سردها و گرم‌ها

بايد باور كنم كه حرف زدن از عشق و دوست داشتن، چندان هم آسان نيست. حتا مي‌شود گفت چندان واقعيت ندارد. حداقل براي من، با حالتي كه دارم و موقعيتي كه دارم و اوضاعي كه دارم و واقعاً نمي‌شود دهانم را باز كنم و درباره‌ي آدم‌ها حرف بزنم. درباره‌ي هيچ چيزشان، واقعاً نمي‌شود. درباره‌ي هيچ آدمي نمي‌شود حرفي زد. نه چون آدم‌ها زشت نيستند يا مضحك نيستند يا اشتباه ندارند يا دچار رذالت و حقارت نيستند، تنها از اين جهت كه تمام آن لجني كه دامن اين و آن را آغشته كرده، بي‌شك ساحت من را هم آلوده. اين نتيجه‌گيري اگر چه تلخ و نااميد كننده است اما خوبي‌هايي هم دارد. اصلاً موهبتش، موهبت نااميدي است. نقطه‌اي است كه آدم مي‌تواند برود آن جا بايستد و شانه بالا بيندازد و بگويد كاريش نمي‌َشود كرد. جايي كه بايد از اشرف مخلوقات بودن دست بكشي و باور كني تو هم يك حيواني، گيريم خطرناك‌تر براي ديگر حيوانات و براي محيط زندگي‌ات. شناي در لجن شبيه يك اسب آبي، آدم را سهل‌گير، آرام و تسليم مي‌كند. ديگر نمي‌خواهم نگهش دارم. شايد ديگر نخواهم به زبان به او بگويم كه دوستش دارم. همه چيز اين دم از اهميت خارج شده. نگران چيزي نيستم. صبح توي آشپزخانه بودم، مقابل ظرفشويي ايستاده بودم و به پرده‌هاي نارنجي نگاه مي‌كردم و با خودم مي‌گفتم آن چيزي كه در رابطه آدم را آزار مي‌دهد بي‌وفايي نيست، بلكه خيانت است. خيانت، شكستن يك رابطه به شكل پنهاني است،‌ رابطه‌اي كه با دروغ آغشته شده باشد. اما حالا مي‌بينم حتا اين هم نبايد خيلي آزاردهنده باشد. يعني وقتي خودت هم بي‌وفا باشي، هم دروغگو و هم خائن و هم ترسو و هم همه‌ي چيزهاي خوب و بد ديگر، خب چيزي نيست، چيزي نمي‌ماند تا ديگري را به خاطرش سرزنش كني. شايد بشود همين طوري كسي را شناخت و با او پيش رفت، كنارش خوابيد، با او قدم زد، كافه رفت، خريد كرد، حرف زد، برايش نامه نوشت، از احساسي برايش گفت، فيلم ديد، سفر كرد، غذا خورد، گريه كرد، خنديد، مهماني رفت و براي اين همه پي نامي نبود. چه اهميتي دارد؟ همه چيز خيلي حيواني، غريزي و طبيعي اتفاق مي‌افتد، انگار دو تا اورانگوتان يا دو تا كانگورو يا دو تا ماهي كفال. اين جوري راحت‌ترم. امروز اين‌طورم، منفرد، مجرد، سبك‌بال، دروغگو،‌ صادق، خائن،‌ وفادار، خالي از مفاهيم و نام‌ها، از ياد برنده و به خاطر آورده، دلتنگ و بي‌خيال، ميان خواستن و نخواستن. تنم تشنه‌ي تني آشنا يا غريبه. امن يا ناامن. موقعيت هر چه پيش آيد، خوش آيد. من اين چنينم. مدتي است. كم‌تر حرف مي‌زنم. كم‌تر از ديگران به ديگران مي‌گويم. مي‌دانم در اين سكوت بيش‌تر هم پيش خواهم رفت. و اين يعني كار بيش‌تر، خواندن بيش‌تر، نوشتن بيش‌تر و هي راه رفتن و قدم زدن در خود... 

اين زندگي من است

شايد دلم بخواهد بروم تهران و او را ببينم و نگاهش كنم و ببوسمش. نه چون عاشقش هستم. عاشق كسي نيستم. حالا و امروز نه. شايد ديگر نباشم. شايد ندانم، نشناسم. اما ديدنش خوب است و همه‌ي مخلفاتش خوب است و با او خيلي به من خوش مي‌گذرد و بدون او هم راستش فلج نمي‌شوم. امروز و حالا اين طورم و چند روزي است كه اين طورم. دوست نداشتن نيست. يك چيز ديگري است. يك جور شايد خلاصي و راحتي. شايد همان چيزي باشد كه او هم مي‌خواهد. نمي‌دانم. يك جور در لحظه رفتار كردن. در لحظه در آغوش كشيدن، در لحظه تسليم تن شدن، در لحظه ديدن و شنيدن و چشيدن و بعد خداحافظي كردن تا لحظه‌ي بعد، موعد بعد كه بايد خودش برسد، شبيه يك ميوه يا پيله‌ي كرم ابريشم، هيچ كاري نكردن، ‌صبر كردن،‌ حرف نزدن،‌پ ي‌گير نبودن و نترسيدن از اين كه از دست برود. خودش به وقتش مي‌رسد. شبيه حيوانات به وقت جفتگيري و طبيعت به وقت رسيدن ميوه‌ها و باز شدن غنچه‌ها و موعد هر فصل. انگار اين‌طوري هر چيزي به موقع خودش اتفاق مي‌افتد. صفحه‌ي سومم. حتا ندانستم كي به اين صفحه رسيدم. اين قدر رها و آزاد بودم. اگر چه حتا آزادي و مفهومش و كلمه‌اش هم روي دوشم و بر پيشاني‌ام و حوالي شقيقه‌ها بار و سنگيني دارد. انگار كلمات همه بايد كاملا تهي شوند تا سبك باشند و كلمات بي‌معنا يعني نيستي، نيستي هم معنا دارد. كلمات بي‌معنا يعني چيزي نباشد. مثل نقطه‌ي ازل. آيا از معاني مي‌شود خلاص شد؟ دوست دارم همين طور در فكر و فلسفه غوطه‌ور باشم.