این زندگی من است
دهانم سنگین از کلمات است. کلماتی با معنای تخت و خطوط زاویهدار، نتراشیده، زبر و سنباده نخورده. کلمات پرحجمی که شاخ و برگش از میان لب و دندانهایم بیرون میزند. شبیه آدم پرگویی هستم که وزن حروفش با آنچه میگوید برابر نیست. همیشه ارتباطم با آدمها از راه کلمه بوده. حتا کسانی با من دوست بودهاند که هیچ من را ندیدهاند و تنها تحت تاثیر کلماتم بودهاند. حتا مردانی بودهاند که میخواستند برایشان بنویسم، دربارهشان بنویسم، با شیفتگی به کلماتم، و نه خودم، نگاه کردهاند و من مثل روحی بیرنگ اما موثر پشت کلماتم پنهان بودم، بیآن که وزن و حجمی داشته باشم. بیآن که چیزی بخواهم یا جایی را اشغال کنم. همیشه اول کلماتم بود و بعد من از پیاش میآمدم. "یا صاحب کلمات" و بعد ظاهر میشدم با روپوش تیرهای که روی آستیش جای لک و پیس بوده و صورت خسته و ترسیده، همراه با کمی شرم ساختگی برای دل بردن و کمی دستپاچگی حقیقی ناشی از نداشتن اعتماد به نفس.
-هوم پس زن پشت آن خطها شمایید.
-بله منم و شرمندهام از این بودن، بودنم یک طوری است که شبیه کلماتم نیست، آن قدری که به نظر میرسید سرکش و دیوانه و زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب نیستم. باید برایتان توضیح بدهم، باید چیزی دربارهی پیلههای زیر چشم و قوز بینی و شلی ماهیچههایم بگویم. بعد باید برایتان بگویم که در میانسالی هنوز از مادرم میترسم و وسواس فکری هم دارم. از این دم که بر شما ظاهر شدهام تا مدت کوتاهی که حضور خواهم داشت به توضیح خودم خواهد گذشت.
دهانم از کلمات سنگین است و مغزم شبیه مغز ریاضیدانی مشغول حل مسئله، در حال محاسبهای مدام، محاسبهی طول کلمات و مطابقت آنها در دو زبان. بر سرزمینی ناآشنا پا گذاشتهام. در زمین حروف غریبه، آواهای ناشناس، صداهای عجیب. تا فکر میکنم زمین زیر پایم سفت و آشناست، ناگهان قوشی از کنار گوشم میگذرد و صدایی ناشناس از میان منقارهای تیزش درآورد و ردی در فضای دوروبرم میگذارد. مثل بزکوهی تازه زاییده شدهای، بر ارتفاعات بران پا به پا میکنم، با پاهای بیجان و سست، گیج از ارتفاع و مشتاق بالا رفتن، اشتیاقی از سر غریزه.
اولین بار است که زبان برایم چیزی ناشناس، مرموز، پیچیده و غریب است. حرف زدن با زبان بیگانه، دقیقاً شبیه توی تاریکی دست کشیدن بر اشیا است. معلوم نیست وقتی چراغها روشن شود و روشنایی چیره، تصاویر چه معنایی داشته باشند.
اولین بار است که خودم پیش از کلماتم بر آدمی وارد شدم. میشود گفت کمی بیخیال، کمی مسلط، کمی شوخ طبع، کمی با پیراهن آبی گلدار و کت جین قرضی. و خیلی زیاد پنهان شده پشت دوست و توضیحاتش و ترجمهاش از من برای دیگری و ترجمهی دیگری برای من.
بعد دیگر من رها شدم. یعنی از خاک غریبه برگشتم به خانهام و آن نخ باریک هنوز باقی مانده. دارم با مردی به زبانی که نمیدانم حرف میزنم. با زبانی که نمیدانم تصویر میسازم. در تاریکی جادهای که نمیشناسم راه میروم. مرد زیبا حرف میزند و من نمیدانم این خصوصیت زبانش است یا ویژگی و دانش خودش. نمیتوانم چیزی را بسنجم. سنگ محکم همیشه و با همهی آدمها کلمات بودند، جنسشان، نحوهی استفادهشان، غلطهای تایپی و املایی، جملهبندیها و حالا هیچ چیزی در دست ندارم. مرد برایم مینویسد: سرخوش، شیرین و دوستداشتنی. اول دستهایت را شناختم و حالا نگاهت برایم آشناست.
فارغ از این که نمیشود دست کسی را شناخت و اصلا دست شناختن یعنی چه و اصلاتر این که توی سرما و تاریکی و در حال مستی و در معاشرتی چند ساعته چه شناختی حاصل میشود که بشود دربارهاش حرف زد و نگاه هیچ آدمی هم نمیتواند بعد از آن معاشرت کوتاه مذکور آشنا شود، جملههای مرد قشنگ بود، به خصوص که جملهها را با دو عکس یکی از ابتدای آشنایی و دیگری از عمق آشنایی که کلا یک بازهی زمانی کمتر از یک هفتهای را در برمیگیرد، مزین کرده بود. این بود که من هم بیملاحظه برایش نوشتم که گاهی جوری حرف میزند که انگار حرف نمیزند، انگار کلمات همین آواهای ناشناس ترسناک نیستند و به نوازش او آشنا و رام من میشوند، گاهی شعر میگوید، حرف نمیزند.
البته آن قسمت اول جمله توی سرم بود و چیزی که با زور گوگل ترنسلیت و تجربهی نازک زبانی خودم نوشتم، فقط همین چند کلمهی آخر بود: حرف نمیزنی، شعر میگویی.
حالا در بازبینی، دانستم که نصیحت همیشهی دوستی که مدام مثل ذکر زیر گوشم میگوید هول نشو را نادیده گرفتم و ظرف یک هفته تا نیمه راه رابطه را رفتم و به حول و قوهی الهی احتمالا تا اواسط هفتهی بعد هم تمام راه را میروم و از خط پایان عبور میکنم. البته که خواستهی قلبیام این نیست. اما قلب راه خودش را میرود و راه خودش اتفاقاً آن چیزی است که نه میخواهد و نه به نفعش است. یعنی یک راهی را میرود که زود سقوط کند و زخم و زیل بشود یا کلا کلکش کنده شود. بعد این هم هست که در یک موقعیتهایی اصلا آدمی نمیداند یا نمیتواند عاقلانه رفتار کند. مثل وضع من که همه چیز خیلی دور است. شما حساب کن مخاطب حتا از فرودگاه آتاتورک کم کم دو ساعت فاصله دارد، بعد از فرودگاه آتاتورک تا فرودگاه امام و بعد تازه از آن جا تا ترمینال شرق و بعد اوو... وه برسی به شهرستان ما، کلی کوه و کمر و جاده و پیچ و واپیچ و کوچه و پسکوچه است، تازه اگر آسانسور خراب نباشد، اگر نه که شصت و چند پله را هم باید اضافه کرد. اینها را بیاور بگذار کنار نداشتن زبان مشترک. بله البته که همدلی از همزبانی بهتر است. اما این حرفهای قشنگ مال وقتی است که آدمها کنار هم باشند. این شعرها اصلا در رابطهی لانگ دیستنس معنا ندارد. کل اشتراکی که برای آدم میماند ایموجیهای چشم و دهان خندان و گریان و صورتکهای زرد است. خلاصه این که یک هفته است با فیلی در تاریکی ماندهام تا سحر چه زاید باز. و این لحظه تنها چیزی که به عقلم میرسد این است که یک جوری که نمیدانم چه جور است از سرعتم کم کنم، مثلا زودتر به تفاوتهای معنایی دوستی و عاشقی در زبان بیگانه دست پیدا کنم و این را توی مغز خودم و مخاطبم فرو کنم.