دیگه به یقین رسیدم دور هم بودنمون تموم شده..دیگه هرگز باهم کتاب نمیخونیم...نمیخندیم....
حرف نمی زنیم...زوزه کشیدن گرگها و حرف زدن درباره زخمامون واقعا تموم شده و این خلاء برای کسی مهم
نیست....
دیگه به یقین رسیدم دور هم بودنمون تموم شده..دیگه هرگز باهم کتاب نمیخونیم...نمیخندیم....
حرف نمی زنیم...زوزه کشیدن گرگها و حرف زدن درباره زخمامون واقعا تموم شده و این خلاء برای کسی مهم
نیست....
حالا می فهمم
چطور می شود بعضی آدمها
می روند بار
پشت پیشخوان می نشینند
یک ضرب پیکشان را
سر می کشند
حالا می فهمم
چه حسی دارد
وقتی خیره می مانی
به چندین بطری خالی
همه زندگی ات را عق می زنی
فکر می کنی
هنوز یک پیک دیگر
جا داری
بعد به اندازه تمام دنیا
روی خودت بالا میاوری.....
12/6/92
رنجهای منند
به میل می کشم
می بافمشان
بغض های جا مانده
پیچ می خورند
گره می شوند
باید بشکافم
از نو
زندگی را
از سر بگیرم...
92/6/1
روزی
در قصه های سینه به سینه
خواهند نوشت
سنگفرشهای لق پیاده رو
بدشانسی می آورند.
باران که می آید
انگار جادوگر پیری
از زیر سنگفرش
روی آدم بالا می آورد
اول صبح
گند می زند
به پاچه شلوار
به تمام روز
لکه های پاک نشدنی
می مانند
می مانند
می مانند
مثل نحسی ؛
خاطره یک روز تلخ
دیگر به هیچ جان کندنی
پاک نمی شوند... 31/5/92
بامبوی بلند قامت من
کنار پیانو
چه صبور
نت های فالش مرا
می شنود و
دم نمی زند ...
می فهمد
اندوهم
روی خطوط حامل
جا خوش کرده
نمی گذارد
نت ها را خوب ببینم ؛
بامبو
اندوه مرا می شنود...
92/5/25
* عشق با آذرخش می آید و
نرم و پاورچین دور می شود .
* درخت ها را نگاه کنید !
عقل از سرشان پریده است .
در این سرمای سخت ،
در این باد سوزان و ویرانگر
ناگهان برهنه شده اند .
گورگن بارنتس شاعر ارمنی _ ترجمه واهه آرمن .
دارکوب بی پدر
می کوبید توی سرم
سحرم...
سحرم...
سحرم...
می شنوی ؟
نازپری ابر و باد ؛
با گیسوان هزار شانه ماه
حالا
تار تنیده دور خودش
روی جوانی اش.
کورمال
کورمال
قالی ابریشمین می بافد
به خیالش
برای از ما بهتران .
تاریک است
نمی بیند
هی درفش می زند
روی دستش
دامنش
زخم می اندازد
به تمام زندگیش... اصفهان 25//4/ 92
کایاک دو نفره
سه نفره
کایاک تیمی
این همه مرد
وسط امواج پارو می زنند
بالا و پایین می روند
بالا
پایین
مثل ته مانده فیلم پورنویی قدیمی نخ نما شده
گوشه ذهنم.
هذیان می گویم
هذیان میبینم
سوسک
روی گردن مرد راه می رود
لای موهای سینه اش
گیر می کند.
سوسک سالهاست
روی تصویر همه چیز
در ذهنم راه می رود .
" خانم هنوز نوبت شما نشده "
من
همه این سالها منتظر بوده ام
منتظر پروانه ای سفید
که روی شانه ام بنشیند.
دستم را گذاشته ام
روی پای عروسکم
ناز می کنم
ناز می کنم
قلبش تند می زند
قلبم تند می زند
نترس
صدای بوق ممتد ام آر آی
لای صدای ضربان قلب ما گم می شود
روی زمین
پر است از پروانه هایی که
بالهایشان ریخته
سوسک شده اند
راه می روند
روی گردنم
تنم
تمام زندگیم ...
10/3/92
هودیسه
هیچ چیز تکرار نمیشَوَد
و تکرار نخواهد شُد!
به همین دلیل ناشی به دنیا میآییم
و خام میمیریم!
حتا اگر کودَنتَرین شاگردِ مَکتَبِ زندگی بودیم هَم
هیچ زمستانُ تابستانی را
تکرار نمیکردیم!
هیچ روزی تکرار نمیشَوَد!
دو شَب به هَم شبیه نیستَند!
دو بوسه یکی نیستَند!
نگاهِ قبلی به نگاهِ بعدی شبیه نیست!
دیروز وقتی کسی در حضورِ من نامِ تو را آورد ،
طوری شُدَم که انگار
یک گُلِ رُز از پنجره به اتاقَم افتاده باشَد!
امروز که با هَمیم از دیوار میپُرسَم :
رُز ؟
رُز چه شِکلی دارَد؟
رُز گُل است یا قلوه سنگْ؟
اِی ساعتِ بَد هنگام!
چرا با هراسِ بی دلیل میآیی؟
هَستی! پَس میگُذَری!
زیبایی در همین است!
هَر دو در آغوشِ هَم خندانیم و میکوشیم آشتی
کنیم
گَر چه با هَم متفاوتیم
مثلِ دو قطرهی شبنم
ویسلاوا شیمبورسکا
شاعر، مقاله نویس، مترجم لهستانی است. او در سال ۱۹۹۶ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. داوران کمیته ادبی جایزه نوبل در توصیف وی، او را «موتسارت شعر» خوانده بودند. کسی که ظرافتهای زبانی را با «شور و هیجانهای بتهوونی» در هم آمیخته بود.
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلا همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانستهاند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفتهاید در گوشی تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.
- نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفت زده میشدند
اگر میدانستند، که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دست اتفاق بودهاند.
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلو راهشان را میگرفت
و خندهی شیطانیش را فرو میخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبهی گذشته
برگ درختی از شانهی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمهی آن باز میشود.
پرستوهای پنهان من
پس کی کوچ می کنید
به شوق بهار ؟!
باران ببار
آرام تر
آرام
نوازش کن
آخر
زانوهای شالیکار
هر روز از رطوبت زندگی
می لرزد
سوزن
سوزن
درد نباش
به تن خستگی هاش
بگذار عشق نشاء کند
آرامش درو کند
از آغوش زمین
که در پناه تو
همه چیز می دهد و
تنها
باران طلب می کند..
92/2/26
گوش می کنم.. دوست دارم موسیقی و صداهای جهان بیرونم را خودم انتخاب کنم و دیگر هیچ نشنوم..
کارگردان : راب مارشال
سال ساخت : 2005
خلاصه داستان :
خاطرات یک گیشا داستان دختری است که در کودکی به یک اوکیا(محل تعلیم گیشاها) فروخته می شود و سالها برای گیشا شدن تعلیم می بیند. او همانند هر گیشای دیگری باید هنرهای فراوانی را فرا بگیرد: رقص، نوازندگی ،سخنوری، انجام مراسم آیینی از جمله ریختن چای و.... . زیرا به گفته ی مربی او ، گیشا یک فاحشه نیست. او بدنش را عرضه نمی کند بلکه با هنرخود را قلبها را تسخیر می کند.
قلبهایی را که خود هیچگاه حق ندارد مسخّرشان شود. آری ، یک گیشا هیچوقت حق ندارد که عاشق شود!
و سایوری عاشق می شود و تاوان این عشق را می پردازد، هرچند که...
جوایز برده شده توسط فیلم :
برنده جوایز اسکار :
بهترین کارگردان هنری
بهترین سینماتوگرافی
بهترین طراحی دکور
برنده جوایز بفتا :
بهترین موزیک
بهترین سینماتوگرافی
بهترین طراحی دکور
و نامزد و برنده بیش از 30 جایزه معتبر دیگر

بوی پونه و ریحان
که توی دهانم می پیچد
مرا می برد
به باغچه ای دور دست ؛
دست مادریزرگ
نعناع می ریخت
در دامن خردسالی ام
من اما
بی وقفه
در فکر بالا رفتن از درخت ؛
خوردن آلوچه نوک شاخه ها
بالا
بالا
بالاتر
تا شهوت رها شدن...
92/2/15
مدتهاست
کسی در دلم زندگی نمی کند
گذشته های دور
کسی بود
به گلهای باغچه می رسید
حیاط را آب و جارو می کرد
هر صبح
گوسفندها را به دندان می گرفت و
به دشت می رفت
یک شب
در پی آواز نی لبکی غریب
رفت و
دیگر برنگشت .
92/2/12
عاشق بوی گل فروشی ام. یاد عطر خوش روزهایی می افتم که مدتهاست از یاد برده ام...
فراری ام داده اند کلاغها
از روی این شاخه ها
که روزی خانه ام بود...
کار از کار گذشته
خاک روی بعضی برگها
با هیچ بارانی شسته نمی شود...
92/2/5
زمستان
هنوز نرفته بود که
بهار بر دامنش نشست و
شکوفه داد ؛
حالا
بی امان
تمام برف های نباریده اش را طلب می کند...
سر زانوهایم زخمی بود.
حسین پناهی
از کتاب برای سنگها
سارا محمدی اردهالی
عباس معروفی