جستن میان عشق

خدمتتان عارضم که دلتنگم و هوای گریه با من است.

سردها و گرم‌ها

در «رابطه» لحظه‌ای هست که نمی‌دانم اسمش چیست، زمانی که ممکن است یک دم باشد یا چندین روز، آن وقتی که رابطه هنوز شکل نگرفته، تصویر مخاطب احساسی کم‌وبیش برایم روشن شده، اما هنوز جزئیاتی مانده، دلم نرم شده، دنیا برایم رنگارنگ و درخشان شده و در احسن‌الحالی هستم که احساس می‌کنم همه‌ی شعرها و ترانه‌های عاشقانه به خاطر من سروده شده. یک قدم که پیش بروم یعنی دیگر سریدم روی انحنای نرم و هیجان‌انگیز «دوست داشتن». اما در همین لحظات است که اغلب چیزهای کم‌وبیش عجیب از طرف مقابلم می‌بینم، دروغ‌های معصومانه، لاف‌های کوچک، قصه‌های غریب، هر چه که در چهارچوب روش زندگی من غیرطبیعی محسوب می‌شود... این چیزها را معمولاً ندیده می‌گیرم، حالتی از طنز و شیرینی کودکی یا حتا تقدس رنج بشری به آن می‌دهم و خب بدی ماجرا این است که اغلب چند سال بعد معلوم شود همان چیزهای بانمک از شوری دارد کورم می‌کند، همان حرفی که به نظرم تنها جنونی کودکانه می‌آمد، باور و مانیفست شخصی زندگی طرف است. مثلاً یادم هست یک‌بار مردی به من گفت عاشق اینم یک روز صبح از خواب بیدار شوم و یادداشت معشوقم را روی در یخچال ببینم که بدون توضیح و دلیلی خداحافظی کرده و رفته... 

و من این آرزو را ندیده گرفتم، خیال کردم هوایی حرفی زده تا مثلاً بگوید خیلی اهل هیجان و دراماست. اما خب واقعیت این است که نباید به این آرزو بی‌توجه می‌بودم، چون ممکن بود چند سال بعد خودم‌ خواننده‌ی یادداشت خداحافظی بر در یخچالی فرضی باشم.

شاید دیر اما بالاخره فهمیدم که اولا باید آن لحظه‌ی قبل از سریدن از سرسره‌ی عشق را تا می‌توانم طولانی کنم و دوم این که هیچ چیزی را فراموش نکنم یا بی‌جهت به آن وجهه‌ای غیر از آن چه که هست ندهم  و بعد با آگاهی تصمیم بگیرم آیا خواهان موجودی با این مشخصات هستم یا نه. 

چند روز پیش آقای محترمی به قدر نیم شماره صدایش را بالا برد و گفت حوصله‌ام رو سر نبر. بنده دو پای دیگر قرض کردم و محل را ترک نمودم. البته که آقای محترم باز برگشت اما من دیگر رفته بودم. حالا نه که خیلی عاقل شده باشم، دلم هنوز درگیر و تاب دیگری است. 

 

اين زندگي من است

ز مي‌گويد اوضاع خودت را دراماتيزه نكن. راست مي‌گويد. اين طرف و آن طرف زياد مي‌بينم آدم‌هايي كه زندگي را دراماتيزه مي‌كنند، آن قدر كه خودشان هم نمي‌فهمند چي دارد دوروبرشان مي‌گذرد، آن قدر كه خودشان و ديگران را به اشتباه مي‌اندازند. در فضاي مجازي به خصوص زياد پيش مي‌آيد، در سطحي از اين فضا كه آدم‌هايي مثل من هستند. آدم‌هايي نه آن قدر متخصص و دانشمند كه بتوانند درباره‌ي پديده‌هاي زندگي نظري صريح و سرراست و قابل استناد بدهند و نه آن قدري بي‌سواد كه ساكت بمانند. آدم‌هاي مثل من كه بلدند خوب بنويسند، كلمات را كنار هم بچينند، سيال و آهنگين و بعد تهش كه نگاه مي‌كني مي‌بيني چيزي هم نگفته كه به درد دنياي آدم بخورد. ماها همه جا هستيم، توي اينستاگرام با عكس‌هاي سياه و سفيد در حالي كه بخشي از خودمان را نشان داده‌ايم، يك چشم، يا لب‌هايي گشوده به خنده، گلويي كه نور بر آن تابيده،  ساعدهايي با رگ‌هاي برجسته و بند چرمي دور مچ‌هايي با موهاي لطيف. ادعايمان اين است كه از آن‌ها نيستيم كه بخواهيم با سر و ظاهرمان "فالوئر" جمع كنيم. ما قدري از خودمان را نشان مي‌دهيم تا تخيل بيننده خودش بسازد و بو بكشد و لايك كند و بيفتد دنبالمان. توي وبلاگ‌ها و پلاس و توييتر و كانال‌هاي تلگرام و اين چيزها هم هستيم. خود من تا مدت‌ها از اين جهت مايه‌ي شوخي دوستانم بودم، توي نوشته‌هام اغلب زني تنها بودم_هستم كه باد پيچيده در دامن گلدارش. تصويري از زني كم‌گو، تنها، غمگين، مهربان، با صورتي زيبا و يا حداقلش ديگر سيرتي زيبا... زياد هم شده با خواندن اين چيزها بيايند سراغم. چرا كه اين زن ميان نوشته‌ها خوب پيداست توقعي ندارد، وزني ندارد، جايي اشغال نمي‌كند، مثل سايه است و يا مثل آب هر شكلي بخواهي مي‌شود به آن داد. گاهي هم يك جور ديگر مي‌َشدم_مي‌شوم چموش و بدقلق، كمي شوخ طبع و سركش و جنگجو، ماديان وحشي... درباره عشق و آداب مهرورزي يا جدايي و هنر ترك كردن سه صفحه مي‌نويسم، اين هم طرفداران خودش را دارد. برويم اين يارو را فتح كنيم، طرف سلبريتي است (بله سلبريتي بوديم وقتي سلبريتي بودن مد نبود) و حرف‌هاي قشنگ قشنگ بي‌سروته بلد است.

با اين همه واقعيت مع‌الاسف چيزي غير از اين‌هاست. لازم نيست توضيح بدهم، همه مي‌دانيم واقعيت چيست (سلام معشوقي كه مستراح مي‌روي)، با اين حساب كم پيش مي‌آيد حوصله‌ي آدم‌ها از هم‌ديگر سر نرود و كم پيش مي‌آيد كه ما در حضور هماني باشيم كه در نوشته‌هايمان هستيم، كم پيش مي‌آيد آدم‌ها در واقعيت شبيه شخصيت‌هاي توي رمان‌ها و سريال‌ها باشند، در هر شرايطي وزن واقعيت بيش از خيال است.

حالا اين همه را گفتم اما دليل نمي‌شود من دست از دراماتيزه كردن بردارم. چرا كه بعضي چيزها را بايد دراماتيز كرد. بايد بعضي مفاهيم را دست گرفت و چرخاند و چرخاند و از هزار زاويه نگاهش كرد و لذت برد و درباره‌اش حرف زد و در آن عميق شد و فرو رفت در يك حال خلسه مانند. چرا؟ چون اين طوري فهمش آسان‌تر است، تاثيرش بيشتر است و خب چيزي هم داريم به نام "لذت متن" كه بخشيش مال خواننده است و بخشيش مال نويسنده. من به بخش اول كاري ندارم، نوشتن براي من لذت است و من اين حق را به خودم مي‌دهم گاهي از واقعيت فاصله بگيرم، در مورد چيزهاي كم خطر، درباره‌ي آدم‌هايي كه امتحانشان را پس داده‌اند و در قهر و آشتي و غم و شادي و نزديكي و دوري هميشه بوده‌اند. درباره‌ي آدم‌هاي واقعي كه واقعي مانده‌اند،‌كه اصرار دارند واقعي بمانند كه در دوستي بازي درنمي‌آورند،‌ بي‌خودي تلاش نمي‌كنند بازارشان را داغ كنند با ادا و اصول و غيبت و كم‌محلي و گم و پيدا شدن. اجازه بدهيد درباره دوستان جاني در خيالاتم پيش بروم، آرزو كنم، خودم را كنار آن‌ها ببينم، در كافه‌اي يا نشسته بر نيمكتي رو به دريا. دوستان جاني، دوستان جاني‌اند حتا وقتي ميانشان شكر آب باشد. دوستان جاني همان‌هايي هستند كه به اشياء جان مي‌دهند. به يادگاري‌هايي كه از خودشان مي‌گذارند. مثل پيش‌دستي سراميكي كه طرحي از دو شاخه گل لاغر با گل‌برگ‌هاي پر پر دارد. بشقابي قد كف دست است اما رفيق روزهاي سخت است، روزهاي ابري، غروب‌هاي طولاني و سنگين، به من دل و جرات مي‌دهد. خاطراتي را در دلم روشن مي‌كند، خاطرات روزهايي كه تنهاتر بوديم و ترسيده‌تر، بله ما روزهاي سخت‌تر از اين هم داشتيم، تلخ‌تر، روزهاي خانه‌ي سيدخندان، روزهاي بابلسر، حتا روزهاي خانه‌ي آبي، افسردگي‌ها، نقشه‌هايي كه بر آب مي‌شد و باز تنهايي كه عميق‌تر مي‌شد. حالا اين‌طور نيست. با اين كه دوست جاني دور رفته اما دور نشده. كاسه‌هاي لعابي آبي‌اش اين جاست، بشقاب‌هاي طرح گبه‌اش، پيش‌دستي‌هاي سراميكي، ساعت ديواري، جا كليدي با طرح كشتي، ماگ جغدي و هدايا و سوغاتي‌ها، همه دلم را قوي مي‌كند، من را ياد آرزوهايم مي‌اندازد، آرزوهاي واقعي، خيالات خوش دست‌يافتني، اميد به پارو زدن و رسيدن.

وقتي دلم گرفته توي ماگ جغدي چاي مي‌ريزم و تكه‌اي شيريني توي پيش‌دستي گل‌پري مي‌گذارم، مي‌نشينم به سيپ فكر مي‌كنم، به زندگي دور و نزديكي كه داشتيم، دلم برايش تنگ مي‌شود و مي‌بينم هنوز زنده‌ام. تنها اما روشن و زنده.

 

جستن ميان عشق

ز مي‌پرسد دوست داشتن يعني چه؟ پيش‌تر هم اين را از من پرسيده بود، آن وقتي كه من دكتراي عشق و روابط عمومي داشتم. چه قدر آدم عاشق مغرور است، آدمي كه در رابطه است و مخاطب احساسي دارد چه قدر مغرور مي‌شود، مثل بعضي از اين تازه‌عروس‌ها كه خيال مي‌كنند حالا كه شوهر كرده‌اند شاخ غول را شكسته‌اند. آدم عاشق هم همين است، آدم عاشق تا وقتي مورد توجه است و عشق مي‌گيرد، خيال مي‌كند چه بي‌نياز است و چه دنيا بر وفق مرادش و تصورش اين است كه هميشه همين‌طور خواهد بود و بعد كه خوب اوضاع باورش شد شروع مي‌كند به توليد نظريه درباره‌ي عشق و دوست داشتن. شروع مي‌كند به گفتن اين كه من چنين و چنانم و معشوقم اين طور راه مي‌رود و اين جور نگاه مي‌كند و اين مدل مي‌خندد. اما خب اين‌ها همه توي نوشته است. معشوق آدم عين همه‌ي مردم ديگر، عين غريبه‌ها مي‌رود مستراح، فكرش را بكنيد و بعد عاشق اين چيزها را نديده مي‌گيرد، آن قدر نديده مي‌گيرد تا يادش برود و باز آن تصوير روشن درخشان پديدار شود تا باز بتواند هي بگويد و بگويد و بگويد تا اين كه با سر برود توي ديوار و تنها بماند و تازه آن وقت هم فقط خاطرات شسته و روفته ياد آدم مي‌ماند. همه‌ي اشياء انگار جان مي‌گيرند تا خاطرات عزيز معشوق را (همان معشوقي كه مي‌رود مستراح) فرو كنند توي اعضا و جوارح آدم. توي خيابان، ميدان زشت شهر آدم را ياد معشوق فقيد مي‌اندازد و از اشك چشم آدم چنان تار مي‌شود كه نتواني يك قدم جلوتر از خودت را ببيني، معشوق خوش قد و بالا با كت و شلوار آبي تيره، كيف چرمي به دست ايستاده پهلوي اتاقك پليس، دور ميدان، با صورتي پريده رنگ و دست‌هاي لرزان، اين مي‌شود اولين ديدار... مي‌خواهي فراموش كني، برمي‌گردي خانه مي‌نشيني روي مبل زهوار در رفته و مي‌بيني اي بابا معشوق روي همين مبل نشسته بود و داشت با كلمات آشفته‌اش درس عشق به پسركت مي‌داد، به شيطان لعنتي مي‌فرستي و مي‌روي براي خودت چاي دم كني، يادت مي‌آيد كه معشوق مي‌گفت چاي پختي؟ خاطرت مي‌آيد معشوق پدر زبان فارسي را درآورده بود بس كه عجيب و غريب حرف مي‌زد و اصلا تو به همين خاطر دوستش داشتي، به خاطر چيزهايي كه نداشت دوستش داشتي، به خاطر آن جاهاي خالي كه باعث مي‌شد مثل دندانه‌هاي قفل و كليد در هم برويد و دري را باز كنيد. لپ‌تاپت را باز مي‌كني ليست فيلم‌ها و سريال‌هايي كه معشوق ريخته بود توي حافظه‌ي اين قارقارك، گوشي توي دستت، فيلترشكن توي گوشي‌ات، تختي كه روي آن مي‌خوابي، پتويي كه روي تنت مي‌كشي، در و ديوار خانه‌ات، تنهايي‌ات، جمع دوستانت، حتا فرزندت، همه اثري از معشوق فقيد در خود و بر خود دارند. معشوق اين بار تپه‌اي را فتح نكرده نگذاشت.

 

ز مي‌پرسد دوست داشتن يعني چه؟ اين بار طور ديگري مي‌پرسد، يا اين كه اين بار من طور ديگري مي‌شنوم، خيال نكنم پي پاسخ باشد، بيشتر دارد دعوتم مي‌كند به جست‌وجو و فكر كردن. ساعت يازده‌ونيم شب است و پنكه مثل كسي كه با سرزنش سر تكان مي‌دهد، رو مي‌گرداند . من از خودم مي‌پرسم دوست داشتن يعني چه؟ آيا وقتي كسي را دوست داريم بايد از همه چيز بگذريم؟ براي دوست داشتن بايد جهان را به خاك و خون كشيد؟ آيا همه مي‌توانند مثل هم دوست داشته باشند؟ آيا دوست داشتن فاكتورهايي مشخص و قاطع دارد كه بايد طي فرايندي يكي يكي تيك بخورد؟ آيا من براي دوست داشتن مردي ديگر محدوديت‌هايي دارم؟ دوست داشتن براي من چه معنايي دارد؟ آيا براي پاسخ اين پرسش بايد توضيح بدهم كه وقتي كسي را دوست دارم چه مي‌كنم؟

چه قدر دوست داشتن به نظرم ساده و پيچيده است. يعني جوري نيست كه بتوانم با كلمه تعريفش كنم. دوست داشتن براي من مجموعه‌اي از احساسات است كه اگر دچارش شوم مي‌فهمم كه كسي را دوست دارم. افتادن در دايره‌ي جاذبه‌ي ظاهري يك آدم و پيدا شدن نقاط مشترك در علاقمندي‌ها و سليقه‌ها، توجه گرفتن از آدمي، توجه كردن به او، احساس نياز براي خوابيدن با او، احساس خوشايند بيدار شدن در كنار او، نگراني برايش و حس مراقبت و دلسوزي داشتن، حتا وقتي امكان مراقبت وجود ندارد. هم‌دلي داشتن با كسي و محرم اسرارش بودن، خنديدن به شوخي‌هايش،‌ درك زبانش، به خاطر سپردن تصويرش، تلاش براي اين كه ناراحتش نكني، آرزوي اين كه بتواني خوش‌حالش كني. و در كنار همه‌ي اين‌ها دوست داشتن براي من در توجه داشتن به خودم و محدوديت‌ها و آرزوهاي شخصي‌ام، واقعي و معنادار مي‌شود. دوست داشتن معنايي صلب و قالبي ندارد، چيزي سيال است كه با توجه به شرايط هر آدمي متغير است. مثلا من اگر كسي را دوست داشته باشم، مايل نيستم با او زير يك سقف بروم. نه اين كه اين را كاري بيهوده بدانم، درباره‌ي خودم مي‌گويم. براي من اين طور است كه نمي‌توانم تنهايي‌ام را براي مدت طولاني با كسي شريك بشوم و اين فقط از روي خودخواهي‌ام نيست. نوع زندگي‌ام، بودن فرزندم، نوع گذران تنهايي‌ام جوري نيست كه بخواهم يا بتوانم كسي را شريك تمام وقت زندگي‌ام كنم. خودم فكر مي‌كنم اين خودخواهي نيست. فكر مي‌كنم اين تنها نگاهي منطقي به واقعيت زندگي‌ام است. حالا در ميانسالي شوري فراوان براي زندگي و دوست داشتن و دوست داشته شدن دارم. حوالي نيم قرن عمر كرده‌ام و با اين همه هر روزم را واقعاً و بدون تعارف و دقيقاً جوري شروع مي‌كنم كه انگار اولين روز زندگي‌ام است و مثل يك نوجوان پر از اميد و نقشه براي آينده‌ام، اما اين‌ها همه برايم بسيار شخصي است و هيچ دخلي به معناي دوست داشتن ندارد. انگار دوست داشتن چيزي موازي با تنهايي و چهارديواري و واقعيت زندگي‌ام است. آن جور دوست داشتن كه خانه خراب كن باشد، آن جور كه شيشه‌ي نازك تنهايي‌ام را مخدوش كند. دوست داشتن را همان قدر مي‌خواهم كه گفتم، همان احساس كشش و سرزندگي در معاشرت با فاصله،  بدون وارد شدن در مرزهاي يك‌ديگر.

 

بلند فکر کن

باور روئین‌تنی برایم تلخ است، یک‌جور تسلیم و ناامیدی در خودش دارد، اعتراف به این که اوضاع به‌تر نمی‌شود. از طرفی مشاهده و باور این که ضد گلوله شده‌ای، که حتا دیگر نمی‌افتی و می‌توانی جا خالی بدهی و بعد مثل جیمز باند خیلی شیک خودت را بتکانی و به راهت ادامه بدهی، از دور تصویر زیباییست و باعث می‌شود از آزار خودت و دیگران در امان  بمانی.

هر چه که باشد وضعیت فعلی این است که به شکل خنده‌داری ضد ضربه و بی‌خیال و شانه‌بالا بنداز شده‌ام. حداقل تا حالا و این لحظه این طورم، گرچه آدم مواجی هستم و بی‌شک اندوه یقه‌ام را ول نخواهد کرد و هر از گاهی من را خواهد بلعید و بعد باز من دست و پا زنان از کامش بیرون می‌پرم، یونسم در دهان نهنگ اندوه. اما در نهایت چیزهایی مثل مدام سرد و گرم شدن و تغییرات هورمونی و بالا رفتن سن و سال باعث شده بتوانم ساکت بمانم و نظاره کنم، گاهی حتا نظاره هم نکنم، سرم را بیندازم پایین و دنباله‌ی کار خویش گیرم. 

اما بیش از همه‌ی این‌ها، آن چیزی که باعث می‌شود بتوانم با لشکر غم بجنگم و زخمی و برنده و خندان از میدان خارج شوم، غیر از معاشرین فوق‌العاده‌ای که دارم، هنر است. این روزها به چشم دیدم که حس قدرت و بی‌نیازی که دلم را گه‌گاه روشن می‌کرد، لاف و خیال نبود، واقعیتی بود که حالا دستم را محکم گرفته و من را پی خودش می‌برد. من اندوهم را میان خط‌ها و کلمه‌ها و رنگ‌ها گم می‌کنم. گم می‌کنم و از خاطر می‌برم. 

 

هیچ می‌دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟
زان‌که بر این پرده‌ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه می‌خواهم نمی‌بینم
و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم
شفیعی کدکنی

مکاتبات

سلام. اين نامه را براي تو مي‌نويسم و ممكن است براي خودم هم باشد و براي ميم. يعني شايد مخاطبش سيال باشد و هي بچرخد ميان ما سه نفر. آن طور كه وقتي مي‌گويم "تو"، اين "تو" ممكن است تو نباشي و ديگري باشد يا خود من باشم. يك نامه براي سه نفر، "سه نفر"، سه تا آدم، آدم‌ها ميان خط‌ها، آدم‌ها وقتي تنها حرف و كلمه‌اند، اين وقت چه بي‌آزار و منحصر‌ به فرد و ايده‌آلند، چرا كه ساخته و پرداخته‌ي ذهنند، انگار هيچ گذشته و آينده‌اي ندارند، تصويري هستند آني، آن طور كه من، من نويسنده مي‌خواهم. آن طور كه زيبايي‌شان را، محبت‌شان را، لبخندشان را، لرزش دستشان را، غلط‌هاي تايپي‌شان را، حرف زدن عجيب و غريبشان را، عرق سردشان را، خواب موهاي بدنشان را، خاطرات خوششان را، مي‌سازم و توي سرم پرورش مي‌دهم و بزرگ مي‌كنم و ثبت مي‌كنم. فارغ از گذشته‌ي پر درد و عقده‌اي كه هر كدام از ما داريم كه باعث مي‌شود هم‌ديگر را بيازاريم، زخم بزنيم و زخمي بشويم. آدم‌ها ميان كلمات من، آدم‌هايي كه دوستشان دارم ميان كلمات من تصويري شفاف، پاك و درخشان دارند، شبيه تصوير ميم كه مثل كودكي زلال است در آينه‌ي نوشته‌هاي من، بدون لك و پيسي، بدون تاب و هيچ كج و كولگي. حتا ناصافي‌ها، دروغ‌ها و خطاها هم شبيه رگه‌هاي تيره روي تخته سنگ‌هاي پاك كف رودي زلال است. خط‌هاي خاكستري تيره كه به آن تخته‌ سنگ‌هاي طوسي روشن حالتي از زيبايي طبيعي مي‌دهد. هر كدام از آن خط‌ها، از آن دروغ‌ها و خطاها، شكلي دارند و قصه‌اي. من مي‌توانم خطوط تيره را بخوانم، زبانش را مي‌دانم و خط‌ها را ترجمه مي‌كنم، قصه‌ي نبشته بر سنگ‌ها را مي‌خوانم. و خيال مي‌كنم هر آدمي بتواند، هر آدمي بايد سنگ خودش را پيدا كند و زبان خط‌هاي تيره‌ي روي سنگش را ياد بگيرد.
ولي چيزهاي ديگري هم هست، چيزهايي خارج از اين خطوط، توي دنياي واقعي، به حقيقت كار ندارم. حقيقت انگار چيزي انتزاعي، غيرقابل تعريف و دور از دست باشد، حقيقت شايد همان قصه‌ي زيبا و ايده‌آلي است كه ما در سر و قلبمان مي‌سازيم، آن چيزي كه كاش بود، يا اگر بوده كاش مي‌شد بر يك منوال و سير ثابت و دائمي حركت كند. دارم از واقعيت حرف مي‌زنم. مثل واقعيت تهران مثلاً، وقتي روي كاغذ مي‌نويسيم تهران آلوده است يا كرج جاده‌هاي برفي لغزنده دارد يا پسر صورت رنگ پريده دارد و توي حدقه‌ي چشمانش دو تا ماهي آواره شنا مي‌كنند، اين چيزها فقط كلمه است، تصوير است، گير افتاده در چهارچوب كاغذ يا صفحه‌ي مانيتور. آزارشان به كسي نمي‌رسد، آلودگي تهران روي كاغذ باعث نمي‌شود كسي سرطان بگيرد، اگر جايي بخواني جاده‌هاي لغزان كرج، همان دم تصادف نمي‌كني و از ماشين پرت نمي‌شوي بيست متر آن طرف‌تر يا خواندن قصه‌ي پسر رنگ پريده‌ي باريك اندام هيچ رنجي ندارد، رنجي كه باعث شود عصب سياتيكت تير بكشد يا پاي تلفن بگويي: "گوشي..." و بعد بروي و با صداي آهسته بگويي: "بابايي، بابا جان..." اين‌ها، اين دردها كه آدم را ناراحت و زخم و زيل مي‌كند مال بيرون از داستان است، مال دنياي واقعي و دنياي واقعي، آخ كه دنياي واقعي براي من درد دارد، قلبم را مي‌شكافد و به گريه‌ام مي‌اندازد. خوشي هم هست، فراوان، مثل لذت نقاشي كشيدن، لذت مجسمه ساختن، خلق كردن، جان دادن، لذت اين چيزها براي من با هيچ حظ و كيفي برابري نمي‌كند. خوبي دنياي واقعي اين است كه اگر دردش واقعي است و جدي جدي تنت را زخمي و كبود مي‌كند و واقعاً خون از زير پوستت مي‌زند بيرون، خوشي‌اش هم راستي راستي است و سينه را فراخ مي‌كند و قلب را گشوده.

پرسيده بودي كه توانستم قوي بمانم يا نه. بايد بگويم كه توانستم و اين براي من از نشانه‌هاي پيري است. حالا نگو كه تو پير نيستي و فيلان. پيري كه فحش نيست. اصلاً پيري اگر حسابش را بگيري نشانه‌ي تجربه و رشد و پيش رفتن در زندگي است. من نمي‌دانم ما آدم‌ها از كي تصميم گرفتيم نشانه‌هاي پيري را پنهان كنيم و خودمان را به ناداني بزنيم.
برگردم به پاسخ پرسشت، گفته بودي توانستم صبر كنم يا نه؟ بله توانستم. صبر مي‌كنم گرچه ته اين صبر، يك ترسي هم دارم، از اين كه آن قدر صبر كنم تا سوژه‌ي مورد صبر از خاطرم برود. يادم برود براي چه كسي صبر كرده‌ام و حالا اين دم دارم از خودم مي‌پرسم اصلاً آيا اهميتي دارد؟ نمي‌خواهم شخصي را كم‌اهميت و كوچك كنم. دارم سعي مي‌كنم به جهانم جور ديگري نگاه كنم، فاصله‌ام را بيشتر كنم و اين همه چسبيده نباشم به سوژه. وقتي دورتر مي‌ايستم و خودم را و آدم‌هاي دور و برم را كوچك‌تر مي‌بينم، مي‌فهمم ماجرا گاهي آن چيزي نيست كه ما خيال مي‌كنيم، گاهي آن چيزي كه اهميت دارد، لزوماً آن چيزي نيست كه ما نسبت به آن حساسيم. حالا هم راستش بايد باور كنم كه صبرم خيلي براي شخص خاصي نيست، صبر من براي اين است كه زماني لازم دارم براي كنكاش درون خودم و پيدا كردن پاسخ آن چيزها كه از من پرسيدي و احتمال مي‌دهم در راه يافتن آن پاسخ‌ها، هزاران پرسش ديگر سر برآورد و من مثل آليس در جنگلي از عجايب و ناشناخته‌ها پيش بروم. آيا چهل‌وشش سالگي براي دانستن اين چيزها خيلي دير نيست؟ آيا فرصت مي‌كنم دانشم را به عمل دربياورم يا تا دم مرگ زندگي را از يك جايي متوقف مي‌كنم و فقط در جست‌وجوي پاسخ‌ها خواهم بود؟ يا كه اين‌ها همه با هم درآميخته، صبر و بي‌تابي، دانش و جهل، حركت و سكون، مثل تركيبي غير قابل تفكيك در هم تنيده؟
فكر مي‌كنم جهان، يا كه جهان من بر پايه‌ي منطق و نظم آشفتگي استوار است. بر پايه در هم رفتگي، شبيه موهاي خودم، كوتاه و درهم است، هيچ وقت شانه‌اش نمي‌زنم و راستش خيال مي‌كنم موهاي زيبايي دارم. خرمن گيسوان نيست، يك چيزي است كه مال خودم است، در هم است و خنده‌دار و غم‌انگيز،‌ درست مثل خودم.
دوست دارم شجاع باشم و با زيبايي خودم مواجه شوم. حتا اگر قرار باشد در اين لذت تنها و بدون همراهي باشم.
احساس تنهايي دارم و اين احساس حالتي از غم و شادي به من مي‌دهد.

این زندگی من است

قلبم شبیه پارچه‌ای پوسیده، تار و پود گسیخته، خیس خورده و سنگین، مچاله شده در سینه‌ی چپم. 

نم و پوسیدگی می‌خواهد تمام تنم را طی کند و سر تا پایم را بگیرد، اما غریزه‌‌ام قوی‌تر از این است که وا بدهد. سر سنگینم پر از ایده و آرزو و پرسش و پاسخ است. و یک امید بزرگ و مداوم برای بار دیگر شروع کردن و نو شدن. 

مرغ‌های دریایی دور کلاه فانوس دریایی می‌چرخند و های‌وهوی می‌کنند. این تصویر روشنم می‌دارد. 

این زندگی من است

کلمات در سینه‌ام بزرگ می‌شوند، آن قدر که انگار می‌خواهند تنم را بشکافند، اگر دست بگذارم روی سینه‌ام، روی گردنم و انحنای شانه‌ام می‌توانم جنبش کلمه را زیر پوستم حس کنم، مثل جنینی رسیده که روزهای آخر در جان مادرش لگد می‌اندازد و دست می‌کشد بر کیسه‌ی نازکی که در آن محبوس است. کلمات با آن همه دندانه و سرکش میان رشته‌های عضلات قلبم، زیر پوست کشیده‌ی تخته‌ی سینه‌ام، در انحنای پر خط گردنم راه می‌روند و به دردم می‌آورند. 

این زندگی من است

 ...اما همچون همه کسانی که در حالتی آرزوی داشتن حالت بهتری را دارند، و از این حالت فقط آرزویش را می‌شناسند و نمی‌فهمند که شرط اول رسیدن به آن، ترکِ حالت اول است _ همچون بیماران روانی یا معتادانی که می‌خواهند شفا یابند اما بدون آن که وسواس‌های عصبی یا مرفین‌شان را از ایشان بگیرند، یا محفل‌نشینان مومن یا هنردوستی که خواستار گوشه‌نشینی‌اند اما دلشان می‌خواهد این عزلت را چنان مجسم کنند که پشت‌پا زدن به شیوه زندگی گذشته‌شان را ایجاب نکند _ آندره هم آماده بود همه آدمیان را دوست داشته باشد، اما به شرطی که اول در حالتی قرار بگیرد که بتواند ایشان را پیروزمند مجسم نکند، در نتیجه لازم بود اول خوارشان کند. نمی‌فهمید که باید اهل غرور را هم دوست داشت و بر غرورشان نه با غرور قوی‌تر بلکه با عشق چیره شد. زیرا چون بیمارانی بود که البته شفا می‌خواهند اما به یاری همان چیزهایی که خود بیماری را تداوم می‌دهند، چیزهایی که دوست می‌دارند و همین که از آنها بگذرند دیگر دوستشان نخواهند داشت. آدمهایی‌اند که می‌خواهند شنا فرابگیرند اما پایی هم در خشکی داشته باشند.

در جست‌وجوی زمان از دست رفته

 

احساس می‌کنم من هم شبیه آندره هستم، نمی‌شود همه چیز این عالم را با هم داشت، نمی‌شود همه چیز را داشت و بعد کسی را هم دوست داشت، نمی‌شود ‌‌‌‌‌پای در خشکی داشت و شنا کرد. پس باید چه کرد؟ 

 

 

این زندگی من است

یک وری دراز کشیده‌ام. هوا نیمه‌ابری است. سردم است. مثل جنین شده‌ام. لبه‌ی افسردگی هستم اما می‌توانم خودم را روی آب نگه دارم، به قدر کافی باهوش هستم و کمی هم زیبا. لاغر شده‌ام. یک پیغام می‌آید:

see steve salo's first story

می‌روم می‌بینم، استیو نقاش است و صورت‌هایی با چهره‌های در هم می‌کشد. پنکه زیادی سرد می‌کند، پنجه‌هایم یخ کرده. خاموشش می‌کنم. خانه ساکت می‌شود. صداهای بیرون را می‌شنوم. صدای پرنده‌های باغ پشتی و حرف زدن آدم‌ها از دور. سعی می‌کنم بفهمم چه می‌گویند. یک نفر دارد بلندبلند انگار با موبایل حرف می‌زند، می‌گوید به من دروغ گفته، به این می‌گن خواهر؟

خواهرش به او دروغ گفته، خودش چی؟ تا حالا به خواهر هیچ‌کسی دروغ نگفته؟ به برادر هیچ‌کسی؟ 

یک نفری هم توی حیاط دارد سعی می‌کند مغزش را از دهان و دماغش بریزد بیرون، کمی موفق می‌شود.

چند نامه دارم، یکی پیشنهاد نت برگ است و یکی از بامیلوست با این عنوان که عطر مورد علاقه‌ات را پیدا کن. هیچ کدام را باز نمی‌کنم. 

ز می‌گوید از همه مهم‌تر این است که بفهمی دوست داشتن یعنی چه. 

این زندگی من است

... 

چي از جان خودم مي‌خواهم؟ جان سركش پراميدم... بيچاره اين روح كه گير مخ معيوبي مثل من افتاده. بايد خودم را جمع‌وجور كنم. اين طوري نمي‌َ‌شود ادامه داد. حيف من است. حيف آدم است كه اين جوري زندگي كند. هر چه قدر هم تصوير زندگي من از بيرون جوري باشد كه ديگران به من بگويند چهل‌وشش سالگي اين چنين آرزو دارند، يا اين كه بيا به ما درس لذت بردن از زندگي بده، يا اين كه بيست‌ساله‌ها به من بگويند چه زندگي هيجان‌انگيزي داري، خودم مي‌دانم چه جور دارم خودم را تلف مي‌كنم.
شايد حتا اين هم توهم باشد، اين كه دارم زندگي‌ام را تلف مي‌كنم. شايد قضيه ساده‌تر از اين حرف‌ها باشد، شايد نبايد زندگي‌ام را مثل پيله‌ا‌ي شكافته و گوريده بپيچم دور دست و پاي خودم. شايد بايد نگاهم را به زندگي‌ام جزئي‌تر كنم، دقتم را بيشتر كنم، واحد زمانم را از سال‌ها به ساعت‌ها تقليل بدهم. خيلي شلوغم بايد آهسته باشم.
ساعت حدود هشت صبح است.

...

این زندگی من است

صبح با اين فكر بيدار شدم كه بروم روي ديوارهاي شهر نقاشي كنم. خيلي وقت است به اين ماجرا فكر مي‌كنم و مي‌دانم كه به زودي شروع مي‌كنم. يعني آن فكر كه توي سرم بود حالا رسيده و مثل ميوه‌‌اي شيرين، شيرين، شيرين... (واي از خيالش دلم پر از خوشي مي‌شود) آماده‌ي چيدن و چشيدن است. مي‌روم و روي تمام ديوارهاي شهر زن مي‌كشم، زنان خسته و زخمي، زناني كه بغض دارند و گريه و زناني كه مي‌رقصند و با تن‌هاي عريان مي‌دوند. عرياني آن جور كه من مي‌خواهمش، تن آن طور كه من مي‌بينم. تن نه به مثابه‌ي تابلوي تبليغاتي، تن، آن تن ترسيده و رنجيده و فرسوده كه قابل احترام است، قابل دوست داشتن و قابل دل‌سوزي. شب‌ها مي‌روم و توي خيابان، روي دكه‌هاي برق نقاشي مي‌كشم.

...

زن در ریگ زمان

آ می‌گوید برای این که چیزی باشی اول ادایش را دربیاور. این را وقتی می‌گوید که آن ور وسواسی مضطربم می‌زند بالا، می‌گوید ادای آدم‌های بی‌خیال را دربیاور. 
به نظرم بد هم نمی‌گوید، این جوری نتیجه کار بهتر است. مثلا امروز تصمیم دارم ادای آدم‌های مطمئن به نفس را در بیاورم. 
ز می‌گوید نمی‌شود شب بخوابی وصبح آدم دیگری بیدار شوی. 

 

زن در ریگ زمان

حالا که فکر می‌کنم، حالا که ساعت یک صبح است و پنکه باد گرم را بالای سرم جا‌به‌جا می‌کند و از بیرون از لای شاخ و برگ تاریک درختان صدای پرنده‌ای تنها می‌آید، می‌بینم به جای این که در کار و رفتار دیگری کنکاش کنم، این که ببینم کی، کجا راست می‌گوید و کجا دارد مغلطه می‌کند یا هر چیز، تنها باید نگاهم به خودم باشد، پیکان آن کنکاش باید فقط سمت خودم باشد، چون موضوع این است که من به خودم شک دارم. آن چیزی که هستم را باور نمی‌کنم، شاید تصویرم برای خودم هم غیرمنتظره است و برای همین مدام می‌خواهم جوری رفتار کنم که همرنگ جماعت باشم، ترسیده، خودکم‌بین، خودخواه، سلطه‌جو و ضعیف. فرقی ندارد دیگری چه‌طور باشد. باید بدانم در تعامل با دیگران، حتا اگر حق هم داشته باشم، برخوردم باید از جنس خودم باشد نه آن‌طوری که اغلب آدم‌ها هستند. 
دوست دارم خودم را بغل کنم و دست بکشم به سر دردآلودم و بگویم ببین چه خوبی، ادای آدم‌های عوضی را درنیاور. 

زن در ریگ زمان

می‌گویند برای تغییر هر عادتی بیست‌ویک روز تمرین لازم است، نمی‌دانم درست می‌گویند یا نه، تا حالا امتحان نکرده‌ام، هیچ وقت آدم ۲۱ روز یک کاری را تکرار کردن نبودم. آدم سروصدا هستم، آدم‌ شلوغ‌کاری، آدم فقط به خودم نگاه کردن، آدم درک‌ نکردن شرایط دیگری. و حالا این دم آدم خسته و زخم و زیل و آدمی که نیاز دارد نوازش بشود و به او قوت قلب بدهند و آدمی هستم که درست نمی‌دانم این همه چیزی که به خودم نسبت دادم چه قدرش درست است. آدمی هستم که سرش هم درد می‌کند، لاغر هم شده.

با این همه بیست‌ویک روز تمرین می‌کنم، صبر می‌کنم، ساکت می‌مانم و فقط می‌نویسم و می‌خوانم و نقاشی می‌کشم و با کلمات خیال می‌بافم و خودم را واکاوی می‌کنم، با خودم حرف می‌زنم و خودم را باز پیدا می‌کنم. هر جوری که هست. هنر و هوشم باید به دادم برسد. تنها هستم و فقط همین‌ها را دارم.

 

سردها و گرم‌ها

مراقب هارت و پورت‌هایی که می‌کنید باشید، حواستان به خط و نشان‌هایی که می‌کشید، به خط قرمزهایی که معلوم می‌کنید، نظربه‌هایی که می‌دهید و احکامی که صادر می‌کنید باشد، چرا که ناگهان چشم باز می‌کنید و می‌بینید میان ماجرایی هستید که پیش از این، آن را برای خودتان ساده و موجه و معمولی در نظر گرفته بودید و‌حالا که شما نه فاعل، که مفعول ماجرا هستید و اتفاق بر شما نازل شده، برآشفته و دست‌پاچه، گیج مانده‌اید که چه شد و از کجا خوردید. 

خلاصه این که هر چه برای خودت می‌پسندی، برای دیگران هم بپسند. 

اين زندگي من است

برايش نوشتم ديگر با هم كتاب نمي‌خوانيم؟ مي‌خواستم جور ديگري بنويسم. مثلاً نامش را صدا كنم، آن‌طور كه بلدم، كشيده و نرم و بعد يك جور ديگري بپرسم، بگويم ميم جان يعني ديگر با هم كتاب نمي‌خوانيم؟ و توي لحنم تمنا باشد و سادگي و طراوات. اما اين كار را نكردم، نمي‌دانم چرا، شايد چون كمي خسته‌ام و كمي ترسيده و كمي خشمگين و كمي حسادتم تحريك شده و كمي مي‌توانم جفتك بيندازم و كمي دلم مي‌خواهد كسي را خفه كنم و كمي خودبزرگ‌بينم و كمي غمگينم. از هر چيزي كمي هستم و سعي مي‌كنم دور بايستم. اما مي‌خواهم چيزهايي هنوز باشد. رشته‌هاي ارتباطي مثل نوشتن و خواندن و گفتن و نقاشي كشيدن، اين قدري كه چرخ زندگي‌ام بچرخد و بتوانم حركت كنم، بشكافم و جلو بروم و گاه مثل بولدوزر حركت كنم، حركت به هر قيمتي حتا تخريب ديگران، تخريب هر چيزي كه سر راهم قرار بگيرد... دور شده‌ام و تمركز ندارم.

 

معناي زيبايي را نمي‌فهمم. از اول همين بودم، زيباترين آدم‌هاي دوروبرم را نمي‌ديدم، يعني خودشان را مي‌ديدم اما نمي‌فهميدم كه زيبا هستند، بعد از دهان اين و آن مي‌شنيدم كه فلاني خيلي خوشگل و خوش‌بر و روست. زيبايي برايم هميشه چيزي غير از تناسب اندام يا خطوط چهره بوده. زيبايي برايم وجود يك عنصر غيرمعمول يا ناساز توي ظاهر است، يك چيزي كه از خط بيرون زده باشد، يك چيزي كه اثر اتفاقي باشد، مثل خط زخم يا چين‌هاي اطراف شقيقه‌ها و كنار بيني يا تيره‌گي حدقه‌ي چشم‌ها، موهاي سپيد، لرزش دست‌ها، شكندگي‌روحيه، ضعف‌ها و عقب‌نشيني‌ها، اين‌ها آدم‌ها را در نظرم زيبا مي‌كند. حالا گيجم، نمي‌دانم به خودم و اندازه‌هاي خودم در زيبايي اعتماد كنم يا آن چيزي كه ديگران مي‌گويند. و نمي‌دانم بايد بابت زيبايي ديگران نگران و ترسيده باشم يا شانه بالا بيندازم و راه خودم را بروم؟ خب پاسخ پرسش‌ها روشن است. معيار خودم، راه خودم، و اين دو حرف كه آسايش دو گيتي در آن نهفته است. اول اين كه بنشينم و صبر پيش گيرم، دنباله‌ي كار خويش گيرم و دو اين كه: مرا به زوزه‌ي دراز توحش در عضو جنسي حيوان چه كار؟ البته دوست ندارم به عضو جنسي حيوان توهين كنم، خيلي وقت است كه به نظرم خر و گاو و پدرسگ و مادرسگ و الاغ و كره خر و گوساله فحش نيست. يعني كاري كرده‌ايم كه به نظرم اشرف مخلوقات بودن بزرگترين لعنتي است كه دچارش شده‌ايم، "دشنام آفرينش" هستيم.

 

عشق چيست؟ امروز ساعت نه صبح با اين پرسش از خواب بيدار شدم و خيال كردم دغدغه‌ي ذهني‌ام باشد. خيال كردم مي‌خواهم تمام عمرم را صرف اين كنم كه پاسخ اين پرسش را بدانم. بعد خيال كردم قلبم سرشار از حسي است تپنده، خيال كردم خون دارد مي‌دود توي جانم و گرمم مي‌كند و كلمات مثل گياهي رونده روي تنم حركت مي‌كنند تا مرا در آغوش بگيرند و ببلعند و فرو ببرند در پيله‌ي خودشان، بعد ديدم كه آن پيله انبوهي از نخي درخشان، باريك اما محكم است كه سرش مي‌رسد به نقطه‌اي دور، مي‌رود تا برسد به سرانگشت‌هاي لرزان او... خيال كردم مثل بندبازي مي‌خواهم از خودم به در بيايم و روي آن نخ باريك بدوم تا به او برسم و در آغوشش بگيرم و سر تا پايش را ببوسم. آن وقت صبح بود، ساعت نه بود و بيرون از اتاق خانه باغ نون، سوسك‌ها داشتند مثل ديوانه‌ها مي‌خواندند، سگ پارس مي‌كرد و مرد باغبان بي‌صدا ميان درخت‌ها مي‌چرخيد. حالا ساعت چهارونيم بعدازظهر است، پنكه با چهره‌ي مبهوتش به من نگاه مي‌كند و چيزي گنگ را تكرار مي‌كند، حروفي ناشناس كه اگر دقيق شود مي‌توانم توي ذهنم بخوانمش، نمي‌خواهم دقيق شود، تكرار آن حرف اگر واضح شود، ديوانه‌ام مي‌كند. حالا اين دم پي پاسخ آن پرسش نيستم. هوا داغ است و خانه كم‌وبيش كثيف. بايد بنويسم و بعد بروم درس بخوانم، فردا صبح كلاس دارم و اين كثافت خانه را تا فردا عصر بايد تحمل كنم.

بينايي‌ام دچار مشكل شده، گاهي مي‌شود كه چيزي نمي‌بينم، اشياء را در بعضي از زوايا اصلاً نمي‌بينم، خطوط محيطي برايم مشخص و نمايان نيست، شماره‌ي چشمم حتماً خيلي بالا رفته و بايد بروم عينكم را عوض كنم اما دارم تنبلي مي‌كنم. كلا چنين آدمي هستم، اگر چيزي دوروبرم خراب شود ديگر پي‌اش را نمي‌گيرم، مكروفر خراب است، فيلتر تصفيه آب يخچال بايد عوض شود، محفظه‌ي شيشه‌اي مخلوط‌كن دو سال است كه شكسته، چشمم نمي‌بيند و يكي از دندان‌هايم كه چند سال پيش پر كرده بودم، خالي شده. پيشرفتم در مورد رفع عادت بد كار امروز را به فردا انداختن فعلا در حد پرداخت به موقعه‌ي بيمه‌ي ماشين و قبض‌هاي خدماتي است. خوبي ماجرا اين است كه فردا شنبه است و مي‌شود گفت از فردا.

 

يك فاصله‌اي هست ميان من و او كه نمي‌دانم اسمش چيست. نقطه‌اي شبيه نقطه‌ي كانوني، جايي كه انگار آن جا كه مي‌ايستم ناگهان تصويرش برايم واضح مي‌شود، واضح و ديدني، مي‌بينمش كه آن جا ايستاده، يا نشسته با كت و شلوار تابستاني روشن و با هيجان دارد از ملاقاتش با زني نقاش حرف مي‌زند و صندلي مي‌لغزد و نزديك است بيفتد، خودش را كنترل مي‌كند و باز كلمات همان‌طور جسته و گريخته از ميان ريش و سبيل سپيدش بيرون مي ريزد. او را مي‌بينم و خطوط پيكرش را و كلماتش را و آن چيزي كه توي سر بزرگش مي‌گذرد. وقتي توي آن نقطه‌ي وضوح ايستاده‌ام آن پرسش باز مي‌آيد سراغم. "عشق چيست؟" بعد ناگهان مي‌ترسم، نمي‌دانم از چي، از تعهد شايد يا مسئوليت يا اين كه عشق مجبورم كند از چيزهايي پرهيز كنم يا چيز ديگري بشوم يا راه ديگري را بروم يا شايد از آن "نادانستن" مي‌ترسم، از پيچيدگي آن مفهوم يا مي‌ترسم براي كشف آن پاسخ چيزي را از دست بدهم، غرورم را، كيفيت تنهايي‌ام را، شيوه‌ي فعلي زندگي‌ام را. اين است كه سرم را مثل كسي كه از خواب پريده تكان مي‌دهم و به سمت ناكجايي مي‌دوم، از نقطه كانوني دور مي‌شوم تا برسم به نقطه‌ي كور، جايي كه نبينمش يا تصويرش برايم واضح و بامعنا نباشد تا آن پرسش سوزان نيايد سراغم، تا نخواهم بدانم و مجبور نباشم تقاص دانستنم را بدهم.

 

ساعت سه صبح است. دلم برایت تنگ شده. دوست ندارم چنین باشد، اما دلم خیلی برایت تنگ شده و تو نمی‌دانی چون حالا خوابیده‌ای.

اين زندگي من است

آن مرد كه خوابيده بود تماس گرفت، اوضاع آرام است، آرام بود، من اما مثل كتري روي آتش قل‌قل مي‌جوشم و سر و صدا مي‌كنم، كه چي بشود؟ بي‌خود و بي‌جهت. آدم‌هاي ديگر آرامند. فقط منم كه بيش از همه بالا و پايين مي‌پرم. حتا پدرم كه وسواسي اعظم است و نودوچند ساله‌اش است از من مسلط‌تر و آرام‌تر است. يعني من بيش از همه دچار آن مرضي هستم كه به اطرافيانم نسبت مي‌دهم. مدام صداي مادرم را مي‌شنوم كه مي‌گويد تو چه شلوغ‌كني هستي. و توي آن صدا و آن لحن شماتتي ترسناك است. يك جور سرزنش بابت كاري كه كرده‌اي و مي‌خواهي پنهانش كني. با مردي بوده‌اي و خيال مي‌كني كسي نمي‌داند اما مادرت مي‌داند. مادرت مي‌داند كه تو از كجا و براي چه چيزي ناراحتي، مي‌داند كه براي پنهان كردن چه رازي داري شلوغش مي‌كني، مادرت همه‌ي رازها را مي‌داند. اين خيلي بد است. اين كه مردم جوري با هم رفتار كنند كه گويا همه‌ي اسرار هم‌ديگر را مي‌دانند، كه قدرت خواندن چيزهاي ناگفته را دارند، كه حدس و گمان تيز و قاطعي دارند، اين قدرت‌نمايي خيلي زشت است، خيلي دور از شان آدم و رفتار مودبانه است. خوب اين است كه اگر رازي را هم مي‌دانيم خودمان را به نافهمي بزنيم. خيال نكنيم رابطه‌ي ميان آدم‌ها عرصه‌ي مسابقه است، ميزان هوشياري و زرنگي آدم با پرده‌دري از زندگي خصوصي و رازهاي مردم معلوم نمي‌شود. اين براي كسي امتياز نيست كه اگر بگويي "ف" طرف بتواند حدس بزند فريباست يا فرحزاد... اين توانايي چيزي نيست كه به آن بباليم. واقعيت اين است كه ما هيچ چيزي نمي‌دانيم، حتا رازهاي فاش شده دليل و منطقي دارند كه ما نمي‌دانيم، ما زندگي‌َشان نكرده‌ايم، هيچ اتفاقي قابل پيش‌بيني نيست و آدم هوشيار و زبل و زرنگ آن كسي نيست كه از پيش مي‌داند، بلكه آن است كه اطمينان دارد كه چيزي را نمي‌داند،‌ اطمينان دارد كه اين چيزها كه مي‌بيند و مي‌َشنود حتا بخش ناچيزي از "حقيقت" هم نيست.

اين زندگي من است

صفحه‌ي دومم. تمركز ندارم چون منتظر تلفن آن يارو هستم، آن عنتري كه جواب تلفنم را نمي‌دهد و خواب تو خواب شده احتمالاً... ف تلفن كرد و گفت كه بازاري‌هاي تهران تازه ساعت يازده مي‌روند سر كار و بارشان. من هولم مدام. ولش ديگر حرفي ندارم، حرفي نمي‌زنم. گوش مي‌كنم. چيزي براي گفتن ندارم. تمركز ندارم. ندارم، ندارم، ندارم، ندارم و به استانبول فكر مي‌كنم. تنها چيزيست كه هميشه توي سرم است. تنها تصوير. در همه حال وقتي ترسيده‌ام يا نااميدم يا نگرانم يا شوق دارم. مي‌ترسم به كلاس پاپيه ‌ماشه فكر ‌كنم، مي‌ترسم افسرده‌ام كند. نمي‌دانم اين چه مرضي است كه گريبانم را گرفته. آيا دارم به خودم تلقين مي‌كنم كه افسرده‌ام يا در شرف افسردگي هستم؟ چرا با خودم چنين مي‌كنم؟ آيا واقعاً ترسيده‌ام؟ آيا جداً نگرانم؟ چرا مواجه شدن با "من" بي‌خيال اين همه برايم ترسناك است؟ چرا آرام بودن در حالي كه مي‌توانم آرام باشم اين همه ناراحتم مي‌كند؟ واقعاً حالا مي‌توانم بي‌خيال باشم، نمي‌دانم مي‌توانم نقاشي بكشم يا نه اما مي‌توانم بروم بخوابم. بخزم زير پتو و به صداهاي بيرون گوش كنم يا دراز بكشم و كتاب بخوانم. چرا دنيا را تعطيل نمي‌كنم؟ مگر قرار است چي بشود؟ بله شايد اتفاقات ترسناكي در انتظار همه‌ي ما باشد ولي مگر مي‌َشود براي چيزي كه زورم به تغييرش نمي‌چربد بجنگم؟ يك زن لاغري در من هست كه مي‌تواند بي‌خيال باشد. مي‌تواند شلنگ‌تخته بيندازد.

اين زندگي من است

سكوت مي‌كنم يا كه از خود‌بي‌خود شده خيره مي‌مانم به نقطه‌اي و چشمم سياهي مي‌رود. شين رفت، لابد حالا رسيده و دارد با شوق به آن آسمان آبي شفاف نگاه مي‌كند. خوش به حالش. در حسرتم كمي آرزوست و يك ذره هم اندوه. باقي چيزها را نمي‌دانم. درباره زندگي خصوصي‌اش چيزي نمي‌دانم. اين كه قرار است چه‌طور آن‌جا امرار معاش كند و بماند نمي‌دانم. دوست ندارم ذهنم را مشغول حدس زدن در اين مورد كنم، بيشتر مايلم به كوچه‌هاي شيب‌دار استانبول فكر كنم، به كافه‌هاي خيلي زيبايش، به صداي آدم‌هايش كه انگار راضي و آرام مهربانند. مي‌دانم كه اين خيال من است و خيال آدمي خام است و چيزهاي ديگري هم هست.

چيزهايي هم توي سرم هست كه بايد درباره‌اش با خودم حرف بزنم. مثلاً مسئله‌ي دموكراسي كه امروز كشف كردم چه شيوه‌ي خوبي است، يعني به‌ترين روش است براي تسلط بر ملت و به‌ترين وسيله است براي پيشبرد يك حكومت استبدادي. فقط كافي است عموم مردم را احمق و بيمار و درمانده نگه‌داري. بعد بيايي بگويي تشريف بياوريد پاي صندوق‌هاي راي، از آن جا كه راي با اكثريت است و اكثريت عده‌اي آدم از همه جا بي‌خبرند، نظرشان مي‌شود همان چيزي كه صاحبين قدرت مي‌خواهند، در راستاي منافع ايشان، يعني از توي صندوق متحجرانه‌ترين و استبداد‌زده‌ترين افكار بيرون مي‌آيد. حكومت هم مي‌تواند هميشه ژست دموكراسي و مردم‌سالاري بگيرد. مثل كم‌وبيش همه‌ي كشورهاي دنيا با آن دولتيان داغان و فاسدي كه دارند. ملتي كه صبح تا شب خوراكش مخدر و سكس و پول و اشياء است و غايت آرزويش اين است كه سكس سه نفره داشته باشد، پورش سوار بشود و علف بكشد يا كه كلاً محتاج نان شبش باشد، يعني پايين و بالايش همين باشد، چه انتخاب و تصميمي مي‌خواهد داشته باشد؟  

اين زندگي من است

مي‌شود گفت دارم با لشكر غم مي‌جنگم. دست‌ و پاي آرزو‌هايم را جمع كرده‌ام و تمركزم روي رفتن فرزند ارشد است. براي كارهاي ديگر تمركز ندارم. نقاشي كشيدن برايم سخت شده. چيزهايي توي سرم هست كه ترجيح مي‌دهم با صداي بلند نگويم. هم‌چنان فكر كلاس پاپيه ماشه چراغي در دلم روشن مي‌كند. اما به آن هم نمي‌توانم زياد فكر كنم، نمي‌خواهم فكر كنم. شوق زيادي هم افسرده‌ام مي‌كند، تمركزم را به هم مي‌ريزد و از انجام كارهايم مي‌مانم. بهتر مي‌بينم ذهنم را خاموش كنم. به چيزي فكر نكنم، نه چيزي كه خوشحالم كند و نه اين همه اخبار كثيفي كه اين روزها بيش از هميشه مي‌شنوم و اين‌ طرف و آن طرف مي‌خوانم. روزي كه پسر برود حداقل يك هفته هيچ كانال خبري را چك نمي‌كنم. برايم مهم نيست در جهان چه مي‌گذرد، نه چون متفرعنم، چون درمانده‌ام.

اين زندگي من است

ديگران هم مثل من هستند؟ توي قلبشان، دقيقاً در ناحيه‌ي سينه‌ي چپشان اين همه شلوغي و كشمكش است؟ ذهنم آرام نيست، نه كه ناراحت باشم، نه كه خوش‌حال باشم، نه كه بدانم چي توي سر و جانم مي‌گذرد، نه كه بخواهم با كسي حرف بزنم، نه كه بخواهم ساكت بمانم. انگار "خودم" خانه‌اي باشم در يك روز آفتابي خنك كه دارم از خانه‌ي رو‌به‌رويي به آن نگاه مي‌كنم. يعني من از دريچه‌‌ي خانه‌ي ديگري دارم به خودم كه آن خانه است، نگاه مي‌كنم و آن خانه، آن "خود" پشت شاخ و برگ درختي كه از حياط خانه سر برآورده، پنهان است و ديدنش سخت شده، نمي‌بينم چه كساني به آن خانه مي‌روند و مي‌آيند، نمي‌بينم اوضاع توي خانه چه طور است. فقط ديوارهاي روشن از آفتابش را مي‌بينم و سايه‌هاي پررنگ كه رويش حركت مي‌كنند و پنجره‌هاي بزرگش از لاي شاخ و برگ‌ها كمي پيداست. خانه يك جوري ساكت است كه انگار كسي در آن نيست. اما متروك نيست، خاك گرفته و آوار و قديمي نيست. يك جوري تميز و تازه است انگار منتظر حضور كسي باشد. اما نمي‌دانم كي، نمي‌دانم چه كساني. مقابل "خودم" ايستاده‌ام و زل‌مات مانده‌ام و مثل كسي كه شب گذشته غذاي فاسدي خورده باشد، دلم كمي آشوب است. موج برمي‌دارم در خودم، در حالتي از شادي و اندوه، ياس و اميد.

فكر مي‌كنم اين گنگي كه نسبت به حال خودم دارم به خاطر كاري است كه نيمه كاره مانده، رمانم را نمي‌نويسم، پيش نمي‌برمش، گم و گيجم نسبت به آن و ديگر نمي‌دانم اگر كاري در حاشيه‌اش مي‌كنم براي اين است كه نوشتنش را به تعويق بيندازم يا از اين جهت است كه مي‌خواهم ذهنم را احياء كنم براي نوشتن. كاش به خودم اعتماد كنم. كاش نخواهم و منتظر نمانم كه كسي به من بگويد چه كنم. از چه مي‌ترسم؟ نمي‌دانم. موارد ترسيدنم آن قدر زياد است و آن قدر درباره‌اش با خودم حرف زده‌ام كه ديگر برايم لوس و تكراري شده و اثرش را هم از دست داده. ميان آن چيزي كه دلم مي‌خواهد باشم و آن چيزي كه بايد باشم و آن چيزي كه مي‌توانم باشم، دارم شقه مي‌شوم. صبح حالم خوب بود، موج و گرماي شادي را توي رگ‌هايم حس مي‌كردم كه مي‌دود و در من پيش مي‌رود، حالا خسته‌ام و دوست دارم سرم را بگذارم روي شانه‌ي مردي و گريه كنم. چرا مردي؟ درباره‌ي اين هم حوصله ندارم حرفي بزنم.

آسيب‌پذير شده‌ام. گاهي اين‌طور مي‌شوم، مثل همه‌ي آدم‌ها. منتها بعضي از آدم‌ها اين حالات بالا و پايين شدنشان را مي‌بينند و درباره‌اش با خودشان حرف مي‌زنند و بعضي نه و موج مي‌آيد و مي‌رود. من از آن آدم‌هاي دسته‌ي اول هستم.

يك ماشيني دارد از زير پنجره‌مان مي‌گذرد و توي بلندگويي داد مي‌زند اساس كهنه خريدار است.

شايد لازم باشد بروم سفر. بروم تهران، توي خيابان‌هاي شلوغ آلوده‌اش راه بروم و به مردمي نگاه كنم كه با خودشان حرف مي‌زنند. تهران خيلي از اين‌جور آدم‌ها دارد. به همين خاطر است كه من خيال مي‌كنم مردم توي شهرستان خوشبخت‌ترند. توي شهر من خيلي آدم‌هاي فقير دارد، مثلاً ديروز مجبور شدم وسط خيابان ماشين را متوقف كنم تا مردي كه بالا تنه‌اش را با دست‌هايش روي زمين مي‌خزاند از عرض خيابان بگذرد، سمت چپم يك تانك شاسي‌بلند سياه بود و سمت راستم يك وانت نيسان و مرد خزنده از مقابل ما گذشت. صحنه‌ي عجيبي بود. توي شهرستان من خيلي زياد آدم‌هاي اين‌طوري هستند و خيلي بچه‌هايي كه نيمه شب ميان ماشين‌ها مي‌دوند، جوري كه انگار تنها آموزه‌شان در زندگي اين بوده كه چه طور خودشان را بكوبند به ماشيني و كسي را بدبخت كنند و خودشان را نابود كنند تا كسي ديگر به منفعتي برسد. با همه‌ي اين چيزها كه در شهرستان سرسبز من بسيار است، باز من خيال مي‌كنم بدبخت‌هاي شهرستان در مقايسه با بدبخت‌هاي تهران، اوضاع بهتري دارند. يا شايد هم اين‌طور فكر مي‌كنم چون آرامشم در اين‌طور فكر كردن است. در اين كه خيال كنم در جاي بهتري زندگي مي‌كنم، در اين كه خودم را گمراه كنم.

آشپزخانه پر از ظرف كثيف است. سه روز است ظرف نشسته‌ام يا شايد هم دو روز، اما فكر نمي‌كنم افسرده باشم. گاهي هم مي‌ترسم، مي‌ترسم كه افسرده باشم و نخواهم به روي خودم بياورم. اما نه، حتا اين جدلي هم كه با خودم دارم از سر لوس‌بازي و جلب توجه است. اگر افسرده بودم ديروز سر كلاس تاريخ هنر آن طوري مثل شاگرد اول‌هاي خودشيرين درس جلسه‌ي پيش را پس نمي‌دادم. احساس مي‌كردم يكي، ‌دوتا جواني كه ليسانس هنر دارند چپ‌چپ نگاهم مي‌كنند و دندان قروچه مي‌روند. احساس مي‌كردم قاه‌قاه خنديدنم و چشم گفتن‌هايم به استاد، حالشان را به هم مي‌زند. اما راستش زياد مهم نيست. آن‌ها نمي‌دانند كه محتاجم به اين توجهات، نه چون حقيرم، احساس حقارت ندارم، فعلاً.

موضوع اين است كه من فكر مي‌كنم هر آدمي نياز دارد كه در زندگي‌اش حداقل گاهي مورد تاييد باشد،‌ احساس پيشرو بودن، گاهي كامل بودن، يگانه بودن، احساس موفق بودن داشته باشد. بعضي‌ها هميشه اين‌طورند. در نوزادي تپل با پوست سفيد و چشم‌هاي درخشانند، در خردسالي كلي شعر از حفظ دارند و شيرين زبان و باهوشند، در نوجواني خوب پيانو مي‌زنند و انگليسي را مثل بلبل و فرانسه را دست و پا شكسته بلدند، در جواني در يك رشته‌ي خوب در دانشگاهي معتبر درس مي‌خوانند و كلي خواهان دارند و ويزاي اقامتشان زير يك آسمان آبي‌تر هم حاضر و آماده است، در ميانسالي صاحب خانواده‌اند، بيماري‌هاي ملايم شيك دارند و بچه‌هاي مودبشان مثل پروانه دورشان مي‌چرخند و وقتي بميرند مراسمشان نه در مسجد و با حضور قاري قرآن و نوحه‌خوان كه در سالني با حضور دوستان و اجراي موسيقي و تعريف خاطراتي چند از آن عزيز از دست رفته، برگزار مي‌شود. اين‌ها هميشه مورد توجه‌اند، منظورم اين نيست كه اين آدم‌ها لوسند يا آدم‌هاي سطحي يا بدي هستند. اين‌ها خوش‌شانس‌هاي روزگار هستند، دسته‌ي خوش‌به‌حالان كه حتا اگر تيره‌بختي هم در زندگي‌شان پيش بيايد يك جور شيك و قشنگي در آن قرار مي‌گيرند. مثلا مي‌شوند بيوه‌ي محترمي كه هميشه عاشق شوهرش مي‌ماند و عشاقش جرات نمي‌كنند جز با ديده‌ي احترام و در نهاني به او عشق بورزند.

من اما اين‌طور نبوده‌ام. از كودكي‌ام برجسته‌ترين خاطراتي كه دارم خاطراتم از خانه‌ي آقاجان است كه تنهايي با سنگ‌هاي داغ از آفتاب تابستان نانوايي بازي مي‌كردم، بعد هم تنهايي لذت‌هاي جنسي را كشف كردم و خودم تنهايي مسئوليت پاسخ‌گويي‌اش را بر عهده داشتم، در نوجواني رنگ و روي زرد داشتم با دو تا پيله‌ي تيره زير چشم‌هاي ريز مضطربم. در مدرسه از همان اول آن كسي بودم كه مشق نمي‌نوشت و مدام توي دفتر دبستان بود، در راهنمايي اولين تجديدم را از درس جغرافيا آوردم و ناتواني‌ام در جهت‌يابي هنوز هم با من هست. در دبيرستان كه نيمه‌كاره رهاش كردم بدترين شاگرد بودم، بزرگترين ارفاق را دبير رياضي‌ام بهم كرد كه به ورقه‌ي سفيد سفيدم به جاي صفر، يك داد. بعدهاش هم همش مضحكه بود تا ناگهان توي ميان‌سالي شكوفا شدم. نمي‌دانم چرا، ظاهرم تغيير كرد، دوروبرم شلوغ شد، محترم و مشخص شدم. البته هنوز هيچ جوري توي گروه شاگرد اولان خوش‌شانس قرار نمي‌گيرم. مثلاً من بزرگترين ويژگي آن‌ها را ندارم، آن گروه محترم حتماً با خانواده‌شان در صلح و آشتي‌ و احترام به سر مي‌برند. من اما در خشم و قهر و وحشي‌گري و لوس‌بازي. تقريباً هم هيچ دليل قانع‌كننده‌اي براي رفتارم ندارم. اما به شدت فراري‌ام و اين قدر رابطه‌اي كه با آن‌ها دارم يا از سر عذاب وجدان است يا به خاطر منافع شخصي‌ام. يعني حسابش را بگيرم و منصف باشم و خوب به خودم نگاه كنم، از آن آدم‌هاي بد و بيخودي هستم كه اگر از دور ببينم دو پاي ديگر قرض مي‌كنم و از دستشان فرار مي‌كنم. موضوع اين نيست كه عناد به خود دارم، موضوع اين است كه كثافت‌هاي درون خودم را مي‌بينم و راستش، گاهي، مثل همين حالا از ديدنش خنده‌ام مي‌گيرد. يعني عين خيالم نيست، فقط مي‌خندم به ريش خودم و جهانم.