مرغ خانه‌ی همسابه


فمینیسم اینستاگرمی

سیده سارا حسینی 
می‌گویند ما از فرودست نمی‌نویسیم چون به سانتیمانتالیزم منجر می‌شود. می‌گویند در جامعه‌ای می‌توان از فرودست نوشت که سیاستمدارش پاسخگو باشد و سیستم اقتصادی‌اش کارآمد (و از خود نمی‌پرسند در چنین سیستمی چرا باید اصولاً فرودستی وجود داشته باشد؟). اصرارشان بر این است که ما اکتیویست نیستیم و کارویژه‌ خود را آگاهی‌بخشی قرار داده‌ایم. ما فرهنگ‌سازی می‌کنیم، می‌خواهیم با سلاح فرهنگ به جنگ ارتجاع برویم. این‌ها، چکیده‌ بخشی از گفتمانیست که در فضای مجازی میان برخی از فعالان زنان مطرح است. فعالانی که صفحات مجازی پربازدید و بسیار پرطرفداری در اینستاگرم، توییتر و … دارند، ویدئوهای لایوی که می‌گذارند همیشه مخاطبان پروپاقرصی دارد که شنونده حرف‌ها و توصیه‌های ایشان هستند و فعالانه در بحث‌ها مشارکت می‌کنند. آنها اغلب در IGTV (تلویزیون اینستاگرم) کانال دارند و تلاش می‌کنند از تمام ظرفیت‌های مجازی برای انتقال پیام خود و جذب مخاطب بهره گیرند. در این یادداشت، ما از عنوان «فمینیست اینستاگرمی» برای نامیدن این گروه بهره می‌گیریم (به سبب اینکه فعالیت اینستاگرمی آ‌نها مشهودتر است).

فمینیست اینستاگرمی، همانطور که گفته شد، سودای تغییر به میانجی رخنه ایجاد کردن در روبنای فرهنگ دارد. او اما از تماشای تصویر بزرگ‌تر عاجز است. او روز‌به‌روز پایه‌های هویت خود را درون کالتی که با هم‌مسلک‌هایش تشکیل داده، مستحکم‌تر می‌کند. این کالت به مرور واژگان آیینی خود را تصاحب می‌کند: موی بدن، باکرگی، قاعدگی و … . فمینیست اینستاگرمی اما از جایگاهِ پروبلماتیک بدن‌ها در کانتکست تاریخی-اقتصادی-سیاسی، ادراکی غالباً سطحی دارد. در صورت‌بندیِ غیرذاتگرای او، از قضا تنها یک ذات تبیین می‌شود؛ همه چیز سراسر تابوست و ما باید طغیان کنیم و علیه این تابوها فعالیت کنیم و آدم‌ها را مطلع کنیم و زن‌ها را نجات دهیم. او به مفاهیم نخ‌نما و عامه‌پسندی همچون سبک زندگی (که از کثرت کاربرد ناصحیح، دیگر به ندرت سویه‌های انتقادی و پیشرو دارد) متوسل می‌شود تا بگوید مرا ببینید و الگو قرار دهید، اما ماجرا آنجایی سرشار از تناقض می‌شود که این سبک زندگی به هیچ عنوان نسبتی با زندگی روزمره‌ زنِ ایرانی (به‌ویژه زن فرودست) ندارد.
در اینجا مسأله خطکشی میان فعالان حقوق زنان خارج‌نشین و یا داخل‌نشین مطرح نیست (چه این انتقادْ به بسیاری از فمینیست‌های داخل کشور نیز وارد است) مسأله بر سر الگوییست که اساسش هیچ روی زمین نیست و گوینده با اصرار سعی در تجویز آن دارد. یکی از این افراد به تازگی نوشته بود که چرخه فرهنگ‌سازیِ ما در نهایت تغییر را برای توده مردم درونی خواهد کرد. تأثیر ما روی طبقه متوسط، سبب تغییرات ساختاری و درنتیجه سودرسانی به طبقه فرودست خواهد شد (نقل به مضمون). اما -با فرض پذیرش جملات فوق- منظور از این آگاه‌سازی چیست؟ نمونه متأخر آن، دعوت به جدی‌گرفتن قوانین مربوط به مهریه و اخذ بی‌قیدوشرط آن است. فمینیست‌های مذکور، مهریه را پلی برای توانمندسازی زنان می‌دادند (انگار کوششی خودآگاه در راستای فراموشیِ مکانیزم‌های وابسته‌سازی اقتصادی زنانْ به میانجی اخذ مهریه در جریان است)، آنها از سوی دیگر در صفحات مجازی‌شان از حمایت از کسب و کار زنان می‌گویند اما این حمایت، به‌واقع چیزی جز بازتولید نگاه خیریه‌ای به مقوله اشتغال زنان نیست.

آنانیا روی (۱) در نقد خود از پارادایم توانمندسازی، می‌گوید چنین پنداشتی، روندِ سهمگینِ کالایی‌سازیِ بخش غیررسمی را در هاله‌ای از رمز و راز فرو می‌برد. هرچند ایدئولوژیِ خودباوری و کمک به خود، شکلی از کارآفرینی را فرامی‌خواند، (۲۲۶، ۲۰۰۳) اما همانطور که یوهانس برِمن (۱۲، ۱۹۹۶) بیان می‌کند، چنین مسیر موفقیتی که از مجرای خوداشتغالی عبور می‌کند، به ندرت در بخش غیررسمیِ اقتصاد قابل مشاهده خواهد بود. بخشی از فعالان زنان در اینستاگرام، عامدانه تنها به «نمایش» حمایت‌گری خود می‌پردازند. ایشان به سادگی از درهم‌تنیدگی ساختارهای خانواده، دولت و سرمایه‌داری گذر می‌کنند، تنها به هشتگ‌های خود بسنده کرده و می‌نویسند: «اگر بخواهم از زنان فرودست بنویسم، در قالب این خواهم نوشت که آدم‌های اطراف حواسشان به آنها باشد». دقت کنید حتی آن معرفی کسب و کار زنان هم تنها استراتژی‌ است برای اینکه جلب ترحم کند و مطالبه‌گری برای دستمزد برابر و بهبود شرایط اقتصادی و معیشتی زنان را به خیّرمآبی و دلسوزی تقلیل دهد.

حالا مدت‌هاست ما با پژوهش‌های متعددی روبروییم که نشان می‌دهند پروژه سرمایه‌داری، همچنین پروژه بدن‌هاست. ما با نظارتی جنسیتی و سیستم کنترل و سرکوب بدن مواجه‌ایم. اینکه چگونه می‌توان از چنین پروژه‌هایی گامی فراتر گذاشت، دیرزمانیست که اذهان بسیاری را به خود مشغول داشته‌است. همانگونه که هاروی (۴۰۴، ۱۹۹۸) می‌پرسد: «اگر بدن‌ها در روندی دائمی به بدن‌هایی مطیع تبدیل گشته‌اند، یا اگر ما همگی نیمه‌انسان-نیمه‌ربات هستیم، دراین‌صورت چگونه می‌توانیم چیزی را خارج از آغوشِ مرگبارِ ماشین و بدنی که به مثابه افزونه یکدیگرند، تحلیل کنیم؟» فمینیست اینستاگرمی اما صورت مساله را به همان مقوله نابسنده «فرهنگ‌سازی» فرو خواهد کاست. او تنها می‌خواهد از هر آنچه -به زعم او- ممنوعه است سخن بر زبان براند (در چنین پنداشتی اما بدن زن کارگر، گویی از فرط عادی‌سازی ممنوعه نیست). صحبت از بدن، سکس، باکرگی، خودارضایی و … به یقین در فرو ریختن قُبح و نیز اسطوره‌هایی که حول این موضوعات شکل گرفته‌است، بی‌تأثیر نیست اما انتقاداتی که به این فعالان وارد است را نیز از میان نخواهد برد.

فمینیست‌های اینستاگرمی -اغلب- در برابر انتقادها به کالت خود پناه خواهند برد. آنها هر انتقادی را به‌سادگی -و چه بسا مُحیلانه- توطئه‌ای علیه اتحاد و کنشگری‌شان تلقی می‌کنند و أنا الحق‌گویان، آن را نشانی از راست‌کیشی خود می‌پندارند که خاریست در چشم دشمن. آنها، ادبیات رقبا را با اطمینانی مثال‌زدنی، «ثقیل و کسل‌کننده» می‌خوانند، سپس دستان یکدیگر را به گرمی می‌فشارند و افزایش فالوئرهایشان را به فال نیک می‌گیرند. در این میان، همیشه اینفلوئنسرهایی هم هستند که در شبکه روابط چنین فعالانی واسطه‌گری می‌کنند و به وایرال شدنِ (سرایت از طریق روابط میان‌فردی مجازی) صحبت‌های آنها یاری می‌رسانند.

فعالان زنان (که فعالیت مجازی و اینستاگرمی برخی از آنها اینجا مورد توجه بوده‌است) نمی‌توانند به مباحثات درباره بازنمایی و پیوند آن با قدرت، تا ابد بی‌توجه بمانند. زنان برای این فعالان، اگر بخواهیم واژگان لاتا مانی (۹۸۹) را امانت بگیریم، تنها «زمینه بحث»اند و نه سوژه یا ابژه آن. زن‌ها همواره به شکلی مبهم و کلی، فراچنگ نیامدنی و بازنمایی‌شده رخ می‌نمایند. آنها باید نگران تابویی که حول باکرگی‌شان شکل گرفته باشند، باید درمورد موی بدن‌شان به خودآگاهی برسند، باید مهریه‌شان را بستانند و … . گویی آنها همواره نیاز دارند که آگاه شوند، همواره باید خوراکی  برای فکر کردن، نگران‌شدن و دغدغه‌مند بودن به آنها داده شود. خوراک فکری که امروزه به مدد شبکه‌های اجتماعی، به وضوح در کار حذف و تقلیل بخش‌هایی از واقعیت موجود و نیز پررنگ کردن بخش‌های دیگریست.

Ananya Roy

منابع:

Roy, A. 2003. “City Requiem, Calcutta: Gender And The Politics of Poverty.” Minneapolis: University of Minnesota Press.Breman, J. 1996. “Footloose Labor: Working in India’s Informal Economy.” New York: Cambridge University PressHarvey, D. 1998. “The Body as an Accumulation Strategy.” Environment and Planning D: Society and Space 16: 401–۲۱.Mani, L. 1989. “Contentious Traditions: The Debate on Sati in Colonial India.” In K. Sangari and S. Vaid, eds., Recasting Women. New Brunswick: Rutgers University Press.

منبع سایت میدان
http://medn.me/wjb74r

مادر نو | شارون اُلدز

ترجمه‌ي آزاده كاميار

 

یک هفته پس از تولد کودکمان

مرا کنج اتاق مهمان گیر آوردی

و با هم در تخت فرو رفتیم.

تو مرا بوسیدی و بوسیدی، گره شل و  سوزان شیر

در نوک پستان من باز شد،

پیراهنم خیس شد.  تمام این هفته بوی شیر می‌دادم

شیر تازه، ترش.  قلبم تند تند می‌زد:

میانم را چون پیراهنی دریده بود تاج سر کودک،

بریده شدم بودم با چاقویی و دوخته شده بودم از نو،

بخیه‌ها پوست تنم را می‌کشیدند

اولین بار که می‌شکنی نمی‌دانی

دوباره خوب خواهی شد، بهتر از قبل حتا.

دراز کشیده بودم در میان ترس و خون و شیر

و تو مرا ‌بوسیدی و بوسیدی، لب‌هایت داغ بود و برجسته

مثل لبهای پسرکی نوجوان، آلت تو خشک و بزرگ،

تمام تو مهربان و نرم، بر من آویختی

بر آشیانه بخیه‌ها،

بر شکاف‌ها و چاک‌ها، با صبوری کسی که

جانوری زخمی را در میان جنگل یافته و با او مانده، تنها رهایش نکرده

تا وقتی دوباره کامل شود، تا وقتی که دوباره بتواند بدود.

 

منبع: azadehkamyar.com

مرغ خانه ی همسایه/ ششمی

 
از وبلاگ راه ناهموار


چند باد لرزیدیم؟
میان قبرها بودم. چند سال میان قبرهای آن قبرستان که یک راهرو داشت تا ته پرچین ها رها شده بودم. مردها سیگار می کشیدند و زنها قربان صدقه ام می رفتند. امامزاده میان قبرستان پنجره های چوبی داشت و به ضریح چوبی اش دخیل سبز بسته بودند. مامان برای من هم دخیل بسته بود. با گلدسته خاله نشسته بودند. خاله را دوست داشتم. کمرش تا بود و همه بچه های زمین خواهرزاده اش بودند. دیروز یادم امد تنها خاله آقاجان است که زنده مانده. خاله های آقاجان همه عاشق شده بودند و هیچ کدام به عشقشان نرسیده بود. هیچ کدام از خواهرها با یارش فرار نکرد، هیچ کس نگذاشت برود. مریم پرسیده بود چرا هیچ کداممان عاشق نشدیم؟ چرا خاله ها در ما زنده نشدند؟ نمی دانم. مامان هم عاشق شده بود به مردی که هیچ وقت درباره اش حرف  نزد، اما در کودکی بارها دیده بودمش که زل زده به جایی دور، وقتی عاشقانه زمزمه می کرد. گلدسته خاله دخیل بسته بود که یارش برگردد و یک ترانه می خواند که من هیچ وقت از بر نکردم. ترانه  از نیامدن می گفت . از اینکه وقت خرمن وعده داده بود می آید و حالا فصل شالیکوبی هم تمام شده و نیامده است. یار گلدسته خاله نیامده بود و او شوهر کرده بود به مرد دیگری. زن حاج آقا هم نشده بود. حاج آقا دوستش داشت. یک دستمال گلدار آبی فیروزه ای هم برایش فرستاده بود و خاله جوابش را نداده بود. زن منتظر مانده بود و سواد نداشت که برای یار رفته اش بنویسد وقت شالیکوبی نزدیک است. حالا چرا قصه گفتنم گرفته؟ الف گفته بود چقدر از مرگ می نویسی؟ آن وقت دوستم داشت یا شاید اینطور به نظر می آمد. دستش یک برآمدگی های خوبی داشت که دستم راحت قل می خورد تویش.
 قبرستان یک راهرو داشت که می خورد به خرمن ها . پشت خرمن ها حتمن نامه های ننوشته گلدسته خاله بود توی آن امامزاده که دخیل بسته بود برای آمدن یارش.
وقت شالیکوبی است، برایم نامه ای نمی دهی؟

http://rahenahamvar.blogspot.com/2013/08/blog-post.html

 

مرغ خانه ی همسایه/ پنجمی

بروید ابنجا و کلی داستان مجانی بخوانید


    وب‌سایت رسمی
ماهنامه‌ی داستان همشهری

مرغ خانه‌ي همسايه/ چهارمي

https://twitter.com/Misspar3oos/status/318109647955439617/photo/1

مرغ خانه‌ي همسايه/ سومي

 

تکه‌ای از کتاب پرتوی در چشمی مردانه
نوشته نانسی هوستون
ترجمه نیشابور

در مجموع، پورنوگرافی، چون هنر اروتیک از عهد باستان، فانتاسم مذکر را منعکس می‌کند، که متنوع
هستند اما دو تای آن به صورت نظام‌بندی شده اگر نگوییم وسوسه‌گرایانه‌ای پشت سر هم می‌آیند.

اولین فانتاسم: «مردیتی» شکست ناپذیر و خستگی ناپذیر. می‌توان از آن نتیجه گرفت که قبل و بعد از ابداع ویاگرا، مردان از بابت این «محل» نگرانی داشتند، و در خیال خود خویش را با مردانی قهارتر مقایسه می‌کردند، در نقش‌دیوارهای بمبئی، مثلا، مردیت پیروزمندانه نه به وسیله مردم معمولی شهر بلکه به وسیله پیگمه‌ها و ساتیرها مجسم شده.
دومین فانتاسم:‌ جسم زنانه، جوان حتی خیلی جوان، تقدیم شده، شهوانی، تحریک‌آمیز و قابل‌تحریک. از این هم می‌توان نتیجه گرفت که زنان واقعی اغلب کم‌تر آماده لذت‌جویی هستند تا زنان خیالی.

من از آن‌هایی هستم که معمولا مهر احترام بر نقاشی می‌زنم و در مورد پورنوگرافی تردید دارم اما....مرز این دو کجاست؟ در این چون در آن، می‌توان جسما از تصویری که با ما حرف می‌زند متآثر شد، از تصویری که به سراغ ما می‌آید...........ایرینا یونسکو، خود او نتیجه زنا میان مادر و پدربزرگ‌اش ادعای هنر دارد، اما زندگی دخترش اوا را بر با داده با عکس از او گرفتن از سن شش سالگی در پز‌هایی شهوانی، با فروش‌شان به کلکسیونرهای پول‌دار: داستانی است که فیلم مای لیتل پرنسس روایت می‌کند....

آیا تنها مسئله طبقه یا کروهی اجتماعی‌ست؟ مردمان کم‌تر دانا بیش‌تر به سراغ نت می‌روند به جستجوی تصاویر داغ؟ یا این به ساعت وبه وقت بستگی دارد: همان مرد می‌تواند روز از نقاشی و شب از پورنو تغذیه کند؟ هر کس هیجان‌اش را جایی که بتواند می‌جوید؟

به نظر من آنی لوکلر است که در نوشته‌اش به نام مردان و زنان نگاشته در سال ۱۹۷۶ به‌تر متوجه این تفاوت شده است: هنر محلی برای اسرار باقی می‌گذارد، پورنوگرافی نمی‌گذارد. «می‌گویند جسارتی بزرگ است و آزاد‌سازی، می‌گویند خوک‌ها چاق و چله می‌شوند و این پیش‌رفت است. پایان گناه و شرم، که تابوهای کهن لذت و کام را هجوم برده‌اند ............ اگر خلوت بشکند، اگر راز به قتل برسد، سر و پنهان و درون، سیاهِ آغاز وپایان، خون غلیظ امعاء، احشای جهان، فاجعه است. برون، برون نیست دیگر، هیچ هیچ نیست دیگر. و در بی‌معنایی افتادن است، در جنون، در بی‌صدایی، ناممکن، نافکر، ناخواستن. هیچ خواهد بود. باز از نو هیچ. کائو. ظلمات.»
من باز در این باره از دوستان هنرمندم پرسیدم که با ظرافت به من پاسخ گفتند.


ف می گوید: وقتی به نقش‌های ماتیس نگاه می‌کنم، مثلا، به نظرم آدمی می‌آید که به راز دست می‌زند. و وقتی خطوط‌اش را می‌بینم، و چون با هورمون هایم نمی‌بینم، با چه می‌بینم؟ چون زیبایی‌ست! زیبایی مجسم شده نیست. تنها با نگاه به نگاره‌های ماتیست نمی‌توان تحریک شد، مگر مرا یاد فاحشه‌خانه‌های تانجه بیاندازد یا وقتی یک نقاشی اوریانتالیست ماتیست را می‌بینم....اما این دیدن ماتیست نیست، داشتن خاطره است. پس وقتی از زیبایی حرف می‌زنیم، نباید به اندازه خواستن سکسوآل پایین کشیدش، حتی وقتی زیبایی زنانه‌ای‌ست که مردی دریافت کرده. زیبایی همیشه یعنی رفتن به آن سوی آینه .

ژ می‌گوید: همه عکس‌های پورنوگرافی، نرم و آتشین، می تواند چیزی جذاب داشته باشد در زمانی خیلی کوتاه. فرای اندیشه‌ای که می‌توان از چیستی این استفاده داشت، تن است که واکنش نشان می‌دهد. متوجه شده‌ام که اگر تصاویر پورنوگرافی جلو چشم‌ام رژه رود، بی‌تفاوت باقی نمی‌مانم - چیزی را بیدار می‌کند، صادقانه نخواهد بود اگر بگوییم که اثری نمی‌گذارد - اما اگر مکثی کنم، این اثر موقتی خواهد بود و خیلی زود بی‌فایده و خاصیت.

برهنه نقاشی شده عنصری دیگر دارد، ارز‌ش‌اش، ارزش نقاشی است. اگر نقاشی خوبی نباشد، مدل خوبی است و ارزش‌اش خیلی طولانی نخواهد بود. معلمی داشتم وقتی سیزده چهارده ساله بودم، او به ما نقاشی‌های رنسانس و بعدها را نشان می‌داد. به ما می‌گفت: خطاب به پسرها، می‌فهمم که در این سن و سال ، دوست دارید زن لخت ببینید، در نقاشی نگاهشان کنید. نقاش اگر نقاش باشد رابطه درست را با موضوع برقرار می‌کند.

باید اعتراف کنم که واژه‌دان فرهنگ اروتیکی من خیلی پروریده نیست و از بعد از مولوی یعنی قرون وسطی درست نمی‌دانم باید به چه کسانی روی کرد!


نانسی:در پورنوگرافی، فردیت زن در نظر گرفته نشده، کسی پشت آن نیست. نه زنان و نه مردان. مکانیک‌هایی خالص هستند. آیا این است تفاوت بزرگ؟

ژ: بله، اما این واکنش را در برابر هر عکس صاف و تراشیده ای می‌توان داشت، در مد، در تبلیغات، آن‌جا که زن به عنوان شیء است، یا صورتش را نشان می‌دهد.... از لحاظ فرهنگی، یک زن که فوق‌العاده آرایش کرده و عکش‌اش را گرفته‌ایم خیلی شیک، بیش‌تر معتبر شده، اما در هر حال به مقام شیء پایین‌اش کشیده‌ایم. تصمیم گرفته شده که از شخصیت اش چیزی دانسته نشود، آ‌ن‌چه را که نمایندگی می‌کند، که هیچ جز کمال‌اش از او پذیرفته نخواهد شد، که ناکمالی‌اش را پاک خواهیم کرد، و روزی که کمال‌اش بی‌اعتبار شود ، می‌اندازیم‌اش در آشغال‌دانی.
تمنایی کاذب برانگیخته می شود، و به آن‌هایی که می‌چشند، طعمی از نوع لذت خواهد داد....بی پایان، چرا که بی‌ذات. توهم است تنها ، خواب کننده. و چون این تصویر زن آرمانی شده، چون قانونی زیباشناسانه، اما نمی‌توان طولانی مدت نگاه‌اش داشت چون تنها مدت کوتاهی فایده دارد، باید یکی دیگر را نگاه کرد و یکی دیگر و باز یکی دیگر. تبدیل می‌شود به اعتیاد. مثل الکلیسم عمل می‌کند، اعتیاد به مواد مخدر، یا اعتیاد به قمار. بیش‌ترخواهی است، باز بیشتر باید و در عین حال بی‌رضایتی....

نانسی: به نظر تو این نیاز مردها به نگاه کردن به زن از کجا می‌آید؟
ژ: متخصصین به‌تر از من خواهند گفت، اما من گمان می‌کنم که به بقای بشر مربوط است. نقطه حرکت است، باید که خوب کار کند تا بقای بشر ادامه پیدا کند. بچه درست کردن. مسئله این است که استعداد و آمادگی به نگاه کردن زن، به مردها این سهمِ وامانده‌ی اعتیاد و وابستگی به تصاویرخواهش و خواستن را می‌دهد. قبلا در محافل و فضای اشرافی فقط بود که امکان تکثیر تجربه‌ی خواهش شهوانی به زن را به مرد می‌داد. حالا دمکراسیزه شده... و چون ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که علامت‌ها و نشانه‌ها را باز یافتن دشوارتر شده- چون برخورد و تلاقی با نیازهای بنیادی کم تر شده، مسکن و خوراک، و نیازِ معنایی برای زندگی یافتن بیش‌تر، ناراحتی خود را با این چیزها برطرف می‌کنیم،،، و کارگر نمی‌افتد، و باز بیش‌تر باید، بیش‌تر و بیش‌تر. این است تفاوت مرد و زن. مرد در ساختار روان‌شناسانه‌اش در این رفتار وامانده‌تر است. در او خوب عمل می‌کند نزد زن خوب عمل نمی‌کند.

نانسی: تو می‌خواهی بگویی که زن‌ها کم‌تر تابع چشم‌اند؟
ژ: بله من اگر نقاشی را نداشتم، هنر را، چون ابزار، اگر مردی بی‌تعلیم بودم، فکر می‌کنم که خیلی زود همین می‌شد..... چون‌که به چیزی دیگر دست زدم، زود حس کردم که جالب نمی‌تواند باشد و باید همن‌جا توقف کنم. اما اگر کاری رضایت‌بخش نداشتم و حوصله‌ام سر می‌رفت و ملول می‌شدم، نمی‌دانم چکونه می‌توانستم مقاومت کنم.... این عنصر فیزیکی و روان‌شناسانه‌ی ما مردهاست. می‌توان گفت: ببخشایید مرد بودن‌مان را.
*


نانسی: به نظر تو تفاوت میان یک تابلوی نقاشی برهنه و تصاویر پورنوگرافی چیست؟
اش: پورنو گرافی به دید من مربوط است به ابداع عکاسی. مطمئن هستم که منطقه‌ خاکستری‌ای وجود دارد، اما من نقاش‌هایی واقعا تکان دهنده نمی‌شناسم. این اواخر نقاشی‌های ژاپونی زیاد نگاه کردم....بعضی‌هایش خیلی جسورانه است، اما هیچ‌کدام به نظرم پورنوگرافی نمی‌آید. وقتی به پورنوگرافی در انترنت فکر می‌کنم برای مثال- به خودم می‌گویم مثل فست فود، مک دونالد می‌ماند. این شرکت ها همه می‌دانند که اگر تو غذای ارزان و سریع و آماده درست کنی، مردم گرسنه می‌ریزند دکان شما، و ناگهان در امریکا با مردمان چاق و ناسالم روبه رویید... پورنوگرافی هم همین است. مردها چه میل دارند؟ پس زن‌ها می‌روند و به خودشان سیلی‌کن تزریق می‌کنند و مرد ها هم ویاگارا. و دوربین به آلت مردانه که می‌رود و می‌آید نزدیک می‌شود...... برای من فست فود است. درست است میلیاردها از این تصاویر بر وب هست. به اندازه‌ای غیر قابل تصور. وچیزی که من نمی‌فهمم این است که چرا همه همان می‌کنند. حتی خلاقانه هم نیست.
وقتی یکی همه زندگی‌اش پورنو می سازد، وقتی به مصاحبه‌های با این یاروها را گوش می‌کنیم، اغلب به نظر نانجیب و زشت می‌آیند، بنابراین فیلم‌های نانجیب و زشت می‌سازند. کارگردانان بزرگ- حتما یکی باید باشد که فیلم اروتیک بزرگی ساخته، من که نمی‌شناسم. مسئله‌ای واقعی است. برای جوانان دوران ما! وقتی من بچه بودم، پلی‌بوی موهای آلت زنانه را نشان نمی‌داد. وقتی دوازده ساله شدم pent-bouse شروع به نشان دادن کرد. برای من برق گرفتگی بود، گمان کردم که آسمان گشوده، نه تنها ران‌ها! حالا به پسرم فکر می‌کنم... ما با هم هرگز حرف نزده‌ایم اما غرق در این تصاویر‌اند. نمی‌دانم چه به سر زندگی سکسوآل‌شان می‌آید....
نانسی: بله مشکل می‌تواند اثری نداشته باشد وقتی به دیدار زنان واقعی می‌روند. برخی از پسران امروز پورنوگرافی را با شیشه شیر خورده‌اند. انترنت تنها و اصلی‌ترین تعلیم و تربیت سکسوالیته آن‌هاست. در هشت و نه سالگی، قبل از ابتدای یک تجربه رابطه شخصی، فیلم‌ها را می‌بینند با تجاوز، اجبار و همینطور تا به آخر.... برای بعضی این حرکات و رفتار آنقدر پیش‌وپا افتاده می‌گردند که در تجاوزهای گروهی شرکت می‌کنند ونمی‌فهمند چه ایرادی به آن‌ها گرفته می شود.

آر: من راه‌حل را نمی‌دانم، چرا که نمی‌توان سانسور را تجویز کرد. شاید که باید برای سکسوآلیته هم جنبش معادل slow food را آفرید.
نانسی: اگر در مدرسه کلاس‌های اتود برهنه را در راهنمایی و دبیرستان اجباری کنیم شاید پادزهری باشد در مقابل پورنوگرافی.
اش: بی‌شک. چرا که پورنوگرافی به صورت اتوماتیک، چیزی است که باید پنهان باشد. اما این جا زنی هست که واقعا در مقابل تو برهنه است و تو نه تنها حق بلکه تکلیف به نگاه کردنش داری و خوب نگاه کردن‌اش را، تا نقشی متعادل تولید کنی.... تو واقعیت کپل‌هایش را نگاه می‌کنی، پستان، لب‌ها، مچ.... یا دم آدم را....مسلما پیش‌رفتی خواهد بود وگرنه یا پورنوگرافی یا هیچ.

منبع وبلاگ نيشابور

 

مرغ خانه‌ي همسايه/ دومي

 

دکتر ضیاء موحد:فرزند دکتر حسابی، چهره پدرش را مخدوش می کند

عصر ایران؛ هومان دوراندیش -
ضیاء موحد استاد فلسفه و منطق و مدیر گروه منطق انجمن حکمت و فلسفه ایران است.

وی در سال 1321 در اصفهان چشم به جهان گشود و در سال 1339 تحصیلات خود را  دانشکده علوم دانشگاه تهران در رشته فیزیک تحصیل کرد.
موحد تا مقطع فوق لیسانس در رشته فیزیک تحصیل کرد و پس از آن به پس از آن به یونیورسیتی کالج لندن رفت و مدرک دکتری خود را با نگارش رساله ای درباره مفهوم اندیشه در آرای فرگه، اخذ کرد.

 موحد در دانشگاه تهران شاگرد دکتر محمود حسابی بوده است و او را از منظر یک "دانشجو" نیز دیده است.

به بهانه سخنان متناقض ایرج حسابی و رضا منصوری درباره اهمیت و جایگاه علمی دکتر محمود حسابی در علم فیزیک، این بار به سراغ دکتر ضیاء موحد رفتیم تا نظر او را نیز در این باره جویا شویم.
*** 

بعضی ها معتقدند درباره دکتر حسابی، غلوهای زیادی در جامعه ما شده است. به نظر شما، دکتر حسابی دانشمند بزرگی بود یا اینکه صرفاً یک استاد فیزیک بود؟
ما در دنیایی زندگی می کنیم که اغراق درباره اشخاص، خیلی زود آشکار می شود. دکتر حسابی اگر دانشمند بین المللی بزرگی بود، ما باید در مجلات علمی معتبر دنیا، مقالاتی از او می دیدیم و فیزیکدان های دنیا هم باید به مقالات او ارجاع می دادند.چنین مقالاتی از دکتر حسابی که منتشر نشده است.

 دکتر حسابی مسلماً خدمتگزار فرهنگ ایران و انسانی ایراندوست بود و به عنوان یک سناتور، از امکاناتش برای پیش بردن علم فیزیک در ایران استفاده کرد.
این ها مسجل است و ما از این بابت به دکتر حسابی احترام می گذاریم.
ولی دکتر حسابی، برخلاف ادعای پسرش، نابغه نبود. اینکه فرزند دکتر حسابی، پدرش را نابغه جلوه می دهد، شاید محصول علاقه پسر به پدر باشد. شاید هم، خدای نکرده، با هدف سوءاستفاده از اسم پدرش صورت می گیرد.

بنده شاگرد دکتر حسابی بودم و دو تا درس با او داشتم. این نبوغ ادعایی، در دکتر حسابی وجود نداشت و هیچ کس چنین ادعایی نداشت و اصلاً نام دکتر حسابی هم در تاریخ علم فیزیک، به عنوان یک دانشمند بزرگ ثبت نشده است.

شما که در کلاس های درس دکتر حسابی حضور داشتید، بفرمایید ایشان به عنوان یک استاد دانشگاه، چگونه استادی بود؟


بسیار متوسط بود. در دوره ما، دکتر حسابی سناتور بود و به همین دلیل، و البته به دلیل احترامی که مردم برای او قائل بودند، در قیاس با سایر استادان، رفت و آمد بسیار باشکوهی به دانشگاه تهران داشت. یعنی ماشین شخصی و راننده داشت و این گونه به دانشگاه می آمد.


دکتر حسابی مسلماً خدمتگزار فرهنگ ایران و انسانی ایراندوست بود و به عنوان یک سناتور، از امکاناتش برای پیش بردن علم فیزیک در ایران استفاده کرد.
عصر ایران؛ هومان دوراندیش - ضیاء موحد استاد فلسفه و منطق و مدیر گروه منطق انجمن حکمت و فلسفه ایران است.

وی در سال 1321 در اصفهان چشم به جهان گشود و در سال 1339 تحصیلات خود را دانشکده علوم دانشگاه تهران در رشته فیزیک تحصیل کرد.
موحد تا مقطع فوق لیسانس در رشته فیزیک تحصیل کرد و پس از آن به پس از آن به یونیورسیتی کالج لندن رفت و مدرک دکتری خود را با نگارش رساله ای درباره مفهوم اندیشه در آرای فرگه، اخذ کرد.

موحد در دانشگاه تهران شاگرد دکتر محمود حسابی بوده است و او را از منظر یک "دانشجو" نیز دیده است.

به بهانه سخنان متناقض ایرج حسابی و رضا منصوری درباره اهمیت و جایگاه علمی دکتر محمود حسابی در علم فیزیک، این بار به سراغ دکتر ضیاء موحد رفتیم تا نظر او را نیز در این باره جویا شویم.

*

بعضی ها معتقدند درباره دکتر حسابی، غلوهای زیادی در جامعه ما شده است. به نظر شما، دکتر حسابی دانشمند بزرگی بود یا اینکه صرفاً یک استاد فیزیک بود؟

ما در دنیایی زندگی می کنیم که اغراق درباره اشخاص، خیلی زود آشکار می شود. دکتر حسابی اگر دانشمند بین المللی بزرگی بود، ما باید در مجلات علمی معتبر دنیا، مقالاتی از او می دیدیم و فیزیکدان های دنیا هم باید به مقالات او ارجاع می دادند.چنین مقالاتی از دکتر حسابی که منتشر نشده است.

دکتر حسابی مسلماً خدمتگزار فرهنگ ایران و انسانی ایراندوست بود و به عنوان یک سناتور، از امکاناتش برای پیش بردن علم فیزیک در ایران استفاده کرد.
این ها مسجل است و ما از این بابت به دکتر حسابی احترام می گذاریم.
ولی دکتر حسابی، برخلاف ادعای پسرش، نابغه نبود. اینکه فرزند دکتر حسابی، پدرش را نابغه جلوه می دهد، شاید محصول علاقه پسر به پدر باشد. شاید هم، خدای نکرده، با هدف سوءاستفاده از اسم پدرش صورت می گیرد.

بنده شاگرد دکتر حسابی بودم و دو تا درس با او داشتم. این نبوغ ادعایی، در دکتر حسابی وجود نداشت و هیچ کس چنین ادعایی نداشت و اصلاً نام دکتر حسابی هم در تاریخ علم فیزیک، به عنوان یک دانشمند بزرگ ثبت نشده است.

شما چه درس هایی را در کدام دانشکده با دکتر حسابی گذراندید؟

من از سال 1339 تا 1343 دانشجوی دانشکده علوم بودم و با دکتر حسابی، دو درس اپتیک و نظریه الکترومغناطیس را گذراندم. من تا مقطع فوق لیسانس فیزیک خواندم. شما از دکتر مهدی گلشنی که تا مقطع دکترا فیزیک را ادامه داد و فیزیکدان قابلی است و شاگرد دکتر حسابی هم بوده، در این باره سوال کنید. ببینید آیا دکتر گلشنی چنین حرفهای غلوآمیزی را درباره دکتر حسابی تایید می کند؟

متاسفانه حرفهای فرزند دکتر حسابی درباره پدرش، از اغراق گذشته است. یعنی پسر دکتر حسابی حرفهایی می زند که شنونده حیرت می کند! آیا بیان این حرفهای عجیب و غریب، جز اینکه آبروریزی برای دکتر حسابی، که به هر حال ایرانی وطندوست خدمتگزاری بود، فایده دیگری هم دارد؟ این حرفها چهره دکتر حسابی را مخدوش می کند و اصلاً به نفع دکتر حسابی نیست.

شما که در کلاس های درس دکتر حسابی حضور داشتید، بفرمایید ایشان به عنوان یک استاد دانشگاه، چگونه استادی بود؟

بسیار متوسط بود. در دوره ما، دکتر حسابی سناتور بود و به همین دلیل، و البته به دلیل احترامی که مردم برای او قائل بودند، در قیاس با سایر استادان، رفت و آمد بسیار باشکوهی به دانشگاه تهران داشت. یعنی ماشین شخصی و راننده داشت و این گونه به دانشگاه می آمد.

در کلاس درس هم، خودش تدریس نمی کرد. دانشجویان را تصادفاً از روی دفترچه اش انتخاب می کرد که بیایند درس جلسه بعد را بگویند. خودش هم در گوشه ای از کلاس می نشست و گاهی اوقات اظهار نظری هم می کرد.

در آن زمان، کتاب هایش و جزوه الکترومغناطیس اش هم چاپ نشده بود. این جزوه پر از غلط بود و ما از اول تا اخر ترم، دائماً باید کلنجار می رفتیم تا ببینیم این طرف معادله های آن جزوه با آن طرفش جور درمی آید یا نه!

البته من همیشه به دکتر حسابی به عنوان یک معلم احترام می گذاشتم ولی به هیچ وجه یک معلم خوب فیزیک نبود. مطلقاً معلم خوبی نبود. جزوه اش اصلاً جزوه درست و حسابی ای نبود. بزرگترین خدمتی که دکتر حسابی به دانشجویانش کرد، این بود که ما را مجبور کرد برویم کتاب های انگلیسی را مطالعه کنیم و همین باعث شد که ما با زبان انگلیسی آشنا شویم.

اگر در کلاس درس دکتر حسابی دانشجویان درس می دادند، پس خود او چه می کرد؟

گوش می کرد و گاهی اوقات اظهار نظر می کرد و توضیحاتی می داد.

درباره دکتر حسابی گفته می شود که علاوه بر فیزیکدان بودن، پزشک و موزیسین و ادیب هم بود و انواع مدارک مهندسی را هم را دریافت کرده بود. آیا واقعا این طور بود؟

آن طور که خود دکتر حسابی می گفت ( و من این خاطره را از خودش شنیدم)، تحصیلات اولیه اش مهندسی بوده. آن موقع هم در بیروت بوده. بعد از آن، از بیروت به غرب می رود تا فیزیک بخواند.
یکی از فیزیکدان های غربی به او می گوید تو دیگر سن و سالت از فیزیک خواندن گذشته است؛ اما حالا که اصرار بر خواندن فیزیک داری، برو درباره فلان پدیده تحقیق کن تا ببینم چه کار می کنی. من این حرف را از خود دکتر حسابی شنیدم.

خلاصه، دکتر حسابی هم می رود درباره آن پدیده تحقیق می کند و آن استاد هم به او می گوید معلوم است که تو آدم کوشایی هستی؛ پس بیا فیزیک بخوان.
دکتر حسابی هم درس می خواند و زحمت می کشد و دکتری فیزیک می گیرد. بعد هم به ایران می آید و با توجه به علاقه و عشقش به علم فیزیک، دانشکده های علوم، مهندسی فنی و هواشناسی را تاسیس می کند.

در هر صورت، دکتر حسابی از نفوذش برای تقویت دانشگاه استفاده می کند. بعد از انقلاب، بچه های تندرو خیال می کردند سناتورهای زمان شاه، حتماً نوکر انگلیس و آمریکا بوده اند و به همین دلیل، به دکتر حسابی خیلی توهین می شد. رضا منصوری و چند نفر دیگر برای اینکه این وضع را عوض کنند، تصمیم گرفتند از دکتر حسابی تجلیل کنند.
اما این تجلیل به دست پسر دکتر حسابی، آلوده شد. یعنی پسر دکتر حسابی درباره پدرش چنان اغراق هایی کرد که رضا منصوری و دیگران درماندند که چه کار کنند!



آنها می خواستند برای دکتر حسابی تجدید آبرویی بکنند ولی کارشان زمینه ساز شکل گیری یک دکان شد. دکان نابغه تراشی! ما از خدا می خواستیم که دکتر حسابی یک نابغه فیزیک باشد. ولی این طور نبود. فیزیکدان هایی که ما بعد از دکتر حسابی داشته ایم، سر و گردن ها از حسابی بالاترند. چه در خارج و چه در ایران، حتی کسانی که در همین ایران دکتری فیزیک گرفته اند، در علم فیزیک از حسابی بالاترند.

می توانید دو نفر از این افراد را نام ببرید؟

خود رضا منصوری، در مقایسه با دکتر حسابی، فیزیکدان بهتری است. مهدی گلشنی و خرمی هم این طور. دکتر ارفعی، دکتر اردلان هم دو نفر دیگرند. دکتر حسابی کی توانست رتبه ای مثل دکتر اردلان داشته باشد که در کل دنیا دائماً به کارهایشان ارجاع داده می شود.

آیا این مدعا درست است که نوع رفتار دکتر حسابی، یکی از علل مهجور ماندن دکتر خمسوی در جامعه ایران بوده است؟

در این باره اطلاعات دقیقی ندارم ولی دکتر خمسوی، در امر تدریس انصافاً یکی از استادان درجه یک بود و من شاهد بودم که دانشجویان، اشکالات خودشان را از کلاس درس سایر اساتید، نزد دکتر خمسوی می آوردند و از او سوال می کردند. خمسوی یک استاد بی سر و صدا، ولی به مراتب بهتر از دکتر حسابی بود. در این باره شک نداشته باشید.

اما من نمی توانم پاسخ سوال شما را بدهم چون اساساً کاری با حاشیه ها نداشتم و سرم به کار خودم بود.

اگر دکتر حسابی فیزیکدان بزرگی نبود، چرا جامعه ایران به چنین تصوری از او رسیده است. بر فرض که فرزندش غلو می کند. مردم و مقامات کشور چرا به چنین باوری رسیده اند؟

هر جامعه ای دوست دارد شخصیت های بزرگی داشته باشد. ما همین الان هم افتخارمان به ابن سینا و فارابی و ابوریحان بیرونی است. مردم همه کشورها این طورند. مردم ایران هم دوست دارند دکتر حسابی فیزیکدان بزرگی بوده باشد و از او تجلیل کنند. این حق مردم است. من هم اصراری ندارم کسی را ناامید کنم. اگر بنا بود چنین شود، خود فیزیکدان های ایران شب و روز تذکر می دادند که دکتر حسابی چنان نبود که شما می انگارید.

البته بعضی ها مقالاتی در این زمینه نوشتند ولی کسی کاری به این حرفها ندارد. مردم دوست دارند دکتر حسابی قهرمان علمی آنها باشد. اکثر فیزیکدان ها هم در برابر این گرایش عامه مردم، سکوت کرده اند. اشکالی هم ندارد. مگر چه می شود؟

سوال من در اصل این بود که چرا، مطابق توضیح شما، چنین کلاه گشادی بر سر افکار عمومی در ایران رفته است؟

افکار عمومی دوست دارد قهرمان داشته باشد. مگر افکار عمومی قهرمانان ورزشی را دوست ندارد؟

چرا یک فیزیکدان دیگر قهرمان علمی مردم ایران نشده است؟ چرا دکتر حسابی؟

چون دکتر حسابی به افکار عمومی تزریق شده است. اغراق های پسر دکتر حسابی، علت اصلی این وضع بوده است. در محیط غیرعلمی، بالاترین استعدادهای از بین می روند و شارلاتانیسم میدان تاخت و تاز پیدا می کند. شما فکر می کنید نابغه دروغین آفریدن، فقط مربوط به زمان دکتر حسابی است؟ همین الان هم این کارها صورت می گیرد. در دورانی که اینترنت نبود و ارتباطات محدود بود، دروغ گفتن آسان تر بود. دکتر حسابی هم در همان دوران به عنوان نابغه علمی ایران به خورد افکار عمومی ایرانیان داده شد.

در همین انجمن حکمت و فلسفه، برای من و دکتر اعتماد و چند نفر دیگر، از فلان نهاد نامه آمده بود که ما می خواهیم شما را به عنوان دانشمند ده سال اخیر انتخاب کرده ایم؛ لطفاً به فلان حساب 200 پوند واریز کنید! و بعد گفته بود اگر می خواهید دانشمند پنجاه سال اخیر شناخته شوید، پانصد یا هزار پوند واریز کنید (رقم دقیقش را الان به خاطر ندارم.) افسوس که این نامه ها را پاره کردم و انداختم در سطل آشغال! دکتر حسابی را هم با همین بازی ها، مرد علمی سال 1990 در رشته فیزیک کردند.

این نامه ها را کدام نهاد برای شما فرستاد؟

افسوس که نامه ها را نگه نداشتم. شاید دکتر اعتماد آنها را داشته باشد.

نهاد ارسال کننده نامه، در خارج از کشور بود؟

نه، در داخل ایران بود.

بعضی ها در صحت فهرست بلندبالای "خدمات دکتر حسابی" هم تردید دارند. مثلاً راه اندازی اولین راه اندازی اولین راکتور اتمی سازمان انرژی اتمی کشور، راه اندازی اولین مرکز زلزله شناسی کشور، راه اندازی اولین آنتن فرستنده در کشور، راه اندازی اولین دستگاه رادیولوژی در ایران ...

این ها اغراق است. تاسیس دانشکده فنی، دانشکده علوم و ایستگاه هواشناسی، جزو خدمات مسلم دکتر حسابی است و هر سه هم خدمات بزرگی بوده اند.

دانشگاه تهران چطور؟

دانشگاه تهران چه ربطی به دکتر حسابی دارد؟!

ایرج حسابی می گوید دانشگاه تهران را نیز دکتر حسابی پس از متقاعد کردن رضا شاه، تاسیس کرده است.

کذب محض است! تاریخ دانشگاه تهران کاملاً روشن است. دکتر حسابی اصلاً آن موقع کاره ای نبوده که بخواهد دانشگاه تهران را تاسیس کند. تاریخ دانشگاه تهران که معلوم است. شما چرا این سوال را از من می پرسید؟

چون در بحث "غلوهای مربوط به دکتر حسابی" هستیم، پرسیدم.

شما هر چیزی که از پسر دکتر حسابی درباره پسرش می شنوید، اصل را بر عدم صحت حرف او بگذارید مگر اینکه خلافش ثابت شود!

واژه های دانشگاه و دانشکده و ... هم گفته می شود که کار دکتر حسابی و احمد فردید و چند نفر دیگر بوده است. این مدعا صحت دارد؟

دکتر حسابی در این زمینه کارهایی انجام می داد و حتی یک واژه نامه هم منتشر کرد که البته پر از غلط و اشتباه بود. آخر هر کسی را بهر کاری ساختند. من حق ندارم به ریشه شناسی واژه ها بپردازم. این کار مستلزم زبان شناسی و آشنایی با قواعد این کار است. سابقه غور در ادبیات می خواهد. همین طوری که نمی توان لغت وضع کرد.

دکتر حسابی به فارسی نویسی علاقه داشت و به همین دلیل، به کار ابداع واژه های نو روی آورد. مثلاً به جای واژه الکترومغناطیس، واژه کاهنربایی را پیشنهاد کرد که البته جا نیفتاد. کارهای او در این زمینه، علمی نبود؛ بیشتر ذوقی بود. یک نفر دلش خواسته معادلی فارسی برای فلان واژه پیشنهاد کند. حالا چرا من گریبانش را بگیرم؟

دکتر حسابی با اینشتین حشر و نشر عمیق داشت و شاگرد خاص اینشتین بود؟

این مدعا هم تا جایی که من می دانم، دروغ است ولی احتمال اینکه حسابی از اینشتین وقت ملاقات خواسته باشد و اینشتین هم وقت ملاقات به او داده باشد، خیلی زیاد است. این چیزها زمانی افسانه بود اما الان دیگر این چیزها افسانه نیسند.

زمانی علامه جعفری با انشای دکتر حسابی، برای راسل نامه می نوشت و در ایران چه سر و صداها که نمی شد. اما الان ایمیل هر دانشجوی ایرانی را نگاه کنید، ممکن است چنین نامه هایی را در آن بیابید. یعنی در ایمیل دانشجویان ایرانی، نامه هایی از چامسکی و هابرماس و دریدا را می بینید.

شما به هر آدم فرهنگی جهان غرب نامه بنویسید، منشی او جواب شما را می دهد. ادب حکم می کند که او به شما جواب بدهد. این اصلاً واقعه مهمی نیست. اهمیت نامه راسل در ایران، ناشی از این محیط عقب مانده بدبخت ارتجاعی ماست. تفاخر به نامه نگاری با فلان اندیشمند غربی، محصول عقب ماندگی ماست.

هر ایرانی ای که انگلیسی را در حد متوسط بلد باشد، می تواند از یک اندیشمند غربی وقت بگیرد و به دیدن او برود و گپ و گفت مختصری با او داشته باشد. تازه می تواند عکاس هم با خودش ببرد و با آن متفکر، عکس هم بگیرد! این که چیز مهمی نیست. قضیه عقب ماندگی فرهنگی است. بگذریم

منبع:

http://www.asriran.com/fa/news/242085/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%A8%DB%8C-%DA%86%D9%87%D8%B1%D9%87-%D9%BE%D8%AF%D8%B1%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%85%D8%AE%D8%AF%D9%88%D8%B4-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%D8%AF

مرغ خانه‌ي همسايه/ اولي

از کلامی که صادر می کنیم


دوستانم به من می گویند <ملالغتی>.دلیل‌اش این نیست که مثلا به ادبیات فارسی بها می دهم. من در یادآواری کردن لغاتی که با هدف تحقیر جنسی یا جنسیتی پدید آمده و یا بعدها تغییر کاربری داده است ملالغتی هستم. من در یادآوری حروف اضافه، صفت های به ظاهر معمولی و یا حتی یک جمله بندی به ظاهر عدالت خواهانه که چیدمان اش می تواند به نحوی از انحاء مفهومی علیه عدالت و علیه صلح را متبادر کند بسیار ملالغتی هستم. دوستانم شکایت می کنند که من لغات را در محاوره فیلتر می کنم. می گویند که من سخت گیری بی جا می کنم. یکی از رفقا می گفت که وقتی در مواجهه با فلان مقام حکومتی از کلمه ی <قحبه> در وصف مادرش استفاده می کند، در دل می داند که زن ستیز نیست و این را صرفا جهت دادن فحش می گوید، اگرنه در ذهن اش محاسبه نمی کند که این لغت چیست ، چرا ساخته شده ، چه کارکردی دارد و الخ، او ادامه می دهد که چون این فحش را به خاطر متبادر کردن مفهوم ضد زنی که در خود دارد عنوان نکرده است- پس نمی توان او را در دسته ی کسانی قرار داد که ضد زن هستند.
باید این را پذیرفت آن کلامی که ما صادر می کنیم کارکرد یک لحظه ای، یک ساعتی یا یک روزه ندارد. کلام باقی می ماند، هنجار ها را می سازد. برای کودکان و بزرگ تر ها نوعی از نگاه را متولد می کند، در تاریخ به پیش می رود و مردمان بسیاری را به ماهیت خود باورمند می کند. من وقتی که در مقطع پنجم ابتدایی تحصیل می کردم در امتحانات ِ دو درس مورد <تجدید> قرار گرفتم. این در حالی بود که سال ماقبل اش را با معدل نزدیک به بیست قبول شده بودم. من تنها کسی هستم که خوب به خاطر دارم که <چرا> آن سال در دو درس تجدید شدم. یادم می آید وقتی که کارنامه ی پایانی ِ سال چهارم ابتدایی را گرفته بودم، دایی جانم به پدر بزرگم سر سفره ی شام گفت <آرش قبول شده آقا جون> و پدر بزرگ تحسینم کرد که <آفرین>، دایی ادامه داد که <یک ضرب قبول شده ها> و پدر بزرگ دوباره تحسینم کرد که <آفرین>. من به وضوح به خاطر دارم که بعد از این مکالمه، تصور می کردم که "دو ضرب" قبول شدن هم تحسین دارد. این که من قبول می شوم خود به خود مورد تحسین است، حالا چگونگی اش چندان محل نزاع نیست. من سال بعد تقریبا درس نمی خواندم چون ادبیات دایی و پدربزرگم یک نطفه ای را در ذهنم کاشت. این که می شود <دو ضرب> هم قبول شد. ذهن ما محاسبه می کند، ذهن ما لغات را دست به سر نمی کند، آن طوری که رفیق من می خواست از سرش باز کند. در همسایگی ما مردی بود که شایع شده بود همسرش را کتک می زند. مادرم می گفت <فلانی زنش را "بی دلیل" کتک می زند> و در ادامه مرد را آدم در اصطلاح <بد> و ناهنجاری معرفی می کرد. تقریبا همه ی محله اینچنین فکر می کردند. ذهن من محاسبه می کرد که < نباید زنان را بی دلیل کتک زد>. این یعنی برای <کتک زدن زنان> دلیلی لازم است! مخلص کلام این که جمله ی <زنان را نباید بی دلیل کتک زد> می تواند تخمی را در ذهن بکارد که <زنان را می شود کتک هم زد>. ما این روزها از این نوع جمله بندی ها فراوان داریم. یک جستجوی ساده اینترنتی بکنید یا که نه، اصلا به دهان یکدیگر نگاه کنیم، مثلا <زندانیانی که بی گناه اعدام شدند> و ما چقدر برایشان مویه کرده ایم. خوب به این جمله توجه کنید <زندانیانی که بی گناه اعدام شدند> آیا این جمله می تواند در ذهن کودک یا کودکانی یا حتی خود ِ ما چنین متبادر کند که زندانیانی هم هستند که حقشان است بالای چوبه ی دار  دست و پا بزنند؟ چرا؟ چون <گناهی> مرتکب شده اند. شما نمی توانید از کلمه ی "جنده" استفاده کنید و خودتان را در ذهن تطهیر کنید که قصد ترویج خشونت علیه زنان را نداشته اید. واژگان تاریخ را چهار نعل می تازند. واژگان می توانند نسلهای فراوانی را بر اساس محتوایشان متاثر از خود کنند. نگاه کنید ادبیات ما چه بر سر همجنس خواهان آورده است. نگاه کنید که پسرکان نوجوان چگونه از تمثیل اعمال همجنس خواهانه به مثابه ی فحش استفاده می کنند. چه چیزی آنان را، ما را ، این جامعه را اینچنین علیه کسانی بسیج کرده؟ ببینید محاورات روزمره ی ما چگونه خشونت علیه زنان را ترویج می کند. توجه کنید که لطیفه های مهوع ما چگونه تجاوز به کودکان را دستمایه ی خنده قرار داده است. فرهنگی که اصطلاح <قول مردانه> حتی به شوخی  در آن زنده مانده است را باید انداخت توی آتش و از دوباره ساخت. فرهنگی که سرش زیر پتوی آدمهاست تا شخصیت اجتماعی شان را بر اساس وقایعِ درون رختخواب آدمها قضاوت کند را باید بُن کوبید و از نو ساخت. بالاخره یک روزی و در یک جایی این لغات، این مفاهیم باید متوقف شوند. ما <باید> استفاده از همه ی لغاتی که می تواند نسل های بعدی را به هر شکلی و حتی در کمترین احتمال به سوی جهل و نکبت سوق دهد را همین جا ، همین امروز متوقف کنیم.
به چیزی که از دهانتان صادر می شود توجه کنید. شما واژگانی را زنده نگاه می دارید که هیچ تضمینی نیست تا مصرف کنندگان بعدی اش با حسن نیت فهم اش کنند یا مصرف اش کنند.

منبع:
https://plus.google.com/u/0/108628971292637135263/posts/aAUrpsh9rYf