برف نو
صفحهي چهارم اين را هم بگويم كه ميم جزييات را ميبيند، يك جوري ميبيند انگار با چشم بسته. از پشت پلكهاي نازك شفافش همه چيز را ميبيند، من خيال ميكنم نميداند، نميخواند، اما او ميبيند و هيچ عجلهاي ندارد و هيچ تلاش و ارادهاي ندارد تا به من بگويد ميبيند و در خاطرش ميماند. خيلي ميگذرد تا يك دفعه بگويد، حرفي بزند. مثل امروز كه گفت يك طوري ميآيم كه طرف را از وقتي كه گذاشته و آشپزي كرده و غذايي پخته پشيمان نكنم. خيال نميكردم آن پشيماني را در زن ديده باشد و فهميده باشد. يا آن روزي كه گوشهاي از خيابان را نشان داد و گفت اين جا تلفنت زنگ زد و به مادرت گفتي سلام... با چشم بسته همه چيزي را ميبيند. براي همين ميگويم شفاف است. پلكهايش نازك است. نور از پلكش ميگذرد و تصاوير مدام وارد جانش ميَشوند، شايد براي همين جانش خسته است، فسرده است.