برف نو

صفحه‌ي چهارم اين را هم بگويم كه ميم جزييات را مي‌بيند، يك جوري مي‌بيند انگار با چشم بسته. از پشت پلك‌هاي نازك شفافش همه چيز را مي‌بيند، من خيال مي‌كنم نمي‌داند، نمي‌خواند، اما او مي‌بيند و هيچ عجله‌اي ندارد و هيچ تلاش و اراده‌اي ندارد تا به من بگويد مي‌بيند و در خاطرش مي‌ماند. خيلي مي‌گذرد تا يك دفعه بگويد، حرفي بزند. مثل امروز كه گفت يك طوري مي‌آيم كه طرف را از وقتي كه گذاشته و آشپزي كرده و غذايي پخته پشيمان نكنم. خيال نمي‌كردم آن پشيماني را در زن ديده باشد و فهميده باشد. يا آن روزي كه گوشه‌اي از خيابان را نشان داد و گفت اين جا تلفنت زنگ زد و به مادرت گفتي سلام... با چشم بسته همه چيزي را مي‌بيند. براي همين مي‌گويم شفاف است. پلك‌هايش نازك است. نور از پلكش مي‌گذرد و تصاوير مدام وارد جانش مي‌َشوند،‌ شايد براي همين جانش خسته است، فسرده است. 

اين زندگي من است

هر غذايي براي من يك معنايي دارد. براي "او" اين‌طور نيست. براي "او" غذا، غذاست و تن، تن و سلام، سلام و خواب، خواب. معاني برايش تخت و يك بعدي‌اند و عريان. چه زندگي ناجور خسته كننده‌اي. اين كه آدمي ارتباطش با جهان اين همه باريك باشد. اين همه تنگ. به چه اميدي زنده مي‌ماند و هر صبح ساعت پنج از خواب بيدار مي‌شود و نماز مي‌خواند و مي‌رود سر كار؟ براي چي؟ و لابد براي همين است كه اين همه دنبال زن‌هاست. دست خودش نيست. به نظرم آدم زنباره‌اي نمي‌آيد. در واقع از اين جهت است كه چون آدم خيلي باهوشي است و غريزه‌ي قوي دارد،‌ پي يك راهي است، يعني مي‌داند كه زندگي بايد چيز ديگري هم باشد، يك سمت ديگر، يك چهره‌ي ديگري هم داشته باشد، چيزي غير از اين كه همين طوري با دو چشم مي‌بينيم. بعد اين مي‌شود كه مي‌افتد پي زن‌ها و آن تازگي و تفاوت و پيچيدگي را توي تن زن‌ها جست‌وجو مي‌كند. نمي‌دانم نتيجه‌اي مي‌گيرد يا نه. اما وقتي مي‌گويد همه‌ي روز را مي‌دوم تا شب دو دقيقه دست تو را توي دستم بگيرم، احتمالاً اشاره به همين نياز دارد. نيازي كه خودش نمي‌داند چه طور جوابش را بدهد. نمي‌دانم. شايد هم براي "او" كافي باشد و زندگي‌اش رنگ بگيرد. بي آن كه بخواهم ارزش‌گذاري كنم، بايد بگويم من هم همين راه را رفتم، يعني چون آن راه ديگر برايم سخت شده بود و خسته بودم و از عشق و دوست داشتن ميم مايوس شده بودم، مايوسم هنوز هم كم و بيش، خواستم بروم راه ديگر را امتحان كنم، راه آدم‌هايي مثل "او" را و بعد ديدم كه پاسخ من آن جا نيست، توي تن "او" نيست، توي معاشرت با "او" نيست. هر قدر كه "او" مهربان و انسان باشد و تن مردانه‌اش ورزيده. اما پاسخ من در "او" نيست. با "او" خودم نيستم. ميم دور و محو است و توي خواب و خيال من است، اما با "او" خودم هستم. چون خودم هم همينم. تصوير من محو و كم‌رنگ و لاغر است. توي مه غرقم. با ميم همينم، غرق و محو و مرطوب و خنك و خيلي شفاف.

اين زندگي من است

از نوشتن دست مي‌كشم، سرم را مي‌اندازم پايين و به ناخن‌هاي قرمزم نگاه مي‌كنم. او كم مانده ديوانه بشود. عجب شير تو شيري است. ديروز به او هم گفتم. گفتم گويا همه دارند ترتيب هم را مي‌دهند. نفهميد چي گفتم. انگار با زبان ديگري با او حرف مي‌زنم و او شيفته‌ي همين نفهميدن شده. گفت اين كتاب‌ها همه مال توست؟ شبيه شيري پير با پشت خميده و لنگ‌هاي دراز بود. واقعاً نمي‌توانم فكرش را بكنم. يك لحظه‌ در من هست كه خيلي خوب مي‌شناسمش. لحظه‌اي كه ديگر همه چيز تمام مي‌َشود. حتا اگر اندك‌اكي از آن چيز، آن احساس در من باشد يا تازه پا گرفته باشد يا كهنه باشد، ‌فرقي ندارد، ناگهان بوم، ناپديد مي‌شود و همه چيز نه كه برگردد به روز اولش، كه برمي‌گردد به لحظه‌ي پيش از بيگ‌بنگ. يعني حالت ميان من و آن آدم حتا عادي هم نمي‌شود يا طبيعي، مثلا بشود شكل رابطه‌ام قبل از پيش‌روي، بلكه مي‌روم يك نقطه‌ي خيلي دور و مثل زن حامله حتا از ديدن سايه‌ي طرف هم تهوع مي‌گيرم. نه كه متنفر بشوم از آن آدم، منتها تمام جذابيت‌هايش ناگهان،‌ واقعا ناگهان در ثانيه‌اي غيب مي‌شود از نظرم. و آن آدم تبديل مي‌شود به هيچي. البته كه مال يك لحظه نيست. پيوندها و گسست‌ها شبيه نمي كه ديوار به خودش مي‌گيرد و ذره ذره نفود مي‌كند  و بعد آن لحظه‌ي فرو ريختن است كه يك دم و آن است. در من هم همين‌طور مي‌شكند و بسته به عمق رابطه لحظه‌ي گسست آهسته‌تر و با كشمكش بيش‌تري است. حالا كه چي؟ انگار من كه باشم كه اين طور تحليل احساساتم مهم باشد. حالا، اين لحظه حتا براي خودم هم مهم نيستم. كمي مايوسم و مي‌بينم تنها ناجي‌ام نه آدمي، مردي يا عشق و احساسي، كه تنها و تنها نوشتن است، مثل هميشه و بيش از هميشه. آن قدر كه فكر مي‌كنم نوشتن حتا زورش به مرگ هم بچربد و من را جاودانه و ناميرا كند. نوشتن و خواندن و ياد گرفتن و ياد دادن. گويا اين چهار كار را بيش از هر چيزي در زندگي‌ام دوست داشته باشم. دير فهميدم و براي همين دوست دارم بيش‌تر زنده بمانم تا بيش‌تر لذت ببرم، حتا اگر جاهاي ديگر زندگي دردناك باشد. 

اين زندگي من است

امروز شنبه است، يعني نقطه‌اي كه براي من هميشه آغاز است و پر اميد. اما گويا گاهي خودم، نيروي خودم را جايي مصرف و خالي مي‌كنم. مثل بادكنكي كه تهش باز شود و هوا به شدت طوري از آن خارج شود كه دمي به در و ديوار بخورد و بعد مچاله و بي‌كار بيفتد گوشه‌اي. فكر مي‌كنم نبايد نزديك شوم. اما من مي‌خواهم. مي‌خواهم فرو بروم. آغشته بشوم. راه بروم. پيش بروم در ديگري، اما نمي‌شود. يعني گويا نبايد اين‌طور باشم. اما براي من هيچ نبايدي معنا ندارد. يعني در دنياي درونم، آن جايي كه جور ديگري نفس مي‌كشم و ريه‌هايم از هواي ديگري پر مي‌شود. من ساكن شهري ديگرم، زير آسمان ديگري. درونم شهري است كه من در آن راه مي‌روم، نان مي‌خرم، كافه مي‌روم، كتاب مي‌خوانم،‌ عاشق مي‌شوم، گناه مي‌كنم، خودم را مي‌بخشم و باز راه مي‌روم و پير مي‌شوم و مي‌ميرم، در آن شهر هيچ نبايدي معنا ندارد. من ميم را دوست دارم. با منطق و قانون شهرم همه چيز جور در‌مي‌آيد و درست است، يعني زني مثل من خيلي طبيعي است كه مردي مثل او را بخواهد و بكشد درون خودش. وقت نوشتن در آن شهرم، ساكن شهر خودم. وقتي مي‌خوابم و چند لحظه قبل از خواب در آن تاريكي كه وارد خيالاتم مي‌شوم و به آرزو‌هايم نگاه مي‌كنم، ساكن شهر خودم هستم. وقتي صبح مي‌شود و صورتم را مي‌شويم و مي‌آيم زير گاز را روشن مي‌كنم و موسيقي گوش مي‌كنم و بغض دارم و دلتنگم، و نوك بيني‌ام مي‌سوزد و نگاهم تابناك مي‌شود، هنوز در شهر خودم هستم. اما بعد ديگر همه چيز رنگ مي‌بازد، كم‌كم، مثل وقتي كه اولين شعاع آفتاب، دانه‌هاي شبنم نشسته بر برگ‌ها را مي‌خشكاند. من از زيرزمين مي‌آيم بيرون و بايد كه روي زمين راه بروم و زندگي كنم. مثل ماهي كه افتاده در خشكي دم مي‌زنم و دهان بي‌صدايم را باز و بسته مي‌كنم و نگاهم در حدقه‌ي خشكم ثابت مي‌ماند. آن وقت تلاشم براي برگشت به درونم اين است كه شماره‌ي او را بگيرم، با او حرف بزنم و بعد گاهي هيچ چيزي درست نمي‌شود. ناراضي نيستم،‌ غمگينم. شايد غمگين هم نباشم، ناكامم. نمي‌دانم چي هستم. اما ديدم كه مي‌خواهم در همين وضع بمانم، چون نمي‌توانم وارد رابطه‌ي ديگري بشوم، نمي‌توانم كسي ديگر را با خودم به شهرم ببرم. ميم را مي‌شود برد، ‌اما مرد ديگري را نمي‌شود، نتوانستم. نشد. انگار به شانه‌ها و بازوهايم وزنه آويزان كرده باشند، انگار پاهايم را با زنجيري كلفت و سنگين بسته باشند. نشد. خودم را خلاص كردم و بدو رفتم در شهر خودم و نشستم روي اولين صندلي اولين كافه و چاي نوشيدم و سيگاري روشن كردم و نگاهم را دوختم به خيابان روبه‌رو. اين وضع را ترجيح مي‌دهم. واقعاً نمي‌توانم بازيگر نمايشي باشم كه بيش‌تر آدم‌ها دارند روي صحنه‌اش اين طرف و آن طرف مي‌روند. آدم‌هاي بي‌كس و كار، از همه سخت‌تر، آدم‌هاي بي‌مكان. من شهرم را دارم و كاتيا را هنوز دارم و خاطراتي عاشقانه و تصويري محو و دور خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي دور از ميم. اين‌ها را كم‌وبيش دارم و نمي‌خواهم بروم روي آن صحنه‌ي گل و گشاد و بي‌ در و پيكر. 

اين زندگي من است

هر بار شماره‌ي ميم را مي‌گيرم تصوير روشنش را مي‌بينم. آن لبخند خيلي آرام و موهاي خيلي سفيد و نوري كه از چهره‌اش مي‌تراود. شبيه مهتاب مي‌ماند. اين‌ها ربطي به اين ندارد كه من عاشقش هستم. نمي‌دانم هستم يا نه. اين كه در دل دارم ديگر عشق نيست. آرام‌تر است و شايد واقعي‌تر، نمي‌گويم به‌تر، چون هر چيز واقعي الزاماً خوب نيست، اما چيزي است كه واضح است و من هر چه هم بگويم نمي‌دانم و نمي‌شناسم، دروغ گفته‌ام، چون آن چيز وجود دارد و هست و همان‌وري مي‌رود كه بايد برود. و چيزي صلب و ثابت هم نيست و مدام در حال تغيير شكل است و خيال نكنم هيچ وقت به حالتي ثابت برسد. در من كه نمي‌رسد، چون فكر مي‌كنم يك احساس مداوم بي‌حركت، دروغ است و چنين حسي وجود ندارد. براي من نيست، در من نيست. 

سردها و گرم‌ها

خوب است ديگر بدانم حق ندارم بي‌خودي كسي را قضاوت كنم. واقعاً زندگي مردم تا وقتي روي اعصاب من نيست به من ربطي ندارد. مطلقاً هيچ چيزيشان. اما يك وري هم دارم كه دوست دارد آدم‌ها را مسخره كند و داستان مضحكه‌ي هستي را بنويسد. به نظرم اين فرق دارد. يعني مضحكه‌ي هستي و باورش و انگشت كردن به آن يك چيز است و قضاوت ملت بدبخت يك چيز ديگر، چرا كه وقتي حرف از هستي مي‌زنم، يعني خودم را هم در نظر مي‌گيرم، من هم قسمتي از اين هستي‌ام. از اين بودن، اين‌گونه بودن. اصلاً از آن جا كه هر آدمي هستي‌اش بيش از همه، براي خودش و هستي هر آدمي بعد از هستي خودش و موجوديت خودش برايش معنا دارد، چرا كه اگر من نباشم، ديگر بودن ديگري هم برايم معنايي ندارد و آن بودن در مقابل با اين بودن و وجود من است كه معنا پيدا مي‌كند، پس وقتي به ريش هستي مي‌خندم، اول اولش دارم خودم را نقد مي‌كنم. اولين نفر صف هستي را، صف زندگان را.