاسگزارم … پرواز كن!
فرشته ی الهام
شكایتنامه را با خود برد و پرید…
فردا كه بازگشت
مسئول درجه چهارِ دفترِ خدا
«عبید» نامی
زیر همان شكایتنامه
با زبان عربی نوشته بود:
اَبله!
به عربی ترجمه اش كن
اینجا كسی كُردی نمیفهمد و
به خدایش نمیرسانیم!

سحر

دارکوب بی پدر

می کوبید توی سرم

سحرم...

سحرم...

سحرم...

می شنوی ؟

نازپری ابر و باد ؛

با گیسوان هزار شانه ماه

حالا

تار تنیده دور خودش

روی جوانی اش.

کورمال

کورمال

قالی ابریشمین می بافد

به خیالش

برای از ما بهتران .

تاریک است

نمی بیند

هی درفش می زند

روی دستش

دامنش

زخم می اندازد

به تمام زندگیش...                    اصفهان                           25//4/ 92

هذیان

کایاک دو نفره

سه نفره

کایاک تیمی

این همه مرد

وسط امواج پارو می زنند

بالا و پایین می روند

بالا

پایین

مثل ته مانده فیلم پورنویی قدیمی نخ نما شده

گوشه ذهنم.

هذیان می گویم

هذیان میبینم

سوسک

روی گردن مرد راه می رود

لای موهای سینه اش

 گیر می کند.

سوسک سالهاست

روی تصویر همه چیز

در ذهنم راه می رود .

" خانم هنوز نوبت شما نشده "

من

همه این سالها منتظر بوده ام

 

منتظر پروانه ای سفید

که روی شانه ام بنشیند.

دستم را گذاشته ام

روی پای عروسکم

ناز می کنم

ناز می کنم

قلبش تند می زند

قلبم  تند می زند

نترس

صدای بوق ممتد  ام  آر آی

لای صدای ضربان قلب ما گم می شود

روی زمین

پر است از پروانه هایی که

بالهایشان ریخته

سوسک شده اند

راه می روند

روی گردنم

تنم

تمام زندگیم ...

 

10/3/92 

هودیسه



هیچ‌ چیز تکرار نمی‌شَوَد
و تکرار نخواهد شُد!
به‌ همین‌ دلیل‌ ناشی‌ به‌ دنیا می‌آییم‌
و خام‌ می‌میریم‌!

حتا اگر کودَن‌تَرین‌ شاگردِ مَکتَب‌ِ زندگی‌ بودیم‌ هَم‌
هیچ‌ زمستان‌ُ تابستانی‌ را
تکرار نمی‌کردیم‌!

هیچ‌ روزی‌ تکرار نمی‌شَوَد!
دو شَب‌ به‌ هَم‌ شبیه‌ نیستَند!
دو بوسه‌ یکی‌ نیستَند!
نگاه‌ِ قبلی‌ به‌ نگاه‌ِ بعدی‌ شبیه‌ نیست‌!

دیروز وقتی‌ کسی‌ در حضورِ من‌ نام‌ِ تو را آورد ،
طوری‌ شُدَم‌ که‌ انگار
یک‌ گُل‌ِ رُز از پنجره‌ به‌ اتاقَم‌ افتاده‌ باشَد!

امروز که‌ با هَمیم‌ از دیوار می‌پُرسَم‌ :
رُز ؟
رُز چه‌ شِکلی‌ دارَد؟
رُز گُل‌ است‌ یا قلوه‌ سنگ‌ْ؟

اِی‌ ساعت‌ِ بَد هنگام‌!
چرا با هراس‌ِ بی‌ دلیل‌ می‌آیی‌؟
هَستی‌! پَس‌ می‌گُذَری‌!
زیبایی‌ در همین‌ است‌!

هَر دو در آغوش‌ِ هَم‌ خندانیم‌ و می‌کوشیم‌ آشتی‌ کنیم‌
گَر چه‌ با هَم‌ متفاوتیم‌
مثل‌ِ دو قطره‌ی‌ شبنم‌

 

ویسلاوا شیمبورسکا 


شاعر، مقاله نویس، مترجم لهستانی است. او در سال ۱۹۹۶ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. داوران کمیته ادبی جایزه نوبل در توصیف وی، او را «موتسارت شعر» خوانده بودند. کسی که ظرافت‌های زبانی را با «شور و هیجان‌های بتهوونی» در هم آمیخته بود.

 

 هردو بر این باورند

که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.

چون قبلا همدیگر را نمی‌شناختند،
گمان می‌بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابان‌ها، پله‌ها و راهروهایی
که آن دو می‌توانسته‌اند از سال‌ها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی‌آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفته‌اید در گوشی تلفن؟
- ولی پاسخشان را می‌دانم.
- نه، چیزی به یاد نمی‌آورند.

بسیار شگفت زده می‌شدند
اگر می‌دانستند، که دیگر مدت‌هاست
بازیچه‌ای در دست اتفاق بوده‌اند.

هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک می‌کرد دور می‌کرد،
جلو راهشان را می‌گرفت
و خنده‌ی شیطانیش را فرو می‌خورد و
کنار می‌جهید.

علائم و نشانه‌هایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه‌ی گذشته
برگ درختی از شانه‌ی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته‌های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره‌ها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصله‌ای کوتاه آن دیگری.
چمدان‌هایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.

بالاخره هر آغازی
فقط ادامه‌ایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه‌ی آن باز می‌شود.

ویسلاوا شیمبورسکا


پرستوهای پنهان من

پس کی کوچ می کنید

به شوق بهار ؟!

باران


باران ببار

آرام تر

آرام

نوازش کن

آخر

زانوهای شالیکار

هر روز  از رطوبت زندگی

می لرزد

سوزن

سوزن

درد نباش

به تن خستگی هاش

بگذار عشق نشاء کند

آرامش درو کند

از آغوش زمین

که در پناه تو

همه چیز می دهد و

تنها

باران طلب می کند..


92/2/26

موسیقی

بیرون از خانه هر فرصتی که دست می دهد ؛  هر وقت که قرار است مدتی طولانی راه بروم با موبایلم موسیقی

گوش می کنم..  دوست دارم موسیقی و صداهای جهان بیرونم را خودم انتخاب کنم و دیگر هیچ  نشنوم..

خاطرات یک گیشا


کارگردان : راب مارشال


نویسنده :
رابین سویکورد بر اساس کتابی از آرتور گولدن

بازیگران :

زیئی ژانگ
کن واتانابه
گونگ لی
میشله یوه
کوجی یاکوشو

ژانر : درام / عاشقانه

استودیوی سازنده :
کلمبیا پیکچرز - دریم ورکز

سال ساخت : 2005


خلاصه داستان :

خاطرات یک گیشا داستان دختری است که در کودکی به یک اوکیا(محل تعلیم گیشاها) فروخته می شود و سالها برای گیشا شدن تعلیم می بیند. او همانند هر گیشای دیگری باید هنرهای فراوانی را فرا بگیرد: رقص، نوازندگی ،سخنوری، انجام مراسم آیینی از جمله ریختن چای و.... . زیرا به گفته ی مربی او ، گیشا یک فاحشه نیست. او بدنش را عرضه نمی کند بلکه با هنرخود را قلبها را تسخیر می کند.

قلبهایی را که خود هیچگاه حق ندارد مسخّرشان شود. آری ، یک گیشا هیچوقت حق ندارد که عاشق شود!
و سایوری عاشق می شود و تاوان این عشق را می پردازد، هرچند که...



جوایز برده شده توسط فیلم :

برنده جوایز اسکار :

بهترین کارگردان هنری
بهترین سینماتوگرافی
بهترین طراحی دکور

برنده جوایز بفتا :

بهترین موزیک
بهترین سینماتوگرافی
بهترین طراحی دکور


و نامزد و برنده بیش از 30 جایزه معتبر دیگر

ریحان



بوی پونه و ریحان

که توی دهانم می پیچد

مرا می برد

به باغچه ای دور دست ؛

دست مادریزرگ

نعناع می ریخت

در دامن خردسالی ام

من اما

بی وقفه

در فکر بالا رفتن از درخت ؛

خوردن آلوچه نوک شاخه ها

بالا

بالا

بالاتر

تا شهوت رها شدن...


92/2/15


مدتهاست

کسی در دلم زندگی نمی کند

گذشته های دور

کسی بود

به گلهای باغچه می رسید

حیاط را آب و جارو می کرد

هر صبح

گوسفندها را به دندان می گرفت و

به دشت می رفت

یک شب

در پی آواز نی لبکی غریب

رفت و

دیگر  برنگشت .


92/2/12


عاشق بوی گل فروشی ام. یاد عطر خوش روزهایی می افتم که مدتهاست از یاد برده ام...


فراری ام داده اند کلاغها

از روی این شاخه ها

که روزی خانه ام بود...


کار از کار گذشته

خاک روی بعضی برگها

با هیچ بارانی شسته نمی شود...


92/2/5

ناکام


زمستان

هنوز نرفته بود که

بهار بر دامنش نشست و

شکوفه داد ؛

حالا

بی امان

تمام برف های نباریده اش را طلب می کند...

کودکی ام را دوست داشتم.
روزهایی که به جای دلم

سر زانوهایم زخمی بود.



حسین پناهی


شعری از مجموعه کبریت خیس
---------------------------------
در ایستگاه مترو
=========

لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است.

از میلیون ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم می غلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن می افتد
زیبا می شود.
تلفن را بردار
شماره اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن.

از هزاران زنی که فردا
پیاده می شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند

عباس صفاری

چه می گذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می گذرد در خیالم
که قل قل نور از رگ هایم به گوش می رسد
چه می گذرد در سرم
که جر جر توفان بند شده در گلویم می لرزد

سراسر نام ها را گشته ام
و نام تو را پنهان کرده ام
می دانم شبی تاریک در پی است
و من به چراغ نامت محتاجم
توفان هایی سر چهار راه ها ایستاده اند و
انتظار مرا می کشند
و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را به سمت خانه ی تو گیج کرده ام
گل آفتابگردان وان گوگ
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است
که مثل پلنگی به دامن زندگی درافتم
قرص ماه حل شده در آسمان

چه می گذرد در کتابم
که درختان بریده بر می خیزند
کاغذ می شوند
تا از تو سخن بگویم

چه می گذرد در سرم
که بر نک پا قدم بر می دارند ببر و خدا
در خیالم


شمس لنگرودی
پنجاه وسه ترانه عاشقانه

شنا می‌کنم
از این سو به آن سو
زیرآبی می‌روم
تا آن‌جا که نفس دارم
انگشتانم را به کف استخر می‌کشم
ناگهان
یادت
چون کوسه‌ای به سمتم بازمی‌گردد.

از کتاب برای سنگ‌ها

سارا محمدی اردهالی

گاهی در مشتم چیزی پیدا می‌کنم که یادم نمی‌آید کی و کجا محکم گرفتمش و ترسیده‌ام مشتم باز شود.


سارا محمدی اردهالی

لازم نیست
مرا دوست داشته باشی
من تو را
به اندازه ی هر دویمان
دوست دارم ...



عباس معروفی