این زندگی من است

دهانم سنگین از کلمات است. کلماتی با معنای تخت و خطوط زاویه‌دار، نتراشیده، زبر و سنباده نخورده. کلمات پرحجمی که شاخ و برگش از میان لب و دندان‌هایم بیرون می‌زند. شبیه آدم پرگویی هستم که وزن حروفش با آنچه می‌گوید برابر نیست. همیشه ارتباطم با آدم‌ها از راه کلمه بوده. حتا کسانی با من دوست بوده‌اند که هیچ من را ندیده‌اند و تنها تحت تاثیر کلماتم بوده‌اند. حتا مردانی بوده‌اند که می‌خواستند برایشان بنویسم، درباره‌شان بنویسم، با شیفتگی به کلماتم، و نه خودم، نگاه کرده‌اند و من مثل روحی بی‌رنگ اما موثر پشت کلماتم پنهان بودم، بی‌آن که وزن و حجمی داشته باشم. بی‌آن که چیزی بخواهم یا جایی را اشغال کنم. همیشه اول کلماتم بود و بعد من از پی‌اش می‌آمدم. "یا صاحب کلمات" و بعد ظاهر می‌شدم با روپوش تیره‌ای که روی آستیش جای لک و پیس بوده و صورت خسته و ترسیده، همراه با کمی شرم ساختگی برای دل بردن و کمی دستپاچگی حقیقی ناشی از نداشتن اعتماد به نفس.

-هوم پس زن پشت آن خط‌ها شمایید.

-بله منم و شرمنده‌ام از این بودن، بودنم یک طوری است که شبیه کلماتم نیست، آن قدری که به نظر می‌رسید سرکش و دیوانه و زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب نیستم. باید برایتان توضیح بدهم، باید چیزی درباره‌ی پیله‌های زیر چشم و قوز بینی و شلی ماهیچه‌هایم بگویم. بعد باید برایتان بگویم که در میانسالی هنوز از مادرم می‌ترسم و وسواس فکری هم دارم. از این دم که بر شما ظاهر شده‌ام تا مدت کوتاهی که حضور خواهم داشت به توضیح خودم خواهد گذشت.

 

دهانم از کلمات سنگین است و مغزم شبیه مغز ریاضیدانی مشغول حل مسئله، در حال محاسبه‌ای مدام، محاسبه‌ی طول کلمات و مطابقت آن‌ها در دو زبان. بر سرزمینی ناآشنا پا گذاشته‌ام. در زمین حروف غریبه، آواهای ناشناس، صداهای عجیب. تا فکر می‌کنم زمین زیر پایم سفت و آشناست، ناگهان قوشی از کنار گوشم می‌گذرد و صدایی ناشناس از میان منقارهای تیزش درآورد و ردی در فضای دوروبرم می‌گذارد. مثل بزکوهی تازه زاییده شده‌ای، بر ارتفاعات بران پا به پا می‌کنم، با پاهای بی‌جان و سست، گیج از ارتفاع و مشتاق بالا رفتن، اشتیاقی از سر غریزه.

اولین بار است که زبان برایم چیزی ناشناس، مرموز، پیچیده و غریب است. حرف زدن با زبان بیگانه، دقیقاً شبیه توی تاریکی دست کشیدن بر اشیا است. معلوم نیست وقتی چراغ‌ها روشن شود و روشنایی چیره، تصاویر چه معنایی داشته باشند.

اولین بار است که خودم پیش از کلماتم بر آدمی وارد شدم. می‌شود گفت کمی بی‌خیال، کمی مسلط، کمی شوخ طبع، کمی با پیراهن آبی گلدار و کت جین قرضی. و خیلی زیاد پنهان شده پشت دوست و توضیحاتش و ترجمه‌اش از من برای دیگری و ترجمه‌ی دیگری برای من.

بعد دیگر من رها شدم. یعنی از خاک غریبه برگشتم به خانه‌ام و آن نخ باریک هنوز باقی مانده. دارم با مردی به زبانی که نمی‌دانم حرف می‌زنم. با زبانی که نمی‌دانم تصویر می‌سازم. در تاریکی جاده‌ای که نمی‌شناسم راه می‌روم. مرد زیبا حرف می‌زند و من نمی‌دانم این خصوصیت زبانش است یا ویژگی و دانش خودش. نمی‌توانم چیزی را بسنجم. سنگ محکم همیشه و با همه‌ی آدم‌ها کلمات بودند، جنسشان، نحوه‌ی استفاده‌شان، غلط‌های تایپی و املایی، جمله‌بندی‌ها و حالا هیچ چیزی در دست ندارم. مرد برایم می‌نویسد: سرخوش، شیرین و دوست‌داشتنی. اول دست‌هایت را شناختم و حالا نگاهت برایم آشناست.

فارغ از این که نمی‌شود دست کسی را شناخت و اصلا دست شناختن یعنی چه و اصلا‌تر این که توی سرما و تاریکی و در حال مستی و در معاشرتی چند ساعته چه شناختی حاصل می‌شود که بشود درباره‌اش حرف زد و نگاه هیچ آدمی هم نمی‌تواند بعد از آن معاشرت کوتاه مذکور آشنا شود، جمله‌های مرد قشنگ بود، به خصوص که جمله‌ها را با دو عکس یکی از ابتدای آشنایی و دیگری از عمق آشنایی که کلا یک بازه‌ی زمانی کم‌تر از یک هفته‌ای را در برمی‌گیرد، مزین کرده بود. این بود که من هم بی‌ملاحظه برایش نوشتم که گاهی جوری حرف می‌زند که انگار حرف نمی‌زند، انگار کلمات همین آواهای ناشناس ترسناک نیستند و به نوازش او آشنا و رام من می‌شوند، گاهی شعر می‌گوید، حرف نمی‌زند.

البته آن قسمت اول جمله توی سرم بود و چیزی که با زور گوگل ترنسلیت و تجربه‌ی نازک زبانی خودم نوشتم، فقط همین چند کلمه‌ی آخر بود: حرف نمی‌زنی، شعر می‌گویی.

 

حالا در بازبینی، دانستم که نصیحت همیشه‌ی دوستی که مدام مثل ذکر زیر گوشم می‌گوید هول نشو را نادیده گرفتم و ظرف یک هفته تا نیمه راه رابطه را رفتم و به حول و قوه‌ی الهی احتمالا تا اواسط هفته‌ی بعد هم تمام راه را می‌روم و از خط پایان عبور می‌کنم. البته که خواسته‌ی قلبی‌ام این نیست. اما قلب راه خودش را می‌رود و راه خودش اتفاقاً آن چیزی است که نه می‌خواهد و نه به نفعش است. یعنی یک راهی را می‌رود که زود سقوط کند و زخم و زیل بشود یا کلا کلکش کنده شود. بعد این هم هست که در یک موقعیت‌هایی اصلا آدمی نمی‌داند یا نمی‌تواند عاقلانه رفتار کند. مثل وضع من که همه چیز خیلی دور است. شما حساب کن مخاطب حتا از فرودگاه آتاتورک کم کم دو ساعت فاصله دارد، بعد از فرودگاه آتاتورک تا فرودگاه امام و بعد تازه از آن جا تا ترمینال شرق و بعد اوو... وه برسی به شهرستان ما، کلی کوه و کمر و جاده و پیچ و واپیچ و کوچه و پس‌کوچه است، تازه اگر آسانسور خراب نباشد، اگر نه که شصت و چند پله را هم باید اضافه کرد. این‌ها را بیاور بگذار کنار نداشتن زبان مشترک. بله البته که هم‌دلی از هم‌زبانی به‌تر است. اما این حرف‌های قشنگ مال وقتی است که آدم‌ها کنار هم باشند. این شعرها اصلا در رابطه‌ی لانگ دیستنس معنا ندارد. کل اشتراکی که برای آدم می‌ماند ایموجی‌های چشم و دهان خندان و گریان و صورتک‌های زرد است. خلاصه این که یک هفته است با فیلی در تاریکی مانده‌ام تا سحر چه زاید باز. و این لحظه تنها چیزی که به عقلم می‌رسد این است که یک جوری که نمی‌دانم چه جور است از سرعتم کم کنم، مثلا زودتر به تفاوت‌های معنایی دوستی و عاشقی در زبان بیگانه دست پیدا کنم و این را توی مغز خودم و مخاطبم فرو کنم.

جستن میان عشق

با مردی در استانبول آشنا شده‌ام. تقصیر من نبود. شب بود و هوا سرد بود و کادیکوی بارانی بود. کافه‌ها نیمه تاریک بودند و اثر الکل مغزم را داغ می‌کرد. تقصیر من نبود که مرد صدای تیزی داشت، وقتی می‌خندید مثل پسربچه‌ها می‌شد و وقتی نگاه می‌کرد مثل عاشق‌ها بود و وقتی می‌گفت بهتر است به هم وابسته نشویم انگار خیلی زندگی کرده بود. شاید مرد راست می‌گفت که ما باید در یک دنیای دیگر هم‌دیگر را می‌دیدیم. یک دنیایی که در آن دروغ نباشد. شاید ما داشتیم به هم دروغ می‌گفتیم، آن طور که او عقب عقب راه می‌رفت، یک جور رفتن که انگار آمدن باشد. شاید او داشت دروغ می‌گفت. در آن کت سیاه و شلوار کتان سیاه داشت دروغ‌های قشنگ دلنشین می‌گفت.

من از مرد خوشم آمد. تقصیر من نبود. آخر مگر آدم چه قدر تحمل دارد، آخر چه طور می‌شود مست باشی و در استانبول باران ببارد و مردی دروغ‌های قشنگ برایت بگوید و تو دل نبازی؟ تقصیر من نبود. تقصیر استانبول بود که خیلی قشنگ است، خیلی قشنگ می‌خندد، خیلی قشنگ غمگین می‌شود، خیلی قشنگ حرف می‌زند و آسمانش حتا در شب‌های ابری درخشان و زلال است. حالا از فکر کردن به وضعیتم گریه‌ام می‌گیرد. از این که ما به زودی از دوست داشتن هم دست می‌کشیم. چرا که میان ما دیوارهای بلندی است. زبان پر از سوتفاهم است. من نمی‌دانم کلماتم وقتی از سرم بیرون می‌آید تا به او برسد چه شکلی شده است. معنای کلمات پیچیده و بسیار پراهمیت شده‌اند. یک فعل ممکن است در ترجمه معنایش متضاد خودش بشود. شعرسعدی را برایش ترجمه کردم، سعدی گفته بود هر جا که روم سوی تو می‌آیم باز... در ترجمه شد هر جا بروی من هم می‌آیم پیش تو. بین این دو معنا زمین تا آسمان فاصله است. آن چیزی که سعدی گفته از زبان آدمی است که خودش اهل رفتن است، اهل سفر و خطر و دور و نزدیک شدن. ترجمه‌ی ناقص گوگل ترنسلیت از زبان آدمی است که مثل بند کفش به کسی وصل است، دنباله‌روست و آویخته.  

نمی‌دانم چرا همیشه باید به مردهای ناممکن دل ببندم. حالا هم که این همه کوه و کمر میان ما افتاده. این جمله را گفتم که می‌دانم به زودی از دوست داشتن از راه دور همدیگر دست می‌کشیم؟

فعلا میان یک داستان قشنگ هستم. داستان کوتاه زیبا.

 

این زندگی من است

زندگی منشوری است در حرکت دوار. این را آن صدای غم‌انگیز که برای من پر از شماتت و هشدار بود، می‌گفت. صدایی که مال سال‌هایی است که انگار روی همه چیز خاکستر پاشیده بودند. حالا اوضاع برای من بهتر است. آن همه گم و گیج نیستم. حسرت جوانی را ندارم و میانسال کم و بیش راضی هستم. حالا این جمله را خوب می‌فهمم، این که زندگی منشوری است که می‌گردد و نورهای مختلف را منعکس می‌کند که قابل پیش‌بینی نیستند. آدم که زیاد عمر می‌کند، زیاد منظورم بیش از چهل سال است، زمان برایش چنان وسعتی می‌یابد که بتواند در آن حرکت کند. زمان دیگر یک اتاق تنگ و باریک نیست که تا چند قدم با اشیاء فاصله می‌گیری پس کله‌ات بخورد به دیوار، دیگر همه چیز نزدیک و چسبیده به نوک دماغت نیست. زمان وسیع می‌شود و محیطی ایجاد می‌شود تا بتوانی در آن حرکت کنی، از چیزهای دوروبرت دور و باز نزدیک بشوی و همه چیزی را از زوایا و فاصله‌های گوناگون ببینی. این طور است که می‌شود مسلط بر اتفاقات زندگی‌ات، به آن چه در گذشته به وقوع پیوسته نگاه کنی و سیر شکل‌گیری و رشد و جهت‌گیری یک ماجرا را تعقیب کنی. ماجراهایی شبیه تولد بچه‌ها، بزرگ شدنشان، دور شدنشان، مردن آدم‌ها، ازدواج‌شان، جدایی‌شان، ... و همه‌ی آن چیزی که داستان زندگی محسوب می‌شود.

امروز رفتم و روی سکوی زمان ایستادم و به دوستی خودم با سیپ فکر کردم، به اولین تصویری که از او به خاطر دارم، نشسته در رنوی نوک مدادی شاید، با دخترش که آن وقت‌ها هنوز مدرسه نمی‌رفت. چهره‌اش مثل همین حالایش بود. یعنی صورت دختر از پنج، شش سالگی تا حالا عوض نشده. فقط قد کشیده و چیزهای جدید یاد گرفته و باهوش و حواس جمع شده. درس می‌خواند، سر کار معلمی می‌رود و شب در حالی که روی کاناپه‌ی ال، زیر پتو چرت می‌زند و سرش توی گوشی‌اش است، میان حرف‌های من و مادرش جمله‌هایی پرت می‌کند که من را (و نه مادرش را) غافلگیر می‌کند. به نظر من خیلی باهوش است، مادرش به من می‌خندد و می‌گوید تو آن قدر گیر هوش مردمی که این کلمه را با تکرار مداوم از معنا خالی کرده‌ای. اما به عقیده‌ی خودم تعریفم از هوش روشن و واضح است و این برایم خیلی اهمیت دارد.

از آن روزی که من سوار رنوی سیپ شدم تا امروز خیلی می‌گذرد، پسر ریشو می‌گوید، پانزده سال می‌شود. پانزده سال مداوم با سیپ دوست بودم، حتا وقتی یکی، دو سالی میانمان شکر آب بود و رابطه نداشتیم، من با او در دلم دوست بودم و خیال کنم او هم.

امروز چیزی ترسناک فهمیدم. چیزی که حتا حالا که فکرش را می‌کنم نمی‌دانم ترسناک است یا نه، اما یک جور وابستگی غریبی است که می‌ترسم فلجم کند. امروز فهمیدم حال من به حال سیپ گره خورده. اعتراف می‌کنم که آرزو دارم در هر رابطه‌ای خودم را مستقل و مجزا نگه دارم، از وابستگی می‌ترسم چون هر بار از همین موضع ضربه خورده‌ام. اما امروز دیدم حالم به حال دوستم گره خورده. تا وقتی صدای شفافش را نشنیده بودم مثل آدمی بودم که چیزی گم کرده. یک گوشه‌ی ذهنم خار خار می‌کرد و دستم به کاری نمی‌رفت. می‌دانم نباید چنین باشد، می‌دانم که این حالت ممکن است دوستم را معذب کند که به خاطر من همیشه ظاهر را حفظ کند و ناراحتی‌اش را بروز ندهد یا این که من را مدام درگیر و آغشته به زندگی آدمی دیگر نگه دارد. می‌دانم که میان دوستی عمیق با وابستگی خام کودکانه تفاوت است. اگر چه احساس خودم را صرفاً یک جور وابستگی نمی‌بینم، اما می‌دانم که باید بتوانم مستقل‌تررفتار کنم. اما وقتی از بالای همان سکو به زندگی‌ام نگاه می‌کنم، می‌بینم هیچ وقت و با هیچ کسی این همه نقاط مشترک و متضاد نداشته‌ام. دوستی با سیپ برای من همیشه مثل دریایی مواج بوده. احتمالاً به خاطر خلق و خوی هردوی‌مان است که رابطه‌مان این‌طور پیش می‌رود. اما هر چه که هست برای من عزیز است، چون سیپ تنها کسی است که می‌توانم حقیرانه‌ترین قسمت‌های وجودم را نشانش دهم. وقتی یادم می‌آید که او هست تا برایش بگویم چه خرابکاری‌هایی کرده‌ام و توی چه هچل‌های خودم را انداخته‌ام، دیگر از هیچ چیزی نمی‌ترسم. می‌دانم همیشه کسی هست که در نهایت به من بخندد، سر به سرم بگذارد و بگوید که هیچ چیزی آن قدری که به نظر می‌رسد جدی نیست.

حالا از فکر کردن به سیپ، به خانه‌اش، به پنجره‌ی رو به کوچه‌ی خوشبختش، به شهرش و به خیابان‌های بارانی‌اش، دلم روشن می‌شود.

مادرانه‌ها

دیشب باز خواب پسرم را دیدم. توی خواب‌هایم پسرم کوچک است، مرد نیست، پسربچه است و من می‌توانم بغلش کنم. دیشب توی خواب محکم بغلش می‌کردم و خیلی با دقت به خطوط تنش نگاه می‌کردم، به یقه‌ی ژاکت بافتنی‌اش، و شانه‌های کوچکش را می‌بوییدم. توی خواب قدر آن خوش‌بختی را می‌دانستم، می‌دانستم یک روزی این خوشی تمام می‌شود. توی خواب آگاه‌تر از بیداری‌ام هستم، توی خواب همه چیزی را یک دور زندگی کرده‌ام. خواب‌هایم بازبینی گذشته است، توی خواب‌هایم چیزی از آینده نیست، پیش‌بینی‌ای نیست.

بلند فکر کن


فرهنگ‌های دیگر را نمی‌شناسم، اما گویا در فرهنگ ما تمایلی عجیب به عزا و ماتم مدام هست. مثلاً اگر از بدبختی‌ها و بیماری‌ها و اوضاع خراب جامعه و دنیا هر چی حرف بزنی کم است و احتمال این که داد اطرافیانت دربیاید ضعیف است. در مهمانی‌ها عموماً مردها دارند درباره‌ی نرخ تورم و احتمال جنگ و وضع نابسامان کشور حرف می‌زنند و خانم‌ها هم کیسه‌ی داروهایشان را نشان هم‌دیگر می‌دهند و می‌گویند کجاهایشان درد می‌کند. در چنین شرایطی به عقل، متانت و احتیاط نزدیک‌تر است که به کسی نگویی می‌خواهی بروی سفر یا این که مثلا یک حیوان خانگی خریده‌ای یا که بعد از سال‌ها به سرت زده ادامه‌ی تحصیل بدهی یا سر پیری می‌خواهی ازدواج کنی‌. هر کدام از این چیزها اغلب در نظر دیگران ناراحت‌کننده، چندش‌آور، بیهوده و حتا ضد اخلاق و عرف است. خلاصه این که اگر می‌خواهی در امان باشی بهتر است طبق ایده، روش و برنامه عمومی پیش بروی.
نمی‌گویم همه همینند یا اگر کسانی این چنینند آدم‌های خوبی نیستند. دیگران ملامتگر اغلب از نزدیکان هستند، کسانی که عمیقاً خیر و صلاح ما را می‌خواهند. اما این خیرخواهی‌شان هم بدجوری روی اعصاب آدم است و هم از خودشان در نظر دیگران تصویری بدخواه، حسود و حقیر می‌سازد.
از این طرف ماجرای دیگری هم هست، نمایش خوشی به دیگران. چرا می‌خواهیم دیگران را در جریان خبرهای خوش زندگی‌مان قرار دهیم؟ شنیدن موفقیت‌های دیگران، دوست، آشنا یا غریبه چه حسی در ما ایجاد می‌کند؟ آیا شیوه‌ی خبررسانی تاثیری بر واکنش ما نسبت به خبر خواهد داشت.

برای خود من چنین است که خبر موفقیت دیگران اغلب در دلم ایجاد امید و انگیزه می‌کند. نمی‌توانم بگویم آدم حسودی نیستم، به قدر کفایت تنگ‌نظر و بدخواه هستم، اما چند سالی است که حال خوش دیگران دلم را خوش می‌کند و بسیار انرژی می‌گیرم برای این که خودم را تکانی بدهم. می‌شود گفت از وقتی این طور شدم که تصویر زندگی‌ام، آن چیزی که در آن هستم و آن چه که پیش رو دارم برایم واضح شد و از حالت گنگ و تیره و تار بیرون آمد. مثل کسی که حالا دیگر می‌داند قرار است چه کاره بشود و درک تجربه‌ی کسانی که به آرزوهایشان رسیده‌اند برایش مثل روشن شدن بخشی از نقشه‌ی راهش است.
اما همیشه هم این طور نیست. یعنی شادی، موفقیت، خوشی دیگران و پیشرفتشان برای من معانی متنوعی دارد. مثلا دیدن تصویر صورت زیبا یا خانه‌های رنگی یا غذاهای خوشمزه یا رستوران‌های متنوع یا حتا دیدن آدمی که همیشه لبخند می‌زند، صبور است و مدام در و گوهر از زبانش جاریست، نه تنها به من انرژی و انگیزه نمی‌دهد، که باعث می‌شود وا بروم، شک کنم و از این دنیای رنگی شاد و سرخوش فراری باشم. چرا که تجربه به من آموخته زندگی واقعی دیس پلوی زعفرانی است که مارمولکی میانش دم می‌جنباند. پس زندگی را با شادی و اندکی درد می‌خواهم و باور می‌کنم.
چیزهای دیگری هم هست، مثلا دیدن صحنه‌ی آشپزی کردن دوستم برایم جالب و جذاب است، خوشی‌اش وقت پخت غذا، دلم را خوش می‌کند، چرا که در آن محیط و کلمات و اطوار نشانه‌هایی آشنا، اشارات بامعنا و شخصی شده و خاطراتی مشترک می‌یابم. از این رو نمی‌توانم کسانی را درک کنم که دیدن زندگی رنگی، پنگی غریبه‌ها برایشان جذاب باشد.

شاید هم چنین است که می‌شود به مرور به غریبه‌ها عادت کرد، نسبت به ایشان کنجکاو شد و جویای احوالشان بود. من این طور نیستم.

برگردم به پرسش اولم. چرا می‌خواهیم از شادی‌هایمان با دیگران حرف بزنیم. حرف زدن از رنج می‌تواند باعث جذب هم‌دردی، حمایت و محبت دیگران شود. اما گفتن از شادی‌ها چه دلیلی دارد؟
برای من چنین است که نمی‌خواهم تصویرم در نظر دیگران زن نالان مریض احوال سرشکسته باشد. به عنوان زن تنهای میانسال (این جا به‌تر است بگویم مجرد، چون تنهایی معنی دیگری می‌دهد که شامل حال من نمی‌شود) دوست دارم تصویرم تداعی‌گر آدمی مستقل، حواس جمع، شاد و بلندنظر باشد. با درک انعکاس این تصویر در چشم دیگران، در واقع خودم را بیش‌تر از پیش باور می‌کنم. گویا این طور باشد که ما (یا حداقل من) نیازمند باور مثبت دیگران در مورد خویشیم تا حس بهتری به خودمان داشته باشیم و لابد به همین دلیل است که سرزنش دیگران کم و بیش ما را معذب می‌کند. آیا کسی هست که بتواند کاملا از نظر دیگران چشم‌پوشی کند؟

شاید کسانی باشند، من نیستم.

دلیل دیگر در میان گذاشتن شادی‌ام با دیگران می‌تواند بابت تشکر و قدردانی باشد. مثلاً حالا که من می‌روم سفر و چند روزی مزاحم دوستم می‌شوم و او با قبول این زحمت اسباب خوشی من را فراهم کرده، می‌خواهم بداند چه قدر خوش‌حالم، یعنی زحمتش چه قدر نتیجه داده و دلم را روشن کرده. اما ممکن است این تصویر شادی فقط برای او خوشایند باشد و برای دیگران حوصله‌سربر یا حتا لج‌درآور.

پس گویا ابراز شادی در محیط‌های عمومی چندان موردپسند نباشد. به خصوص که ممکن است عموم در مقطع خاصی از زمان

تحت تاثیر ماجرایی ناراحت کننده هم باشند، که دیگر با صدای بلند خندیدن حکم دهن کجی را دارد.

یک دلیل دیگر ابراز شادی، جهت اطلاع‌رسانی است. مثلا من می‌خواهم بروم سفر و از این بابت خوش‌حالم. به نزدیکانم می‌گویم دارم می‌روم سفر، برای این که فکر می‌کنم ادب حکم می‌کند بی‌خبر غیبم ‌نزند. اما با این کارم گاهی و در مواردی خودم را آماج تیرهای سرزنش، حیرت که پولش را از کجا آورده؟ قضاوت، نگرانی و... می‌کنم. خبر شادی من بازخورد چندان خوبی ندارد اما اگر بی‌سر و صدا و بدون اطلاع‌رسانی به همین افراد هم بروم سفر و آن دیگران بعدها بفهمند، علاوه بر همه‌ی آن گفتنی‌های پیشین، کدورت ناشی از پنهان‌کاری من هم اضافه می‌شود.

خلاصه این که گاهی چیزهای خیلی پیش پا افتاده تبدیل به مسائل بغرنجی می‌شود که باید چامسکی و فوکو را بیاوری پا در میانی کنند تا شاید شاید شاید بخشی از این پرسش‌ها پاسخی درخور برایشان پیدا شود.

بلند فکر کن

فهمیده‌ام که باید روزم را با شنیدن صدا شروع کنم. صدایی که دوستش دارم. صدایی که من را یاد آرزوها و نقشه‌هایم می‌اندازد. فهمیده‌ام که باید روزم را با حرف زدن با سیپ شروع کنم. باید بتوانم صبح به صبح از ترس‌هایم برایش بگویم و گندهایی که می‌زنم و نقشه‌هایی که در سر دارم. بعد منتظر باشم که او هم جواب بدهد. جوابش نباید کلمه و نوشته باشد. پاسخش باید صدا باشد. صدای خودش، جوری که بتوانم تصورش کنم. مثلا فکر کنم که نشسته روی آن مبل ال توی هال و در پس زمینه صدای واق واق موکا می‌آید و صدای گنگ تلویزیون و ماشینی که از توی کوچه می‌گذرد و من یادم بیاید روبه‌روی خانه‌ی سیپ یک خواربارفروشی است که یک روز صبح از آن جا نان و پنیر و تخم‌مرغ خریدم. و جنبش یک داروخانه است و کمی آن طرف‌تر، سر نبش، مغازه‌ی خوراکی فروشی شیک و پیکی است که با رادی از آن جا چیپس خریدیم و قیمت سیگار کمل را پرسیدیم. یادم بیاید همان طرف را که چند قدم مستقیم برویم زنی توی مغازه‌اش نشسته و ژاکت‌های رنگی می‌بافد. باید هر صبح صدای سیپ را بشنوم و یادم بیاید  آسمان شهرش چه رنگی است و نسیمش با چه کیفیتی خنک است و مرغ‌های دریایی‌اش چه طور توی آسمان شنا می‌کنند و آدم‌های نشسته بر صندلی‌های اتوبوس چه قدر خسته‌اند و آن دختری که می‌آید کارت‌ها را بین مسافران ترن پخش می‌کند و بعد باز جمع می‌کند و من از نوشته‌های روی کارتش فقط جمله‌ی

Babam hastalandi را می‌فهمم، لب‌هایش چه طور سنگین روی هم افتاده است، مثل خطی باریک، بی‌رنگ و کج و معوج.

باید هر صبح صدای سیپ را بشنوم شاید نه فقط برای خودش، شاید نه برای این که دوست قدیمی من است و نه شاید برای این که خیلی دوستش دارم یا خیلی مهربان و بامزه است. برای من دوستی فقط در همین چیزها خلاصه نمی‌شود. احتمالاً چیزهایی خودخواهانه هم هست. چیزهایی که باعث می‌شود نتوانم راحت دهانم را باز کنم و بگویم اگر سیپ چیزی غیر از این هم بود باز من دوستش داشتم. راستش حالا که فکر می‌کنم می‌بینم من اصلا معنای این جمله را نمی‌فهمم، نمی‌دانم چه طور می‌شود کسی را بدون دلیل دوست داشت، یا دلایلی برای آن دوستی داشت و بعد که آن دلایل از دست رفت، باز هم دوست داشت. به خیال من دوست داشتن این طور است که بستر و شرایط و خاصیت‌هایی میان آدم‌ها ایجاد می‌شود و بعد دوستی اتفاق می‌افتد. آن چیزی که به دوستی عمق می‌دهد این نیست که بی‌دلیل و منطق باشد، بلکه این است که دلیل و منطقش با دلایل معمول و منطق روزمره و حساب و کتاب مرسوم متقاوت است. اگر نه برای من دوستی هم حساب و کتاب دارد. منتها دلایلی که من برای دوست داشتن دارم، دلایلی است که به سادگی تغییر نمی‌کند، یعنی با نبودن دوستم به شکل فیزیکی یا مثلا تغییر قیافه‌ی دوستم یا کم و زیاد شدن وزنش یا ندیدنش یا حرف نزدن با او یا حتا قطع رابطه‌، آن دلایل از بین نمی‌روند، بس که سیال و متنوع و متعدد است. وقتی یک آدمی در تو به قدر یک شهر با تمام خانه‌ها و آدم‌هایش بزرگ می‌شود، دیگر از آن دوستی گریزی نیست. وقتی یک آدمی می‌شود یادآور تمام آرزوها و قصه‌های گذشته و حال و آینده‌ی زندگی‌ات و وقتی آدمی می‌شود نماد تمام اشتباهات، موفقیت‌ها، سرشکستگی‌ها، گناهان، حقارت‌ها، روزهای خوش و ناخوشت، کنار گذاشتن آن آدم، آن دوست، می‌شود کنار گذاشتن خود، نابودی خویشتن، مثل خودکشی است و همان قدر سخت و غیرممکن تا وقتی که زنده هستی. و تمام این‌ها به نظرم ربطی ندارد که دوستت چه قدر آدم خوبی است یا چه قدر مهربان است یا چه قدر حمایتگر است. این‌ها هیچ کدام هیچ امتیازی برای من و دوستم نیست. فکر می‌کنم رفاقت چیزی بی‌ربط به ویژگی‌های خوب و بد رفیق است. یک آدم خوب می‌تواند با یک آدم بد رفاقت کند. حالا بماند که اصلا خوبی و بدی یعنی چه. موضوع این است که من دارم با بخشی از وجود خودم که بیرون از من دارد نفس می‌کشد، راه می‌رود، زندگی می‌کند و پیر می‌شود، رفاقت می‌کنم. مثلا در رابطه‌ی من و سیپ، احتمالا من دارم با آن ور سرسخت، لجوج، ماجراجو، جسور، شیدا، ناجی، خوش‌صحبت و کلی چیزهای پنهان و پیدای دیگر وجودم معاشرت می‌کنم. برای همین است که این دوستی برای من مهم و حیاتی است، چون بخشی از آن "زنده بودن" من است که دارد  خارج از جسم من نفس می‌کشد. انگار آن زندگی بیرون از من، بی‌نیاز به من اما مربوط به من و متعلق به من جریان داشته باشد. و احتمالا برای همین است که شادی دوستم، قلب من را پر از شادی می‌کند و غمش من را دستپاچه و غمگین می‌کند. این وابستگی به دلیل محبت من به دوستم نیست، به این دلیل نیست که آدم خوش‌قلب و یا مهربانی هستم. این ارتباطی است که من با خودم دارم. دوست انعکاس صدای من در جهان نیست، ادامه‌ی آواز من است، ادامه‌ی جمله‌های ناتمامم. همه‌ی دوستانم برایم چنینند و خیال کنم دیگر نه جای شکایتی باشد از دوست و نه جای شیفتگی، چرا که دوست خود من هستم در جسمی دیگر. تصویری عینی شده از آن چه خیالش را می‌بافم یا پنهانش می‌کنم. و همان قدر که توانایی ایجاد تغییر در خودم را دارم، همان قدر که می‌توانم در خودم پیش بروم و خودم را شناسایی کنم، همان قدر که می‌توانم با حضور خودم در سرنوشتم تغییری ایجاد کنم، به همان اندازه می‌شود که دوستم را بشناسم، بر او تاثیر بگذارم، راهش را عوض کنم، اخلاقش را تغییر بدهم. همان قدر ناچیز و ناتوان در برابر خود و آن دیگری.

حالا که حرف دوستی شده دارم به تفاوت میان دوست داشتن و عشق فکر می‌کنم. آیا تفاوت عمده‌ی میان دوستی و عاشقیت نیاز تنانه است؟ آیا آدم می‌شود که دوست معشوقش باشد؟ راستش برای خود من همیشه دوستی امن‌تر و صادقانه‌تر از عشق بوده. شاید این به دلیل رویکرد شخصی من به هر کدام از این دو معناست. در دوستی ترس از دست دادن نداشتم، در دوستی ترس از مورد قضاوت و مقایسه قرار گرفتن نداشتم، انگار در دوستی ایمانم بر این که بی‌قید و شرط خواسته شوم و هر طور و جور و شکلی که باشم بی‌اهمیت است و تاثیری در کیفیت و کمیت رابطه ندارد، ایمانی راسخ بوده. رابطه‌ی دوستی جوری است که با اضافه شدن دوست دیگر و بزرگ شدن حلقه و گروه دوستان، موقعیت من تهدید نمی‌شود، در رقابت با دوستان دیگر نیستم. اما در عشق برای من چنین نبوده، نمی‌دانم چه طور می‌توانم در کنار عاشقی دیگر شانه به شانه‌ی یک معشوق واحد باشم. انگار عشق چیزی از من می‌خواهد که نه تنها در توان من نیست که اصلا با منطق زندگی من جور درنمی‌آید. انگار عشق تمامیت‌خواه، بی‌رحم، تخریبگر و خواستن مطلق است. انگار عشق با "نخواستن" تمام می‌شود. وقتی از طرف معشوقت خواسته نشوی، دیگر عشق موضوعیتش را از دست می‌دهد. برای من که چنین است، نمی‌توانم در رابطه‌ی یک طرفه باشم. اما دوستی کیفیت دیگری دارد، می‌توانم دوستی که من را نمی‌خواهد را هم بدون احساس حقارت بخواهم، چرا که دوست را ادامه‌ی خودم می‌بینم، حضور فیزیکی داشته باشد یا نداشته باشد برای من معنای بودنی مدام را دارد. اما نمی‌دانم چرا  در مورد معشوق این حس را ندارم. او را بخشی از خودم نمی‌بینم. چرا؟ فقط چون نامش چیز دیگری است؟ آیا نام دیگر نقشی دیگر را برای او ایجاد می‌کند؟ آیا نقش‌های معشوق که ما در ذهنمان داریم تحت تاثیر و ساخته و پرداخته‌ی شعرها و افسانه‌هاست؟ آیا به این دلیل رابطه‌ی عاشقانه در مقایسه با رابطه‌ی دوستانه برای من از احترام کمتری برخوردار است که داستان‌های عاشقانه اغلب پایانی تلخ دارند وآمیخته‌اند به حسادت، احتمال خیانت، جنگ برای حفظ مالکیت و از همه مهم‌تر آن چه من را از داستان‌های عاشقانه بیزار می‌کند، نقشی است که برای عاشق قائلند: سگ درگاه معشوق.

می‌دانم که بسیار داستان‌های عاشقانه داریم که پر از ماجراهای سلحشوری و وفای به عهد و تا پای جان بر سر قسمی ماندن و انتظار برای خاطر یار و پایان‌های خوش است. اما گویا آن چیزی که به طور "معمول" (با تاکید بر معمول و اکثر) در دنیای واقعی و مدرن از عشق میان دو تن می‌بینم آن ور مخرب و بیمار عشق است. اما در مقایسه گویا "دوستی" هنوز مفهومی کم‌تر دستمالی شده و سالم‌تر است. انگار توی این دنیا هنوز دوست است که می‌توان به آن اعتماد کرد، بدون این که آغشته‌اش کنی به مهر و موم و قرارداد و قولنامه‌ای. اعتمادی واقع‌بینانه بدون این که بترسی از پایانش، چون دوستی وصلت با دیگری نیست، پیوند با خودت است. پیوندی که از پیش بوده و تو فقط باید کشفش کنی، یعنی دنباله‌ی آن بند ناف را بگیری و ببینی به چه کسی و کسانی وصل است و بعد آن نخ ارتباط را نگه داری، رهاش نکنی.

بلند فکر کن

... 

هفته‌‌ی سختی را پشت سر گذاشتم. هفته‌ای مواج، بی‌آن که بدانم چرا حالم این طور بود. تسلطم را بر زمان از دست داده بودم. گرچه تسلط بر زمان توهمی کودکانه است اما دلخوشکنک واجبی است. باید خیال کنی داری طبق نقشه پیش می‌روی و دقایق را یکی یکی فتح می‌کنی، اگر نه مثل دانه‌ی چرخانی که در گرداب مایعی در مخلوط کن سرخوش است، به توقفی ناگهان ساکن و ته‌نشین می‌شوی. یعنی انگار برای این که بتوانی زندگی را طی کنی باید بشود چیزهایی را فراموش کنی. اصلاً گویا فراموش کردن خیلی بیش از یادآوری اهمیت دارد. گاهی که بر زندگی‌ام متمرکز می‌شوم و به پرسش‌هایم دقیق می‌شوم، ناگهان دچار چنان حس خالی بودنی می‌شوم که می‌توانم در لحظه دخل زندگی‌ام را بیاورم.

حالا دارم فکر می‌کنم آیا واقعاً همین‌طورم؟ همیشه همینم؟ چه وقت‌هایی این‌طورم؟ بیشتر مواقع؟ نمی‌دانم. این روزها کم‌حوصله‌ام. دلیلش چندان برایم روشن نیست. اما هفته‌ی گذشته  لحظاتی داشتم که حتا نقاشی کشیدن و مجسمه ساختن هم برایم پوچ و بی‌معنا بود. حتا فکر کردم تابلوهای نقاشی حتا زیباترینشان هم جز زباله چیزی نیستند. یک مشت مواد شیمیایی غیر قابل بازگشت به طبیعت، رنگ‌های پلاستیکی بر چهارچوب‌های پلی‌استر یا چوب، آخرش قرار است چی بشوند؟ مدام از این دیوار به آن دیوار آویخته بشوند که چه؟ مردم ببینند و لذت ببرند؟ می‌ارزد؟ اصلا ارزشش را دارد که آدم برای لذت خودش، حتا حظی مثلا معنوی این قدر زباله تولید کند؟ حتا به نظرم رسید که مجسمه‌هایی که با مواد بازیافتی می‌سازیم، خودش سرعت بسیار کند تجزیه زباله را کند و کندتر می‌کند. تکه‌های پلاستیک، آغشته به رنگ و چسب و سریش و پودر سنگ می‌شوند تا عمرشان بیشتر شود. اما در نهایت زباله زباله است و چه فرقی دارد که جهان شبیه ظرف عظیمی باشد انباشه از دستمال توالت و قوطی کنسرو و پوشک بچه و بطری آب معدنی یا این که پر شود از تابلو و مجسمه و آثار هنری؟ حتا فکر کردم اثر هنری هم در نهایت شیء است، شبیه مبل و میز و ماشین و تلویزیون و همین جور مایه‌ی فخر و دست و پا گیر و جا پر کن و پر حاشیه و هیاهو. قابل دزدیدن و خرید و فروش و کثافتکاری‌های معمول. بعد از خودم پرسیدم هنر امر مقدسی است؟ آیا دیدن تابلوی ون‌گوگ تا پایان عمر بشر می‌تواند چیزی شبیه مناسک دینی باشد و تاثیری آن چنان بر روح انسان داشته باشد؟ بعد که خوب به این چیزها فکر کردم و همه چیز این دنیا را در ذهنم لگدمال کردم به خودم گفتم ایول، دیگر چیزی نیست که بشود بابتش زنده ماند و دل‌خوش بود. حالا با خیال راحت اوقاتت را بکش  و منتظر باش تا تمام شود.

نمی‌دانم چرا به این چیزها فکر کردم. آدمی نیستم که این‌طور باشم، اعتقاداتم چنین نیست. هنر همیشه بسیار سر ذوقم آورده، من را قوی و امیدوار کرده. همیشه باعث شده گره‌های ذهنم باز شود، زبان گفت‌وگویم با خودم و جهانم بوده. اما این چند روز اخیر، با این که کار هم کردم و چیزهایی ساختم، ذهنم از این فکرها سنگین بود، سنگین است هنوز.

حالا که فکر می‌کنم می‌توانم کم‌وبیش بفهمم که این پوچی از کجا آمده سراغم. من فکر می‌کنم آدمی برای زندگی کردن، برای تاب آوردن، برای پیدا کردن راه‌های لذت و برای آن چیزی که من به آن می‌گویم تلاش برای تسلط بر زمان، باید که سواد و دانش داشته باشد. یعنی آدم باید مدام پدیده‌های هستی را بگیرد توی دستش و جلوی چشمش بچرخاند، اصلا تا جان در بدن دارد باید این کار بکند. حالا نسخه نپیچم، نمی‌گویم بشر باید چنین و چنان باشد، این را درباره‌ی خودم فهمیده‌ام. یعنی اگر می‌خواهم سقوط نکنم ته آن دره‌‌ی بی‌ثمری، باید مدام ذهنم را درگیر مفاهیم پدیده‌های دور و برم بکنم. باید مدام از خودم بپرسم، درباره‌ی مرگ، درباره‌ی زندگی، درباره‌ی احساساتی که دچارش هستم، باید مدام، مدام، مدام با خودم گرم گفت‌وگو باشم. این آگاهی هر چند اندک اما برای من تنها ریسمانی است که من را به خودم و زمانم و جهانم متصل نگه می‌دارد. مثل بند ناف جنین، تنها راهی است که از آن تغذیه می‌کنم تا زنده بمانم. واقعیت برای من این است که زندگی سواد می‌خواهد. نمی‌توانم همین‌طور روز را شب کنم و شب را به صبح برسانم. بلد نیستم. شاید به خاطر حافظه‌ی ضعیفم است. یعنی خیلی ساده اگر یک هفته پی پاسخ پرسش‌هایم نباشم، اگر چند روزی کتاب نخوانم، اگر مدتی طرح مسئله و پی‌گیری راه حل را کنار بگذارم، همه چیز از خاطرم می‌رود. چرا؟ آیا به این خاطر است که آن پاسخ‌ها در من درونی نشده؟ آیا به این خاطر است که مدام پرسشی جدید به ذهنم می‌رسد که باید پاسخش را دریابم؟ آیا غریزه‌ای گم و گیج دارم؟ شاید همه‌ی این‌ها باشد. فقط فهمیده‌ام که اوضاع ذهن و روانم یک جوری است که نباید خودم را به حال خودم رها کنم. باید مدام حواسم به خودم باشد و مدام روحم را تغذیه کنم، اگر نه زود از پا می‌افتم. شبیه این یک هفته که تب‌دار و هذیانی و اشکی و خواب‌آلود بودم. اگر چه دست‌هایم کار می‌کرد، اما آن چیزی که برای من مهم است، نتیجه‌ی عینی تلاشم نیست. فهمیده‌ام آن چیزی که برایم مهم است، چیزی نیست که در ذهن دارم و به نقاشی یا مجسمه تبدیل می‌شود، بلکه من پی آن شورم. مقصد برایم مهم نیست، من پی جاده‌ام. اگر نتوانم شعله‌ی شور را در خودم زنده نگه دارم، دیگر نقاشی‌ها و مجسمه‌هایم در نظرم زباله‌اند، چیزهای دست و پا گیر بیهوده.

حالا سرم را بالا گرفتم و چشمم خورد به نگاه‌های معصوم مجسمه‌هایم که کنار هم چیدمشان. دلم برایشان سوخت. همین حالا بهشان گفتم که دوستشان دارم، چون آن‌ها بی‌آزارترین موجوداتی هستند که من در کنارم دارم. بی‌آزارهای زبان‌بسته‌ی بی‌توقع.

این زندگی من است

باید کمی این جا ناله کنم. یعنی ناله‌هایم زیاد شده و انگار تمام نمی‌شود. تمام نمی‌شود چون مدتی است این جا با خودم حرف نزده‌ام. به صدای خودم گوش نداده‌ام. جاهای تاریکی در وجودم دارم که گاهی می‌روم می‌خزم آن جاها. غارهایی آن قدر دور و تاریک که نه تنها کسی من را نمی‌بیند یا صدایم را نمی‌شنود که حتا خودم هم چیزی از خودم نمی‌بینم، اثری از من نیست و در یک سیاهی غلیظی پنهان می‌شوم. پنهان نمی‌شوم، پنهان شدن یعنی استتار یک موجودیت، در واقع وقتی قایم می‌شویم به یک "بودن"، به یک "وجود" باور داریم. من بعضی وقت‌ها پنهان نمی‌شوم، در خودم راه می‌روم و راه می‌روم و راه می‌روم تا می‌رسم به پله‌های سردابه‌های تودرتو و هی پایین و پایین‌تر، تا این که کم‌کم تبدیل به موجودی نامرئی می‌شوم، بی‌صدا و غیر قابل مشاهده، خودم می‌شوم آن توده‌ی سیاه، بخشی از آن فضای تاریک و همان جا، معلق می‌مانم. احتمالا، خیلی از آدم‌ها این‌طورند، از همین دوره‌های سیاهی دارند. خیلی از آدم‌ها در رفتن و آمدنند میان این نور و تاریکی. میان دنیای مرئی و قابل رویت و آن چیزی که به دیدن و شنیدن نمی‌آید.

من دوست ندارم تا عمر دارم بمانم در دنیای نامرئی‌ها. من اهل نور و سر و صدا و گفتن و شنیدن و نوشتن و خواندن و رنگ و حجم و آواز هستم. نمی‌توانم تکیه بدهم به دیوار غارهای سرد و مرطوب، واقعاً جویای آفتابم. از این جهت است که بعد از مدتی شروع می‌کنم دست و پا زدن و از آن تاریکی به توده‌ای خاکستری تبدیل می‌شوم، بی‌شکل و جنبان، درست مثل جنینی که در تاریکی رحم شکل می‌گیرد و بزرگ و روشن می‌شود، چشم و دهان و دست و پا درمی‌آورد و تن را می‌شکافد و می‌جهد بیرون. من هم هر بار از خودم زاییده می‌شوم.

دوست ندارم برای خودم حسابی جدا باز کنم، باورم این است که همه‌ی آدم‌ها همینند، همین جور دست و پا زنان میان مرگ و زندگی و مرگ و زندگی و بعد دیگر مرگ.

فردا درباره‌ی مرگ بیشتر خواهم گفت.

 

شب‌ها خواب پسرم را می‌بینم. خواب می‌بینم  کوچک است، کم سن و سال و لاغر با کله‌ی بزرگ. درست همان جوری که بود. توی خواب مدام بغلش می‌کنم. دلم خیلی برایش تنگ شده و دلتنگی بی‌تابم کرده، گاهی بی‌تابم می‌کند. تلاش می‌کنم و مسلط می‌شوم و باز دلتنگی حمله می‌کند. باید عادت کنم، باید از شرایط جدید سر دربیاورم و عادت کنم. باید عادت کنم. باید بفهمم کجا ایستاده‌ام. باید اول نسبتم را با فرزندم بسنجم و بعد باور کنم که او رفته. و بعدتر بنشینم و خیالات قشنگ ببافم. دلتنگی پدرم را درآورده و از نفسم انداخته. باید خودم را جمع و جور کنم.

 

آیا من بزرگترین سرمایه‌های دنیا را دارم؟ دوست دارم بدانم آیا کسی دیگر هم توی دنیا هست که دوستانی مثل دوستان من داشته باشد؟

نه این جمله‌ها خیلی لوس و تکراری است. می‌خواهم یک چیزی بنویسم، یک چیزی بگویم که خیلی موثر و زیبا باشد، یک حرفی درباره‌ی دوستانم که گویای نسبت من با ایشان باشد. یک چیزی که نشان دهد چه قدر دوستشان دارم و چه قدر بهشان نیاز دارم و چه قدر، چه قدر، چه قدر مرهمند. مثلا این که سیپ چه طور با یک جمله می‌تواند حالم را از این رو به آن رو کند. چه طور بلد است؟ چه طور بلدند این قدر مهربان باشند؟ من چه قدر ناتوان و نابلدم در برابرشان. فکر می‌کنم هیچ وقت نشده بتوانم با کلماتم دلداریشان بدهم یا گرهی از کارشان باز کنم. فکر می‌کنم همیشه از اندوهشان ترسیده‌ام و به جای این که بروم کنارشان بایستم، رفته‌ام یک جایی سنگر گرفته‌ام تا حالشان خوب شود و باز برگردم. نه که بخواهم امن باشم یا از سر مصلحت‌اندیشی باشد. بیشتر به خاطر این است که می‌ترسم حرفی بزنم که حالشان را خراب‌تر کنم. چون این جور که پیداست تلخ و نامهربانم. اما آن‌ها... آن‌ها هیچ کدام‌شان این طور نیستند. پسرم می‌گوید گروه شما مثل شگفت‌انگیزهاست، هر کدام‌تان یک جور نیروی خارق‌العاده دارید.

راست می‌گوید، هر کدام از دوستانم یک جادویی بلد است و یک وردی می‌داند که در لحظه می‌تواند من را از توی تاریکی بکشد بیرون و بگذارد روی یک بلندی، توی روشنی و مشرف به همه‌ی چیزهایی که باید ببینم. اما نمی‌دانم من برای ایشان چه هستم، نمی‌دانم سحر و جادوی من چیست.

 

کی گفته چس ناله بد است؟ خیلی هم خوب است. نشستم و نوشتم و قدر یک پارچ اشک ریختم و حالا تا نمی‌دانم چه وقت سبکبارم. می‌توانم باز برگردم به کتاب‌ها و کاغذها و رنگ‌هایم. می‌توانم باز شانه بالا بیندازم و به بعضی‌ چیزهای زندگی و یاد بعضی نفرات انگشت میانی‌ام را نشان بدهم. حالا می‌توانم بخندم. حالا حتا از دور صدای دسته‌ی موزیک می‌آید. می‌خواهم به سفر فکر کنم و به آرزوهای رنگی. خوب است که این جا را دارم. خوب است که می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم، برایشان بنویسم، صدای دوستی و هم‌دلی‌شان را بشنوم. خوب است که بلدم نقاشی بکشم و بلدم با دست‌هایم چیزهایی بسازم. خوب است که دو تا پسر دارم. اگر چه این یکی دلم را ریش می‌کند. یعنی چه جور بگویم؟ اصلا اسم پسرهایم که می‌آید گریه‌ام می‌گیرد. هولی شت بابا، چه مرگم است؟ دو تا پسر خوب و باهوش دارم. از همین حرف‌ها که همه‌ی مادرها درباره‌ی بچه‌هایشان می‌زنند. کاش می‌شد مدتی از پوست مادر بودن بیرون بیایم. باید بروم در خودم قدم بزنم ببینم چه طور می‌شود از این حال خلاص شد، این جور نمی‌شود که، این مدلی نمی‌شود ادامه داد. این جور که بنشینم روی کاناپه‌ی مقابل تلویزیون و اشکم از هر مژه چون سیل روان باشد و بعد به پسرم بگویم سرما خورده‌ام و آب از چشم‌هایم می‌آید. نه، من این جور نیستم، این قصه‌ی من نیست. من یک داستان دیگری دارم، می‌دانم.