بلند فکر کن
من نمیدانم با این بیتابیام باید چه کنم. این حملههای "شور" که دچارش میشوم و این جور که جانم از تنم بیرون میزند را نمیدانم چه کنم. دیشب حدود سه صبح یک چیزی به سرم زد، بعد انگار دستهایم مال خودم نبود، دستها ریسمانهایی بودند که بدون ارادهی من کش میآمدند و میشد که همانطور که روی تخت دراز کشیدهام، از تاریکی اتاقم عبور کنند و خودشان را برسانند تا میز توی هال و مشغول ساختن شوند. کم و بیش دانستهام که آن چیزی که میخواهم چیست. استفاده از دستها بیش از این که فقط سرانگشتانم درگیر ضربه زدن روی دکمههای صفحه کلید باشد. حتا بیش از نقاشی کشیدن. دستهایم باید چیزی را ورز بدهند و لمس کنند و از بیشکلیها شکلی بسازند. گاهی هم این طور میشوم که از اشتیاق گریهام میگیرد. مثل همین لحظه و نمیتوانم بگویم حس خوبی است. حس بدی هم نیست. بسیار سر ذوقم میآورد. بسیار احساس سرشار بودن میکنم، اما بیش از پر بودن است، حس لبریزی دارم و فکر میکنم اگر این حال دائمی باشد تمرکزم را از دست میدهم، آرام و قرارم را میگیرد و در عمل نمیتوانم هیچ کاری بکنم، بس که نمیتوانم حتا چند لحظه جایی ساکن باشم. انگار آن چیزی که در من میجوشد توی خودم جا نمیشود. آن وقت دوست دارم بمیرم. نه از اندوه و نه از خوشی، از هجوم نیرو، یک چیزی که فقط فیزیکی نیست و فقط هم ذهنی نیست. یک چیزی که وامیداردم بروم توی خیابان راه بروم یا از آن بهتر، برانم تا دریا، خودم را برسانم به او و بایستم مقابلش و نگاهش کنم تا آن اشتیاق در من تهنشین شود. اسمش را گذاشتهام حملهی اشتیاق. باعث میشود قلبم درد بگیرد. آن دم که دچار حمله میشوم دیگر هیچ چیزی نمیخواهم. قلبم پر از حس دوست داشتن میشود. دوست داشتن پنجره و میز و خیابان و پردهی حریر خانهام. بعد باید همان وقت بروم و چیزهایی را که ساختهام نگاه کنم. دست بکشم بهشان. حالا برج گالاتا را که چند وقت پیش ساختم، آوردهام گذاشتهام روی میز، مقابل چشمم. دوست دارم کوچک بشوم، آن قدر کوچک که بتوانم از دروازهی بند انگشتیاش عبور کنم و داخلش شوم. دوست دارم ساکن شهر اسباببازیها شوم. ساکن شهر ساختمانهای کوچک و سرهای بدون تنه و آدمهای خمیری که با هم در گفتوگویی مدام هستند، با همدیگر و با من، با چیزی غیر از کلمات و صدا، یک جور زبان دیگری است که من هنوز نمیدانم نامش چیست. اما میتوانم بهشان گوش کنم، قصههایشان را میشنوم، ماجراهایشان من را نمیترساند یا امیدوار نمیکند یا غمگین نمیشوم. فقط میتوانم بشنوم و حیرت کنم، نه از قصه، از قدرت بیان آنها و از این که میتوانم آن چیزی را که صدا نیست و کلمه نیست و نمیدانم اسمش چیست را بشنوم.
کمی آرام شدم. خوب است کلمات هستند. هنوز کلمات راه ارتباط من با جهان بیرون هستند. آن ناودانی که نمیگذارد زیر بارش اشتیاق از هم بپاشم. با کلمات از درونم به بیرون راه پیدا میکنم. کمی آرام میشوم، کمی از آن فشار کم میشود.
حالا فکر میکنم همیشه شدت شور با خروجیاش نسبت مستقیم ندارد. یعنی اینطور نیست که هر چه آدمی بیشتر دچار اشتیاق شود نتیجهاش آثار بیشتر، متنوعتر و قویتری میشود. اگر نه با این شوری که هر چند گاهی مرا دربر میگیرد، تا حالا باید نمیدانم چه کسی، اما به هر حال کسی میشدم، "کسی" یعنی آدمی که در کارش صاحب عنوان و مرتبه و سبک خاصی باشد. اما من تازه حوالی ابتدای راه هستم. یعنی حتا اول جادهای روشن هم نیستم. "شور" شاید بستگی به کیفیت روحی انسان داشته باشد. شاید مثلا صرفاً یک چیز شیمیایی باشد. تغییری در هورمونها به خاطر تغییرات فصل یا دورههای عادت ماهانه یا نوع غذایی که میخورم. یعنی نمیتوانم روی این حملههای ناگهانی خیلی حساب کنم. در واقع شاید نباید اینها را نشانهای از نبوغ یا شهود بگیرم، شاید منطقیتر این باشد که از این نیروی افسار گسیختهی ناگهانی استفاده کنم، مثل ذخیرهی آب حاصل از رگبارهای پراکنده. در واقع با این حساب و کتاب میخواهم بگویم، میخواهم چیزی را به دیگران بگویم، میخواهم بگویم که من توهم نابغه بودن یا هنرمند بودن یا فیلان خاصی بودن را ندارم. من نمیخواهم تصویر خاصی از خودم بسازم. نمیخواهم بگویم نابغهای هستم که حالات بیقراریام ذلهام کرده. حالا نشستهام و دارم حساب و کتاب میکنم تا به دیگران بگویم که آدم متواضعی هستم و اهل ادا و اطوار نیستم و هوا برم نمیدارد. حالا انگار اگر این چیزها هم باشد چی میشود. مثلا اگر اینها همه ادا باشد یا اصلا همهی این چیزها برای این باشد که دیگران را گول بزنم که ببینید من چه موجود خاص و تک و اصیلی هستم، چی میشود؟ مردم گول میخورند؟ بعد اگر گول بخورند چه اتفاقی میافتد؟ چه میکنند؟ میآیند من را رهبر جنبششان میکنند؟ بعد من رئیس جمهور میشوم و چون آدم دغلی هستم گند میزنم در وضع موجود؟ یا که مثلا ممکن است مردم گول بخورند و بیایند به من مدال هنرمندترین آدم جهان را بدهند یا که مثلا ممکن است آدمها اغفال شوند و همین جوری یکهو عاشقم شوند؟ نمیدانم چی میشود، نمیدانم اصلا بودن و نبودن من برای این صد و چند نفری که من را میخوانند چه اهمیتی ممکن است داشته باشد. نمیدانم اصلا دانستن این که "بودن من چه اهمیتی دارد" چه قدر مهم است. به نظرم خیلی همه چیز پوچ است. این را از سر خودخواهی یا خودزنی یا یاس نمیگویم. فکر میکنم زندگی تکتک ما خیلی محترم است. یعنی در نهایت خیلی مهم نیست در نظر دیگران مضحک یا مغرور یا بدبخت جلوه کنیم. خیلی اهمیت ندارد که بخواهیم مدام دربارهی خودمان حرف بزنیم. اما من خیلی دربارهی خودم حرف میزنم. چرا؟ چون دلم توجه میخواهد. اما چیز دیگری هم هست. چیزی که انگار آن چیز برای من بزرگتر و مهمتر است. من در این خودگوییها مدام خودم را پیدا میکنم. مدام خودم را میشناسم و باز تصویرم را از دست میدهم. در این خودگوییها و دربارهی خودم حرف زدنها لذت کشف و خلق کردن هست. در این مدام حرف زدنها سوژههای آن چیزی که میخواهم نقاشی کنم یا بسازم را به دست میآورم. مثلا همین حالا فهمیدم که پیشتر من فقط مینوشتم، بعدتر جایی رسیدم که نقاشی هم کردم با نقاشیام با نوشتههایم تکمیل میشد، در راستای آن بود و برای خاطر و در خدمت نوشتن بود. حالا میبینم من نوشتن را کردهام خدمتکار نقاشی و مجسمههایی که میسازم. نوشتن برایم شده شبیه نرمشهایی که ورزشکاران قبل از ورزش تخصصی خودشان انجام میدهند تا تنشان گرم شود. مینویسم تا متمرکز شوم، هر روز مینویسم تا عادت کنم هر روز یک ساعتی روی صندلی، بیحرکت بنشینم. تا هر بار که آن شور در من سرمیکشد، بتوانم خودم را کنترل کنم و نیرویم را جهت بدهم و نگذارم هرز برود و حیف شود. اما باز آن پرسش اول سر جای خودش هست، همان که با پاسخی کوتاه و سرسری از آن گذشتم، چرا نوشتههایم را منتشر میکنم؟ برای لذتی که به دیگران میدهم؟ برای درس و تجربهای که فکر میکنم باید منتقل شود؟ برای ثبت شدن و ماندن؟ برای مدال افتخاری که فکر میکنم دیگران در ذهنشان به من میدهند؟ اینها ارزش دارند؟ اینها ارزش ندارند؟ اینها در مقایسه با چه چیزهای دیگری در چه درجهای از اعتبار هستند؟
نمیدانم.
حالا فقط میدانم که آسمان خیلی زیباست، آبی کمرنگ است و آفتاب زرد بیجان، کمی هم ابر این طرف و آن پراکنده است. از همه زیباتر کوچه است که آدمها تویش راه میروند و صدای حرف زدنشان میآید.