اين زندگي من است

بايد به خودم كمك كنم. بايد چراغ بردارم و بروم درون خودم و فرو بروم و پايين بروم و به سرچشمه‌هاي آب‌هاي سرد و منبع قنديل‌هاي تيز و بلورهاي شفاف و غارهاي تاريك برسم. مي‌خواهم احساسم را بگيرم دستم و خوب نگاهش كنم. توي نور بچرخانمش و همه‌ي شيارها و شكست‌ها و برش‌هايش را نگاه كنم تا بدانم كيستم، چه مي‌خواهم باشم، چه مي‌توانم باشم. موضوع و موضع تنها دوست داشتن او نيست. دوست داشتن تنها يك حس نيست، يك غريزه نيست كه با هورمون بالا و پايين بشود، يك پديده است كه همه‌ي زندگي را تحت تاثير قرار مي‌دهد. دوست داشتن او، تاثير مستقيم بر كار و بارم دارد، چرا كه شغل من جوري است كه از احساساتم تغذيه مي‌كند و اگر من نتوانم احساسم را زنده و جوان نگه دارم، اگر چهره‌ي احساسم براي خودم محو و نامشخص باشد، ديگر نمي‌توانم آن را خرج كنم، چون نمي‌دانم دستم را كه توي كيسه مي‌كنم، چي بيرون مي‌آورم. روح براي من، مثل جسم است براي ورزشكار حرفه‌اي كه هميشه بايد ورزيده و سالم باشد. 

اين زندگي من است

فقط يك چيز نجاتم مي‌دهد. فقط زندگي است كه نجاتم مي‌دهد. فقط زندگي است كه باعث مي‌شود با خيال راحت بميرم. دوست دارم همه‌ي زن‌هاي درونم را احضار كنم. دوست دارم فاحشه‌ي درونم را بيدار كنم و خردمند درونم را و پيرزن درونم را و جوان درونم را. همه را لازم دارم. چرا پنهانش كنم؟ از كي پنهانش مي‌كنم؟ از خودم. ديگراني نيستند. ديگران مشغول خودشانند. مثل من كه نيستم و مشغول خودم هستم. مي‌نويسم و پيش مي‌روم. اين را پيش‌تر نوشته بودم و حالا اين جا ادامه‌اش مي‌دهم. من آن زني هستم كه مدام مثل گنجشك مي‌پرد مي‌رود سر خط مي‌نشيند، براي همين پير نمي‌شوم. ديروز سپيده كه من را ديد نشناخت، گفت تويي؟ چه قدر عوض شده‌‌اي.

خسته بودم،‌ از صبح بيرون بودم و بعد هم كلاس و حرف حرف حرف، موهايم چسبيده بود كف سرم. گفتم پير شده‌ام. دو سال شايد مي‌شد كه نديده بودمش. يا كم‌تر، اما بيش‌تر نبود. گفت نه جوون‌تر شدي، شبيه دختربچه‌ها شدي.

به خودم گفتم كه باز رفته‌اي سر خط. نه كه برگشته‌ باشم، باز رفته‌ام نشسته‌ام جايي تا دوباره شروع كنم،‌ پاك و سبك.

اين زندگي من است

كنكاش در خودم. قدم زدن در خود. يك هفته اين طور خواهم بود. دست از سر خودم برمي‌دارم. خودم را رها مي‌كنم. لايق آن چيزي كه هستم، هستم. پيراهن عكس‌دار زيباست. مرداب دارد و مرغابي و ماشين قرمز. پيراهن عكس‌دار خود من است. چيزهايي توي سرم دارم، چيزهايي درباره‌ي پيراهن. تصوير مرد. ناراضي، كسل. يا دوستدار. خسته. فسرده. بعضي شكل‌ها و كلمات برجسته‌اند. كلمات كليدي: تيغ، دروغ، كسالت، تن، مسافرخانه، رفتن، راه، و چيزهاي ديگر. چيزهاي ديگر، چيزهاي نگفتني. هذيان و تب. مي‌دانم زني درونم تب كرده. خودت را رها كن و با صداي بلند به من بگو به چه فكر مي‌كني؟ فكر مي‌كنم، چيزهايي توي سر دارم كه گفتنش را مي‌ترساندم، نبايد براي او بگويم؟ براي او نمي‌گويم اما اين جا مي‌نويسم. مي‌خواهم شيرجه بزنم توي كلمات و خودم را رها كنم و تا ته پايين بروم. من اين‌طورم، من اين چنينم. اين روش من است. فرو رفتن، غرق شدن، مردن و باز زنده شدن. نگاه كن. نگاه كن. دارم رو برمي‌گردانم. دارم مي‌روم به سمت بيست‌وهفت سالگي...

تلاش براي سرودن شعر

من برکه‌ای سبز بودم، سایه‌ی درختان در من جوانه زده بود، آواز غوک‌ها در من شناور بود، چی‌چیلاس‌ها در آسمانم بال‌های شیشه‌ای‌شان را به هم می‌زدند. جاده در امتداد من پهن بود. من برکه‌ی سبز آرامی بودم، چرا سنگ انداختی؟

اين زندگي من است

چاي چه طعمي خوبي دارد. كاش او هم بود، كنار من، توي اين هوا، حرفي نمي‌زديم، در سكوت چاي مي‌نوشيديم و من نگاهش مي‌كردم،  دست مي‌كشيدم به خطوط واقعي تنش. يك روزي اين اتفاق ميفتد، انگار هيچ وقت كسي را اين طور نخواسته باشم، انگار هيچ وقت اين طور اراده براي بودن در كنار كسي نداشته باشم، انگار هيچ وقت نخواهم اين همه زندگي كنم و خياليم نباشد كه بعدش چي مي‌شود.

سردها و گرم‌ها

براي خودم چاي تازه دم كردم با يك شيريني آوردم توي اتاقم، نشسته‌ام زمين پايين تختم و مي‌نويسم و منتظرم تا چاي‌ام سرد شود. مثل گذشته‌هام شده‌ام، آن طور كه بر تمام تصاوير زندگي‌ام تمركز داشتم و هر چيزي را زيبا و اندوهگين مي‌ديدم. حالا از خوشي و اندوه دلم مي‌خواهد گريه كنم. به نظرم درك اندوه خيلي خوشبختي بزرگي است. اين كه اندوه را شبيه گنجي در جانت داشته باشي خيلي زيباست و خيلي به كار آدم مي‌آيد. اندوه براي هنرمند شبيه مدادي است كه هميشه توي جيبت داشته باشي، مدادي كه بشود با آن طرح زد، نت نوشت يا داستان. اندوه ماده‌ي اوليه، مصالح كار و ابزار هر هنرمندي است

هزار قناری خاموش در گلوی من...

بين خطوط

دارم هذيان مي‌گويم. هيچ تصوير زيبايي نساختم. لحظه‌اي كه معركه باشد، هيچ. اين جور نوشته‌ها راضي‌ام نمي‌كند و ميان حروف ناگهان مغزم تاريك و خاموش مي‌َشود و همه چيز معلق مي‌شود و از ميان پلك‌ها و سرانگشتانم سر مي‌خورد و مي‌ريزد. بعد معنايي پوچ پيدا مي‌كنند و كلمات بي‌شكل و كج و معوج مي‌شوند و ترتيب كلمات بر خط، شبيه صف در هم برهم دلقكان سيرك و عجيب‌الجثه‌ها و بندبازان و شعبده‌بازان مي‌شود. همان‌قدر رنگارنگ و نامنظم و پر سر و صدا.

اين زندگي من است

امروز صبح تماس گرفت، صدايش صاف است، خش ندارد. نرم است. مثل صبح روشن است. يعني فقط به خاطر رنگ پوست و جنس موهايش است كه چنين حسي را در من ايجاد مي‌كند؟ يعني اثر آن روشني و نور و آن گرماي مطبوع و نرمي نيست كه وقتي مي‌بينمش از خطوط چهره و نرمي تنش آشكار مي‌شود؟ يعني آن همه واقعي نيست و تنها تحت تاثير يك سر و شكل است؟ شبيه بسته‌بندي شكيل ماده‌اي معمولي؟ راستش كم‌كم دارم مي‌رسم به جايي كه به خودم بگويم شك ندارم كه اين حال و احوال واقعي است. اين حالتي كه او و من دچارش هستيم. اين خوبي و مهرباني او و خواستن فراوان من، بعد كه خوب به اين واقعيت دقيق مي‌شوم و باورش مي‌كنم، مي‌ترسم. مي‌ترسم چون فكر مي‌كنم قدم بعدي، پس از اين باور، حركت است، يك تغيير است. تغيير توي هر چيزي كه بشود فكرش را كرد. تغيير در نگاه به خودم و او، تغيير در باور، تغيير در تمام آن چيزي كه تا حالا ياد گرفته‌ام، تغيير و شايد سفر، تغيير در مكان، در شيوه زندگي، يك جور ديگري گشتن، شدن. كم و بيش. و اين سخت است و من بايد ببينم آيا حاضرم آن سختي را به جان بخرم تا چيزي به دست بياورم؟ پرسشي كه مدام بايد از خودم داشته باشم. سر هر پيچ زندگي، هر جا كه غم دارم، هر جا كه چيزي كم است، سر هر فقدان، سر هر حمله‌ي خشم و خستگي. از خودم بپرسم اين يا آن و انتخاب كنم و پاي انتخابم بمانم، چون انتخاب من است و ادامه بدهم تا پيچ بعدي كه باز اژدهاي دو سر، نگهبان راه‌ها و باغ‌ها و شهرها ظاهر شود و بپرسد اين يا آن؟

قهرمان افسانه‌ي خويشم.

سردها و گرم‌ها

بد نيست كمي با خودم مهربان باشم، كمي منعطف و اين همه صفر و صدي نگاه نكنم به همه چيز. اصلاً آن چه من را هميشه گيج و خسته مي‌كند، همين نگاه كمال‌گرا و صفر و صدي است. توي رابطه‌هاي انسانيم هم همينم. مثلاً برايم سئوال است كه كسي كه از مادرش مي‌نالد، پس چه طور مي‌تواند دوستش داشته باشد و در مرگش مويه كند؟ در من اين طور است كه يا كسي را دوست دارم و يا ندارم. وقتي ندارم يعني آن آدم كلاً خاصيتش را از دست مي‌دهد و ديگر هيچ چيزيش به چشم من نمي‌آيد و يا حداقل نمي‌تواند مدتي طولاني در دلم جا داشته باشد. اين خوب نيست، اين حال آدم را مدام سرشار از خشم و نفرت و خستگي  كلافگي مي‌كند. اين كه آدم بخواهد مدام در برابر هر چيزي موضع بگيرد و نظري داشته باشد و واكنشي نشان دهد، خوب نيست. من اين طورم، من نمي‌گذارم هيچ چيزي به حال خودش بماند، به همه‌ي صداها گوش مي‌دهم و همه‌ي خبرها را پي‌گيري مي‌كنم و در جان همه‌ي پديده‌ها ريز مي‌شوم و نسبت به همه‌ي آن‌ها واكنش دارم. در حالي كه خِرَد حكم مي‌كند جاهايي رها كني. اصلاً شايد معناي خِرَد اين باشد كه بداني كجا بايد نگاه كني و دقيق شوي و گير كني و موضع و نظر داشته باشي و كجا بايد سكوت كني يا چشم ببندي يا عبور كني يا رو برگرداني. چيزي كه هست آدم‌هاي صفر و صدي مثل من، ‌روز به روز دارند بيش‌تر مي‌شوند. چرا؟ چون ديگر هر آدمي يك تريبوني دارد، يك اكانت فيس‌بوك، اينستا، گوگل پلاس، ديگر كانال تلگرام را هر كسي مي‌تواند بسازد و توي بلندگوي آن حرف بزند. حرف هم كه نه، ناله كند، فحش بدهد، افشاگري كند، محكوم كند، بالا ببرد، پايين بيندازد. ديگر عواقبي هم ندارد. قابل پي‌گيري هم نيست، براي هيچ كس، نه براي صاحبان قدرت و نه حتا براي آن كه حرف زده. واقعاً ديگر خودمان هم نمي‌توانيم حرف‌هايي را كه زديم پيدا كنيم نمي‌توانيم به خودمان مراجعه كنيم، مدام در گذريم. حرف‌ها و نوشته‌هاي‌مان گم مي‌َشود، در ازدحام صداهاي ديگر، يا كافي است دستمان به اشتباه روي دكمه‌اي بخورد تا نتيجه‌ي همه‌ي افكارمان پاك شود يا كسي پيدا شود خوشگل‌تر، خوش‌صداتر، پر فالوئر‌تر، يا خبري بدتر يا مثلاً شايد به‌تر، خبر قبلي مي‌سوزد و از ارزش ساقط مي‌شود. يا حتا برق برود يا اينترنت قطع شود. كار افكار بشري لنگ مي‌ماند و فكر كردن فراموش مي‌شود. به خودم كه نگاه مي‌كنم، مي‌بينم من گفت‌وگو نمي‌كنم، حرف مي‌زنم. گاهي اين‌‌طورم، اغلب اينم، اكثر اوقات، هميشه.

صفر و صد امانم را بريده. 

سردها و گرم‌ها

يادم نيست مي‌خواستم نوشته‌ام را با چه جمله‌اي شروع كنم. شايد مي‌خواستم بنويسم هوا خيلي خنك شده، آن قدر كه نيمه شب توي تاريكي، دستكش پي پتوي نازكم مي‌گردم تا بكشم روي تنم. مي‌دانم زندگي دارد سخت مي‌شود. خيال نكنم توقع آرامش، آرزويي دست يافتني باشد. اين را در سطح جهاني‌اش مي‌گويم. نمي‌توانم شانه بالا بيندازم. تنها اميدم به اين است كه زمين نابود نشود و بشود برگرديم به بدويتمان. كم ‌و بيش و گاهي و در حالتي كم‌رنگ اين اتفاق افتاده، دارد ميفتد. كساني كه از شهر به شهرستان يا روستا مهاجرت مي‌كنند، آن‌ها كه به شغل‌هاي خويش‌فرما پناه مي‌برند، حتا هجوم مردم به سمت جلسات روان شناسي و كارگاه‌هاي يونگ و يوگا و خوراك ارگانيك و تزئينات سرخ‌ پوستي و سنتي، همه كم و بيش نشانه‌ي همين خواسته است، آرزوي فرار و برگشت به گذشته. اما خب بشر خيلي جَلَب است و از همين آرزو هم كيسه‌اي مي‌دوزد براي جيبش. مثلاً اين كه گردن‌بند سرخ‌پوستي از چوب و سنگ و استخوان حيوان نيست، از جنس پلاستيك است و باز خودش توليد زباله مي‌كند يا از طلاست يا علامت فلان مارك و توليدي فلان برند است، كه باز رقابت و جنگ و خونريزي ميان آدم‌ها ايجاد مي‌كند. يعني شايد شايد شايد تنها راه ادامه‌ي حيات خروج از اين حلقه باشد. خروج از رقابت و اين خيلي دشوار است. خيلي، خود من فقط حرفش را مي‌زنم، بعيد است و سخت تا گاهي بتوانم از دايره خارج شوم و با فاصله بايستم.

نوشتن براي كاتيا

كاتيا با تو باز شنا مي‌كنم. حالا من در قايقم، قايق چوبي، پارو مي‌زنم، تو كنار قايق شنا كنان، سر بيرون آورده‌اي و چشم‌هاي گرد سرخت ثابت مانده. كاتيا ماهي‌ها پلك نمي‌زنند؟ چشم در حدقه نمي‌چرخانند؟ نمي‌دانم. چهره‌ي تو اما ماهي نقره، ثابت نيست، چهره‌ي تو و خطوط تنت و برجستگي نقره‌اي پولك‌هايت سيال است و مدام شكل عوض مي‌كند و خط عوض مي‌كند. اما در هر شكل و شمايل كه باشي، كاتيا هستي، زن هستي، گيس‌هاي بلند كم‌پشت خيس براق داري، پستان‌هاي خشكيده‌ي آويزان داري، رگ‌هاي برجسته‌ي پر خون داري، هر چي كه باشي و در هر شكل تو كاتيا هستي. كاتيا كاتيا كاش من هم شكل تو را داشتم. شكل تو بودن خيلي شجاعت مي‌خواهد. شكل تو بودن خيلي نيرو مي‌خواهد، خيلي فرزانگي و خرد مي‌خواهد. كاتيا من ديوانه هستم، ديوانگي خسته‌ام كرده. دل و دماغ برايم نمانده. آن قدر مي‌خواهم هميشه با تو باشم، آن قدر دلم مي‌خواهد هميشه در پناه خرد تو باشم كه گاهي فكر مي‌كنم خودم را بكشم. خيال مي‌كنم تو در دنيايي هستي كه نزديك دنياي مردگان است، در همسايگي مردگان. اگر چه كاتيا من از مردگان خويش هم فراري‌ام. واقعاً نمي‌خواهم باز ببينمشان. كنجكاوي نسبت به ايشان ندارم. خشم و نفرتي نيست، يا شرمندگي و ديني ندارم. اما هيچ كنجكاو هم نيستم يا افسوسي نمانده. خسته كه مي‌شَوم دوست دارم ول كنم بروم و يكي را پيدا كنم و بگويم بفرما باقي ماجرا با شما. اما خب نمي‌شود. كسي ادامه‌ي كار ديگري را نمي‌گيرد. آدمي گندش را بايد خودش تمام كند.

كاتيا بايد بروم. در من شنا كن و دم بجنبان و زنده باش. مي‌بوسمت تا بعد. 

نوشتن براي كاتيا

كاتيا ماهي نقره‌ي من، سكه‌ي من تو هستي، با تو خوشي را مي‌خرم و رنج را، كاتيا خيلي دوست دارم تن درخشان تو را بغل كنم و گريه كنم. نمي‌دانم براي خاطر چي. شايد از ترس يا درد يا خوشي يا دلتنگي يا استيصال يا بي‌خيالي يا خشم يا عشق يا بي‌تفاوتي، نمي‌دانم براي خاطر چي، اما يك چيزي در من هست، دقيقاً در ميان قلبم كه من را به گريه مي‌اندازد و نمي‌شود حرف اين چيزها را با كسي زد، اين‌ها را بايد سرود، بايد شعرش را گفت. اين‌ها حتا به داستان درنمي‌آيند. داستان منطق دارد، چهارچوب دارد. نقشه دارد. اين چيزها را، كاتيا ماهي نقره‌ي من، فقط بايد شعر كرد و سرود. من شعر نمي‌دانم. كاش مي‌شد شعر بگويم. كاش مي‌شد كلمات هذياني‌ام را شبيه سنگ‌هاي رنگي، شبيه تكه‌هاي فيروزه يا بلورهاي آذرين، به نخ بكشم و بيندازم گردنم و با آن ميان مردم بچرخم. شاعر چه قدر خوش‌بخت است. 

نوشتن براي كاتيا

كاتيا تو آن ماهي نقره بودي، تو آن ماهي نقره‌اي. نوشته مناسب براي اين روزهاست. اين روزهاي كي؟ من دلم يار نزديك مي‌خواست. كاتيا بغلم كن. بغض مثل فشار قوي خون به پيشاني‌ام زور مي‌آورد، چشم ميان چشم‌هايم درد مي‌‌كند، شايد از نديدن است. هنوز چهره‌اش برايم زلال و روشن است. اما خسته‌ام. آدم تشنه خسته كه باشد لب جوي هم كه برسد، ممكن است ديگر قدم از قدم برندارد. دهانم قفل شده. فقط سرانگشتانم كار مي‌كنند، ريز و منظم، منظم و آشفته، آشفته و زيبا، زيبا و زمخت، زمخت و زنانه، زنانه و ديوانه، ديوانه و خردمند. كاتيا، ماهي نقره، اين چيزها آن بيرون، بيرون تنگ بلور جانم، هيچ معنايي ندارد. توي تنگ بلوري من هنوز هستي در بدويت روز نخستش به سر مي‌برد. هنوز چرخ اختراع نشده و جنگ درنگرفته، كاتيا ماهي نقره‌ي من دم بجنبان، مي‌خواهم سوار پشتت شوم، و با هم از سر آب‌ها بجهيم. همه حسرت ما را مي‌خورند. همه مردهايي كه دوستم داشتند و زناني كه دوستم داشتند. و آن‌هايي كه حسرتم را داشتند و آن‌ها كه خشم داشتند از من، من و تو از سر همه مي‌پريم و من خيس و خوش‌حال جيغ مي‌كشم و نفسم از ذوق بند مي‌آيد، مثل ديشب كه نفسم از ذوق فكر مرگ بند آمده بود و باد داشت گوشواره‌هايم را از گوشم مي‌كند و مي‌برد. 

اين زندگي من است

وقتي مي‌نويسم. وقتي حتا از نااميدي مي‌نويسم، حتا از تمام شدن، اميد يك شروعي در من بزرگ مي‌شود. آن قدر اين جا عريان مي‌َشوم و آن قدر بارهاي سنگينم را يكي يكي اين جا زمين مي‌گذارم و آن قدر سبك مي‌شوم كه خيال مي‌كنم مي‌شود باز از اول شروع كرد و پيش رفت و ساخت. اما شايد يك چيزهايي در من مداوم باشد. مثل خشم يا استيصال، اما وقت نوشتن آن‌ها را مي‌بينم، از ته جانم مي‌كشمشان بيرون و نگاهشان مي‌كنم و تازه مي‌بينم آن قدرها هم زشت نيستند، آن قدرها هم بوي گند نمي‌دهند، براي همين اين جا كه هستم راحت درباره‌شان حرف مي‌زنم، درباره‌ي آن چه كه بيرون از اين خطوط حرفش را نمي‌زنم، اين جا به آن بخشي از چهره‌ام نگاه مي‌كنم كه بيرون از اين كلمات نمي‌بينمش، پسش مي‌زنم، رو مي‌گردانم. اين جا خودمم. كدام زيباتريم؟ من اين زن عريان را بيش‌تر دوست دارم، اما اين زن اگر از من بيرون بيايد و ميان آدم‌ها اين طور لخت و عور راه بيفتد، همه چيز را نابود مي‌كند و پيش از همه خودش را، پس بايد همين جا بماند. زن عريان من را ببخش كه اين جا حبست مي‌كنم، اگر بيرون بيايي مي‌ميري، ماهي كوچك، تو فقط در همين تنگ تنم مي‌تواني بجنبي و نفس بكشي، آن بيرون خشكي است و تو تحمل آن عطش را نخواهي داشت. جان مي‌كني و آن وقت من فقط مي‌توانم بايستم و نگاه كنم چطور تن نقره‌اي‌ات روي زمين شكسته از عطش در خودش موج برمي‌دارد و برق از پولكت مي‌رود. ماهي نقره‌اي بايد همين جا بماني، ميان خط‌ها شنا كني، بروي و بيايي و دم بجنباني و برق پولك‌هايت عقل از همه ببرد، از همه‌ي آن‌ها كه تو را ديده‌اند، نه تمام تو را، گاهي كه سر جنباندي بيرون خطوط و دمي نشان داده‌اي، دل برده‌اي و روي نهان كرده‌اي.  

سردها و گرم‌ها

ديروز رفتيم تئاتر كه به طرز باورنكردني‌اي مضحك بود. دروغ و اطوار محض. خيلي جاي تاسف دارد، اين همه وقت و جواني و انرژي و حتا مكان و زمان، حالا گيريم مكان بي‌كيفيت، اما اين حداقل را هم خيلي‌ها ندارند و بعد اين حد از ميانمايگي و غرور بي‌جا و بي‌سوادي. آخر چرا؟ اين پرسش هميشه براي من بي‌جواب است كه چرا مردم نمي‌خواهند چيزي ياد بگيرند؟ چرا به يك متوسط ناچيز راضي مي‌شوند و در همان مي‌مانند؟ خب يك دليلش مي‌تواند اين باشد كه آدمي اثرش را مثل فرزندش دوست دارد، يعني كميت و كيفيت دوست داشتنش همان جور است. همان‌طور كه آدم بچه‌ي قاتل و تبهكار يا معلول و زشت يا كند ذهن و نافرمان يا هر چيزي كه باشد خودش را دوست دارد و مي‌پذيرد و اين عين انسانيت است، يك جاي ديگر اين شكل رفتار خيانت است به خودش و ديگران. من فكر مي‌كنم خوب نيست هنرمند اثرش را مانند فرزندش دوست داشته باش. شايد به‌تر باشد هنرمند يك عينك عيب‌جوي ذره‌بيني هم داشته كه هر از گاهي و اغلب اوقات به چشم داشته باشد و عالم را از عدسي آن ببيند، البته كه چنين كاري سخت است و اندوه و بي‌قراري در خودش دارد و زندگي اين‌طوري شكنجه است اما اين رنجي است كه پاداش آن قدرت و استعدادي است كه دارد و شادي عميقي در آن نهفته، مثل دردي ساديستي، به نظرم هنرمند اصلاً سادومازوخيست باشد، هر چند كه نتيجه‌اش رنجوري و تنهايي است، اما غير اين مگر مي‌شود؟ متاسفانه غير از اينش مي‌شود شادي اينستاگرامي، من اسم آن جور شادي را گذاشته‌ام شادي اينستاگرامي كه يك جور لبخند كش آمده‌ي بزك دوزك شده است كه به زور نور و رنگ و فيلتر معنا پيدا كرده و ثبت شده. سر و تهش را هم بگيري يك مجموعه‌اي از آدم‌هاي خود شيفته‌ي ديوانه هستند دور هم.

بله مي‌گفتم هنرمند بايد مدام قضاوت كند (الان دارم مانيفست مي‌دهم براي جهانيان)، خودش را و ديگري را و مدام با هستي دست به يقه باشد. بله هيچ آرامشي نيست. واقعاً نيست. من خيلي آرزوي هنرمند شدن دارم اما تحمل مدام بودن در اين حال و هوا را ندارم. واقعاً توان و نيروي ذهني مي‌خواهد كه در خودم سراغ ندارم، حداقل اين كه مداوم در اين حالت كشتي با هستي باشم، برايم خيلي كشنده است. يك جاهايي دلم مي‌خواهد دست از سر هستي بردارم و گند دنيا را نبينم و دلم را به يك گوشواره يا تابش كج نور بر قالي قرمز كف اتاقم، يا خيره شدن به تختم كه شبيه كشتي پرنده است، خوش كنم و اوقات بگذرانم. اما زياد هم پيش مي‌آيد كه سياهي‌ها و تلخي‌ها و فقدان، عذابم مي‌دهد. كمي‌هاي خودم، ناكاملي خودم، نقص ذهني كه دارم، اين چيزها را نمي‌شود نديده گرفت. نگفتم "نبايد" چون نمي‌دانم كه اصلاً چنين چيزي در نهايت به صلاح بشريت است يا نه. شايد اصلاً بشر همين چيزها را بخواهد، همين نمايش مضحك ديشب را كه در آن پسري بيست ساله نقش بچه‌ي چهارده ساله را بازي مي‌كرد كه در نهايت بازي طفل سه ساله از آب درآمده بود و نمك صحنه بود. شايد مردم همين را دوست دارند، همين كه ببينند روشن‌فكرها چه طور پاي‌شان را مي‌گذارند روي ميز، با كفش‌هاي گل‌آلود، و شاملو مي‌خوانند. اين چيزها حس كنجكاوي مردم را ارضاء مي‌كند و وقتي مي‌بينند روشن‌فكرها با آن فكر روشنشان چه طور در تاريكي وجودشان چيزشان توي چيز هم‌ديگر است و بي‌صاحب و درهم زندگي مي‌كنند، خيالشان راحت مي‌شود كه روشن‌فكري فحش است و فكر كردن كار خطرناكي است و به‌ترين راه اين است كه شانه بالا بيندازند و بگويند به ما چه و خوب است كه ما اين طوري نيستيم و شكممان پر است و زير شكم‌مان صاحب دارد و هر دو خوب و به موقع كار مي‌كند.