«دلم برایت تنگ‌شده»، این جمله‌ای بود که برایت نوشتم و بعد پاکش کردم، چرا که گفتن این چیزها مرهم بر زخمی نیست و اثرش را هم از دست داده است بس که تکرار شده. 

جستن ميان عشق

دلم براي شنيدن صدايش تنگ شده. وقتي صدايش را نمي‌شنوم اين فرصت برايم پيش مي‌آيد كه آن صدا را توي سرم بازشنوايي كنم. تاروپود صدايش را از هم باز كنم و به حركت لب‌ها و زبانش وقتي چيزي مي‌گويد فكر كنم. حتا جهت نگاهش را به ياد بياورم، رنگ مردمكش را و شفافيت سپيدي موهايش را توي سرم بازسازي كنم و بعد آن خطوط ريز و ظريف دور چشم‌ها  پيش مي‌روند و خطوط چهره و بعد گردن و شانه‌ها و بعد هيكل را مي‌سازند، درست مثل نقشي كه وقتي قلم را از روي كاغذ برنمي‌دارم با خط‌هايي پيوسته و در هم تنيده مي‌كشم. نديدن و نشنيدنش باعث مي‌َشود دقتم زياد شود و آن چيزي را كه از گذشته داشتم و آن اندك‌اكي را كه به واسطه‌ي عكس‌ها يا حرف زدنش با ديگران يا يكي، ‌دو جمله‌اي كه بين خودمان گاهي رد و بدل مي‌شود عزيز بدارم و آن همه را براي شناسايي معاني و يافتن كليدهايي براي پرسش‌هاي توي سرم به كار ببرم. نديدنش باعث مي‌شود قدردان همان اندكي باشم كه از خودش نشانم مي‌دهد. اگرچه نمي‌دانم تا كي حوصله‌ي اين بازي را داشته باشم، كجا خسته شوم يا اين كه از كجا به بعد ترك كردن عادت‌ها و مدام نو‌به‌نو شدن باعث فراموشي خاطرات شود، باعث كسالت و كم‌رنگ شدن و بعد كاملاً محو شدن. نمي‌دانم. مرز باريكي است كه اگر آدم‌ها از آن عبور كنند ديگر چيزي نمي‌ماند، مثل مسافري كه سوار بر كشتي از بندرگاه و بدرقه‌كننده‌اش دور مي‌شود. اوايل ترس از جدايي است و حتا شايد تمايل به اين كه از كشتي در حال حركت بپري توي آب و شناكنان خودت را به اسكله برساني و بدرقه‌كننده را در آغوش بگيري، دورتر كه بشوي مي‌داني امكان شنا كردن تا اسكله نيست و دلتنگ مي‌شوي در حالي كه هنوز تصوير دوري از دستي را كه توي آسمان به نشانه‌ي وداع شبیه شاخه‌اي در باد تكان مي‌خورد، مي‌بيني و مي‌تواني خطوط اندام و هيكل لرزان ايستاده در بندرگاه را ببيني و حتا به واسطه‌ي خاطراتي كه از آن شخص داري خطوط چهره و حالت صورت و حتا مكنونات قلبي‌اش را در ذهن بسازي، اما كشتي كه دورتر شود تصوير ريز و ريزتر مي‌شود تا محو كامل و ابتدا افسوس و بعد ياس و در نهايت فراموشي جاي خالي آن تصوير را پر مي‌كند. كسي نمي‌داند آن مرزي كه از آن جا به بعد بدرقه‌كننده ناپديد مي‌َشود كجاست. بسته به قدرت بينايي و تخيل و حافظه‌ي مسافر در كشتي، هر كس شمايل بدرقه‌كننده‌اش را جايي از دست مي‌دهد، دورتر يا نزديك‌تر اما آن چيزي كه كم‌وبيش اتفاق مي‌افتد سلطه‌ي فراموشي است.

نمي‌دانم اين چيزها كه مي‌گويم چه‌قدر درست است. فراموشي اتفاق عجيبي است. براي من كه تجربه‌ي مرگ آدم نزديك زندگي‌ام را داشته‌ام، فرايند از ياد بردن و باز به ياد آوردن و باز از ياد بردن چيز غريبي است و فكر مي‌كنم فراموشي به معناي پاك شدن خاطره از اتفاقي يا آدمي، نيست. زمان مانند موجي در رفتن و آمدن مدام عمل مي‌كند. تا وقتي آب درياها هستند موج‌ها گاه پرقدرت و پيش‌رونده و گاه بي‌حال و آرام و حتا نوازشگر در حركت هستند. هر بار چيزي با خود مي‌آورند و چيزي را از ساحل مي‌كنند و مي‌برند تا باز كي آن را برگردانند، تغيير يافته، فرسوده و صيقلي و گاه تبديل شده به چيزي ديگر، سخت شده يا نرم و قابل انعطاف. زمان با ما، با اتفاقات، با زندگي همين كار را مي‌كند. نمي‌دانم بعد از مرگمان خاطراتمان چه مي‌َشود، آن ماهيت غير مادي بعد از از كار افتادن جسممان چه مي‌شود، كجا مي‌رود؟ نمي‌دانم. دوست دارم هر چيزي توي سرم دارم را تبديل كنم به چيزي مادي و قابل ديدن. خاطراتي را كه زمان با خودش مي‌برد و مي‌آورد نقاشي كنم يا بنويسم يا تبديل به چيزيش كنم كه بعد از من بماند، نه براي نسل‌هاي آينده، به اين چيزها زياد فكر نمي‌كنم. شايد يك جور اداي احترام به زمان باشد، حفظ زمان و آرزوي اين كه آن چيزي كه پشت سر گذاشته شده، ‌بي‌مصرف و تمام شده نشود. ادامه داشته باشد، گو اين كه آن هم شامل گذشت زمان مي‌شود، يعني زمان خودش هم خودش را فرسوده مي‌كند، همان‌طور كه مي‌شد اثر شكستگي و گذشت تاريخ را بر مجسمه‌هاي قبل از ميلاد مسيح كه از لوور مهمان تهران بودند ديد. سعي كرده بودند زمان را مرمت كنند، باز بسازند، چسب بزنند و جايي محكمش كنند،‌ اما تلاشي مضحك است، كولاژي از اصالت گذشته و خامي زمان حال است و اين دو هيچ وقت به هم نمي‌رسند و با هيچ چسبي به هم نمي‌چسبند.

جستن ميان عشق

آيا من آدم عجيبي هستم؟ امروز آن قدر دلم برايش تنگ شده بود كه چند بار دستم رفت تا شماره‌اش را بگيرم. بعد ديدم فقط همين دلتنگي براي من مانده. همين است كه من را زنده نگه مي‌دارد. همين است كه باعث مي‌شود به وضعيتم عادت نكنم و ذهنم هم‌چنان كار كند و خيال ببافد. "دوست داشتن" مثل ترانه‌اي زيباست كه اگر پشت هم و مدام به آن گوش كنم كم‌كم از معنا تهي مي‌َشود و زيبايي‌اش را از دست مي‌دهد. مثل كاري كه با "اي ساربان" نامجو كردم. آن قدر پشت هم شنيدمش كه ديگر آن اثر دل‌ريش كننده‌اش را از دست داد. واقعيت اين است كه حتا وقتي خود نامجو زير آن نور و سقف و آن فضاي غريب نشست و صدايش را تاب داد و آن طور معصومانه و پرتمنا خواند:

هميشه خدايا محبت دل‌ها

به‌دل‌ها بماند مثال دل ما

كه ليلي و مجنون فسانه شود

حكايت ما جاودانه شود

من داشتم اداي از خود بي‌خودشدگي را درمي‌آوردم، يعني احتمال مي‌دهم كه چنين چيزي بوده باشد، درست يادم نيست. اصولاً آدمي هستم كه وقتي در ميان اتفاقي هستم حال خودم را نمي‌فهمم. بايد چند روزي بگذرد تا بفهمم اثر آن شادي يا اندوه در من چگونه بوده و موضوع اين است كه خيلي از اوقات از شدت صداقت با خودم آن چيزي را كه اتفاق افتاده جور ديگري براي خودم بازگو مي‌كنم. انگار صداقت براي من يعني گند بزن به خودت و شادي يا اندوهي كه آن دم ميان اتفاق باور كرده بودي، چه اين كه اين‌طور آموخته‌ام كه آدم حواس جمع و قابل اعتمادي نيستم پس درباره احساساتم و راستي‌اش بايد در شكي مدام به سر ببرم. در باب "دوست داشتن" هم همين است. چهل‌وشش سال كه نه، از سالي كه اولين تپش‌هاي عاشقانه‌ي قلبم را احساس كردم، مدام از خودم پرسيده‌ام آيا اين آن عشق بزرگ است؟ چرا كه باور داشتم هر آدمي عشقي بزرگ و يگانه در زندگي‌اش دارد و آن عشق هم بايد حتماً به مردي يا زني باشد. يعني عشقي كه جنسي است و هي هر بار مي‌ديدم كه نبود. يعني نه كه مايوس شده باشم اما مي‌ديدم آن دگرگوني و بي‌تابي و بيش از همه ايثاري كه بايد در عشق داشت در من زنده نمي‌شود و من همان خودخواهي‌هاي هميشه‌ام را دارم. ديدم تنها و تنها براي بچه‌هايم حاضرم از همه چيزي بگذرم و خيال كنم براي من عشق همين باشد. يعني همين دوست داشتن پسرهايم عشق باشد و البته تمايل شديدم به نقاشي و نوشتن و ميلم به يادگيري مدام. يعني از آن‌ها نيستم كه بگويم هوا را از من بگير، خنده‌ات را نه. از آن‌ها هستم كه مي‌گويند هوا را از من بگير اما زبانم لال، فرزندانم آب توي دلشان تكان نخورد و هوا را از من بگير اما اندك پول و پله و اتاقي از آن خود را تا در آن بتوانم نقاشي كنم و بنويسم، نه. آيا نوشتن اين چيزها حمل بر خودخواهي است؟ يا گستاخ و بي‌ادبم با حساب اين كه اين نوشته‌ها را "او" هم مي‌خواند؟ (در واقع تنها مخاطبم توي سرم و در جانم اوست) خودم اين‌طور فكر نمي‌كنم. فكر مي‌كنم اين جور قضاوت خودم دو دليل دارد، يكيش همان چيزي است كه گفتم،‌ يعني هرگز كسي اين چنين فجيع به كشتن خود برنخواست كه من... و دليل ديگرش هم اين است كه من بايد مدام خودم را بيل بزنم، با خودم دست به يقه باشم، خودم را زيرورو كنم، شده به خودم انگ بزنم و بعد از خودم در برابر خودم دفاع كنم تا ذهنم تروتازه بماند. در واقع همه‌ي اين كارها براي اين است كه دوستش دارم. يعني هروقت پاي دوست داشتن كسي، عميقا دوست داشتنش در ميان است، ‌روح من اين‌طور رفتار مي‌كند. اصلاً براي همين است كه فاصله مي‌گيرم تا عادت نشود، يعني فرار من "به" اوست و نه "از" او. شايد هم دارم ديوانه مي‌َشوم يا كه محتمل‌تر اين است كه خوشي زده زير دلم. يعني در حوالي ميانسالي آن قدري مرفه هستم كه سرم را گرم اين چيزها بكنم. آيا دچار تفرعنم؟ به خيال خودم نه، اما شايد در نگاه ديگران باشم. حالا ديگر دارم بلند بلند فكر مي‌كنم. به‌تر است سخن كوتاه كنم. ساكت بمانم و به صداهاي بيرون گوش كنم. يا كه مثلا از اتفاق خوش‌حال كننده‌ي اين روزها بنويسم و بعد برنامه‌ي فردا را براي خودم بچينم.

اتفاق خوش تير ماه كلاس مجسمه‌سازي است. از آن كارهاي باورنكردني است. يعني كاري كه آرزويش را داشتم اما فكرش را نمي‌كردم عمليش كنم. يعني آن قدر دور از ذهنم بود، مثل كسي كه ماه را در آسمان مي‌بيند و بعد ناگهان به خودش مي‌آيد و مي‌بيند روي ماه ايستاده. اين تشبيه را توي يك رمان خوانده بودم،‌ شايد جان شيفته و همين‌طور يادم مانده چون به عقيده‌ي من شگفتي را، نهايت شگفتي را خيلي خوب تصوير كرده. اگر چه ماه هميشه من را ياد چيزهاي ديگري هم مي‌اندازد. چيزهايي كه جا دارد بگوييم مع‌الاسف... حالا از اين بگذريم. در نهايت بايد بگويم حاصل همه‌ي اين هذيان‌ها اين است كه در يك رضايت نسبي به سر مي‌برم. البته كه بغض صبحگاهي سر جايش هست و مشكلات مالي و نگراني‌هاي زندگي روزمره و نگراني‌ براي سرنوشت بشر و پرسش‌هاي بدون پاسخ فلسفي و هستي‌شناسانه همين‌طور جانم را مي‌جورد. اما با اين همه به قول خودم با استانداردهاي خاورميانه مي‌شود گفت حال خوبي دارم و راضي‌ام از اين كه بالاخره به آن گفت‌وگوي مدام با خودم رسيدم. حالا مي‌دانم كه زنده‌ام تا با خودم حرف بزنم و هر چيزي را در اين دنيا تنها براي همين مي‌خواهم، براي اين كه آن صداي دروني خاموش نشود. نمي‌دانم اين صدا را چرا مي‌خواهم، ‌نمي‌دانم كه مثلاً اين صدا قرار است راهنما و مشاور من باشد يا چه؟ اما هر چه كه هست براي من نشانه‌ي حيات است. نشان تنها نبودن، نشان پيوند خواهري با خودم. خواهر خودم باشم انگار، مادر خودم. نه كه بخواهم بگويم خيلي تنها و بي‌كسم، كه اين‌طور نيست اصلاً، اما من معتقد و دچار آن تنهايي ازلي ابدي بشرم و آن صدا مرهم است بر اين تنهايي عميق و تمام نشدني.

 

 

جستن ميان عشق

خودم را از او محروم مي‌كنم. مي‌روم مي‌ايستم و از دور نگاهش مي‌كنم. مثل آن شب كه توي بابلسر ديدمش، از رستوران بيرون آمديم، تابستان بود و هوا شرجي. او كت‌وشلوار روشن تابستاني پوشيده بود. تازه چاق شده بود و ريش و موهاي يك دست سپيدش خيلي مناسب حال و احوال آن شب بود. داشت با دوستانم حرف مي‌زد. با هيجان، مثل هميشه‌اش. هميشه با هيجان حرف مي‌زند، با حركات دست و كلمات آشفته و جملاتش مثل تنه‌ي درختي كه هر چه بالا مي‌رود شاخه‌شاخه و پراكنده مي‌َشود، مدام گسترده مي‌شود، موضوع به موضوع، شخص به شخص و من زبانش را خوب مي‌فهمم. تعجب نمي‌كنم و بلدم جمله‌هايش را توي سرم كنار هم بچينم و ارتباطشان را پيدا كنم. بلدم قصه‌هايش را بشنوم و ماجراهايش را باور كنم، حتا دروغ‌هاي كوچكش را.

من پشت سرش راه مي‌رفتم. آن شب تابستاني توي بابلسر، نه بابلسر نبود، ساري بود و ما بعدش رانديم تا خانه‌اي كه كنار جاده بود و يادم هست كه در ورودي خانه سخت باز مي‌شد. اما قبل از آن خانه و آن جاده، توي ساري بوديم، پايين يك رستوران با دوستانمان در محوطه‌اي سبز راه مي‌رفتيم. من با فاصله ايستاده بودم و نگاهش مي‌كردم. او حواسش به من نبود، يا كه بود اما طوري كه من ندانم، من نفهمم. مثل وقتي كه خط و نشاني دقيق مي‌دهد از اتفاقي كه يك سال پيش افتاده، ‌اتفاقي هم نه، يك طرز نگاه، يك بالا و پايين شدن صدا يا كلمه‌اي كه گفته و نگفته از خاطر من رفته و در سر او همان‌طور زنده مانده.

از دور او را مي‌ديدم و با خودم مي‌گفتم چه قدر اين مردي كه كت‌وشلوار روشن تابستاني پوشيده و موهاي سپيدش توي نسيم سنگين از رطوبت شبانه تاب مي‌خورد، عاشق شدني است.

"عاشقي" كلمه‌ي بزرگي است. راستش براي من اصلاً بزرگ هم نيست، خيلي انتزاعي و خيالي است. مثل افسانه‌اي است كه شيرين و زيباست،‌ هيجان‌انگيز است، اشك به چشم آدم مي‌آورد اما در نهايت مي‌داني كه قصه است و هيچ ربطي به واقعيت ندارد. براي من اين‌طور است، نظر من اين است و دوست ندارم تعميمش بدهم و نسخه بپيچم، چنان كه از آدم‌هايي كه مي‌نشينند پشت دستگاهشان و تق و تق درباره‌ي همه چيز جهان با قاطعيت نظريه صادر مي‌كنند حالم به هم مي‌خورد. از اين‌ها كه دكتراي رابطه دارند، اين‌ها كه خيلي از سياست سرشان مي‌شود، اين‌ها كه مي‌توانند با چيزهاي كوچك احساس خوشبختي كنند و راهكار مي‌دهند دست مردم. كلاً از آن لبخند همه‌چيزداني كه پشت اين جور نوشته‌ها هست حالم به هم مي‌خورد. براي همين دوست دارم به همه بگويم نوشته‌هاي مرا با لحن شك و ترديد بخوانيد. يعني حواستان باشد كه نويسنده‌ي اين متن خودش هم به خودش و افكارش اطمينان صددرصدي ندارد. چهل‌وشش سال عمر كرده‌ام و دانسته‌ام كه مي‌توانم در لحظه چيزي را هم دوست بدارم و هم از آن بدم بيايد، هم بخواهمش و هم از آن فراري باشم... به چشم خود ديده‌ام كه چيزي قطعي توي اين دنيا وجود ندارد،‌اگر چه اين جمله خودش به قطعيتي قاطع اشاره دارد.

خودم را از او محروم مي‌كنم، نمي‌دانم تا كي، اما اين‌طوري پر مي‌شوم. اين طوري سرم پر از صدا مي‌شود. صداي زني كه در گفت‌وگوي مدام با من است. اين همان چيزي است كه مي‌خواهم. بايد با خودم حرف بزنم تا بشود بعد آن حرف‌ها را بنويسم و آن حرف‌ها را نقاشي كنم و آن حرف‌ها را بسازم. امروز اسمم را نوشتم كلاس مجسمه سازي با خمير كاغذ، به زودي كلماتم را تبديل به حجم‌هاي تيره و روشن خواهم كرد. ميانسالي براي من پر از اميد و نقشه براي آينده است. براي من، اين لحظه اين‌طور است و شايد فردا جور ديگري باشم، جور ديگري پيش برود.

دلتنگ آن تصوير عزيز هستم. چيزي شبيه خواب. بلوري و شفاف و سبك. دوست دارم آن تصوير را ساعت‌ها نگاه كنم، توي شب، لب دريا و صداي موج باشد و رطوبت تابستان. لب ساحل هم قورباغه‌ها مي‌خوانند؟ دوست دارم بسيار نگاهش كنم تا خيال نكند دوستش ندارم يا فراموشش كرده‌ام.

درباره‌ی ادبیات

هيچ چيزي به اندازه‌ي خواندن پروست نمي‌تواند من را از خودم دور و به خودم نزديك كند، هيچ چيز مثل پروست نمي‌تواند من را وادار به نوشتن و هراسان از نوشتن كند و هيچ چيزي مثل پروست نمي‌تواند ذهن من را تازه و كهنه كند. اين تعارف نيست يا بازي با كلمات، چيدن معاني متضاد كنار هم براي ايجاد ريتم و آهنگ. آن‌چه مي‌گويم عين حقيقتي است كه احساس مي‌كنم، عين عمل واقع. پروست با مدام عميق شدن و شكافتن و پيش رفتن و كشف معاني پيچيده در ساده‌ترين اتفاقات، چيزها، پديده‌ها و اشياء يا حتا خوردني‌ها،‌ بوها و هر چيزي كه بشود در جهان نامي روي آن گذاشت، ذهنم را آماده مي‌كند براي ديدن و شنيدن هر آن چيزي كه به ديدن نمي‌آيد و قابل شنيدن نيست و اصلاً قرار نبوده كه به كار نوشتن هم بيايد. وقتي پروست مي‌خوانم مي‌بينم دنيا چه پر از شگفتي است و چه قدر موضوع هست براي يك عمر غرق شدن در آن‌. از طرفي وقتي مقابل جهان حيرت‌انگيزي كه پروست مي‌سازد مي‌ايستم، وقتي قدرتش را در توصيف و تصوير پديده‌ها مي‌بينم، وقتي هوش و سواد و تسلطش را بر فلسفه و هنر و تاريخ و سياست و هر چيزي كه تنها دانستن يكي از آن‌ها مي‌تواند از آدمي نويسنده‌اي قهار بسازد، مي‌بينم، فكر مي‌كنم عمري دگر ببايد بعد از وفات ما را تا بشود حتا يك پاراگراف شبيه پروست نوشت. و اين آگاهي به ناتواني از آن چيزهايي است كه من را فلج مي‌كند تا نتوانم چيزي بنويسم.
پروست من را در خودم فرو مي‌برد، زمان را كند و كشدار مي‌كند، آن قدر كه بتوانم مدام با خودم در گفت‌وگو باشم، مثل زماني كه عاشق سين بودم و در گفت‌وگويي مدام با او به سر مي‌بردم. اين عشق نبود يا كه حداقل عشق به سين نبود كه چنين توانايي در من ايجاد كرده بود. سين و موضوع دوست داشتنش تنها سيم ارتباطي من با خودم بود، آن چيزي كه من را براي نديدن واقعيت دوروبرم فرو مي‌برد در خودم، در پناه خودم تا با سايه‌ام بر ديوار حرف بزنم. حالا ادبيات دارد اين كار را براي من مي‌كند، خطوط نوشته‌هاي پروست آن جاده‌اي است كه من را به خودم مي‌رساند.
پروست من را از خودم بيرون مي‌كشد، آن قدر كه هر آن چه بيرون از من جريان دارد را ببينم، حرف‌هاي ناگفته‌ي آدم‌ها را بشنوم و چيزهاي پنهاني را روشن و واضح مثل كف دست جلوي چشمم بگيرم. آن قدر متمركزم مي‌كند و ذهن وسواسي و مشوشم را آرام مي‌كند كه بتوانم ساعت‌ها بنشينم و به رفت و آمد مورچه‌ها نگاه كنم و همه‌ي جزئيات اين حركت مداوم را ببينم و به خاطر بسپارم.
پروست مدام ذهنم را هم مي‌زند. مدام از درون دالان‌هاي طولاني و پيچ‌ در پيچ، از ميان برج و باروهاي عظيمي كه از جنس كلمات مي‌سازد و بالا مي‌برد، مي‌گذراندم تا هر دم چيزي جديد و كهنه كشف كنم، جديد از اين حيث كه كسي تا ‌به حال درباره احساسي انساني شبيه عشق، شبيه فقدان، شبيه حسادت، شبيه تنانگي، ... اين‌طور كه پروست نوشته، ‌ننوشته و نديده و نگفته و ندانسته و كهنه از اين بابت كه تمامي اين چيزها عمري است در من و با من است. همه‌ي اين خواستن‌ها و نتوانستن‌ها و داشتن‌ها و نداشتن‌ها و از كف دادن‌ها و همه‌ي آن چه مربوط به نوع بشر مي‌شود به قدر تاريخ ماقبل من و پس از من با من بوده.
پروست را يك طوري مي‌خوانم كه نخواهم تمام شود، كه نخواهم تنها منبع خوشي، تنها پناهگاه امني را كه دارم از دست بدهم. مي‌خواهم پروست براي من هميشه شگرف و كشف ناشده و تازه بماند. كه مي‌دانم مي‌ماند حتا اگر عمرم كفاف دهد تا دوباره و چندباره بخوانمش. مدت‌ها بود گذاشته بودمش كنار، مدت‌ها بود كه اصلاً كتاب نمي‌خواندم، حالا چند وقتي است برگشته‌ام به خودم و باز آن تازگي و آن شادي و حزن توام را حس مي‌كنم و باز عاشق پروست شده‌ام، درست مثل زني كه بر مردي عاشق مي‌شود،‌ درست مثل خود پروست كه با خاطره‌ي مرده‌ي معشوقش آلبرتين دست به يقه بود و مشغول، من هم پروست را همين‌طور زنده و نزديك و عزيز كرده مي‌بينم.

این زندگی من است

برق رفت. درست وقتي مشغول به كار بودم، درست وقتي نوشتنم داشت سرعت و جهت مي‌گرفت برق رفت. اين لپ‌تاپم هم كه باطري درست و حسابي ندارد. يعني حالا باطري‌اش پر است اما خدا مي‌داند كه اين پر بودن واقعي است يا اين كه مي‌خواهد يكهو خاموش شود. مهم نيست، تا جان دارد مي‌نويسم و بعدش هم مي‌روم حمام در حالتي كه آب هم فشارش خيلي كم خواهد بود چون وقتي برق نباشد پمپ هم كار نمي‌كند. باز خوب است برق وقتي رفته كه آ خانه نيست چون آن وقت من احساس گناه مي‌كردم. شرمنده‌ي او مي‌شدم كه جايي به دنيا آوردمش كه برق مي‌رود و آب هم در شرف خشك شدن است و پولش را هم ندارم يا كه جرات و اراده‌اش را ندارم كه از اين جا بروم جاي ديگري. اما حالا که نیست خيالم راحت است. حالا حتا مي‌توانم در تاريكي آسمان ابري بنشينم. هوا هم كه خنك است. چه قدر ناليدم. در حالي كه هوا خيلي خنك است. در حالي كه من مي‌توانم حالا بروم توي خيابان و از پيچ كوچه بگذرم و از زير درخت گردو رد شوم و از مقابل گل‌فروشي سر خیابانمان بگذرم و به آدم‌ها نگاه كنم و بروم كيك و كتاب بخرم. آيا اين خوب نيست؟ آيا اين براي يك روز زندگي خوش کافی نيست؟ يا كه من مدام بايد به مسائل بشري فكر كنم و اگر يقه‌ي اين بشر بي‌چاره را ول كنم ممكن است دنيا ناگهان سقوط كند. ممكن است آن توپ گرد معلق در كهكشان تلپي بيفتد پايين و در قهقرا گم شود و ما همه پخش و پلا شويم و توي خلا مثل جنين‌هاي بي‌صاحب شناور بمانيم؟ خيلي مهم است كه من مدام ناله بزنم و غصه بخورم و جالب اين‌جاست كه برق هم آمد. و من ديگر لازم نيست به خاطر بي‌برقي شرمنده‌ي بچه‌ي آدميزاد باشم. 

این زندگی من است

ايستادم در قاب پنجره و به بچه‌ها نگاه كردم كه با لباس‌هاي تابستاني با تفنگ‌هاي پلاستيكي و بي‌سيم پي هم مي‌دوند. مدرسه‌ها تعطيل شده و بچه‌ها ريخته‌اند توي كوچه و يك جوري بازي مي‌كنند كه انگار هيچ چيزي توي اين دنيا به قدر بازي اين‌ها اهميت ندارد. كاش هميشه همين‌طور مي‌مانديم. هميشه بازي‌مان همين‌قدر غيرواقعي و بي‌ضرر بود، الكي همديگر را دستگير مي‌كرديم، الكي به هم شليك مي‌كرديم، الكي كنار هم مي‌خوابيديم و الكي بچه‌دار مي‌شديم و همه چيز زندگي الكي بود، الكي و مفيد و شادي‌بخش. اين واقعيتي كه ساخته‌ايم خيلي دردناك است و من هيچ به آينده خوش‌بين نيستم. يعني نه كه سوادش را داشته باشم اما يك جور يقين غريزي دارم كه كلكمان كنده است و نمي‌دانم با اين يقيني كه من دارم چرا مردم باز ازدواج مي‌كنند و باز مي‌زايند و خودشان را تكثير مي‌كنند، اصلا با اين يقيني كه من دارم خودم چرا بچه‌دار شدم. باشد، قبول آن وقت‌ها اين يقين را نداشتم، آن وقت‌ها اصلا به اين چيزها فكر نمي‌كردم. آن وقت‌ها زندگي برايم شبيه يك شوك بزرگ بود، نه كه نقشه و برنامه‌اي داشته باشم. بی‌خبر  از همه جا به دنیا آمده بودم و دستپاچه بودم.

جستن میان عشق

خانه بوي او را مي‌دهد. بوي تند و تلخ تنش را. آن بويي را كه يك جور بي‌تابي و گيجي در خودش دارد. مثل خودش. چه طور اين‌طور است؟ در دنيايي كه غيرطبيعي بودن معمولي‌ترين اتفاقي است كه مي‌شود بيفتد، او چه‌طور اين همه طبيعي است؟ توي حمام ديدم چه‌طور حوله را از جارختي آويخته، با چه نظمي و شلواركش را تا كرده و گذاشته روي يكي از طبقه‌ها. با همان دقت عجيبش. پيژامه را با وسواس تا مي‌كند و بعد شيشه‌ي ماشينش را تا صبح پايين مي‌گذارد و ماشين را توي خيابان پارك مي‌كند. انگار آن شلوارك مهم‌تر باشد تا ماشين. منظم است و آشفته، صادق و دروغگو، دوست‌داشتني و آشفته‌كننده. درست مثل همان چيزي كه بايد آدميزاد باشد. احتمالاً همان چيزي است كه قرار بود همه‌ي ما باشيم. مثلا دليل خلقت آدميزاد. هنوز بزرگترين لذت با او بودن اين است كه مي‌َشود نشست و با هم فيلم ديد. ديروز گاهي پسر بچه‌اي مي‌شد كه مدام از مادرش مي‌پرسد چي شد؟ چي گفت؟ ديروز اين ساعت داشتيم آماده مي‌شديم كه برويم بيرون. با هم‌ديگر، دوست ما شده، دوست من و دوستانم. جنسيتش به چشم نمي‌آيد. چه جوري اين‌طور است؟