مکاتبات
دلم برایت تنگ شده. هر روز برایت مینویسم. گاهی مخاطب نوشتههایم تو هستی و گاهی نوشتهها دربارهی توست. گاه "به تو" و گاه "از تو"
حالا هوا یک طوری است که باید برای تو بنویسم. برایت بنویسم که دلم راه رفتن با تو را میخواهد. راه رفتن میان مغازهها و آدمها و کافهها و خیابانها و بعد یک گوشهایی نشستن و چای نوشیدن. یک قهوهخانهای که روی نعلبکیهایش تصویر پینهدوزهای سرخ کوچک خوشحال داشته باشد. عزیزم، میترسم دنیا یک جوری شود که دیگر نتوانم تو را ببینم، مثلاً میترسم جنگ شود و دیگر هیچ هواپیما یا قطار یا اتوبوسی نباشد که من را به تو برساند. میترسم راههایی که من را به تو میرساند بسته شود. میترسم نتوانم صدای تو را بشنوم و تو نتوانی عکسهای استانبول زیبا را برایم بفرستی و تو نتوانی نقشهی جایی را که هستی روی گوگل مپ برایم بفرستی تا من بروم و در خیالم توی نقشه قدم بزنم و به در و دیوار شهر نگاه کنم. عزیزم چه روزهایی در انتظار ماست؟ یعنی ممکن است ما این قدر بدشانس باشیم؟ یا این که شاید باید یک جور دیگری به زندگی نگاه کرد؟ باید خوشبین بود و امیدوار و از همه مهمتر شکرگزار برای آن چه تا حالا نصیبمان شده. برای ساعتهایی که با هم روی کاناپه نشستیم و تو تخمه شکستی و من کتاب خواندم و تو پرسیدی که موضوع کتاب چیست؟ برای ساعاتی که تو پاهایت را روی میز گذاشتی و سیگار دود کردی و تلویزیون نگاه کردی و من تو را نگاه کردم، برای آن لحظه که تو گلدانمان را پشت پنجره توی تراس گذاشتی و من به پردههای سفید تور خیره ماندم، برای وقتی که آمدی توی آشپزخانه و گفتی میخواهی کمک کنی، برای وقتی که لباس خاکستری که رزهای درشت صورتی داشت را تن کردی و به آینه نگاه کردی، برای وقتی که من آن پرسش لوس تکراری را کردم و تو گفتی دوستت دارم چون قشنگ میخندی و انسان خوبی هستی و غذاهای خوشمزه درست میکنی، برای دلایل سادهی دوست داشتن و خوشیهای کوچک باید شکرگزار باشیم.
دلم برایت تنگ شده
از این جمله حالا دو ساعتی گذشته. این جمله را نوشتم و بعد از پشت میز پا شدم و رفتم شام پسرم را آماده کردم و چای نوشیدم و تلویزیون دیدم. چه دیدم؟ یک سریال به درد نخور ترکی. تازه این را که من دیدم از سریالهای خوب شماست، خودمانیم اما صنعت سریالسازیتان خیلی داغون است. واقعاً خسته نمیشوید از این همه داستانهای بیسروته تکراری؟ این عشقهای آبکی توی فیلمهایتان کی دلتان را میزند؟ راستش توی سینما هم غیر از آن بیلگه جیلان دیگر کارگردانی که سرش به تنش بیارزد ندارید. از این جهت باید بگویم اوضاع ما باز خیلی بهتر است. گرچه تلویزیون ما هم به قدر مال شما فاسد و کثافت است و آدم معروفهایش کارهایی میکنند و حرفهایی میزنند که آدم جای آنها خجالت میکشد. سینمایمان هم که کم و بیش به اشغال رانتخوارها و پولشوها درآمده. یعنی یک جورهایی اوضاع کشورهایمان شبیه هم است. منتها کشور شما از مال ما کافههای خوشگلتری دارد و لباسهای آدمهایش رنگارنگتر است. حالا از اینها بگذریم. از دنیای بیرون بگذریم. برویم پناه بگیریم توی چهاردیواری خودمان، خانهی تپهی خرگوشها، جایی که میشود صبح تا شب تلویزیون روشن باشد و ترکها و قبرسیها آن تو تا ابد با هم مسابقه بدهند. بدوند دنبال هم، بپرند توی لجن، بیایند بیرون، تکههای بزرگ سنگ را جابهجا کنند و تنهای ورزیدهی آفتاب سوختهشان را نشان ما بدهند.
خیلی چیزها هست که میخواهم برایت بگویم. اما وقت نوشتن ذهنم آشفته میشود، تمرکزم را از دست میدهم. میدانم نامهام را نمیخوانی، سعی میکنم چیزهایی از این نامه را به زبان خودت برایت بگویم. فهمیدهام پیامهای صوتی را خیلی دوست داری. منتظر میمانی و تا فایل صدا دانلود میشود دوتا تیک آبی میخورد کنارش. میدانم که وقتی صدایم را میشنوی بیشتر دلتنگ میشوی. اما نمیدانم تا کی دلتنگ میمانی؟ تا کی دوستدار میمانی؟ تا کی زور ما به جغرافیا و فاصله و هزینهی سفر میچربد؟ تا کی من میتوانم این جا را بگذارم و بیایم آن جا؟ تا کی قصهی ما کش میآید و چه طور به سر میرسد؟
امروز گفتی به چیزهای خوب فکر کن تا چیزهای خوب پیش آید. اما قبلش گفتی چیزی معلوم نیست، گفتی هیچ چیز این زندگی معلوم نیست و بعد از زندگی خودم برایم مثالی زدی گفتی که پسرت سالها پیش تو بود و بعد یک روزی رفت و این همه دور شد.
...
عزیزم حالا تو هم میدانی که فقط نوشتن نجاتم میدهد. ترسم را از زندگی میریزد. من را در آغوش میگیرد. این، یعنی اینی که این وقت هستم، وقتی مینویسم. وقتی در خودم فرو میروم. فقط همین جا، درون خودم امن هستم، این جا هیچ کس دیگری نیست. حتا عزیزترین کسانم. حتا فرزندانم. این جا درونم فقط خودم هستم. نشستهام، دستها را قفل کردهام دور زانویم به "هیچ چیز" فکر میکنم. به آن خالی تاریکی که روی پیشانیام دارم.
و این به من آرامش میدهد. مثل مرگ است. امنیت مرگ را در خودش دارد. بیخیالی مرگ، بینیازی مردگان، شجاعت کسی را که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد، حتا جانی ندارد تا برایش نانی بخورد. بیچیزی محض عین ثروت است. میل زیادی به نبودن دارم. این لحظه، میل زیادی به نبودن دارم آن قدری که اگر دقیق شوم و ساکت بمانم میتوانم بروم لب پنجره بایستم و از طبقهی سوم خودم را پرت کنم بدون این که از درد له شدن بترسم. بدون این که ترس از ارتفاع بیاید سراغم. مثل وقتی است که شیشهی ماشین را پایین میدهم و باد با فشار میخورد توی صورتم و نفسم را میبرد. آن لذت ترسناک نفس رفتن را دارد. انگار سوار ترن هوایی شده باشی و از شیبی تند لیز بخوری و از هیجان و ترس آمیخته به خوشی جیغ بکشی. راستش تهته وجودم یک جایی هست که خیلی ترسیده، خیلی خسته است، خیلی نگران فرزندانش است، خیلی از نداشتن و نرسیدن و از دست دادن میترسد. از آن حوالی رد نمیشوم، حرفش را نمیزنم چون مدتی است یاد گرفتهام قوی باشم یا قوی به نظر بیایم. از وقتی تو را شناختهام و پیش تو خودم را شجاع و نترس و امیدوار جا میزنم. آن که راه حل همهی مشکلات را میداند و یک آچاری دارد که همهی چیزهای خراب را با آن تعمیر میکند. مادر، زن، فرزند، همه چیز میشود، بلد است باشد، از آن وقت شجاع بودن هم جزو وظایفم شده. از وقتی با تو آشنا شدهام زندگیهای نکرده را میکنم، نقشهای ایفا نشده، آدمهای نبوده، همهی آنها خواهم بود.
سه صفحه نوشتم، آشفته. حالا چای مینوشم و نقاشی میکشم.