بلند فکر کن

من نمی‌دانم با این بی‌تابی‌ام باید چه کنم. این حمله‌های "شور" که دچارش می‌شوم و این جور که جانم از تنم بیرون می‌زند را نمی‌دانم چه کنم. دیشب حدود سه صبح یک چیزی به سرم زد، بعد انگار دست‌هایم مال خودم نبود، دست‌ها ریسمان‌هایی بودند که بدون اراده‌ی من کش می‌آمدند و می‌شد که همان‌طور که روی تخت دراز کشیده‌ام، از تاریکی اتاقم عبور کنند و خودشان را برسانند تا میز توی هال و مشغول ساختن شوند. کم و بیش دانسته‌ام که آن چیزی که می‌خواهم چیست. استفاده از دست‌ها بیش از این که فقط سرانگشتانم درگیر ضربه زدن روی دکمه‌های صفحه کلید باشد. حتا بیش از نقاشی کشیدن. دست‌هایم باید چیزی را ورز بدهند و لمس کنند و از بی‌شکلی‌ها شکلی بسازند. گاهی هم این طور می‌شوم که از اشتیاق گریه‌ام می‌گیرد. مثل همین لحظه و نمی‌توانم بگویم حس خوبی است. حس بدی هم نیست. بسیار سر ذوقم می‌آورد. بسیار احساس سرشار بودن می‌کنم، اما بیش از پر بودن است، حس لبریزی دارم و فکر می‌کنم اگر این حال دائمی باشد تمرکزم را از دست می‌دهم، آرام و قرارم را می‌گیرد و در عمل نمی‌توانم هیچ کاری بکنم، بس که نمی‌توانم حتا چند لحظه جایی ساکن باشم. انگار آن چیزی که در من می‌جوشد توی خودم جا نمی‌شود. آن وقت دوست دارم بمیرم. نه از اندوه و نه از خوشی، از هجوم نیرو، یک چیزی که فقط فیزیکی نیست و فقط هم ذهنی نیست. یک چیزی که وامی‌داردم بروم توی خیابان راه بروم یا از آن بهتر، برانم تا دریا، خودم را برسانم به او و بایستم مقابلش و نگاهش کنم تا آن اشتیاق در من ته‌نشین شود. اسمش را گذاشته‌ام حمله‌ی اشتیاق. باعث می‌شود قلبم درد بگیرد. آن دم که دچار حمله می‌شوم دیگر هیچ چیزی نمی‌خواهم. قلبم پر از حس دوست داشتن می‌شود. دوست داشتن پنجره و میز و خیابان و پرده‌ی حریر خانه‌ام. بعد باید همان وقت بروم و چیزهایی را که ساخته‌ام نگاه کنم. دست بکشم بهشان. حالا برج گالاتا را که چند وقت پیش ساختم، آورده‌ام گذاشته‌ام روی میز، مقابل چشمم. دوست دارم کوچک بشوم، آن قدر کوچک که بتوانم از دروازه‌ی بند انگشتی‌اش عبور کنم و داخلش شوم. دوست دارم ساکن شهر اسباب‌بازی‌ها شوم. ساکن شهر ساختمان‌های کوچک و سرهای بدون تنه و آدم‌های خمیری که با هم در گفت‌وگویی مدام هستند، با هم‌دیگر و با من، با چیزی غیر از کلمات و صدا، یک جور زبان دیگری است که من هنوز نمی‌دانم نامش چیست. اما می‌توانم بهشان گوش کنم، قصه‌هایشان را می‌شنوم، ماجراهایشان من را نمی‌ترساند یا امیدوار نمی‌کند یا غمگین نمی‌شوم. فقط می‌توانم بشنوم و حیرت کنم، نه از قصه، از قدرت بیان آن‌ها و از این که می‌توانم آن چیزی را که صدا نیست و کلمه نیست و نمی‌دانم اسمش چیست را بشنوم.
کمی آرام شدم. خوب است کلمات هستند. هنوز کلمات راه ارتباط من با جهان بیرون هستند. آن ناودانی که نمی‌گذارد زیر بارش اشتیاق از هم بپاشم. با کلمات از درونم به بیرون راه پیدا می‌کنم. کمی آرام می‌شوم، کمی از آن فشار کم می‌شود.
حالا فکر می‌کنم همیشه شدت شور با خروجی‌اش نسبت مستقیم ندارد. یعنی این‌طور نیست که هر چه آدمی بیشتر دچار اشتیاق شود نتیجه‌اش آثار بیشتر، متنوع‌تر و قوی‌تری می‌شود. اگر نه با این شوری که هر چند گاهی مرا دربر می‌گیرد، تا حالا باید نمی‌دانم چه کسی، اما به هر حال کسی می‌شدم، "کسی" یعنی آدمی که در کارش صاحب عنوان و مرتبه و سبک خاصی باشد. اما من تازه حوالی ابتدای راه هستم. یعنی حتا اول جاده‌ای روشن هم نیستم. "شور" شاید بستگی به کیفیت روحی انسان داشته باشد. شاید مثلا صرفاً یک چیز شیمیایی باشد. تغییری در هورمون‌ها به خاطر تغییرات فصل یا دوره‌های عادت ماهانه یا نوع غذایی که می‌خورم. یعنی نمی‌توانم روی این حمله‌های ناگهانی خیلی حساب کنم. در واقع شاید نباید این‌ها را نشانه‌ای از نبوغ یا شهود بگیرم، شاید منطقی‌تر این باشد که از این نیروی افسار گسیخته‌ی ناگهانی استفاده کنم، مثل ذخیره‌ی آب حاصل از رگبارهای پراکنده. در واقع با این حساب و کتاب می‌خواهم بگویم، می‌خواهم چیزی را به دیگران بگویم، می‌خواهم بگویم که من توهم نابغه بودن یا هنرمند بودن یا فیلان خاصی بودن را ندارم. من نمی‌خواهم تصویر خاصی از خودم بسازم. نمی‌خواهم بگویم نابغه‌ای هستم که حالات بی‌قراری‌ام ذله‌ام کرده. حالا نشسته‌ام و دارم حساب و کتاب می‌کنم تا به دیگران بگویم که آدم متواضعی هستم و اهل ادا و اطوار نیستم و هوا برم نمی‌دارد. حالا انگار اگر این چیزها هم باشد چی می‌شود. مثلا اگر این‌ها همه ادا باشد یا اصلا همه‌ی این چیزها برای این باشد که دیگران را گول بزنم که ببینید من چه موجود خاص و تک و اصیلی هستم، چی می‌شود؟ مردم گول می‌خورند؟ بعد اگر گول بخورند چه اتفاقی می‌افتد؟ چه می‌کنند؟ می‌آیند من را رهبر جنبششان می‌کنند؟ بعد من رئیس جمهور می‌شوم و چون آدم دغلی هستم گند می‌زنم در وضع موجود؟ یا که مثلا ممکن است مردم گول بخورند و بیایند به من مدال هنرمندترین آدم جهان را بدهند یا که مثلا ممکن است آدم‌ها اغفال شوند و همین جوری یکهو عاشقم شوند؟ نمی‌دانم چی می‌شود، نمی‌دانم اصلا بودن و نبودن من برای این صد و چند نفری که من را می‌خوانند چه اهمیتی ممکن است داشته باشد. نمی‌دانم اصلا دانستن این که "بودن من چه اهمیتی دارد" چه قدر مهم است. به نظرم خیلی همه چیز پوچ است. این را از سر خودخواهی یا خودزنی یا یاس نمی‌گویم. فکر می‌کنم زندگی تک‌تک ما خیلی محترم است. یعنی در نهایت خیلی مهم نیست در نظر دیگران مضحک یا مغرور یا بدبخت جلوه کنیم. خیلی اهمیت ندارد که بخواهیم مدام درباره‌ی خودمان حرف بزنیم. اما من خیلی درباره‌ی خودم حرف می‌زنم. چرا؟ چون دلم توجه می‌خواهد. اما چیز دیگری هم هست. چیزی که انگار آن چیز برای من بزرگ‌تر و مهم‌تر است. من در این خودگویی‌ها مدام خودم را پیدا می‌کنم. مدام خودم را می‌شناسم و باز تصویرم را از دست می‌دهم. در این خودگویی‌ها و درباره‌ی خودم حرف زدن‌ها لذت کشف و خلق کردن هست. در این مدام حرف زدن‌ها سوژه‌های آن چیزی که می‌خواهم نقاشی کنم یا بسازم را به دست می‌آورم. مثلا همین حالا فهمیدم که پیش‌تر من فقط می‌نوشتم، بعدتر جایی رسیدم که نقاشی هم کردم با نقاشی‌ام با نوشته‌هایم تکمیل می‌شد، در راستای آن بود و برای خاطر و در خدمت نوشتن بود. حالا می‌بینم من نوشتن را کرده‌ام خدمتکار نقاشی و مجسمه‌هایی که می‌سازم. نوشتن برایم شده شبیه نرمش‌هایی که ورزشکاران قبل از ورزش تخصصی خودشان انجام می‌دهند تا تنشان گرم شود. می‌نویسم تا متمرکز شوم، هر روز می‌نویسم تا عادت کنم هر روز یک ساعتی روی صندلی، بی‌حرکت بنشینم. تا هر بار که آن شور در من سرمی‌کشد، بتوانم خودم را کنترل کنم و نیرویم را جهت بدهم و نگذارم هرز برود و حیف شود. اما باز آن پرسش اول سر جای خودش هست، همان که با پاسخی کوتاه و سرسری از آن گذشتم، چرا نوشته‌هایم را منتشر می‌کنم؟ برای لذتی که به دیگران می‌دهم؟ برای درس و تجربه‌ای که فکر می‌کنم باید منتقل شود؟ برای ثبت شدن و ماندن؟ برای مدال افتخاری که فکر می‌کنم دیگران در ذهنشان به من می‌دهند؟ این‌ها ارزش دارند؟ این‌ها ارزش ندارند؟ این‌ها در مقایسه با چه چیزهای دیگری در چه درجه‌ای از اعتبار هستند؟
نمی‌دانم.
حالا فقط می‌دانم که آسمان خیلی زیباست، آبی کمرنگ است و آفتاب زرد بی‌جان، کمی هم ابر این طرف و آن پراکنده است. از همه زیباتر کوچه است که آدم‌ها تویش راه می‌روند و صدای حرف زدنشان می‌آید.

از ورق‌های کتاب‌ها

در مراحل اولیه، به نظر می‌رسد که عشق وابسته به محمول خود است، به نحوی که اعتراف کردن به عشق مهمترین کاری است که می‌توان انجام داد، سپس، شخصی و ذهنی بودن عشق را به ضرورتی برای اعتراف نکردن، یاد می‌گیریم تا بدین ترتیب عشق‌های آتی خود را حفظ نمائیم.

 مارسل پروست و نشانه ها/ ژیل دلوز

بلند فکر کن

 اگر بخواهم برای زندگی‌ام ظرفی قائل شوم، یعنی اگر بخواهم هستی‌ام را نه به معنای از تولد تا مرگ، به یک معنای دیگری که نمی‌دانم چه طور درباره‌اش حرف بزنم، یک مفهومی که می‌دانم مفهومی متفاوت است اما هنوز بلد نیستم به زبان بیاورمش، اگر بخواهم این چیزی را که هستم، این مجموعه‌ی آغاز و پایان خودم را و این سیر جاری زمان را که در آن شناورم و مجموعه‌ی جان و جسمم را در قالبی جا بدهم، برایش مرزی قائل شوم و بگویم این هستی من محدود می‌شود به از این جا تا این جا، باید بگویم که فکر می‌کنم هستی‌ام محصور است به مثلثی که سه راس دارد، گذشته‌ی دور، گذشته‌ی نزدیک (زمان حالی وجود ندارد، زمان حال دمی است که بخار می‌شود و تبدیل به یک لحظه پیش‌تر می‌شود) و مرگ. و در فاصله‌ی نقاط این سه راس ما مشغول کارهایی هستیم. مثلا می‌دانم که در فاصله‌ی میان گذشته‌ی دور و گذشته‌ی نزدیک ما در حال درک و ترجمه و تصمیم‌گیری و رفتار در گذشته نزدیک، طبق آن چه در گذشته‌ی دور به وقوع پیوسته و آموخته‌ایم، هستیم. و همچنین در فاصله‌ی میان گذشته‌ی نزدیک و مرگ، مشغولیم تا با تمام شدن خودمان بجنگیم. بخش عقلانی خاطراتمان، طبق آن چیزی که دیده و آموخته می‌داند که مرگ قطعی است. اما بخشی از ما فارغ از آموزه‌های عقلانی، می‌خواهد که ماندگار شود، به شکل عینی  (مثل تلاش انسان برای کلون سازی یا جست‌وجوی آب حیات از دیرباز) یا این که در ذهن‌ها زنده بماند. معمولی‌ترین واکنش‌مان نسبت به مرگ شاید زادوولد باشد. ردی از خودمان بر جهان می‌گذاریم که بخشی از ظاهر، ژن، رفتار، نام خانوادگی و نسب ما را در خود دارد. کارهای دیگری هم می‌کنیم، اثر هنری خلق می‌کنیم، چیزهایی کشف و اختراع می‌کنیم، حرف‌های ماندگار می‌زنیم و از این قبیل. در واقع ما جوری زنده‌ایم که مدام داریم طبق آن پایان قابل انتظار رفتار می‌کنیم. و در این رفتار دچار نوعی باور و ناباوری توام هستیم. باور داریم که رفتنی هستیم و از این جهت زندگی‌مان با اندکی افسوس، ترس، آینده‌نگری و نگرانی برای بازماندگانمان پیش می‌رود و از جهتی به میرایی خویش باور نداریم چون بسیار اوقاتمان را تلف می‌کنیم، لذت‌ها را به تعویق می‌اندازیم، برای به دست آوردن چیزهای بی‌ارزش رنج می‌بریم و از مرگ نزدیکانمان چنان حیرت می‌کنیم و غمگین و بیمناک می‌شویم که انگار مرگ چیزی آن قدر دور است که تنها خوابی ترسناک است که قرار است لحظه‌ی وقوع بیدارمان کنند. چرا این‌ها را گفتم؟ چی توی سرم بود که به این جا رسیدم؟ ها، این که بسیار درگیر مفهوم زمانم. شاید آن مثلث هستی که می‌گفتم، در واقع همان زمان باشد. زمان چیزی است که قطعاً وجود دارد. یعنی زمان در هستی وجود دارد و هستی با بودن زمان معنا دارد. حالا دارم فکر می‌کنم مکان هم همین است؟ آیا هستی در لامکانی مفهومی دارد؟ آیا هستی همیشه و اجباراً بر پایه‌های زمان و مکان، هر دو، استوار است؟ چرا فکر می‌کنم زمان مفهومی عمیق‌تر، پیچیده‌تر، پراهمیت‌تر و حیاتی‌تری نسبت به مکان دارد؟

شاید چون فکر می‌کنم مکان بدون تاثیر زمان هیچ معنایی ندارد. مکان بدون در نظر گرفتن تاثیر زمان بر آن چیزی سترون، بی‌معنا، پوچ و بی‌فایده است. مثل کلمه‌ای انتزاعی که نمی‌شود برایش معنایی تراشید. حالا دارم به "کلمه" فکر می‌کنم، به "زبان"، به آن نشانه‌هایی که ما بر اشیاء و اشخاص و پدیده‌ها می‌گذاریم تا معنادار شوند. آیا اسامی و قراردادهای زبانی زیر سلطه‌ی اثر زمان هستند؟ آیا ما تحت تاثیر زمان بر اشیاء و پدیده‌ها نام می‌گذاریم؟

در این که زبان تحت تاثیر زمان است شکی نیست. با گذشت زمان پدیده‌های جدید به وجود می‌آید، کشف می‌شود، چیزهایی اختراع می‌شود که همه نیاز به نام دارند. سی سال پیش‌تر ما در کلام روزمره‌مان چیزی با عنوان "تلفن همراه" نداشتیم. قبل از آن هم، بی‌سیم چیزی بود در دست نیروهای پلیس، بعدتر تلفن بی‌سیم آمد و ما در آپارتمانمان همسایه‌ای داشتیم که به پذیرایی بیست‌متری خانه‌اش می‌گفت "سالن". همان وقت‌ها ما می‌گفتیم هال. یعنی زبان تحت‌تاثیر خلق و خو و تربیت آدم‌ها هم هست. اشیاء و مکان‌ها همین‌طور نام می‌گیرند. جایی مهمان بودیم که به بچه‌هایش می‌گفت سامسونگ را روشن کن، بعدتر فهمیدم منظور کولرگازی بود که به دیوار نصب بود. یک بار هم تازه که آمده بودم شمال در مغازه‌ی خواروبار فروشی چیزی خریدم و مرد فروشنده گفت بگذارم داخل پنگوِن؟

من تعجب کردم، اصلا فکرش را نمی‌کردم شمال ایران پنگوئن داشته باشد، آن هم با چنین کاربردی. بعدتر فهمیدم منظور نشان پنگوِن است که مال نوعی کیسه‌ی نایلونی است. یعنی زبان را درک ما از اشیاء و سطح سواد و جغرافیا و جهان‌بینی‌مان هم شکل می‌دهد.  

اما برگردیم به زمان، گویا زمان بر همه چیزی تاثیر دارد. اما خودش از چه تاثیر می‌گیرد؟ چه چیزی می‌تواند بر زمان تاثیر بگذارد؟ مفهوم ذهنی زمان تغییر می‌کند. وقتی حالمان خوب است، احساس می‌کنیم زمان زود می‌گذرد و عمر لذایذ کوتاه است. وقتی دلگیری و خسته، زمان کش می‌آید. شاعر می‌فرماید: "صبح بی تو، رنگ بعدازظهر یک آدینه دارد" یعنی هم کمیت زمان و هم معنای کیفی آن تحت تاثیر حال آدمی قابل تغییر است. اما واقعیت زمان چه؟ آیا می‌شود ضربان زمان را تغییر داد؟ من نمی‌دانم. شاید کسی که فیزیک بلد باشد، بگوید می‌شود. من خیال می‌کنم نمی‌شود، خیال می‌کنم شکل گذشت زمان قطعی‌ترین چیز هستی و برای همین مرگ هم اتفاقی قطعی است. چرا که مرگ تاثیر عینی سیطره‌ی زمان است بر ما. مرگ طبیعی بر اثر کهولت و کهنگی است، بر اثر از کار افتادگی که زمان در جسم موجودات زنده ایجاد می‌کند. اگر فرض کنیم که انسان با مرگش تمام می‌شود و چیزی با عنوان روح از او باقی نمی‌ماند، پس زمان علاوه بر پدیده‌های فیزیکی، بر پدیده‌های غیر فیزیکی هم می‌تواند تاثیر داشته باشد. منظور از غیر فیزیکی ماورائی نیست. نمی‌خواهم بگویم روح چیزی ماورائی است. نمی‌دانم هست یا نه. اما فکر می‌کنم روح چیزی غیر عینی است، وزن و حجم ندارد، پس فیزیکی نیست. مثل ذهن که به چشم نمی‌آید و ما آثارش را می‌بینیم. اما زمان بر هر دو این‌ها تاثیر دارد. حتا شاید بشود گفت ذهن از زمان نیرو می‌گیرد و رشد می‌کند و می‌بالد و می‌میرد. یعنی وقتی حرکت زمان در ذهن متوقف شود، دیگر ذهن کم‌کم دچار اختلال، فراموشی و سکون می‌شود و آن وقت است که می‌میرد. وقتی که هیچ تصویری از زمان (خاطره) بر آن اضافه نمی‌شود یا ذهن انعکاس هیچ چیزی از زمان نیست.

اما اگر "خاطره" را اتفاق به وقوع پیوسته در جهان عینی فرض کنیم و "تخیل" را پدیده‌ای انتزاعی چه؟ آیا زمان بر تخیل هم تاثیری دارد؟ آیا تخیل می‌تواند از زمان پیشی بگیرد؟ آیا توان پیشی یا آینده‌نگری تخیل می‌تواند تاثیری بر زمان محسوب شود؟ آیا تخیل بر سرعت زمان یا جهت آن تاثیر دارد؟

هر جور حساب می‌کنم گویا هیچ چیزی نمی‌تواند بر زمان تسلط یا تاثیر داشته باشد. چه چیزهای دیگری در جهان این طورند؟ غیر از زمان دیگر چی هست که هیچ نیرویی نتواند بر آن غالب شود؟ آیا چیزی هست که بخشی از زمان، نتیجه یا زیرمجموعه‌ی آن محسوب نشود؟

این زندگی من است

در تاریکی دراز کشیده‌ام. بدون این که چیزی در سرم باشد، بدون این که چیزی در سرم نباشد. امروز شد یک ماه که پسرم رفته، به کسی نگفته‌ام که مثل زندانی‌ها روی دیوار ذهنم خط می‌کشم، یک ماه از شش سال گذشت. شش سال چند روز است؟ یک ماه چند روز؟ اعداد به قدر کلمات معنا دارند و زمان جمله‌ای طولانی است بدون نقطه، بدون مکث پیش می‌رود و نقطه‌ی پایانش را معلوم نیست چه کسی می‌گذارد، گذاشته می‌شود در حالی که دیگر خودمان نیستیم تا ببینیم معنای آن جمله‌ی طولانی چه بوده، قصه کجا تمام شده و چه طور.

روی تخت در تاریکی دراز کشیده‌ام و به موضوعات متنوع دلتنگی‌ام فکر می‌کنم. دیشب گفتمش که هنوز دلم برایت تنگ می‌شود.
شجریان خوانده بود و گفته بود نادیدن رویت می‌کشدم... و من یادم آمده بود که ما هر دو متن ترانه را یادمان رفته بود. پشت تلفن گفته بودمش چرا کنار هم دراز نمی‌کشیم و شجریان گوش نمی‌کنیم؟ و او گفته بود این بار.
این بار نیامد دیگر.
حالا گریه‌ام نمی‌گیرد. دیشب برایش نوشتم هنوز دلم برایت تنگ می‌شود و گریه‌ام می‌گیرد و گفته بودم این حرف‌ها بی‌دلیل است.
دلیلی نداشتم، چیزی نمی‌خواستم. فکر کردم فقط باید چیزی را به او بگویم. به خودش نه، به «او»، به آن تصویر که در شب فریدون‌کنار بود، به گوجه سبزها و کته کباب و آن وی‌آی‌پی مضحک و بازار شهر و ساعت‌های ارزان و دامن‌های گل‌دار. باید حرفی را به تصویر آن دو میانسال گیج خوش‌حال می‌زدم. به آن تصویر که نمی‌دانم واقعی بود یا نه.
خاطرات به مرور زمان وزنشان تغییر می‌کند. شاید حالا من خوش‌بخت‌تر از آن روز باشم. شاید حالا این لحظه که در تاریکی دراز کشیده‌ام و ذهنم توی جمجمه‌ام مثل شب‌پره پرپر می‌زند، از آن صبح که توی تختی در هتلی در فریدونکنار چشم باز کردم و تن بزرگ‌ او کنارم خوابیده بود، راضی‌تر و آرام‌تر باشم. اما چیزی در من حرکتی بر خلاف عقربه‌های ساعت دارد، خلاف جریان زمان پارو می‌زنم و این نیروی زیادی می‌خواهد‌.
برایش نوشتم هنوز هم به تو فکر می‌کنم و دلم برایت تنگ می‌شود و گریه‌ام می‌گیرد.
بعد جواب داد که ما آدم‌های بدی نبودیم، دوستان بدی نبودیم، بد تمامش کردیم.
جوابش را ندادم. چون دیدم این آدمی را که این‌طور حرف می‌زند دوست ندارم. این آدمی که می‌خواهد مسلط باشد و آشفته نباشد و دستش نلرزد و می‌خواهد عاقل باشد و خوب حرف بزند، دوست ندارم. دیدم خودش نیست، گرچه همان سلیقه‌ی بی‌خودی را داشت. دو‌تا ویدیو فرستاد که توی یکیش یک زنی خوش‌حال بود و ترکی می‌خواند و توی یکیش هم مردی شش دقیقه آوازی شاد می‌خواند. صداها و آوازها و رنگ‌ها و آدم‌ها به من بی‌ربط بودند. به من و دلتنگی‌ام بی‌ربط بودند. دیدم دوستش ندارم. اگر نه به او می‌گفتم ما دوستان بدی بودیم، دوستان خوب که از هم‌دیگر جدا نمی‌شوند. ما بد بودیم و تو حتا گاهی بدتر از من بودی. اگر دوستش داشتم این‌ها را می‌گفتم. دیدم دیگر دوستش ندارم. آن وقت این‌طور بودم.
حالا توی تاریکی دراز کشیده‌ام. دلم برای پسرم خیلی تنگ شده. دلم برای «او» هم تنگ شده. دلم برای نعمتی هم می‌سوزد وقتی می‌بینم می‌خواهد کاری برایم بکند، وقتی می‌بینم خلاف عادتش رفتار می‌کند، می‌خواهد مجله بخواند و حرف‌های آرتیستیک بزند. و فکر می‌کنم باید کاری بکنم. باید یک جوری جمجمه‌ام را بشکافم و شب‌پره را رها کنم.

بلند فکر کن


دیدید سرمایه‌داری چه جور چنگ انداخته و دارد پدر همه‌ی ما را درمی‌آورد؟ سرمایه‌داری به تنها چیزی که ضرر نمی‌رساند خودش است. فقط خودش است که دارد از خودش مدام می‌خورد و چاق می‌شود. یک هنرمند خیابانی را می‌کند برند، هنرمند را می‌کند چیزی که همه‌ی عمر از آن فراری بود. توی حراجی کار همان هنرمند میان بزرگان سیستم دست به دست می‌شود، بعد هنرمند در یک حرکت نمادین کارش را تکه و پاره می‌کند، می‌خواهد بگوید نمی‌گذارم کار من صحیح و سالم به دستتان برسد، می‌گوید دمار از روزگارتان درمی‌آورم ای پدرسوخته‌های پولدار که مرا کرده‌اید برند و دارید از نامم پول درمی‌آورید. بعد آن پدرسوختگان به ریش هنرمندی که خدا می‌داند ریش دارد یا ندارد، بس که کلاه سویشرتش را کشیده توی صورتش، می‌خندند و می‌گویند "بیاع!" ما روی همان رشته رشته شده‌ات هم قیمت می‌گذاریم، حتا بیشتر، وقتی برند تجاری رویت خورده باشد، پشکل هم قیمت دارد چه برسد به کپی نقاشی‌های تو، حالا تو هی بپر پایین و بالا. بعد هم می‌شوی سر خط خبرها تا یک نان چرب و چیل هم به خبرگزاری‌ها برسد. تازه این خوش‌بینانه‌ترین حالتش است. این که آن برند شدن و داغ شهرت روی خودت و کارهایت خوردن چه بلایی سر روح و جان آدم می‌آورد و ممکن است تو را از چی به چی تبدیل کند، بماند یا این که حتا امکان این که همه‌ی این‌ها اطوار و بازی و بازار گرمی باشد.

خب به موضوع روز هم رسیدم، نظرم را دادم چون اگر چیزی نمی‌گفتم ممکن بود از دست خودم دلگیر بشوم، با خودم قهر کنم که چرا دیگران را از افکار بلندم مطلع نکردم و بهشان درسی درباره‌ی دنیای اقتصاد و هنر و سیاست ندادم. حالا با خیال راحت می‌توانم بروم زندگی‌ام را ادامه بدهم. زندگی کوچکم را. دوست دارم روی این تصویر بیشتر تمرکز کنم، روی این تصویر زندگی کوچک و خیلی زیاد به آرزوهایم فکر کنم. خوابم می‌آید و پاهایم خیلی می‌خارد. به خصوص نقطه‌ای روی زانوی چپم که از شدت خارش می‌تواند تا مغز استخوان کشککم پیش بروم. زیاد از اوضاعی که در آن هستم راضی نیستم. چرا؟ چون کاری برای انجام دادن ندارم. شغلی، پروژه‌ای. همیشه باید کاری داشته باشم تا زندگی‌ام منظم شود.

موضوع این است که حالا هم کلی کار برای انجام دادن دارم. مثلا نقاشی کشیدن و مجسمه ساختن کتاب خواندن و نوشتن در همین حد و اندازه هم کار است. یعنی احتمالا باید کار باشد، اما من کسی را می‌خواهم که به من بگوید این‌ها کار است. کسی به من بگوید این که این جا می‌نشینی می‌نویسی وقت تلف کردن نیست. نمی‌دانم از کی تا حالا این همه زمان برایم ارزشمند شده. این همه از علائم میانسالی است. پی بردن به ارزش زمان، این که با چشم خودت می‌بینی آن کوه یخی که رویش ایستاده بودی، چه طور طی سال‌ها آب شد و از آن همه یک قالبی مانده به قدر این یخ‌هایی که بین جاده می‌فروشند که آن هم در حال ذوب شدن است و به زودی زمان تو را خواهد بلعید و تو مثل نقطه‌ای تیره در اقیانوسی بی‌انتها کم‌کم ناپدید می‌شوی. این یعنی مرگ.

دارم کتاب نشانه شناسی دلوز و هم‌زمان کتاب مرگ تاد می و همین‌طور جلد آخر پروست را می‌خوانم و این یعنی خودم را انداخته‌ام توی مثلث درک زمان. بسیار درگیر مفهوم زمانم. زمانی که می‌گذرد و خاطره می‌شود و روز‌های بعد را می‌سازد. انگار زمان نمی‌گذرد، تمام نمی‌شود مدام شکلش و تاثیرش تغییر می‌کند و مثل چوب امداد میان دونده‌ها دست به دست می‌شود. رسیدنی هم در کار نیست، یعنی من معتقدم به ابدیت هستی، حالا توی این کره یا یک جای دیگر، توی یک سیاره‌ی دیگر یا حتا معلق در فضا و چسبیده به یک ایستگاه فضایی. این‌ها دیگر کار من نیست، تصمیم‌گیری درباره‌ی این که بعد از زمین کجا برویم کار من نیست، کار من فقط این است که صبح به صبح بنشینم پشت میزم و جفنگ بنویسم و بعد دلشاد از کرده‌ی خویش بروم دنبال بقیه‌ی زندگی‌ام که اغلب خلاصه می‌شود به نقاشی کشیدن و مجسمه‌های کوچک ساده ساختن و کتاب خواندن و موسیقی گوش کردن و به ضرب و زور و با هزار ماشالله ماشالله کارهای خانه را انجام دادن. این میان هم با دوستانم حرف می‌زنم و گاهی هم که خیلی سر حال باشم تنهایی یا با سیپ می‌نشینم به خیال بافتن. این یکی را بیش از همه دوست دارم. به خصوص اگر با سیپ باشد. نمی‌توانم بگویم برایم مهم نیست که آرزوهایم به واقع برسد. اما آن چیزی که خیال‌بافی را در لحظه‌ی حال لذت‌بخش می‌کند فضای ذهنی است که من در سرم می‌سازم. خیال این که من و دوستم نزدیک هم هستیم. توی یک خانه، حالا دارم فکر می‌کنم خانه‌ی سیدخندان باشد یا خانه‌ی آبی یا خانه‌ی محله‌ی زینپ کامیل؟ من خانه‌ی آبی را ترجیح می‌دهم، با این که غایت آرزویم بودن در همسایگی سیپ توی همان محله‌ی زیبنپ کامیل است. با مثلا یک کوچه فاصله، یا مثلا اگر آن خانه‌ی بالای لباس‌فروشی که سر کوچه‌شان بود هم باشد خیلی خوب است. همان مغازه که زنی در آن لباس‌های بافتنی خیلی خوش‌رنگ می‌بافت و می‌فروخت. یک چیزی برای من عجیب است و آن موضوع رنگ است. من جاهای دیگر دنیا را ندیده‌ام اما همین استانبول یک تفاوت اساسی که با ایران ما دارد، حضور رنگ است.

این را فارغ از آزادی در انتخاب پوشش و این‌ها می‌گویم. رنگ آن طور که روی در و دیوار می‌نشیند، روی تابلوهای تبلیغاتی یا دیوار نوشته‌ها. آن همه خانه‌ها با دیوارها و سقف‌های رنگی و آن همه گل و گیاه که از همه‌جای خانه‌ها آویزان است و آن همه پنجره‌های باز پر نور. ما برای استفاده از این چیزها منعی داریم؟ مثلا اگر کسی بخواهد خانه‌ی بسازد و دیوارش را رنگ سرخ بزند با در و پنجره‌های آبی کسی مانعش می‌شود؟ یعنی واقعاً یک قانونی توی شهرسازی هست که ما را اجبار می‌کند همه‌ی خانه‌هایمان نمای سنگی با طرح رومی داشته باشند؟ بعد حالا خانه و در و دیوار خیابان هیچی، خب همه که خانه‌شان را با نظارت و سفارش خودشان نمی‌سازند، وسایل توی خانه‌مان چی؟ این علاقه به مبل‌های خیلی بزرگ با حاشیه‌ی چوب‌های تیره و روکش‌های مخملی قهوه‌ای و در و دیوار تیره و قفسه‌های تیره از کجا آمده؟ این علاقه برای چیدن وسایل خیلی زیاد توی خانه، جوری که برای راه رفتن مجبور باشی از لای پایه‌های مبل و زوایای میز خودت را عبور بدهی.

حتا توی لباس پوشیدنمان از کجا فهمیدیم که مشکی رنگی متین است و برای با ابهت دیده شدن باید لباس‌های پرچین و چسبان و پر از گل‌های برجسته و پولک‌های تیره بپوشیم؟ این سلیقه‌ی عمومی برای بزرگ بودن و تیره بودن از کجا آمده؟ یعنی جاهای دیگر دنیا هم این سلیقه غالب است؟ من خیلی فکر می‌کنم که ما ایرانی‌ها چه شکلی بودیم. یعنی کلا نژادمان چه جوری بوده، مثلا ژاپنی‌ها چشم بادامی‌اند یا سوئدی‌ها اغلب بورند یا آمریکایی‌ها درشت هیکلند. بعد ما ایرانی‌ها چه شکلی هستیم؟ تصویری که توی سر من می‌آید یک سری زن و مرد هستند با موهای زرد سوخته، صورت‌های یک شکل، بدن‌های باد کرده و لباس‌های خیلی چسبان. این شکل حداکثری ایرانی‌هاست. بعد خدا پدر شهر کتاب و سریال شهرزاد را بیامرزد

که یک مد دیگری هم خلق کرد از آدم‌هایی با همان صورت‌ها اما عینک‌های گرد، موهای بافته شده، ریش‌های بلند، سبیل‌های تابیده و صنایع‌دستی آویخته و پیراهن‌های گل‌دار. خب این گروه دوم با سلیقه‌ی من جورتر است. یعنی حداقل این است که خیلی آرایش کم‌تری دارند و لباس‌هایشان آن قدری گشاد است که هوا بتواند در فضای میان بدن و لباسشان رفت و آمد کند و شبیه مرغ‌های یخ‌زده‌ی وکیوم شده نیستند. شبیه آدمیزادند و خیلی هم روی آدمیزاد بودنشان تاکید دارند، آن قدر که آدم را به شک می‌اندازند، مثل آن گروه اول که روی پلاستیکی بودنشان خیلی تاکید دارند.

بله من نشسته‌ام این جا و چون خودم را ملزم می‌دانم هر روز سه صفحه بنویسم، دارم چرت و پرت می‌گویم و آن قدر الکی خوشم که سطح ناراضایتی‌ام از هستی این است که مردم چرا این جوری لباس می‌پوشند. و می‌شود گفت به تو چه که مردم چی می‌پوشند یا توی خانه‌شان چه خبر است و اصلا مگر خودت چی می‌پوشی؟ و اصلا خودت برو به کف و دیوارهای حمام و دست‌شویی‌ات نگاه کن و همین‌طور به پیچ و خم توالت فرنگی خانه‌ات که چه طور جرم گرفته و گند برداشته است. بله واقعاً این هم حرف خوبی است و من امروز تصمیم دارم بروم توی اینترنت بچرخم و ببینم چه طور می‌شود مستراح و حمام درخشانی داشت. واقعاً می‌خواهم این را بدانم. یعنی آن قدر تشنه‌ی این دانستنم که وقتی تهران منزل نون مهمان بودم و بسیار تحت تاثیر توالت براق‌شان قرار گرفته بودم، می‌خواستم رمز موفقیتش را بپرسم، اما خجالت کشیدم و گفتم به‌تر است توی گوگل جست‌وجو کنم. اما هیچ کدام از این‌ها چیزی از ارزش حرف‌های من در باب زیبایی‌شناسی کم نمی‌کند. من می‌دانم که یک جای کار ما می‌لنگد اما هنوز دقیقاً نمی‌دانم کجا. این قدر فضولی می‌کنم و غر می‌زنم و درباره‌ی مردم نظر می‌دهم تا بفهمم اشکال کار کجاست. عجالتاً بروم پی پاسخ پرسشم در گوگل.

بلند فکر کن

گویا زندگی این طور است که مدام چیزی را از ما می‌گیرد و چیزی می‌دهد. نمی‌دانم این بده و بستان همیشه در تعادل است یا نه. مثلا نمی‌دانم آن چه که می‌دهد قدرش به اندازه‌ی همانی است که گرفته یا نه. در زندگی خودم و تا به حال این طور بوده، در زندگی‌های دیگر نمی‌دانم. در زندگی خودم همیشه همه چیز در تعادل بوده، اگر چه اول به ظاهر موج بزرگی آمده و همه چیزی را که ساخته بودم خراب کرده، شسته و برده و من مایوس و ته چاه افتاده بودم. فکرم کار نمی‌کرده و نقشه‌ای نداشتم جز این که یک جوری رشته‌ی نازکی را که وصلم می‌کرد به زمانه ببرم و کلا بروم غرق بشوم ته چاه تاریک بی‌انتها. اما شاید خوش‌شانس یا باهوش یا پررو بودم. نمی‌دانم، یا شاید هیچ کدام از این‌ها نبودم. شاید این نظام طبیعت باشد که خودش راه خودش را می‌رود. آیا این یک جور باور خرافه‌آمیز است؟ یا این که تجربه‌ی چهل‌وشش سال زندگی است. چهل‌وشش سال کلی روز است با کلی اتفاق که حتماً در خودش درسی داشته. مگر می‌شود غیر از این باشد؟ یعنی آن قدر مبرهن است که لازم به توضیح نیست، همه چیز، حتا آن چیزی که ما خیال می‌کنیم ساکن و دست‌نخورده است در حال تغییر مدام است، همه چیز در حال چیز دیگر شدن است. همه چیز در حال مردن، گندیدن و غذای موجودات دیگر شدن و بانی زاد و ولد شدن است. حتا در این جهان جنگ‌زده و شیمیایی شده و غرق در پلاستیک و بتاکس و سیلیکون، زندگی آن قدر قوی است که در دستان بی‌درایت بشر هم طاقت آورده و دارد به زیستنش ادامه می‌دهد. زنده ماندن زندگی، شبیه چیزی ابدی است، در این کره یا جایی دیگر، اما انگار تمامی ندارد، حتا هیچی، هیچی محض هم یک جور وجود است، معناست. گیریم که من نباشم، صد پشت پس از من هم نباشد، بشر نباشد اصلا، اما "هیچی" هست، انگار "هیچی" قطعی‌ترین وجود ازلی و ابدی است.

غرق نشوم و حرفم یادم نرود. امروز صبح با این فکر بیدار شدم که گویا زندگی این طور است، منطقش را دریاب و پیش برو. اگرچه این را یادم می‌رود. یعنی حالا حالم خوب است و حواسم جمع، باز تا یک چیزی خلاف میلم باشد یا این که اتفاق ناجوری بیفتد، ترسیده و دستپاچه یادم می‌رود که جهان مدام در حال معامله با من است. همیشه باید زمان بگذرد تا آرام بگیرم، بنشینم سر جایم و نگاه کنم بعد ازبلایی که سرم آمده اوضاع دارد چه جور پیش می‌رود. نمی‌خواهم از این حرف‌های مدل انرژی مثبت و کتاب راز و چهار اثر اسکاول‌شین بزنم. شاید آن حرف‌ها هم درست باشد اما آن جور که آن‌ها به خوردم می‌دهند به نظرم خیلی ابلهانه می‌آید. اصلا به مزاج من خوش نیست. من نمی‌توانم در سطح حرکت کنم. نمی‌توانم بروم جلوی آینه بایستم و هر روز لبخند زورکی بزنم تا خیال کنم این جوری مغزم گول می‌خورد و دیگر خوش و خرم می‌شوم. من نمی‌توانم ظرف سه هفته از زن خانه‌دار به یک مدیر موفق تبدیل بشوم. من حتا خوش ندارم هر روز صبح مراسم شکرگزاری به جا بیاورم. نمی‌گویم اگر کسی این طور است بد است یا دروغ است یا دوز و کلک توی کارش است و آدمی خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست که با شعر و شعار کارش پیش برود. من به این چیزها کاری ندارم، من راه خودم را می‌روم. راه من در اعماق است، سخت و گیج کننده است اما راه من است. چه کارش کنم؟ ذات بدخلق و دلقکی دارم و این‌ها دیگر چیزی مربوط به ژن است. هر از گاهی خودم را سیخ می‌زنم که سکوت کن و تمرکز کن و مربع بنشین و به چشم سومت خیره شو و به عظمت کائنات فکر کن و قضاوت نکن و مهر بده و از این جور حرف‌ها. اما آن ژن ناخوب خودش راه خودش را می‌رود. آن دلقک درونم مثل عروسک‌های فنردار ناگهان از جعبه می‌پرد بیرون و قاه‌قاه می‌خندد و راستش دل‌خوشی من در زندگی همین چیزهاست. هم‌بازی شدن با دلقکم و نشست و برخاست با کاتیا و پروست و دوست جدیدمان ژیل دلوز. زندگی در ماه‌های اخیر چند چیز را از من گرفت و دور کرد و کم و بیش از دسترسم خارج کرد و من را انداخت در دوره‌ی قلب شکستگی و تنهایی تا که من باز بروم سراغ نوشتن و نوشتن و هی با خودم حرف زدن و بعد بروم سراغ خواندن، مثل گذشته‌های دورم و لذت بردن، کیف وافر بردن از خواندن، فرو رفتن در سکوت یک جهان دیگر و با حیرت نگاه کردن به آدم‌های جدید زندگی‌ام.  این آخری خیلی اسم شیکی دارد، خیلی فرانسوی، یک لذتی دارد وقتی صدایش می‌کنم. آن ژ و بعد دال با اوی بالا سرش ولام و اوی و فرود روی ز خیلی حس خاص بودن بهم می‌دهد. جدی می‌گویم، اصلا امروز همین نام زندگی‌ام را خوش کرد. مگر زندگی آدم چیست؟ همین دلخوشی‌هاست دیگر، دلخوشی کوچکی هم نیست. من دارم کتاب پروست و نشانه‌ها را می‌خوانم که همین آقای فرانسوی ژیل دلوز نوشته. دارم پروست را دوباره کشف می‌کنم. از شوق حالا گریه‌ام گرفته و همه‌ی غم‌های عالم از یادم رفته. گیریم همین ثانیه این طور باشم. گیریم چند دقیقه در روز بتوانم دوری از فرزند و معشوق رفته و بیماری مادر و دلتنگی برای دوستان و بی‌پولی و ترس از آینده و وهم زلزله و هزار گیرودار زندگی را از یاد ببرم. واقعاً این همه خوش‌حال بودن برای چند دقیقه در روز کم است؟ چند نفر آدم توی این جمعیت میلیاردی هستند که دچار چنین خوشی باشند؟ این جور خوشی که انگار توی قلبم دسته‌ی نوازندگان با لباس‌های سرخ و کلاه‌های زرد درخشان و سردوشی‌های زرین با طبل و شیپور در حال نواختن و حرکتند.

همین حالا یاد نوشته‌ای از دوستی افتادم. فضایی را ساخته بود که در آن جا دو نفر در حال گفت‌وگو بودند که یکی گفته بود من عاشق روسو هستم... و بعد نویسنده تا جایی که یادم هست و من فهمیده بودم از متن، انتقاد کرده بود که بی‌خود است که می‌گوییم عاشق روسو یا این بزرگان هستیم، چون بعید است بتوانیم حتا ثانیه‌ای این مشاهیر عالم تفکر را تحمل کنیم. من آن روز فکر کردم بله این حرف‌ها فقط ژست است، این که بگوییم من مرده‌ی سبیل‌های نیچه‌ام، فقط گنده‌گوزی است و ادای آدم‌های خاص را درآوردن است. اما حالا فکر می‌کنم چرا من حق عاشقی بر روسو یا دلوز یا پروست را به خودم ندهم؟  خیلی واضح است که وقتی می‌گویم من عاشق پروستم، (حتا آن نگاه مخمور و سبیل‌های خنده‌دارش را دوست دارم و یک نقابی هم از صورتش ساخته‌ام و گذاشته‌ام توی اتاقم جلوی چشمم، جوری که صبح به صبح بگویم صبح به خیر آقای مارسل) تنها بر آن قسمت از وجودش که قابل درک برای من بوده، آن بخش از روحش که با من مشترک بوده و آن تصویری که من از او دارم و معلوم نیست چه قدر حقیقی و درست باشد، عاشقم. عشق من به پروست شاید شبیه عشق یک آدم دیگر به مونیکا بلوچی باشد. همین قدر بی‌آزار و شخصی، گرچه من برای عشق از نوع اول یک امتیازاتی قائلم که حالا گفتن ندارد. اما خب چیز دیگری هم هست. یعنی وقتی عشقت را بخواهی فرو کنی توی تخم چشم مردم، خب طبیعی است که چشم مردم درد می‌گیرد و ناراحت می‌شوند و دادشان در می‌آید. این هم محدود نیست به عاشقی بر پروست یا دلوز یا برد پیت یا دختر همسایه. یعنی عاشقی اگر هی عیان شود و هی نمایش داده شود مثل هر پدیده‌ی دیگری می‌شود یک چیز تبلیغاتی که بزرگ‌ترو زیادتر و برجسته‌تر از آن چه واقعاً هست، خودش را عنوان می‌کند. پس نیکو این است که آدمی عشقش را به مرد میانسال مو جو گندمی و به متفکران فرانسوی و به ماکارونی با آبلیموی فراوان هوار نکشد و بریزد توی خودش و هی بریزد توی خودش بلکه دانه‌ای در وجودش سبز شود و ببالد و از چشم و گوش و دهان و منافذ دیگر بدنش بزند بیرون و همین طور هی سبز و پر شاخه و برگ پیش برود.

این بود انشای امروز من با موضوع خدا گر ز حکمت ببند دری، به رحمت گشاید در دیگری یا پروست و رفقا چگونه می‌توانند زندگی شما را دگرگون کنند یا ماکارونی، تمبر هندی از آن ما

بلند فکر کن

دوازدهم مهر ساعت هفت‌ونیم صبح با ذهنی خالی نشسته‌ام پشت میز تا بنویسم. چیزهایی برای نوشتن دارم و ندارم. حرف‌هایی برای گفتن. اما خودداری می‌کنم. گاهی در طول روز آن قدر لبریز می‌شوم که دوست دارم بنشینم و برایش نامه بنویسم. بنویسم هنوز دلم برایت تنگ می‌شود و از او بخواهم که دلتنگی‌ام را به خودش نگیرد. دلتنگی من مال تصویری است که من از او داشتم و من برایش ساخته بودم. خودش اما آن‌طور نبود. یا بود؟ نمی‌دانم. نشناختمش، همان‌طور که خودش هم خودش را نشناخت، همان‌طور که من خودم را نمی‌شناسم. آیا می‌شود به جایی رسید که آدمی بر خودش و جهانش مسلط شود؟ جایی که بشود دهان باز کنی و بگویی من خودم را می‌شناسم؟ جایی که دیگر از خودت و دیگران غافلگیر نشوی؟ پیش‌تر چنین بودم، خیال می‌کردم بر خودم مشرفم، اما حالا می‌بینم هزار لایه دارم و شاید عمرم کفاف ندهد تا پایان خودم در خودم پیش بروم. کم و بیش از کشف خودم دست شسته‌ام. نقشه‌ای برای شناخت ندارم. با خود غریبه‌ام پیش می‌روم. با او در گفت‌وگویی دائمی هستم اما بسیاری از عقایدش برایم آشنا نیست. می‌دانم خسته است و گیج و کلافه اما از مدام حرف زدن درباره‌ی این چیزها دست برداشته، گویا او هم ناامید شده از این که خودش را به من بشناساند. با هم راه می‌رویم، شبیه دو غریبه‌ی کم حرف. شاید این طوری به‌تر باشد. حداقل برای مدتی در سکوت به سر ببریم. نمی‌دانم چه دارم می‌گویم. چیزی توی سرم ندارم. حرفی با خودم ندارم. اما می‌خواهم حتما از میان هذیان‌هایم یک چیز قابل عرضه‌ای دربیاورم، چیزی که بگذارم توی وبلاگم و کانالم و بعد توی گوگل پلاس هم‌خوان کنم. گویا زندگی می‌کنم تا چیزی پیدا کنم برای نوشتن. حتا حالا این لحظه این پوچی را می‌خواهم یک جوری پیش ببرم تا یک چیز به درد بخوری از تویش دربیاید. از آن نوشته‌ها که بعد چند نفری پیام ‌بدهند یادداشت آخرت چه قدر خوب بود. و یادداشت آخر همانی است که از همه گسیخته‌تر نوشته شده. در کمال ناامیدی نوشته شده و اصلا قرار نبوده چیز به درد بخوری باشد. بعد این دیگر توقع ایجاد می‌کند، اول از همه در خودم که هر روز چند صفحه در و گوهر خلق کنم. در و گوهر بی‌فایده، اگر راست می‌گویی داستان بنویس. شده‌ام نظریه‌پرداز مجازی. یک چیزی را می‌گیرم، یک چیز ساده‌ی بی‌ارزش را می‌گذارم زیر میکروسکوپ و از توش تصاویر مبهم پیچیده درمی‌آورم. و بعد از یک جایی به یک جاهایی می‌رسم. مثل همه‌ی آن‌ها که توی کانال‌ها و وبلاگ‌هایشان می‌نویسند، مثلا از جفت‌گیری زنبور عسل به این نتیجه می‌رسند که رابطه فیلان است، فیلانش را هم برحسب حال و روز آن دم خودمان تنظیم می‌کنیم. اغلب می‌خواهیم یک پیامی هم به این و آن داده باشیم. یک جوری شیکیم توی کانال‌ها و وبلاگ‌هایمان انگار هیچ‌کدام توی خانه پیژامه نمی‌پوشیم. حالا پیژامه که چیزی نیست، هیچ کدام از حقارت‌های ترسناکمان چیزی نمی‌نویسیم. من نمی‌نویسم. به دیگران کاری ندارم. دیروز با پسر ریشو دعوایم شد، بعد آمدم توی اتاق دراز کشیدم، در تاریکی اول غروب و تا نیمه‌های شب کندی کراش بازی کردم، می‌شد کتاب بخوانم اما روزم را کشتم و به حرف بدی که پسرم زده بود فکر کردم و بعد فکر کردم آیا من چنین چیزی را می‌نویسم؟ نه نمی‌نویسم. چرا؟ چون تصویر ایده‌آلی‌ام لب‌پر می‌شود؟ یا این که نوشتنش فایده‌ای ندارد؟ درس و نکته‌ای اخلاقی در آن نیست تا به نسل‌های آینده منتقل کنم؟ نمی‌دانم. اما خود این مسئله چیزی قابل فکر کردن است. این وسواس برای نوشتن از همه چیز و زنده بودن نه برای روایت کردن که برای گزارش لحظه به لحظه‌ی زندگی. بعد بنشینی زندگی‌ات را یک جوری ترتیب بدهی که قابل نوشتن باشد. یعنی اگر زندگی کنی و نخواهی همه‌اش را بنویسی قابل درک است، اما این که هر دم از زندگی واقعی را بخواهی جوری بچینی که ارزش نوشتن داشته باشد، ارزش بازآفرینی، جوری که دیگران را به هر شکلی متاثر کند، به نظرم ناجور است. احساس کسانی را دارم که در یک رئالیتی شو جلوی چشم کلی آدم زندگی می‌کنند. فضای شخصی‌ام کجاست؟ شاید برای همین خیال می‌کنم دیگر با خودم در گفت‌وگو نیستم. چرا که در حالی که با خودم حرف می‌زنم، نیم نگاهی به آن تماشاچیان دارم. آدم تقریباً صادقی هم هستم، خیلی روی "تقریباً" تاکید دارم. حواسم هست وقت نوشتن جوری پشت میز بنشینم که شیک و برازنده‌ یک زن میانسال علاقمند به هنر و ادبیات باشد. چون وقتی می‌خواهم حالت نشستنم پشت میز را توصیف کنم، نمی‌توانم به دروغ بنویسم شلوار جین پوشیده‌ام با تی‌شرت خاکستری و دستم زیر چانه‌ام است. پس همین فرم را می‌پوشم و دست زیر چانه می‌نشینم پشت میز گرد چوبی. منتها وقتی من می‌نویسم شلوار جین، آن شلواری که خواننده در ذهنش می‌سازد و پایین‌تنه‌ی من را میان آن پوشیده می‌بیند، با شلوار جینی که پای من است خیلی متفاوت است. یعنی در آن صداقتی که من به کار می‌برم یک جور زرنگی و منفعت‌طلبی هم هست. چرا که من می‌دانم ذهن خواننده‌ی من اغلب کشیده‌ترین و خوش‌فرم‌ترین پاها را در جین‌ترین شلوار جین تخیل می‌کند. در حالی که واقعیت این نیست. واقعیت یک شلوار جینی است که دم پا گشاد است و از شلی و وارفتگی شبیه پیژامه است و اندام کوتاه و کم و بیش فربه‌ی من را کوتاه‌تر و خپل‌تر هم نشان می‌دهد و پاهای کمی پرانتزی‌ام هم به خاطر خشکی پوست که دائماً دچارش هستم مدام می‌خارد. من این چیزها را زیاد نمی‌گویم، حتا وقتی می‌گویم هم می‌دانم که اغلب خواننده‌ها توی ذهن‌شان چیز دیگری می‌سازند. یعنی زشتی را (اگر اسمش زشتی باشد یا حالا هر چیزی که هست) جور دیگری، یک جور قابل قبول و بانمکی برای خودشان می‌سازند. یادم هست که وقتی جان شیفته را می‌خواندم یک شخصیتی بود که زن، پسر آنت بود. نویسنده نوشته بود آن زن، که تا جایی که یادم هست نامش "آسیا" بود، زیبا نبود. نوشته بود زن زشتی بود و چند خطی هم توصیفش کرده بود. زشت بود اما خوبیش این بود که نویسنده نمی‌خواست این زشتی را حکمی بر بد بودن شخصیت داستانش بیاورد. من که خودم همیشه تصور زشت بودن داشتم (دارم هنوز هم کم و بیش) در صدد دفاع از این زن برآمده بودم. یعنی آن قدر توی همه‌ی آثار کلاسیک فقط زن‌های خیلی خیلی زیبا حق عاشق و معشوق بودن داشتند و همه‌ی جهان حول محور ایشان می‌چرخید، خیلی به دلم نشسته بود که زنی هم زشت باشد و هم موثر بر احساسات مردی، هم زشت باشد و هم قوی و مسلط و پیشرو (حالا گیریم به قدر یک پاراگراف، یعنی کل سهم ما معمولی‌ها و زشت‌ها از هنر و ادبیات کلاسیک همین چند خط و شاید چند تا تابلوی ون‌گوگ بوده، باقی همه خوشگل و تودل برو). بعد با این زن خیلی احساس هم‌ذات ‌پنداری کرده بودم و تصمیم داشتم حالا که زشتم چنین باشم. این را به نامزدم هم گفتم. آن وقت‌ها من دبیرستانی بودم یا شاید تازه درس را رها کرده بودم، یادم نیست. اما نامزد داشتم و به او گفته بودم که "آسیا" زشت است. این را مثل یک خبر خوب به او گفته بودم و او مثل کسی که بلد باشد تاثیر شادی‌بخش بهترین خبرها را با جمله‌ای نابود کند، گفت اونا اروپایی‌ان، زشت اونا خوشگل ما محسوب می‌شه.

به نظرم حرفش خیلی بد بود. نه تنها تمام آمال و آرزوهای من را برای زن زشت موثر بودن دود کرد و فرستاد هوا، بلکه در سخنش یک جور غریب‌نوازی و خودحقیربینی ناجوری خوابیده بود. آن وقت چیزی نگفتم، چون بلد نبودم چیزی بگویم، فقط بلد بودم مایوس شوم و با سرافکندگی به زندگی‌ام ادامه بدهم.

خلاصه این که می‌خواهم بگویم یک نویسنده در هر اندازه‌ای حتا اگر بخواهد صادق باشد یا این که آگاهانه تصمیم داشته باشد ارزش‌های نوین زیبایی‌شناسی ایجاد کند یا مثلا حرف و نشانی در آن زشت ساختن چیزها داشته باشد، باز تلاشش چندان موفق نیست، چون اغلب خوانندگان دنیای ذهنی‌شان را آن جور که می‌خواهند می‌سازند، زیبا و بی‌نقص و هیجان‌انگیز. در حالی که شلوار جین من دم پا گشاد و کهنه است و حتا جاییش سوراخ هم هست، جوری که وقت نشستن باید دقت کنم. تی‌شرت خاکستری‌ام هم مال پسرم است منتها چون بی‌آستین است، هیچ وقت نپوشید.

این زندگی من است

خیلی وقت بود فکری نیافتاده بود توی سرم. جوری که صدا کند و ارتعاشش جانم را بلرزاند و بی‌قرارم کند، چنان که نتوانم در خود بند شوم. احساس می‌کنم بعد از مدت‌ها وقفه به نوعی شهود رسیده‌ام. چراغی در جانم روشن شده. گه‌گاه این‌طور می‌شوم. پیش‌ترها وقت داستان نوشتن بود. چیزی درونم را چنگ می‌انداخت و بی‌قرارم می‌کرد. اما در داستان چندان موفق نبودم. یعنی نمی‌توانستم آن بی‌قراری را مهار کنم و آن نیروی سرکش را به تسلط خودم دربیاورم و درست خرجش کنم، نهایتش می‌شد انفعال، سکوت کردن تا جایی که آرام بگیرم، که در نهایت سکوت تا رسیدن به آرامش، فراموشی و خاموش شدن شور نوشتن را هم در خود داشت. یا که نتیجه‌ی کار چیزی گسیخته بود، یا حداقل حالا این‌طور فکر می‌کنم. اگر چه دو جلد رمانی که نوشتم خوانده شد و استقبال شد و خوب می‌دانم بسترش فراهم بود تا بروم روی موجی که راه افتاده سوار شوم. زن خاورمیانه‌ای که کتابش در خارج از ایران منتشر می‌شود. ولی این چیزها برای من اهمیتی ندارد. در واقع این تنها و تنها بخشی از من است که نسبت به آن بسیار صادقانه رفتار می‌کنم. این نیرویی که در من جان می‌گیرد و آن چیزی را که طلب می‌کند و آن چه من از خودم بیرون می‌کشم، هرچند اندک، کم‌جان و در برابر این همه شاهکار‌های درخشان یا حتا چیزهای پیش پا افتاده، نتیجه‌ای کم‌رمق باشد، باز تنها نکته‌ی صادقانه‌ی جان من است، تنها گوشه‌ای که پاک مانده و به آن دروغ، عصبیت، تنگ‌نظری، کم‌هوشی و منفعت‌طلبی که در خودم سراغ دارم آغشته نشده. تنها سرمایه‌ی من است و حتا تنها عشقم. تنها عشقی که وفادار می‌ماند، اگر نه که عشقم بچه‌هایم هستند، یعنی با تعریفی که از دوست داشتن و عاشقیت فهمیده‌ام، می‌دانم که تنها می‌توانم برای فرزندانم همه چیزم را فدا کنم. اما آن شمعی که در جانم دارم و آن نور و روشنی اندکی که بر آن عاشقم، رابطه‌ای دو طرفه است. عشقی برخلاف عشق والد و اولاد که یک سره از طرف یکی مهر است و از جانب دیگری بی‌مهری و قهر و کندن و رفتن. این روح لاغری که در تنم دارم و من را واله‌ی خودش می‌کند، همان قدر به من می‌دهد که من به او می‌دهم، همان قدر از من جان می‌گیرد که من به او جان می‌دهم. روح "معمولی" دوست‌داشتنی‌ام.

 

داشتم می‌گفتم که هر بار جانم از تنم سرکشی می‌کند، می‌خواهم کاری کنم که دست‌هایم مستقیماً با آن درگیر شوند. مثل نقاشی و ساختن مجسمه، در آن چیزی که مستقیماً به کار دست مربوط می‌شود، نتیجه جور دیگری است. می‌توانم آن نیرو را که دقیقاً به شکل نیرویی جسمی، شبیه زوری که در بازو می‌پیچد صرف عملی فیزیکی کنم، صرف چنگ زدن خمیر کاغذ و آن را توی دست‌هایم شکل دادن، صرف ترکیب رنگ‌ها در هم، این آن کاری است که مال من است. حتا این لحظه که این جمله را نوشتم دستم را مثل کسی که با دیگری در حال گفت‌وگوست تکان دادم و سرم را به تایید جنباندم. انگار بگویم: "ببین می‌دانی چه می‌گویم؟ هوم... بله همین است، من این کاره هستم."  

 

چند شب پیش خواب دیدم دارم با خودم فکر می‌کنم که چه قدر دلم می‌خواهد مثل بچه‌گی‌هایم سطل و بیلچه‌ی رنگی پلاستیکی ببرم لب ساحل و شن بازی کنم، توی خواب این خواستن جانم را لبریز کرده بود، بعد دیدم که در خانه‌ای هستم شبیه خانه‌ی آقاجان توی انزلی، اما من بزرگسالم و خانه در انزلی نیست، در همین شهری است که در آن ساکنم. خانه زمین شنی داشت، شبیه خانه‌های انزلی در دوران کودکی من و داشتم شن بازی می‌کردم، داشتم با شن چیزی می‌ساختم و همان لحظه داشتم به سطل و بیلچه‌های رنگی فکر می‌کردم. چند روز بعدش، دیروز بود. نمی‌دانم چه شد که این کار را کردم. من اصلا آدم تنهایی سفر کردن نیستم. این سفر حتا اگرشهرستانی به شهرستانی دیگر باشد با بیست دقیقه فاصله. شهرهای شمالی مثل کشورهای اروپایی با هم فاصله‌ی خیلی کمی دارند. از پارکینگ خانه‌ی من تا لب ساحل دریاچه‌ی خزر سه ربع ساعت رانندگی است، با پراید و سرعت صد کیلومتر در ساعت. یعنی آن قدر نزدیکم به دریا که بعضی از روزها در باد صدای دریا را می‌شنوم. این خوشبختی است که من نادیده‌اش می‌گیرم، چون آدم یک جا نشینی هستم و نمی‌خواهم چند قدم راه بروم تا چیزهای زیباتر زندگی را ببینم. نمی‌دانم دیروز چرا خواستم؟ اصلا به مقصد دریا از خانه درنیامدم. اما پراید هوشمندم رفت سمت خروجی شهر و راند تا اولین بندر نزدیک و مقابل اسکله متوقف شد. من خیال کردم قرار است بنشینم روی نیمکتی و از قایق‌های ساکن که روی آب تاب می‌خورند و چهره‌ای سالخورده و متفکر دارند نقاشی کنم. اما این نبود. دیدم اصلا نمی‌توانم، بلد نبودم قایق بکشم، بلد نبودم انعکاس تصویر قایق و ستون‌های کافه‌ای را که روی آب بنا شده بود با گچ بکشم. دوستی گفت وسیله‌ی سختی را انتخاب کردی، آبرنگ بهتر بود. فکر کردم دفعه‌ی بعد با آبرنگ می‌روم. مردم هم رد می‌شدند و گاهی نگاه می‌کردند یا که من خیال می‌کردم دارند نگاهم می‌کنند و توقع دارند حالا چیزی در حد رامبراند بکشم. اما نقاشی‌ام در حد نقاشی‌هایی بود که آن وقت‌ها توی برنامه‌ی کودک نشان می‌دادند، تصاویری روی کاغذهای مچاله که نام نقاش با خطی ناجور و درشت پایینش نوشته شده بود. بعد وسایلم را جمع کردم و رفتم تا کافه‌ی قشنگی که مقابل اسکله بود. کنار کافه کوچه‌ی پهنی بود که صدایم کرد. گفت بیا و در من داخل شو، به من نگاه کن و ببین که چه قدر زیبا هستم. کوچه شبیه هیچ کوچه‌ای که پیش‌تر دیده بودم، نبود. کوچه یکی از همان کوچه‌ها بود، خود خودش. همان کوچه‌ای بود که در انزلی در آن دویده بودم، بازی کرده بودم، عاشق شده بودم، توپ والیبال نو‌ام را گم کرده بودم، از دیوارهای بسیار کوتاهش سرک کشیده بودم. شن و ماسه‌های زمینش رفته بود لای انگشتان بی‌جورابم و تنم داغ و سوخته شده بود زیر آفتابش. کوچه همان صداهای خوش‌بخت را در خود داشت. همان پچ‌پچه‌ی زندگی همسایه‌ها، حتا صدای گریه‌ی مادر نیما و نصیر، خنده‌های سلی و ساسان. کوچه‌ی کودکی من را موج خزر با خودش آورده بود تا یک شهر دیگر. واقعاً دوست داشتم دست بکشم به دیوارش و بلوک‌های مهربان سیمانی‌اش را لمس کنم، ببوسم، پیشانی‌ام را بگذارم روی خنکای آن بلوک‌ها و رطوبت میان ذراتش را ببویم. مثل کسی که جایی مقدس را زیارت می‌کند. نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. خیلی هول شده بودم، خیلی ناگهانی و از یک جای غیرقابل پیش‌بینی با زمان از دست رفته مواجه شده بودم. یک دور کوچه را تا انتها رفتم، بن‌بست پاک و روشنی بود که تهش ختم می‌شد به خانه‌ای در دهکده‌ی ساحلی بندر انزلی. خودم را دیدم که دارم در چمن‌های سبز و خیس حیاط عجیب خانه‌ی دایی جان غلت می‌زنم، به خودم نگاه کردم و از حیرت خندیدم. بعد راه رفته را برگشتم و نشستم روی نیمکت چوبی کافه‌ای که نزدیک کوچه‌ی موج آورده بود، کوچه‌ی از آب گذشته. نشستم و چیزی خوردم و بعد بلند شدم و رفتم و راندم تا جایی که دیدم پای برهنه تا زیر زانو توی آبم، دریا مقابلم پهن بود و من میان خواب خودم ایستاده بودم. هنوز خوابم را یادم نبود. حتا وقتی زن شنی را ساختم هنوز یادم نبود که چنین آرزویی را خواب دیده بودم، وقتی مرد شنی را ساختم تازه یادم آمد که من توی خواب دلم این را خواسته بود، همین لحظه را خواسته بودم وآن دم داشتم خودم با دست‌های خودم خوابم را تعبیر می‌کردم. حتا حالا هم وقت نوشتن، فهمیدم که آن چیزی که سال‌ها گمش کرده بودم، یک شهر آن طرف‌تر است، آغشته به شن‌های ساحل. خیلی عجیب است، آدمی چیزهایی را در زندگی گم می‌کند و از دست می‌دهد اما هیچ وقت فراموشش نمی‌کند. حسرت زندگی که در انزلی داشتم همیشه در من است. واقعاً بزرگترین حسرتم است، چیزی که می‌دانم دیگر هیچ وقت به دست نمی‌آید. این باورم است یا این که بود. بعد ناگهان یک جایی از زندگی بی‌آن که حواسم باشد و نقشه‌ای برایش داشته باشم، آن آرزوی از دست رفته، ناگهان زنده و ظاهر تمام قد ایستاد مقابلم، باید مترصد و هوشیار باشی، من نبودم اما آن تصویر آن قدر برجسته و درخشان بود، آن آرزو آن قدر تمایل داشت زاییده شود و خارج از من عینی و حقیقی ببالد و زندگی کند، که خودش توانست از خوابم پایش را بگذارد بیرون و راه بیفتد روی دریاچه‌ی خزر.

کتاب خواندن

 

چند خط درباره  ی کتاب دوستی/ تالیف بنت هلم/ ترجمه راضیه سلیم زاده/ نشر ققنوس

کتاب خوبی نبود. چیزی نبود که دوستش داشته باشم. ترجمه‌ی خوبی نداشت. مدام میان متن که خیلی هم پرتکلف بود ارجاعات بی‌مورد داشت، ارجاعاتی که می‌شد پانویس یا ضمیمه باشد و میان متن و در حین پی‌گیری جملات سکته ایجاد نکند. چیزهایی گفته بود که خودم می‌دانستم. البته که زیر و رو کردن یک مفهوم و آن را از جهات مختلف نگاه کردن کاری است که بسیار به آن علاقمندم اما این کتاب چیز جدیدی نداشت که به من بگوید. طرح مواردی که اگر باشد می‌شود نام یک رابطه را دوستی گذاشت و تداخل این موارد با هم و معنای دوستی از زبان فیلسوفان مختلف کل محتوای کتاب کوتاه دوستی بود. بعد این میان هی اشاره کرده بود که برای پی‌گیری فلان مفهوم بروید و مقاله‌ی مربوط به فلان را بخوانید. کتاب از روی مقالات دانشنامه‌ی استنفورد ترجمه شده که دانشنامه‌ای رایگان و آنلاین است. این حسن کتاب بود، اما عیبش این بود که کتاب با همان رویکرد آنلاین ترجمه و در دسترس قرار گرفته. یعنی جا به جا کلماتی که در متن آنلاین امکان لینک شدن دارد، در کتاب برجسته شده بود با این توضیح که برای دانستن این مفهوم، بروید و این مدخل را بخوانید. چنین شیوه‌ای در متن تاثیرش شبیه سرعت‌گیری بود که آدم را از مسیر اصلی خارج می‌کرد. شاید بهتر بود قسمت‌های لازم آن مدخل مورد نظر هم میان متن جاسازی می‌شد. گرچه این حجم کتاب را چندین برابر می‌کرد، اما دیگر این حس را به خواننده نمی‌داد که با متنی آنلاین که جا به جا لینک و کلیک دارد روبه‌روست.

شاید هم اشتباه از من بود که چنین کتابی را انتخاب کردم. فکر می‌کردم این کتاب هم مثل مجموعه‌ی فلسفه‌ی کاربردی نشر گمان است که فلسفه‌ای آسان و قابل فهم برای سطح سواد و اطلاعات من تولید کرده. در حالی که کتاب دوستی از مجموعه دانشنامه استنفورد نشر ققنوس، گویا برای کسی است که کتاب مورد نظر و دفترچه‌ی یادداشت و کتاب‌ها و مقالاتی را که به عنوان مدخل و مرجع معرفی می‌شود کنار دستش داشته باشد. خلاصه که اگر مثل من پی خواندن متنی هستید که فلسفه را بیاورد توی اتاق و آشپزخانه و پشت میز غذایتان، متنی البته سنگین‌تر و جدی‌تر از نوشته‌های معمول آلن دوباتن، همچنان مجموعه‌ی نشر گمان انتخاب بهتری است.

بلند فکر کن

روزها می‌گذرند در انتظار برای چیزی مبهم. اغلب مردم ترسیده‌اند یا این که ادای ترسیده‌ها را درمی‌آورند. من حال خودم را نمی‌شناسم. نمی‌دانم چرا به قدر دیگران درگیر ماجرا نیستم. سیپ می‌گوید چون  وضعیت زندگی‌ات روشن است. فکر کنم درست می‌گوید، یک درآمد حداقلی دارم و بعد از فرستادن فرزند ارشد هم دیگر کارم آن همه مستقیم لنگ دلار نیست. حال و حوصله‌ی مبارزه هم ندارم. احتمالاً توی دسته‌ی بی‌غیرت‌ها یا بی‌دردها یا خودفروخته‌ها قرار بگیرم. فکر می‌کنم یک جور مسابقه است، پیش‌تر مسابقه‌ی کی از همه بدبخت‌تره داشتیم و حالا باید کاپ قهرمانی را به آن کسی بدهیم که بیش از همه ترسیده. یک نفر هم امروز نوشته بود مردم بی‌غیرتند. منظورش از "مردم" مردم ایران بود. این چیزها توی سر من فرو نمی‌رود. این جور جدا شدن از مردم و از دور نگاه کردن به آدم‌ها، این جور کلی حرف زدن را نمی‌فهمم. کسانی هم گفتند مردم گاو و گوسفندند. آن کسان خودشان لابد مریخی بودند. اگر نه مگر می‌شود آدم خودش را از مردم بداند و بعد بتواند با ذلت گوسفند بی‌غیرت بودن صبح را شب کند؟ شاید هم بعضی از آدم‌ها دارند این حقارت را روی شانه‌هایشان، توی جیب کتشان، توی کیف دستی‌شان حمل می‌کنند، با پشت‌های خمیده و چشمان گود رفته. باید از ایشان پرسید چرا؟ چرا چنین داغی بر خودشان می‌زنند؟ مگر اگر رستم دستان در چنین روزگاری زندگی می‌کرد چه می‌کرد که ما نمی‌کنیم؟ مگر یک آدم معمولی که فعال سیاسی نیست و عضو رسمی هیچ سازمانی نیست و اصلا دانش مبارزه را نمی‌داند، از تاریخ کشوری که در آن زندگی می‌کند جز کوروش و رضا شاه و فوقش مصدق در حد نامی نشنیده، قرار است چه کند تا بی‌غیرت و گوسفند نباشد؟ چرا به جان هم‌دیگر افتاده‌ایم؟ مگر زندگی‌مان به قدر کافی سخت و سنگین نیست؟ این قلوه سنگ‌های حقارت را دیگر چرا توی جیب‌هایمان گذاشته‌ایم و به طرف کدام رودخانه داریم پیش می‌رویم؟ من آن کسی را که نان شب ندارد بخورد یا آن که هزینه‌ی دارو و درمان دارد می‌توانم درک کنم، کمی، کمی از درد و خشمش را می‌توانم بفهمم. می‌گویم "کمی" چون خودم هنوز دچارش نشده‌ام و اگر بیش از این بگویم ادعای بی‌خود کرده‌ام، چرا که آن رنج آن قدر بزرگ است که اگر من تماماً درکش کنم، دیگر حالا پشت لپ‌تاپم نبودم. اما نمی‌توانم نالیدن از قیمت نوتلا را درک کنم. نمی‌توانم فکر کنم کسی اگر نوتلا نخورد می‌میرد. حالا می‌خواهم با ترس و لرز حتا یک چیز دیگر هم بگویم من حتا ماجرای نوار بهداشتی را هم نفهمیدم. شاید من هم مثل آن لعنت‌الله علیهی هستم که در نارمک زندگی می‌کرد. یعنی خواربار فروشی مقابل خانه‌ی ما کلا در همه‌ی احوال نواربهداشتی داشت. بعد فهمیدم ماجرا چند نوع مارک خاص نوار بهداشتی است. احتمالا این حرف‌ها مجازاتش مرگ باشد. قصدم تحریک خشم اطرافیانم نیست، قصدم حتا این نیست که بگویم زیادی شلوغش کرده‌اید، هر کسی این حرف‌ها را بزند بی‌غیرت که هیچ بی‌دین و بی‌ناموس و بی‌همه چیز است. این که اوضاع داغان، متشنج و بغرنج است را دیگر خود آن بالای بالای بالای بالای بالایی‌ها هم می‌دانند. من که باشم که بخواهم روی این لجن را ماله بکشم؟ من فقط دارم سعی می‌کنم خودم را با جریان جاری جامعه‌ام، با عواطف عمومی منطبق کنم، دارم نقاط مشترک را پیدا می‌کنم، من فکر می‌کنم حتا می‌توانم نان و سبزی بخورم و زنده بمانم. بله این خیلی غم‌انگیز است. این که آدم در کشوری ثروتمند زندگی کند وشب نیمه سیر یا حتا بعضی شب‌ها گرسنه بخوابد. معلوم است که بد است، خیلی خیلی بد است و اصلا "بد" کلمه‌ی کمی است برای چنین چیزی. از آن بدتر این است که مردم نمی‌توانند حرف بزنند،  از آن بدتر و مرگبارتر وضعیت گروتسکی است که توی آن گیر افتاده‌ایم. اما آن چیزی که جمعیت نالان اطراف من دچارش هستند درد دیگری است. آن‌ها اصلا مسئله‌شان آزادی بیان نیست، یا اگر هست نمی‌دانند چه طور درباره‌‌اش بحث کنند. مردم فقط هر روز نرخ دلار را به هم نشان می‌دهند، انگار آن دیگری خبر نداشته باشد. بعد به زمین و زمان فحش می‌دهند. بعد هم می‌گویند ملت بی‌غیرت و ترسو هستند. یعنی کل حرف‌ها و "اکت‌"ها در یک فضایی انتزاعی شکل می‌گیرد و همین جور معلق شبیه زباله‌های فضایی توی جو دوروبرمان شناور است. و ما همین هوا را تنفس می‌کنیم و اگر هم کسی بیاید بگوید بیایید حزب تشکیل بدهیم و این بیانیه و اساسنامه و این هم راه مبارزه با وضعیت موجود همان کسی که مهر بی‌غیرتی به همه زده بود موش می‌شود و می‌رود. تازه این بهترین حالتش است. همان یاروی اپوزیسیون هم خیلی زود معلوم می‌شود جیره‌خوار فلان فلان شده‌ای است که آن سرش ناپیدا. پس باید چه کار کرد؟ واقعاً راه حل من چیست؟ غیر از فرار راه حل من چیست؟ بله اولین شیوه‌ی من فرار است. نقشه‌اش توی سرم هست و هر چه در آن جدی‌تر می‌شوم کم‌تر با دیگران درباره‌اش حرف می‌زنم. اما مگر همه می‌توانند بروند؟ حتا اگر این راه ترسوها باشد که البته عیبی هم ندارد. یعنی من به جایی رسیده‌ام که فکر می‌کنم ترسو بودن عیبی ندارد. آن چیزی که کار را خراب می‌کند چشم بستن بر ترس‌هاست، بی‌خودی الدروم بولدروم کردن و هی در ستایش شهادت و رنج تولید محتوا کردن. من یاد گرفته‌ام به این جور آدم‌ها شک کنم. این‌ها یا خیلی ترسو هستند، آن قدر بدبخت که حتا نمی‌توانند به ترسشان پیش خودشان اعتراف کنند یا این که نفعی از این چیزها می‌برند و نانشان در شهادت و درد کشیدن و تیره‌روزی دیگران است. حالا این درک من است از قضایا و نمی‌گویم به درد همه می‌خورد. من که انقلاب و جنگ و صلح و این چیزها را دیدم به این نتیجه رسیدم. و می‌دانم هم که نوشته‌ام شبیه تحلیل‌های راننده‌های تاکسی است و پایه و اساس علمی ندارد، اما مثلا می‌شود برایش یک اسم تروتمیز پیدا کرد، مثلا گفت این یادداشتی است مبتنی بر تجربه‌های روزانه و بعد کادوپیچش کرد و چند‌تایی لایک هم حتا گرفت. خلاصه داشتم می‌گفتم که غیر از فرار راه‌های دیگری هم باید باشد. غیر از فرار و نالیدن و مبارزه‌ی مسلحانه و نفرین کردن. مثلا راهی که به ذهن من می‌رسد دادن خدمات رایگان به مردم است. خدماتی که باعث آگاهی و شادی می‌شود. مثل کاردستی درست کردن برای بچه‌ها یا برگزاری کلاس‌های آموزشی رایگان. حالا دارم فکر می‌کنم وقتی از سفر برگردم این کار را می‌کنم. اگر نخواهم و نتوانم مداوم هم کاری کنم، می‌توانم کارگاه‌های یک روزه بگذارم. به خصوص برای بچه‌ها خیلی خوب است. چیزهایی است که باید یاد بگیریم. مفاهیم خیلی ساده‌ای است که ما هنوز نمی‌دانیم. مثلاً این که نباید توی خیابان آشغال ریخت چیزی خیلی پیش پا افتاده به نظر می‌رسد، اما هنوز که هنوز است مدام دارد اتفاق می‌افتد. حتا دیده‌ام که کسانی این را یک راه مبارزه و اعتراض می‌دانند. شبیه کسانی که با مخدر تولید چرخ سرمایه‌داری لش می‌کنند و می‌گویند این که کار نکنند ضربه زدن به سرمایه‌داری است. بله متاسفانه بعضی از راه‌های مبارزه همین قدر آسان و احمقانه است. به آسانی ناله زدن پشت لپ‌تاپ یا نسخه پیچیدن یا شانه بالا انداختن یا فرار کردن یا عملیات انتحاری انجام دادن. راستش من حتا با راه‌های ساده‌ی احمقانه هم مشکلی ندارم. خواستم بگویم اگر راهی باشد که ضررش به کسی نرسد، اما بعد دیدم همان چیزی که من فکر می‌کنم ضرری برای دیگران ندارد، یعنی مهاجرت، اتفاقاً بیشترین ضرر را دارد. این که کشور رفته‌رفته از نیروی متخصص و صاحب فکر و سرمایه و حتا آدم‌هایی با هوش متوسط و حتا آن‌ها که دست‌شان کمی به دهانشان می‌رسد، خالی می‌شود، بدترین اتفاقی است که می‌تواند حتا تا چند پشت نسل ایرانی را نابود کند. خب حالا، در انتهای این نوشته می‌بینم که رذل‌ترین خودم هستم. من که نه متخصص و باهوش و ثروتمندم و نه رنجدیده و مبارز، یک چیزی این وسط هستم و تنها کلمات را نشخوار می‌کنم و روزگار می‌گذرانم و بدتر این که نمی‌دانم چرا با این نشخوار مشکلی ندارم. یعنی حق رذالت را به خودم می‌دهم. واقعاً هر حرفی که می‌زنم، ته تهش می‌بینم، سکوت نه تنها آخرین که امن‌ترین و شریف‌ترین سنگر است. 

بلند فکر کن

مقاله‌ی در ستایش بطالت راسل را خواندم. به نظرم زیادی تخیلی آمد، زیادی انسانی و از این بابت بسیار دست‌نیافتنی. فکر می‌کنم یک جای روزگار هستیم که دیگر نمی‌توانیم خرابکاری‌هایمان را جبران کنیم. از طرفی سیستم زر سالاری چنان قدرتی دارد که ما آدم‌های معمولی با هر تخصص و بهره‌هوشی نمی‌توانیم با آن مقابله کنیم‌. اما آنچه بیش از همه مایوس کننده است این است که حتا ما قربانیان نظام سرمایه‌داری هم نمی‌توانیم یک لحظه بدون تولیدات این نظام تاب بیاوریم. دستگاهی که من با آن در مذمت ساز و کار کثیف سرمایه‌داران می‌نویسم، شبکه‌ای که نوشته‌ام را در آن منتشر می‌کنم، کفشی که آرزوی خریدنش را دارم، کرمی که شب‌ها به صورتم می‌مالم، آن چه روانه‌ی معده‌ام می‌کنم، سریالی که هر روز عصر با پسرم می‌بینم... همه و ‌همه نتیجه‌ و تولید نظام سرمایه است و ساده‌انگارانه است اگر خیال کنیم صاحبان این تولیدی‌ها کارآفرینانی مهربان هستند. ما در هوایی تنفس می‌کنیم که مسموم است، اما تنها هوای قابل استنشاق است.
اگر با سواد و اطلاعات ناچیزی که دارم حرف‌هایم درست باشد، این فرضم هم احتمالاً صحیح است که راه‌کاری که راسل برای رسیدن به فراغتی سالم و فضایی انسانی و جامعه‌ای برابر ارائه می‌کند، فقط در حد نظریه‌ای هیجان‌انگیز است و قابل اجرا نیست.
راسل در مقاله‌ی «در ستایش بطالت» این موضوع را طرح می‌کند که باور این که هر کسی بیشتر کار می‌کند، خوش‌بخت‌تر است، عقیده‌ای غلط است و در واقع دروغی است که سرمایه‌داران برای بهره‌کشی از بردگانشان ‌آن را تبدیل به عادت و یقینی تاریخی کرده‌اند. به عقیده راسل نتیجه ساعت کار طولانی عده‌ای از آدم‌ها تنها تولیداتی غیر ضروری و بی‌کاری عده‌ای دیگر است و ‌جامعه بی‌سبب به سمت تعجیل، مصرف‌گرایی و بهره‌کشی پیش می‌رود. جامعه‌ی بدون فراغت و مدام در پی فتح سرابی پس از دیگری. راه حل راسل برای شرایط فعلی نصف کردن ساعت کاری و تقسیم کار میان همه‌ی مردم و رسیدن به رفاهی برابر و فراغت (بطالت) بیشتر است. تا در آن گشایش٬ انسان فرصت دیدن، آموختن ، اندیشیدن و زندگی کردن داشته باشد. فارغ از درست یا غلط بودن این نظریه، می‌شود گفت وضعیت فعلی جامعه‌ی ما به عنوان یک جامعه‌ی صرفاً مصرف‌کننده همین تصویری است که راسل می‌سازد.
کسی را می‌شناختم که می‌گفت ما دو نفریم و سه نفرمان کار می‌کند: من و خانمم و ماشینم. این تصویری آشنا برای اغلب ماست، کسانی که دو شیفت یا بیشتر کار می‌کنند، آدم‌هایی که بعد از بازنشستگی برای خودشان شغلی دست و پا می‌کنند، آدم‌های جویای کار یا نگران از دست دادن شغلشان... در جامعه‌ی امروز ایران نمی‌شود گفت این خیل عظیم مشتاقان کار تنها عده‌ای معتاد به کار، بی‌علاقه به فراغت، طمعکار و در پی ازدیاد سرمایه یا عاشق خرید و پول خرج کردن هستند. بسیاری از آدم‌های این گروه‌‌ها کسانی هستند که برای معمولی‌ترین و حتا گاهی برای اولین نیازهای بشری مجبور هستند چند جا کار کنند. از این جهت ایده‌ی راسل برای جامعه‌ی امروز ما شوخی بی‌نمکی است.
اما چیز دیگری هست که قابل تامل است. اشاره‌ی راسل به ارزش و لزوم «بطالت».
برای کشف معنای بطالت از منظر راسل خوب است مقاله‌اش را بخوانید اما کوتاه این که منظور از بطالت این جا آهستگی، مکث، گوش کردن به صداهای درون، پرداختن به فضاهای شخصی، یک جا نشستن و نگاه کردن است. آن چیزی که ما در زندگی و رفتار روزانه‌مان کم داریم. کافی است فقط یک روز از زندگی خودمان را در نظر بگیریم، اگر اجبار برای حضور به موقع و طولانی در محیط کار را نادیده بگیریم، باز می‌بینیم این تعجیل در تمام رفتارهای ما بدون هیچ ضرورتی وجود دارد. می‌خواهیم ظرف یک هفته پانزده کیلو وزن کم کنیم، دوست داریم هنگام رانندگی زبان انگلیسی یاد بگیریم‌ و هنگام دویدن پادکست فلسفی گوش می‌کنیم، وقتی ماشین لباس‌شویی دارد لباس‌ها را می‌شوید و ما در حالی که با تلفن همراهمان مشغول معاشرت با دوستی هستیم و داریم آخرین بشقاب را در ماشین ظرف‌شویی می‌گذاریم، فکر می‌کنیم که بعدش در فاصله‌ی خیس خوردن چای کیسه‌ای در آب جوش، قبض برقمان را هم بپردازیم. یعدش نوبت دیدن سریالی است که همه دارند می‌بینند و بعد خواندن و عکس گرفتن و انتشار عکس کتابی که این روزها همه دارند می‌خوانند، همه هم در حالتی که وجدانمان معذب است بابت همه سریال‌هایی که هر روز دارد تولید می‌شود و کتاب‌هایی که هر لحظه از زیر چاپ بیرون می‌آید و به لیست ندیده‌ها و نخوانده‌های ما هر دم اضافه می‌شود. بعدش در حالت درازکش در تخت باید برویم لایک کنیم و کامنت بگذاریم و هشتگ بزنیم و تسلیت بگوییم و جایی ابراز انزجار کنیم و جایی دیگر برای کسی کف بزنیم. صبح روز تعطیل حتماً برویم سر کوه عکس بگیریم یا قرار «برانچ» بگذاریم و باز عکس بگیریم، مفید باشیم و از مفید بودنمان عکس بگیریم، از تنهایی‌مان عکس بگیریم، از خلوتمان، از آن چه در دل و جانمان می‌گذرد عکس بگیریم و بنویسیم و منتشر کنیم و بعد تعداد بیننده‌ها و تحسین‌کننده‌ها را بشمریم و بعد باز روز از نو...

این تعجیل تنها در شیوه‌ی عملی‌مان نیست. تعجیل، پرگویی، سر و صدا، نمایش و علاقه‌ی به شرکت در رقابت آدم‌ها حتا در نحوه‌ی آرایش و لباس پوشیدن، در اشیا خانه‌های‌مان، در شکل وسایل نقلیه‌مان، در همه‌ی آنچه به خودمان وصل کرده‌ایم‌ هم قابل دیدن است. شاید هیچ دوره‌ای ما ایرانی‌ها از لحاظ ظاهری این همه شبیه هم و اغراق‌آمیز نبوده‌ایم. چشم‌های خیلی درشت، لب‌های خیلی کلفت، دماغ‌های خیلی سر بالا، سینه‌های خیلی برجسته، ... زن و مرد کم و بیش شبیه کاریکاتوری از آنچه قرار بود باشیم، هستیم.
بدون این که بخواهیم لحظه‌ای از این مسابقه برای «یک چیزی شدن» دست برداریم و به صدای خودمان گوش کنیم. شاید چون آن صدا ما را می‌ترساند یا شاید چون زبانش را دیگر نمی‌فهمیم یا این که نمی‌توانیم پاسخی به آن بدهیم و با خود در گفت‌وگو باشیم. یا خیال می‌کنیم باید خوب و بی‌نقص باشیم و صدای آن درون شکسته و ناقص ما را به گریه می‌اندازد. یا اصلا شاید دنیا برایمان خیلی ترسناک است و نمی‌توانیم تنهایی در تاریکی درونمان بنشینیم. ممکن است هر کدام از این‌ها باشد یا هیچ کدامش، درست و دقیق نمی‌دانم. این‌ها که نوشتم آن چیزهایی است که خودم با آن درگیرم، ترس‌ها و گره‌های خودم است. این‌ها را در خودم و در دیگران می‌بینم و فکر می‌کنم راه حلش آهستگی است. کاری نکردن، دست روی دست گذاشتن و گاهی فقط نگاه کردن. حتا اگر متهم به انفعال شویم.