سیاه مشق
چریک!
بهش می گفتیم پوتین سربازی. چون تقریبا شبیه پوتین سرباز ها بود. کمی کوتاه تر و جمع و جور تر. چرم زمخت و مشکی رنگش هنوز درست در خاطرم مانده. اصلا نمی دانیم اولین بار برای کدامیک از ما پنج فرزند خریده شده بود. فقط می دانیم از خیلی قبل ها وجود داشت. از همان اولش. اما کدام اول، کسی نمی داند. شاید مال جوانی یا نوجوانی پدر بوده باشد. شاید هم از یکی از اقوام رسیده بوده باشد. آرزو، بزرگترین خواهرم چیزی حدود دو یا سه سال آن را پوشید در سرما و گرما. کفش عجیبی بود. کسی که آن را می پوشید هم از ظاهر زشت و پوتین مانند و یغور آن بیزار بود، هم از بابت پوشانندگی و ایجاد مصونیتش در مقابل سرما و آب باران و برف و یخِ زمستان های سرد، دوستش داشت. زبانه درازی داشت که تا بالای مچ می رسید، وقتی بندش را سفت گره می زدی. و سوراخ های فلزی که لابد یکروزی براق بودند. وقتی هم که از پا بیرون می آوردیش، زبانه درازش مثل زبان سگ می افتاد بیرون. بند های بلندش همیشه زیر پاها بود. کفشی نبود که بخواهی مراقبش باشی، ترو تمیزش کنی یا یک جای امن بگذاریش تا مثلا از باران در امان بماند. از پات که به مشقت (بخاطر بند بلندش که باید چندین دور، دور مچت می پیچیدی و گره های زیاد می زدی) دَرَش می آوردی معمولا پرتش می کردی به هر کجا که شد و آهی از سر آسودگی می کشیدی. اما صبح فردا موقع رفتن به مدرسه به طرز عجیب و وفادارانه ای جفت و آماده، انتظار پایت را می کشید. قیافه ی زشت و سیاه، اما ترحم برانگیزی داشت. سال های بعد برادرم امید که تا بحال هیچ کفشی از گزندِ انگشتِ شستِ بزرگ ودرازش در امان نمانده بود آنرا می پوشید و باهاش فوتبال بازی می کرد آنهم در زمین خاکی و گاهاً سنگلاخ. خم اما به ابروی پوتین سربازی نیامد که نیامد که اصلا حتا گمان می کردی روز به روز دارد نوتر می شود. همه مان اولش نمی خواستیمش. شاید چون همیشه به آدم یک سر و ظاهر شلخته می داد وبا هیچ شلواری جور نمی آمد. برای همه مان حداقل یکی دو سایزی بزرگ بود. الا شاید برای پای امید که قدری بزرگتر از پای ما دخترها بود. در برابر پوشیدنش مقاومت می کردیم و خواهان کفشی جدید می شدیم. اما آخر سر که پدر و مادر چیزی برایمان نمی خریدند به ناچار و با اکراه، پاهای مان را به آغوش امن او می سپردیم. آرام هم به نوبه خود دو سال و اندی پوتین سربازی را در دوره دبیرستانش پوشید. همیشه ی خدا هم گله می کرد و آرزوی یک کفش درست و حسابی را داشت. نوبت که به من رسید زمستان طولانی و سختی بود من کلاس سوم راهنمایی بودم و خواهر کوچکم در همان مدرسه کلاس اول راهنمایی. پوتین سربازی توی پایم زار می زد. تقریبا با پا آن را دنبال خودم می کشیدم. کفش خواهر کوچکم پاره و پوره بود و صبح های سرد زمستانی پایش چنان یخ می زد که استخوان هایش بشدت درد می گرفت. بارها همان میان راه و در گودال های کوچک و بزرگ آب باران متوقف می شد و از درد استخوان گریه سر می داد. حتا برای اینکه آب به پایش نفوذ نکند چند تا پلاستیک به پایش می کرد و بعد کفش را می پوشید. طفلک همیشه به من که پوتین سربازی را داشتم غبطه می خورد. اینجور وقتها پوتین سربازی را ه پنجاه متر به پنجاه متر نوبتی به پا می کردیم. البته نوبت به ته تغاری خانواده هم رسید اما دوره اش به اندازه ما طولانی نبود. بعدها، که حتا تا همین حالا پوتین سربازی برای ما شد نماد دوام، مقاومت و سخت جانی. و شاید یکی از آرزوهای نهانی همه مان این باشد که یکبار دیگر بتوانیم او را ببینیم. نمی دانم شاید هم بشود. شاید یکروزی وقتی داریم پشت بام را رفت و روب می کنیم در میان تلی از خاک پیدایش کنیم. پوتین سربازی تا آخرش با ما ماند تا بزرگ شدن آخرین فرزند خانواده. نه آنقدرها کهنه شد و نه پاره. فقط خسته کننده شد انگار خودش هم این را فهمید وگم گور شد. شاید یکی مان گذاشتش یک جایی برای روز مبادا اما بعد فراموش کرد. شاید هم مادر آنرا به یکی از اقوام داده باشد. مثل یک سرباز وظیفه شناس و میهن پرست بود و تنها و تنها آمده بود به خانواده ما خدمت کند و برود. یک خانه زاد وفادار مثلا. حالا هر وقت هر جا نامی از او به میان بیاید لبخند می زنیم و با لحنی حسرت بار و دلتنگ می گوییم، یادش بخیر عجب کفشی بود! راستی آخرش چی شد؟