اين زندگي من است
كار ديگري كه امسال بايد بكنم اين است كه خودم را مركز هستي فرض نكنم. خيال نكنم همه چيز تقصير من است تا اين قصور من را از خودم و ديگران عصباني نكند.
هر صبح با بغض چشم باز ميكنم. امروز از خودم پرسيدم چرا بغض داري؟ ديدم بيپولم و ميترسم، از پيري پدر و مادرم ميترسم تا از قسطهاي عقب افتاده و كارهاي نيمه مانده. بعد باز نگاه كردم، به سقف سفيد بالاي سرم نگاه كردم و ديدم فقيرتر از ديگران نيستم و يا بدشانستر يا پيرتر يا عليلتر... من هيچ "تري" نيستم در حالي كه همهي عمرم درگير اين صفت تفضيلي بودم. اين جمله كه تو نسبت به ديگران چيزتري. من نميخواهم هيچچيزي باشم. ميخواهم خودم را بتكانم و زندگي كنم و باور كنم. ديروز هم همين را ميگفتم. يعني صبح با خودم حرف زدم و ديدم كه راهش اين است كه باور كنم همين است كه هست. يك ساعت بعدش تلفن كردم تهران و ديدم اوه، بله، باور خودش با پاي خودش آمد و تمام قد فرو رفت در جان من. حالا بايد خودم را آماده كنم. روزهاي سخت دارد ميرسد. فكرش را نميكردم. يك جاي جانم هم ميگويد سخت نيست، آسان هم نيست. فقط "هست". يعني همين هستن خودش مهم است. يعني آن چيزي كه اهميت دارد بودن است نه چگونه بودن. چون روي آن چگونگي نميَشود خيلي قطعي نظري داشت. گاهي سخت است و گاهي آسان، اين كه بيشتر كدامش است هم معلوم نيست، نسبي است، خوبيها و بديهاي خودش را دارد. هنوز نميتوانم خودم را و زندگيام را رها كنم. هنوز نتوانستهام مثل تكه چوبي خشكيده بر آبي شفاف شناور باشم. بگذارم نسيم هر وري خواست من را ببرد. چنين سبكي و آرامشي نياز دارم. اين آرامش بايد درون خودم باشد، اگر نه كه اضطراب هميشه در من است. حتا اين لحظه كه نشستهام پشت ميزم و دارم مينويسم نگراني كاري نكردن، كار مهمي انجام ندادن و دستاوردي نداشتن، دارد مثل موريانه جانم را پوك ميكند.
...
ديگر توي سرم چيزي نيست كه بنويسم. فقط بغض دارم و نياز به گريستن از شادي و درد. از ترس و حيرت و از شدت بهار.
جستن میان عشق
از گذشته:
صبح داشتم با پسرکحرف میزدم، دستم را توی هوا حرکت دادم، ناگهان دیدم چه حرکتم شبیه دستهای توست، وقتی چهار انگشتت را میچسبانی به هم و انگشت شست را با فاصله نگه میداری. این حالت را وقتی به دستهایت میدهی که داری دربارهی چیزی طبقهبندی شده یا تقریباً قطعی حرف میزنی. همیشه همینطور است، وقتی بر مردی عاشق میشوم کلماتش را در دهانم دارم و حرکات دستها و بدنش را. صبحی که با روشنی دستهای تو شروع شود، صبح است. اگر نه که من فرو میروم در تاریکیهای خودم. دیروز برای من نوشتی «عزیزکم» من هنوز دارم از آن کلمه تغذیه میکنم، نمیدانم عشق وجود دارد یا نه. نمیدانم من وفادار به عشق هستم یا نه، نمیدانم مرز وفاداری و خیانت کجاست. اما میدانم آن چه از تو در قلبم دارم احساس خیلی خوبی است و نجات دهندهی من است. تو نمیگذاری من فرو بروم.
اين زندگي من است
امروز فكر كردم نكند پ راست گفته باشد، نكند او آنقدرها هم كه من خيال ميكنم ديوانه نباشد، نكند واقعا ديگران با قصههايي كه تعريف ميكنند گند زدند توي روابط ما؟ بعيد هم نيست، اما ديگر كار از كار گذشته، يعني براي من اينطور است، آن قدر دورم كه نميخواهم اين فاصله را برگردم، عمرم كفاف نميدهد، تمايلي هم ندارم، ضرورتي هم نميبينم، شايد چون ميبينم در هر صورت خدمات آنها سر جايش است و اين فرار و انزوا و بايكوت كردن فقط از طرف من است. واقعيت اين است كه اطرافيانم نسبت به من دچار نوعي صبوري هستند. انگار آن خشم و كينهاي كه از هم دارند را به من كه ميرسند از ياد ميبرند. اما با اين همه اين آرامم نميكند، اين من را راضي و رام نميكند و من همچنان منزجر و فراريام. شايد ايراد و اختلال از من باشد. احتمالاً همين است. من زيادي ناله ميكنم و زندگي را بينقص و عيب ميخواهم. يعني حالا ميبينم كه پارهي دوم نوشتهام به پارهي اول اتفاقاً خيلي مربوط است. يعني من مايلم زندگي واقعيام را هم مثل تنظيمات سايت پينترست به دلخواه خودم تغيير بدهم. فكري پوچ و كودكانه است، اما واقعاً حال و حوصلهي دردسر ندارم، حوصلهي دردسر هيچ كسي را ندارم، اصلاً براي همين است كه عاشقيام فقط در نوشته نمود دارد و در عمل خودم ميدانم چه قدر خودخواه و متوقع هستم. حتا صداقتم فقط ميان كلمات و وقت نوشتن است و در عمل دروغگو و بيوفا و منفعتطلب هستم. بايد چه كنم؟ احساس ميكنم زمان زيادي ندارم. نه كه خيال كنم زود ميميرم، به طرز خندهداري فكر ميكنم عمري طولاني با بدني سالم خواهم داشت. يعني نميميرم و تا وقتي هم كه زندهام روي دو پا راه ميروم و همه كارهايم را خودم خواهم كرد. انگار آلزايمر و درد كمر و پا و افتادن در بستر قرار نيست سهم من هم باشد. حتا مثل خيليها فكر نميكنم اگر به اين روز افتادم خودم را ميكشم، خيال ميكنم مرگم در روزي خيلي دور، بدون درد و مقدمه، ناگهاني و مثل خوابيدن اتفاق ميافتد. آه من چه قدر از واقعيت دورم. آيا بايد تسليم اين فانتزي بشوم؟ موجودي لرزان در حالي كه بازوهايش را بغل كرده و در خودش خزيده ميگويد بله بله، لطفاً باش در تخيلات خودخواهانه و خيال خامت. چون واقعيت ترسناك است، ترسناك و غمانگيز.
در دنياي خياليام من ميتوانم مدام ناله كنم و تقصير هر چيزي را بيندازم گردن اين و آن. مثلاً بگويم فلاني ديوانه و ابله است، آن يكي دروغگوست، ديگري وسواس دارد و افسرده است و اين يكي خودخواه و آن يكي بيدست و پاست. من هم كه يا قربانيام يا متفكر فراري از مردم. اما واقعيت اين است كه من راحتطلبم. آيا اين ايراد دارد؟ آيا بايد بروم خودم را پرت كنم وسط ميدان؟ نه، احتمالاً يك راه ميانهاي بايد باشد، چيزي ميان صفر و صد بايد وجود داشته باشد. مثلاً شايد يكيش اين است كه موقعيتم را بپذيرم و در چهلوچهار سالگي باور كنم كه متاسفانه زندگي عكسهاي توي سايت پينترست نيست و آن خوشبختي اصلاً وجود ندارد و حتا آن مدلهاي زيباي خوشبخت هم گاز معدهشان خيلي بد بو و غير قابل كنترل است. آه چه واقعيت نااميد كنندهاي. بعد كه اين واقعيت را پذيرفتم، ديگر لازم نيست به خاطر بوي بد دهان يكي يا دروغهايي كه آدمي ميگويد يا برخورد از سر ضعف ديگري يا اشتباهاتي كه كسي در زندگياش مرتكب شده او را و خودم را بزنم. لازم نيست عزاداري كنم كه چرا آدمهاي دوروبرم اين همه عجيب و غريبند، چون در واقع عجيب نيستند و همهي آدمها يك درد و مرضي دارند. درد را ببينم و اگر نشد كاري برايش بكنم حداقل محترمش بدارم نه كه هي غر بزنم يا خودم را به نديدن بزنم يا خودم را سرزنش كنم. راستش حالا كه خوب فكر ميكنم، ميبينم اين دروغهايي كه مردم ميگويند خيلي هم عجيب نيست، بلكه برخورد من است كه غريب و يگانه و غير عادي است. اين كه از آدمها خشم ميگيرم و بعد يكي هم توي سر خودم ميزنم كه چرا نميتوانم جهان را نجات بدهم و آدمها را عوض كنم. شايد كار ديگري كه بايد امسال انجام بدهم، غير از آشتي با تنم، آشتي با واقعيت هم باشد. چشمم را باز كنم، آن چيزي را كه هست ببينم و هي روي برنگردانم و عق نزنم و خودم را كجوكوله نكنم و بدانم همين است كه هست و توقع زيادي از دنيا نداشته باشم.
اين زندگي من است
ساعت از ده صبح گذشته، روزم را با ديدن تصوير شروع كردم، پينترستگردي براي من شبيه خيره شدن به ازدحام كوچه خوشبخت است. ميانسالهاي سالم، بازنشستگان خوشبخت كه تمام وقتشان به ورزش و سفر و ساختن كارهاي دستي ميگذرد، آشپزي آسان هيجانانگيز، بچههاي خندان، شعارهاي انگيزهبخش، خوشبخت شدن ظرف يك هفته، تمرين شادي در سي روز، بدنهاي زيبا، لباسهاي رنگي، زندگي خالص آن جور كه آرزويش را داشتيم و توقعش ميرفت. توي قاب عكسهاي پينترست خبري از جنگ، ناامني، عقدهي مادر، بيوفايي، دروغ و هيچ چيز زشتي نيست. روي همه چيز فيلتري از خوشبختي انداختهاند. چيزهايي هم هست، مثل سكسيسم، نژادپرستي، تنهاي بيعيب و نقص زنانه و عضلات به هم پيچيدهي مردانه، تعريف سرمايهداري از زيبايي، فروش آشغالهاي توليدي پولپرستها، تبليغ پوستهاي بيلك و پيس، غذاهاي سالم و ثروت و لاكچري و سفر بر كشتي شخصي تفريحي. شايد اگر كمي بگردي بشود آگهي فروش اسلحه و قاچاق اعضاي بدن بچه هم پيدا كرد، اما خوبيش اين است كه ميشود رفت توي تنظيماتش و سايت را آن طوري كه ميخواهي تغيير بدهي، مثلا همان اول كار، دم در ورودي از آدم ميپرسند كه ميخواهي اين جا چه ببيني؟ خب من تكليفم روشن است، گفتم نميخواهم چيزي ببينم كه حسرتش را بخورم، يعني پاهاي كشيده و پوستهاي برنزه و بيكنيهاي رنگي چيزي نيست كه هيچ جوري به من مربوط بشود. اما دلم صحنههاي جنگ يا بچههاي فقير يا كارمندهاي مقروض يا مادران درد ديده يا پارگي پوست و اثر زخم بر بدن آدمي را هم نميخواهد، يعني يك چيزي ميخواهم ميانهي فانتزي و واقعيت. يك آرزويي كه كمي براي من دست يافتني باشد، مثلا عشق ميانسالي، تنانگي تنهاي معيوب، پنجرههاي روشن باز، مجسمههاي سراميكي، عروسكهايي كه با دورريختنيها ميسازند، طرز تهيه خمير كاغذ، چه طور عادت كنيم كه روزي هشت ليوان آب بنوشيم، طرز تهيه پاستا باسينهي مرغ و سس بشامل... من حتا تصاوير مربوط به كم كردن وزن را هم از توي انتخابهايم پاك كردم. يعني اولش ميخواستم ببينم، گول اين چيزها را هم خوردم، از اين حرفها كه ده روزه پنج كيلو كم كنيد، چهطور روزي 1100 كالري از دست بدهيد، اين حرفها، تصاويري از شكمهاي تخت، سينههاي سر بالا و پوستهاي زندهي آفتاب ديده داشت. بعد ديدم اينها انگيزهام را ميگيرند، يعني آدمي كه من باشم، همين 44 سالهاي كه هفتهاي سه ساعت ميدود و دو بار زاييده و عضلاتش معمولي و تحت تاثير جاذبهي زمين است، خب من خيلي فاصله دارم با آن عكسها و توضيحاتش، براي همين پاكش كردم، چون دوست دارم آرزوهايم دستيافتني و نزديك به واقعيت باشد.
این زندگی من است
این زندگی من است
این زندگی من است
این زندگی من است