اين زندگي من است
بايد به خودم كمك كنم. بايد چراغ بردارم و بروم درون خودم و فرو بروم و پايين بروم و به سرچشمههاي آبهاي سرد و منبع قنديلهاي تيز و بلورهاي شفاف و غارهاي تاريك برسم. ميخواهم احساسم را بگيرم دستم و خوب نگاهش كنم. توي نور بچرخانمش و همهي شيارها و شكستها و برشهايش را نگاه كنم تا بدانم كيستم، چه ميخواهم باشم، چه ميتوانم باشم. موضوع و موضع تنها دوست داشتن او نيست. دوست داشتن تنها يك حس نيست، يك غريزه نيست كه با هورمون بالا و پايين بشود، يك پديده است كه همهي زندگي را تحت تاثير قرار ميدهد. دوست داشتن او، تاثير مستقيم بر كار و بارم دارد، چرا كه شغل من جوري است كه از احساساتم تغذيه ميكند و اگر من نتوانم احساسم را زنده و جوان نگه دارم، اگر چهرهي احساسم براي خودم محو و نامشخص باشد، ديگر نميتوانم آن را خرج كنم، چون نميدانم دستم را كه توي كيسه ميكنم، چي بيرون ميآورم. روح براي من، مثل جسم است براي ورزشكار حرفهاي كه هميشه بايد ورزيده و سالم باشد.