مکاتبات

 دلم برایت تنگ شده. هر روز برایت می‌نویسم. گاهی مخاطب نوشته‌هایم تو هستی و گاهی نوشته‌ها درباره‌ی توست. گاه "به تو" و گاه "از تو"  
حالا هوا یک طوری است که باید برای تو بنویسم. برایت بنویسم که دلم راه رفتن با تو را می‌خواهد. راه رفتن میان مغازه‌ها و آدم‌ها و کافه‌ها و خیابان‌ها و بعد یک گوشه‌ایی نشستن و چای نوشیدن. یک قهوه‌خانه‌ای که روی نعلبکی‌هایش تصویر پینه‌دوزهای سرخ کوچک خوش‌حال داشته باشد. عزیزم، می‌ترسم دنیا یک جوری شود که دیگر نتوانم تو را ببینم، مثلاً می‌ترسم جنگ شود و دیگر هیچ هواپیما یا قطار یا اتوبوسی نباشد که من را به تو برساند. می‌ترسم راه‌هایی که من را به تو می‌رساند بسته شود. می‌ترسم نتوانم صدای تو را بشنوم و تو نتوانی عکس‌های استانبول زیبا را برایم بفرستی و تو نتوانی نقشه‌ی جایی را که هستی روی گوگل مپ برایم بفرستی تا من بروم و در خیالم توی نقشه قدم بزنم و به در و دیوار شهر نگاه کنم. عزیزم چه روزهایی در انتظار ماست؟ یعنی ممکن است ما این قدر بدشانس باشیم؟ یا این که شاید باید یک جور دیگری به زندگی نگاه کرد؟ باید خوش‌بین بود و امیدوار و از همه مهم‌تر شکرگزار برای آن چه تا حالا نصیبمان شده. برای ساعت‌هایی که با هم روی کاناپه نشستیم و تو تخمه شکستی و من کتاب خواندم و تو پرسیدی که موضوع کتاب چیست؟ برای ساعاتی که تو پاهایت را روی میز گذاشتی و سیگار دود کردی و تلویزیون نگاه کردی و من تو را نگاه کردم، برای آن لحظه که تو گلدانمان را پشت پنجره توی تراس گذاشتی و من به پرده‌های سفید تور خیره ماندم، برای وقتی که آمدی توی آشپزخانه و گفتی می‌خواهی کمک کنی، برای وقتی که لباس خاکستری که رزهای درشت صورتی داشت را تن کردی و به آینه نگاه کردی، برای وقتی که من آن پرسش لوس تکراری را کردم و تو گفتی دوستت دارم چون قشنگ می‌خندی و انسان خوبی هستی و غذاهای خوش‌مزه درست می‌کنی، برای دلایل ساده‌ی دوست داشتن و خوشی‌های کوچک باید شکرگزار باشیم.     
دلم برایت تنگ شده  
از این جمله حالا دو ساعتی گذشته. این جمله را نوشتم و بعد از پشت میز پا شدم و رفتم شام پسرم را آماده کردم و چای نوشیدم و تلویزیون دیدم. چه دیدم؟ یک سریال به درد نخور ترکی. تازه این را که من دیدم از سریال‌های خوب شماست، خودمانیم اما صنعت سریال‌سازی‌تان خیلی داغون است. واقعاً خسته نمی‌شوید از این همه داستان‌های بی‌سروته تکراری؟ این عشق‌های آبکی توی فیلم‌های‌تان کی دلتان را می‌زند؟ راستش توی سینما هم غیر از آن بیلگه جیلان دیگر کارگردانی که سرش به تنش بی‌ارزد ندارید. از این جهت باید بگویم اوضاع ما باز خیلی به‌تر است. گرچه تلویزیون ما هم به قدر مال شما فاسد و کثافت است و آدم معروف‌هایش کارهایی می‌کنند و حرف‌هایی می‌زنند که آدم جای آن‌ها خجالت می‌کشد. سینمای‌مان هم که کم و بیش به اشغال رانت‌خوارها و پول‌شوها درآمده. یعنی یک جورهایی اوضاع کشورهای‌مان شبیه هم است. منتها کشور شما از مال ما کافه‌های خوشگل‌تری دارد و لباس‌های آدم‌هایش رنگارنگ‌تر است. حالا از این‌ها بگذریم. از دنیای بیرون بگذریم. برویم پناه بگیریم توی چهاردیواری خودمان، خانه‌ی تپه‌ی خرگوش‌ها، جایی که می‌شود صبح تا شب تلویزیون روشن باشد و ترک‌ها و قبرسی‌ها آن تو تا ابد با هم مسابقه بدهند. بدوند دنبال هم، بپرند توی لجن، بیایند بیرون، تکه‌های بزرگ سنگ را جا‌به‌جا کنند و تن‌های ورزیده‌ی آفتاب سوخته‌شان را نشان ما بدهند. 
 
خیلی چیزها هست که می‌خواهم برایت بگویم. اما وقت نوشتن ذهنم آشفته می‌شود، تمرکزم را از دست می‌دهم. می‌دانم نامه‌ام را نمی‌خوانی، سعی می‌کنم چیزهایی از این نامه را به زبان خودت برایت بگویم. فهمیده‌ام پیام‌های صوتی را خیلی دوست داری. منتظر می‌مانی و تا فایل صدا دانلود می‌شود دوتا تیک آبی می‌خورد کنارش. می‌دانم که وقتی صدایم را می‌شنوی بیش‌تر دلتنگ می‌شوی. اما نمی‌دانم تا کی دلتنگ می‌مانی؟ تا کی دوستدار می‌مانی؟ تا کی زور ما به جغرافیا و فاصله و هزینه‌ی سفر می‌چربد؟ تا کی من می‌توانم این جا را بگذارم و بیایم آن جا؟ تا کی قصه‌ی ما کش می‌آید و چه طور به سر می‌رسد؟ 
امروز گفتی به چیزهای خوب فکر کن تا چیزهای خوب پیش آید. اما قبلش گفتی چیزی معلوم نیست، گفتی هیچ چیز این زندگی معلوم نیست و بعد از زندگی خودم برایم مثالی زدی گفتی که پسرت سال‌ها پیش تو بود و بعد یک روزی رفت و این همه دور شد.  
 ...
عزیزم حالا تو هم می‌دانی که فقط نوشتن نجاتم می‌دهد. ترسم را از زندگی می‌ریزد. من را در آغوش می‌گیرد. این، یعنی اینی که این وقت هستم، وقتی می‌نویسم. وقتی در خودم فرو می‌روم. فقط همین جا، درون خودم امن هستم، این جا هیچ کس دیگری نیست. حتا عزیز‌ترین کسانم. حتا فرزندانم. این جا درونم فقط خودم هستم. نشسته‌ام، دست‌ها را قفل کرده‌ام دور زانویم به "هیچ چیز" فکر می‌کنم. به آن خالی تاریکی که روی پیشانی‌ام دارم.

و این به من آرامش می‌دهد. مثل مرگ است. امنیت مرگ را در خودش دارد. بی‌خیالی مرگ، بی‌نیازی مردگان، شجاعت کسی را که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد، حتا جانی ندارد تا برایش نانی بخورد. بی‌چیزی محض عین ثروت است. میل زیادی به نبودن دارم. این لحظه، میل زیادی به نبودن دارم آن قدری که اگر دقیق شوم و ساکت بمانم می‌توانم بروم لب پنجره بایستم و از طبقه‌ی سوم خودم را پرت کنم بدون این که از درد له شدن بترسم. بدون این که ترس از ارتفاع بیاید سراغم. مثل وقتی است که شیشه‌ی ماشین را پایین می‌دهم و باد با فشار می‌خورد توی صورتم و نفسم را می‌برد. آن لذت ترسناک نفس رفتن را دارد. انگار سوار ترن هوایی شده باشی و از شیبی تند لیز بخوری و از هیجان و ترس آمیخته به خوشی جیغ بکشی. راستش ته‌ته وجودم یک جایی هست که خیلی ترسیده، خیلی خسته است، خیلی نگران فرزندانش است، خیلی از نداشتن و نرسیدن و از دست دادن می‌ترسد. از آن حوالی رد نمی‌شوم، حرفش را نمی‌زنم چون مدتی است یاد گرفته‌ام قوی باشم یا قوی به نظر بیایم. از وقتی تو را شناخته‌ام و پیش تو خودم را شجاع و نترس و امیدوار جا می‌زنم. آن که راه حل همه‌ی مشکلات را می‌داند و یک آچاری دارد که همه‌ی چیزهای خراب را با آن تعمیر می‌کند. مادر، زن، فرزند، همه چیز می‌شود، بلد است باشد، از آن وقت شجاع بودن هم جزو وظایفم شده. از وقتی با تو آشنا شده‌ام زندگی‌های نکرده را می‌کنم، نقش‌های ایفا نشده، آدم‌های نبوده، همه‌ی آن‌ها خواهم بود.  
سه صفحه نوشتم، آشفته. حالا چای می‌نوشم و نقاشی می‌کشم.

مکاتبات

 
این نامه را برای تو می‌نویسم. در یک غروب پنج‌شنبه که انگار غروب جمعه است. این نامه را برای تو می‌نویسم تا نخوانی‌اش، چرا که کلمات میان ما تاریک و غریبه‌اند. این نامه را برای نخواندن می‌نویسم چرا که در آن بسیار خواهم گفت دوستت دارم. بسیار خواهم گفت دلتنگت هستم. این نامه برای نخواندن تو و خانه‌مان است. تو و خانه‌مان و دو تا کاناپه‌ی مقابل تلویزیون و پنجره‌ی رو به بندرگاه و مرغ دریایی که روی تخم‌هایش کز کرده. این نامه برای نخواندن تو و خانه‌مان و تلویزیونت که با صدای بلندش تنها همدم تو در آن خانه‌‌ی قشنگ است و برای پرده‌های سرخ اتاق خواب و لکه‌های نم روی دیوار که یکی‌اش که از همه بزرگتر است شبیه نیم‌رخ زنی است و شیر آب گرم که جایش اشتباهی است و اجاق گاز و ماهیتابه‌ای که صبح‌ها توی آن نیمرو می‌خوردیم و نان تست و تمام آن انواع اقسام پنیرهایی که توی یخچالت داری و لامپ‌ توی هال که نور زرد رنگ دلگیری دارد و آینه‌ای که جمله‌ی 
 Seni seviyorum
را که نوشته بودی خودم از رویش پاک کردم، برای آن آینه‌ی خالی از حرفی جدید، این نامه را برای نخواندن تو و آن خانه و کاسه‌‌ی توالت سرد و آینه‌ی زنگار گرفته‌ی توی حمام و تی چرخشی آبی رنگ می‌نویسم. 
هر روز، هر روز توی سرم برای تو نامه می‌نویسم، نامه‌های نخواندنی، نامه‌های نفرستادنی. برایت می‌نویسم که دوستت دارم در حالی که می‌دانم نباید چنین باشد. برایت می‌نویسم که من اسیر آن تصویر بزرگ هستم، تصویر شهری که نمی‌خواهی‌اش و برایت می‌نویسم تو می‌دانی که چه می‌خواهی؟ و توی نامه‌ام با تو دعوا می‌کنم و کلافه می‌شوم از این که هر لحظه یک حرف جدید می‌زنی و یک نقشه‌ی ناتمام رها شده داری. برایت می‌نویسم که بسیار دوستت دارم و بسیار دلتنگت هستم و می‌دانم که نباید چنین باشد، چرا که ما بسیار هم‌دیگر را آزار خواهیم داد. برایت می‌نویسم ای کاش آن شب نیامده بودم یا اگر آمدم ندیده بودمت، نگاهت نمی‌کردم، من که نگاه نکردن را خوب بلدم، بی‌دقتی و سر به هوا بودن و ندیدن هر آن چیزی که مهم و دیدنی است را خوب می‌دانم. یا اگر آمدم و دیدمت کاش که نخندیده بودی و یا اگر آمدم و دیدمت و تو خندیدی کاش که من آن فاصله‌ی ناچیز میان دو تا دندان جلوی بالایی‌ات را ندیده بودم. یا اگر آمدم و دیدمت و تو خندیدی و آن فاصله‌ی ناچیز میان دندان‌ها را نشانم دادی کاش که من سرم نمی‌افتاد روی میز و تو کسی را صدا نمی‌کردی تا آن معجون سبز نعناعی را به خوردم بدهی. 
آن شراب مگر چند ساله بود؟ 
تو این چیزها را نمی‌دانی، تو شعر من را نمی‌خوانی، کلمات من را نمی‌شناسی و من در سکوت از تو دور می‌شوم. مثل حلزونی که آرام در تن مرطوبش می‌خزد. 
این نامه برای نخواندن است، مثل قلب که برای دوست نداشتن است و کلمات که برای ناگفتن. مثل اسباب‌بازی‌های خوشگل فرناز دختر آپارتمان خیابان سرباز، مثل آن خوشی و زیبایی که پشت ویترین قفسه‌‌ای شیشه‌ای حبس می‌شود تا سالم و دست نخورده باقی بماند. مثل تمام چیزهای خوب و خوشگلی که تنها مایه‌ی حسرت است. مثل من و تو که دور از هم پیر می‌شویم٬ در پرهیز و حفظ فاصله و عقلانیت. 
این نامه برای نخواندن است. برای این که من راحت میان کلماتش دراز بکشم، راحت و عریان در روشنی غربت، در روشنایی ناشناس بودن و غریبه ماندن، در صداقت دیدن و به جا نیاوردن. در این نامه که تو نمی‌شناسی‌اش من می‌توانم بارها و بارها اعتراف کنم که دوستت دارم، اعتراف کنم که وقتی صدایت را نمی‌شوم سردم می‌شود و خوابم می‌گیرد و می‌خزم زیر پتو، می‌توانم اعتراف کنم که صدای تو مثل گرمای خوشایندی است که از نوک انگشتانم می‌دود تا قلبم و قهر تو مثل تیزی براقی است که ماهیچه‌های قلبم را رشته رشته می‌کند. می‌توانم این جا لخت با تنی میانسال بدوم و با شجاعت ترس از دست دادن داشته باشم. 
این نامه برای نخواندن است تا بتوانم با خیال راحت برایت بگویم که روزها زبان تو را می‌خوانم. دو ساعت از شبانه روزم را غرق زبان تو می‌شوم. امروز خواندم کشتی، لک‌لک، چمدان، پاکت، نور. و می‌دانی یاد چه افتادم؟ یاد روزی که تو در کشتی بودی و من این جا در خانه‌ام و من چیزی گفتم، داشتم درباره‌ی کلمه‌ای توضیح می‌دادم. من گفته بودم میان تو و پسرم سرگردانم و تو این جور فهمیده بودی که من میان تو و مرد دیگری دو دلم. و گفته بودی من تو را نمی‌فهمم و من داشتم تلاش می‌کردم که تو بفهمی و وقتی فهمیدی، در سکوت آن لحظه که حرف‌ها را دوباره توی سرت مرور می‌کنی تا بفهمی، مرغ‌های دریایی جیغ کشیدند و تو گفتی مارتی‌ها به ما می‌خندند. من یاد آن خنده افتادم و یاد فاصله‌ی ناچیز میان دو تا دندان جلویی تو و گریه‌ام گرفت و در این روشنایی که من ناشناس مانده‌ام خوب است که می‌توانم راحت گریه کنم و بعد برگردم به تاریکی میان خودمان و وقتی تو می‌نویسی واقعا دوستت دارم و می‌خواهم هر روز ببینمت... وقتی این چیزها را می‌گویی، من می‌توانم در تاریکی میانمان پنهان شوم و سکوت کنم و نگویم که قلبم دارد از جا کنده می‌شود. حرف‌های قشنگ را در تاریکی میانمان قاب بگیرم و بگذارم یک جای دور از چشم تا یک وقت خدای ناکرده تو ندانی من دوستت دارم و ندانی من وقت دوست داشتن چه قدر شکننده و تنها می‌شوم.
این نامه برای نخواندن توست. هر روز برایت نامه می‌نویسم تا تو نخوانی‌اش تا تو من را نشناسی تا از زور غریبه ماندن یک جایی توی تاریکی دست هم‌دیگر را رها کنیم. خیلی دلتنگ و غمگینم و دوستت دارم. 

 

مکاتبات

گاهی روی کاناپه‌ی چرمی بنشین و  به مقابلت نگاه کن
گاهی بایست مقابل پنجره 
در حالی که آفتاب بر موهای سفیدت تابیده، خیره بمان به جاده‌ای که می‌گفتی جاده‌ی ابریشم است
گاهی لخت لب تخت بنشین، دست‌ها را گره کن و در خودت خم شو
گاهی در وان حمام دراز بکش و به دست‌های من بر زانوهای زیبایت فکر کن
گاهی در خیابان مقابل ویترین مغازه‌ای بایست
گاهی در تاریکی خیابان خم شو سمت مردی و بگو آتش
گاهی و در هر حالتی از خودت عکس بگیر و برای من بفرست، می‌خواهم خیال کنم پیش تو هستم.

مکاتبات

نمی‌دانم زندگی‌مان چه طور پیش خواهد رفت، نمی‌دانم چه می‌شود، راه خیلی دور است، کلمات تاریک و روشند و چیزهای دیگری هم هست.

ما ایرانی‌ها شاعری داریم که می‌گوید 
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
بله ما وارد مصرع دوم بیت اول غزل شده‌ایم. این یک واقعیت است. اما هر چه بشود، سه چیز از خاطرم نمی‌رود. شب کادیکوی، خانه‌ی شمع‌ها و بادکنک‌ها و این که تو یکی از بهترین دوستانم هستی.

مکاتبات

سلام. اين نامه را براي تو مي‌نويسم و ممكن است براي خودم هم باشد و براي ميم. يعني شايد مخاطبش سيال باشد و هي بچرخد ميان ما سه نفر. آن طور كه وقتي مي‌گويم "تو"، اين "تو" ممكن است تو نباشي و ديگري باشد يا خود من باشم. يك نامه براي سه نفر، "سه نفر"، سه تا آدم، آدم‌ها ميان خط‌ها، آدم‌ها وقتي تنها حرف و كلمه‌اند، اين وقت چه بي‌آزار و منحصر‌ به فرد و ايده‌آلند، چرا كه ساخته و پرداخته‌ي ذهنند، انگار هيچ گذشته و آينده‌اي ندارند، تصويري هستند آني، آن طور كه من، من نويسنده مي‌خواهم. آن طور كه زيبايي‌شان را، محبت‌شان را، لبخندشان را، لرزش دستشان را، غلط‌هاي تايپي‌شان را، حرف زدن عجيب و غريبشان را، عرق سردشان را، خواب موهاي بدنشان را، خاطرات خوششان را، مي‌سازم و توي سرم پرورش مي‌دهم و بزرگ مي‌كنم و ثبت مي‌كنم. فارغ از گذشته‌ي پر درد و عقده‌اي كه هر كدام از ما داريم كه باعث مي‌شود هم‌ديگر را بيازاريم، زخم بزنيم و زخمي بشويم. آدم‌ها ميان كلمات من، آدم‌هايي كه دوستشان دارم ميان كلمات من تصويري شفاف، پاك و درخشان دارند، شبيه تصوير ميم كه مثل كودكي زلال است در آينه‌ي نوشته‌هاي من، بدون لك و پيسي، بدون تاب و هيچ كج و كولگي. حتا ناصافي‌ها، دروغ‌ها و خطاها هم شبيه رگه‌هاي تيره روي تخته سنگ‌هاي پاك كف رودي زلال است. خط‌هاي خاكستري تيره كه به آن تخته‌ سنگ‌هاي طوسي روشن حالتي از زيبايي طبيعي مي‌دهد. هر كدام از آن خط‌ها، از آن دروغ‌ها و خطاها، شكلي دارند و قصه‌اي. من مي‌توانم خطوط تيره را بخوانم، زبانش را مي‌دانم و خط‌ها را ترجمه مي‌كنم، قصه‌ي نبشته بر سنگ‌ها را مي‌خوانم. و خيال مي‌كنم هر آدمي بتواند، هر آدمي بايد سنگ خودش را پيدا كند و زبان خط‌هاي تيره‌ي روي سنگش را ياد بگيرد.
ولي چيزهاي ديگري هم هست، چيزهايي خارج از اين خطوط، توي دنياي واقعي، به حقيقت كار ندارم. حقيقت انگار چيزي انتزاعي، غيرقابل تعريف و دور از دست باشد، حقيقت شايد همان قصه‌ي زيبا و ايده‌آلي است كه ما در سر و قلبمان مي‌سازيم، آن چيزي كه كاش بود، يا اگر بوده كاش مي‌شد بر يك منوال و سير ثابت و دائمي حركت كند. دارم از واقعيت حرف مي‌زنم. مثل واقعيت تهران مثلاً، وقتي روي كاغذ مي‌نويسيم تهران آلوده است يا كرج جاده‌هاي برفي لغزنده دارد يا پسر صورت رنگ پريده دارد و توي حدقه‌ي چشمانش دو تا ماهي آواره شنا مي‌كنند، اين چيزها فقط كلمه است، تصوير است، گير افتاده در چهارچوب كاغذ يا صفحه‌ي مانيتور. آزارشان به كسي نمي‌رسد، آلودگي تهران روي كاغذ باعث نمي‌شود كسي سرطان بگيرد، اگر جايي بخواني جاده‌هاي لغزان كرج، همان دم تصادف نمي‌كني و از ماشين پرت نمي‌شوي بيست متر آن طرف‌تر يا خواندن قصه‌ي پسر رنگ پريده‌ي باريك اندام هيچ رنجي ندارد، رنجي كه باعث شود عصب سياتيكت تير بكشد يا پاي تلفن بگويي: "گوشي..." و بعد بروي و با صداي آهسته بگويي: "بابايي، بابا جان..." اين‌ها، اين دردها كه آدم را ناراحت و زخم و زيل مي‌كند مال بيرون از داستان است، مال دنياي واقعي و دنياي واقعي، آخ كه دنياي واقعي براي من درد دارد، قلبم را مي‌شكافد و به گريه‌ام مي‌اندازد. خوشي هم هست، فراوان، مثل لذت نقاشي كشيدن، لذت مجسمه ساختن، خلق كردن، جان دادن، لذت اين چيزها براي من با هيچ حظ و كيفي برابري نمي‌كند. خوبي دنياي واقعي اين است كه اگر دردش واقعي است و جدي جدي تنت را زخمي و كبود مي‌كند و واقعاً خون از زير پوستت مي‌زند بيرون، خوشي‌اش هم راستي راستي است و سينه را فراخ مي‌كند و قلب را گشوده.

پرسيده بودي كه توانستم قوي بمانم يا نه. بايد بگويم كه توانستم و اين براي من از نشانه‌هاي پيري است. حالا نگو كه تو پير نيستي و فيلان. پيري كه فحش نيست. اصلاً پيري اگر حسابش را بگيري نشانه‌ي تجربه و رشد و پيش رفتن در زندگي است. من نمي‌دانم ما آدم‌ها از كي تصميم گرفتيم نشانه‌هاي پيري را پنهان كنيم و خودمان را به ناداني بزنيم.
برگردم به پاسخ پرسشت، گفته بودي توانستم صبر كنم يا نه؟ بله توانستم. صبر مي‌كنم گرچه ته اين صبر، يك ترسي هم دارم، از اين كه آن قدر صبر كنم تا سوژه‌ي مورد صبر از خاطرم برود. يادم برود براي چه كسي صبر كرده‌ام و حالا اين دم دارم از خودم مي‌پرسم اصلاً آيا اهميتي دارد؟ نمي‌خواهم شخصي را كم‌اهميت و كوچك كنم. دارم سعي مي‌كنم به جهانم جور ديگري نگاه كنم، فاصله‌ام را بيشتر كنم و اين همه چسبيده نباشم به سوژه. وقتي دورتر مي‌ايستم و خودم را و آدم‌هاي دور و برم را كوچك‌تر مي‌بينم، مي‌فهمم ماجرا گاهي آن چيزي نيست كه ما خيال مي‌كنيم، گاهي آن چيزي كه اهميت دارد، لزوماً آن چيزي نيست كه ما نسبت به آن حساسيم. حالا هم راستش بايد باور كنم كه صبرم خيلي براي شخص خاصي نيست، صبر من براي اين است كه زماني لازم دارم براي كنكاش درون خودم و پيدا كردن پاسخ آن چيزها كه از من پرسيدي و احتمال مي‌دهم در راه يافتن آن پاسخ‌ها، هزاران پرسش ديگر سر برآورد و من مثل آليس در جنگلي از عجايب و ناشناخته‌ها پيش بروم. آيا چهل‌وشش سالگي براي دانستن اين چيزها خيلي دير نيست؟ آيا فرصت مي‌كنم دانشم را به عمل دربياورم يا تا دم مرگ زندگي را از يك جايي متوقف مي‌كنم و فقط در جست‌وجوي پاسخ‌ها خواهم بود؟ يا كه اين‌ها همه با هم درآميخته، صبر و بي‌تابي، دانش و جهل، حركت و سكون، مثل تركيبي غير قابل تفكيك در هم تنيده؟
فكر مي‌كنم جهان، يا كه جهان من بر پايه‌ي منطق و نظم آشفتگي استوار است. بر پايه در هم رفتگي، شبيه موهاي خودم، كوتاه و درهم است، هيچ وقت شانه‌اش نمي‌زنم و راستش خيال مي‌كنم موهاي زيبايي دارم. خرمن گيسوان نيست، يك چيزي است كه مال خودم است، در هم است و خنده‌دار و غم‌انگيز،‌ درست مثل خودم.
دوست دارم شجاع باشم و با زيبايي خودم مواجه شوم. حتا اگر قرار باشد در اين لذت تنها و بدون همراهي باشم.
احساس تنهايي دارم و اين احساس حالتي از غم و شادي به من مي‌دهد.

مكاتبات

شايد اين يك نامه باشد، شايد اين نوشته مخاطبي غير از خودم داشته باشد. شايد بتوانم سه صفحه بنويسم. بهار آمده و اين اولين نوشته‌ام يا نامه‌ام در سال جديد است. لحظاتي هست كه از همه چيز در امانم، لحظاتي براي فراموش كردن، دقايقي براي فرار، وقتي مي‌نويسم، وقتي نقاشي مي‌كشم و اين روزها باز وقتي مي‌خوانم. دارم برمي‌گردم به گذشته‌ام، به جواني‌ام، با تن پير شده. مهم نيست، مدام مي‌گويم مهم نيست، شايد چون مهم است يا اين كه بخشي از من خيال مي‌كند مهم است. چه كسي مي‌داند حقيقت چيست؟ هيچ كس.

مي‌خواهم سه صفحه بنويسم اما سه صفحه نوشتن سخت است، خاصه در بهار، نه در بهار در ايام كشناك نوروز و در كنار خانواده بودن و از دست رفتن تنهايي و دور شدن از خود، از آن خودي كه هستي، هميشه هستي، آن خود تنها كه با قدرت در دستشويي با در باز اجابت مزاج مي‌كند و خيلي كارهايي را مي‌كند كه اعتراف به آن دور از شان شيك بودن و روشنفكر بودن و هنرمند بودن است. در واقع تنهايي همه‌اش هم شمع و گل و پروانه نيست، همه‌اش گيراندن سيگار و نوشيدن چاي و خيره شدن به رقص گرم بخار برخاسته از فنجان قهوه نيست، همه‌اش لحظات كشف و شهود و خلق نيست. تنهايي يك مقدار خيلي زياديش انجام كارهاي غير عرف و شان انساني و اجتماعي است. مقدار زياديش دست توي دماغ كردن و خاراندن و بو كردن زير بغل و تركاندن جوش و رها كردن باد معده و گلوست و خيلي كارهاي ديگر كه خب كم‌تر درباره‌اش گفته و نوشته شده. منتها چرا؟ چرا كمتر كسي درباره‌ي بوي باد معده شعر گفته؟ بعد گفتنش چه فايده‌اي دارد؟ درست نمي‌دانم، يعني خب البته كه شكستن تابوها از اين جهت خوب است كه آدمي را وارد فضاهاي جديد فكري مي‌كند و آدم داراي ذهني همه جانبه مي‌َشود، در آن طرف مرزهاي روزمره و كليشه هميشه كلي ايده‌ي تازه وجود دارد، اما كم‌وبيش ديگر گذشتن از تابوها هم خودش كليشه شده. حالا اثر خلاقانه خيلي سخت توليد مي‌شود، خيلي زياد همه چيز تكراري و شبيه هم شده. با اين همه هنوز چيزهايي براي من منبع لذت است. چيزهايي كه تكراري و كهنه است و شايد اصلا بخش لذتبخشش هم همين باشد، آن آشنايي و ارجاع به گذشته كه در معاني مكرر نهفته من را آرام و متمركز مي‌كند. مثل وردي كه مدام خوانده مي‌َشود و از معنا مي‌افتد و از قضا همان بي‌معنايي است كه به آدم آرامش مي‌دهد، به انسان خسته از معنا، خسته از اشاره و هدف و نصيحت و شعار. به آدمي كه دلش خلوت و بي‌هدفي غارنشينان را مي‌خواهد. بشر غير متمدن احتمالاً چشم‌انداز دوري نداشت و نه حتا گذشته‌ي قطوري كه بخواهد مدام به آن مراجعه كند. در لحظه حال زندگي مي‌كرد، همين قدر كه زنده باشد برايش كافي بود، اما حالا چي؟ از همه چيز، ما "چيزها" را مي‌خواهيم. خود من امسال يك كيسه‌ي سياه بزرگ رخت و لباس را گذاشتم پشت در خانه‌مان. چرا اين همه لباس مي‌خرم؟ چرا با هر پيراهن يك كفش لازم دارم؟ لازم دارم؟ نه، واقعاً بدون دامن سرمه‌اي كه گل‌هاي نارنجي دارد و كفش رويه‌بلند سورمه‌اي و پوليور نارنجي هم زنده مي‌مانم. اما اين چيزها دلم را خوش مي‌كند. خيال مي‌كنم خوشگلم يا با سليقه‌ام يا اين كه قدرت خريد دارم. اين چيزها به من حس امنيت مي‌دهد. بيرون جنگ است و كمد من از لباس دارد مي‌تركد. موشك‌ها و لباس‌ها هم‌ديگر را كامل مي‌كنند و اين مسئله آن قدر بديهي است كه ما فراموشش مي‌كنيم، چرا كه فراموشي تنها مرهم ماست، تنها مرهم. اگر نه بايد به قول ميم همه مثل پنگوئن‌ها خودكشي كنيم. گفتم آن‌ها كه دسته‌جمعي خودكشي مي‌كنند نهنگ‌ها هستند. گفت چه فرقي دارد پنگوئن‌ها هم  توي آب زندگي مي‌كنند. گفتم پنگوئن‌ها توي آب اگر زياد بمانند خفه مي‌شوند، آن‌ها شنا مي‌كنند و مي‌آيند روي يخ‌ها سر مي‌خورند.

 يادم نيست ميم ديگر چه گفت. ميم اين‌طوري است، دنياي خودش را دارد و كلمات خودش را و سكون خودش را و بي‌تابي خودش را و تعجيل خودش را و تاخير خودش را. و من اغلب اوقات فكر مي‌كنم حق با اوست، حتا وقتي حق با او نيست، حتا وقتي از او دلگيرم، حتا وقتي مي‌دانم راستش را نمي‌گويد، وقتي مي‌دانم دارد اغراق مي‌كند، دارد قصه مي‌بافد تا خودش را آن طوري كه نيست نشان بدهد. اما در همه‌ي اين بودن‌ها و نبودن‌ها يك جور صداقتي هست كه آدم را اميدوار مي‌كند، آدم را به جهان اميدوار مي‌كند، اميدوار مي‌كند و در عين حال مي‌ترساند، ترس از اين جهت كه آدم بتواند اين همه خوب نقش صداقت را بازي كند. خب باز وارد بخش‌هاي هذياني ذهنم شدم، تمركزم را از دست دادم و احتمالا دارم شر و ور مي‌گويم. اما اين هم از دلخوش‌هايم است. چرند گفتن، ‌زر زر زدن، ناليدن و غرغر كردن، اين‌ها همه آرامم مي‌كند. مثل وقتي كه مي‌نشينم و پشت سر ديگران حرف مي‌زنم بي‌آن كه چندان اعتقادي به آن چيزي كه مي‌گويم، داشته باشم. به نظرم غيبت كردن، قضاوت ديگران از روي ظاهرشان، پشت سر اين و آن حرف زدن، يك جور كار گرفتن تخيل است. خوراك دادن به روح قصه‌گو كه در نهاد بشر نهفته. خب حتماً انسان‌هاي پاكي هستند كه چنين چيزي را نقد مي‌كنند، موضع و قضاوتي ندارند، سرشان توي ماتحت زندگي مردم نيست، از روي سر و وضع كسي، او را و افكارش را و شغلش را و طبقه اجتماعي‌اش را و جهان‌بيني‌اش را حدس نمي‌زنند. اما من از اين آدم‌ها نيستم. من از آن آدم‌ها هستم و تا عمر دارم يقه خودم و ديگران را چسبيده‌ام و رها نمي‌كنم، نه‌نه، نه‌نه مو ولت نمي‌كنم... باز هم چرت و پرت. بگذريم. بگذريم؟ كي بگذرد؟ من و كي؟ مخاطب اين نوشته كيست؟ يا چه كساني است؟ فقط خودم؟ دوست داشتم اين‌طور بود. دوست داشتم مي‌َشد بلند بلند با خودم حرف بزنم و بعد حرف‌هايم را همه جا منتشر كنم. چرا؟ اين تمايل به خودافشاگري از كجا مي‌آيد؟ از آن جا كه من فكر مي‌كنم در لحظات خيلي شخصي، در لحظات ناخودآگاهي، در لحظات هذياني، آدم به نتايجي مي‌رسد كه ارزش ثبت كردن دارد، حتا ارزش دارد كه آن تجربه‌هاي جسته و گريخته را منتشر كني و به سمع و نظر ديگران برساني... سمع و نظر، بينندگان عزيز سه صفحه نوشتم، از اين كه چشماي قشنگتون رو به ما دادين ممنون، تا درودي ديگر بدرود.

هيوق.

آيا اين كلمه مي‌تواند كلمه پاياني يك نامه باشد؟ نمي‌تواند؟ نبايد باشد؟ دور از ادب است؟ دور از شان يك رابطه است؟ مي‌خواهم رها باشم. معلوم هم نيست كه اين يك نامه باشد، ‌مثل يك پيپ كه معلوم نشد كه پيپ است يا نه.  

مكاتبات/ نامه به سيپ

اين هفتمين نامه‌اي است كه برايت مي‌نويسم. تو حدود دو سال است كه رفته‌اي و من تا حالا فقط هفت تا نامه برايت نوشته‌ام و باقي حرف‌ها را توي تلگرام زده‌ايم يا دو، سه باري كه تو تلفن كردي و چند باري كه آمدي تهران نشستيم توي خانه‌ي بنفشه و حرف زديم يا آن يك باري كه تو آمدي شمال و نشستي توي اتاق من، من نشسته بودم روي تخت و تو نشسته بودي پايين يا شايد هم برعكس، اين را خوب يادم نيست، اما پوشكين تو را يادم هست كه نشسته بود زمين، نزديك در و تكيه‌اش به ديوار بود و با آن حيرت آميخته به نگراني كه هميشه در نگاهش و حالت ابروهايش دارد نگاهمان مي‌كرد. سيپ دلم برايت تنگ شده و راستش رويم نمي‌شود كه اين را هي به تو بگويم، چون تو زن عملي و مي‌خواهي كه من در صدد رفع دلتنگي بربيايم و من نه به قدر تو عملگرا هستم و نه فعلاً دست و بالم باز است كه بتوانم بيايم ببينمت. پس بايد حرف بزنم، گذشته را احضار كنم، تصوير بسازم، درددل كنم تا دلتنگي براي مدتي آرام بگيرد تا كي و به چه بهانه باز سر باز كند.

سيپ دوست دارم دور باشم. مدتي جاي ديگري باشم، اگرچه از ديروز با خودم قرار گذاشته‌ام بي‌خودي ناله نكنم و قدر آن چيزي را كه دارم بدانم، چرا كه هر دم ممكن است اوضاع آدمي از آن چه كه هست، بدتر بشود. به خصوص اگر بخواهد شيوه‌ي لوس‌بازي و زياده‌خواهي را در زندگي‌اش پيش بگيرد. اين دو خط آخر را گوشوار گوشم كنم، اصلا از رويش بخوانم و صدايم را ضبط كنم و بگذارمش زنگ موبايلم. اين حرف از آن حرف‌ها بود كه اگر جلوي رويت مي‌گفتم تو مي‌خنديدي، شايد حالا هم خنديدي. چه قدر زندگي عجيب است. نمي‌گويم بد است، اما خب مي‌شود تعجب كنم كه زندگي آدم را مي‌برد به جايي كه سي‌ودو سال تهران زندگي كرده باشي بدون دوست و معاشر و بعد تا از تهران مي‌كني، ناگهان دوستت زير پل سيدخندان پيدا مي‌شود. بعد با اين همه كه كنار مي‌آيي انگار هستي و كيهان و كائنات و فلك و طبيعت بايد دست به كار شوند كه سيدخندان بشود جلفا و بعد باز دورتر به قدر يك خاك ديگر... حالا باز گوش فلك صدا نكند، همين چند تا دوست ما را توي شهرستان دارد از ما مي‌گيرد و مي‌برد دور، يا حتا ممكن است دوست دوري را كه تو باشي باز ببرد دورتر... بعد چي مي‌ماند؟ همين كلمات، باز خوب است ما همين را داريم، همين پل‌ها را داريم و مي‌توانيم يك جوري دلمان را به هم وصله و پينه بزنيم.

ديگر چي مي‌خواستم برايت بگويم؟ چي باعث شد كه بخواهم برايت بنويسم؟ ها دلتنگي و آن ماجرايي كه خودت مي‌داني. يعني آن ماجرا باعث شد من باز به تو نزديك بشوم، خودت هم مي‌داني كه رابطه‌ي من و تو با هم مدام در حالت دور شدن و نزديك شدن است. اما انگاري پشت اين چالش‌ها يك چيزي ثابت است، و آن همان ماندن و نزديكي است. انگار گريزي از هم نداريم. مي‌خواهم در مورد خودم جدي باشم و بگويم تو هم خيلي وقت‌ها كه حرف‌هايي را نمي‌تواني به كسي بزني پيش من مي‌آيي. يعني به هر حال و در هر شرايط من و تو گويا قرار است براي هم بمانيم. فقط قول بده نگويي هواي تهران آلوده است و ترافيك تهران سنگين است و بالاي چشم ايران خانم ابروست... (اين جاي حرف‌هايم از آن دو نقطه پرانتزها دارد).

همين ديگر، يعني وقتي خواستم بنويسم خيلي حرف داشتم، هنوز هم دارم اما خب همش مي‌شود اين جمله كه دلم خيلي برايت تنگ شده و راستش من از ابراز احساسات خجالت مي‌كشم، يعني ببين ديگر اين نامه را هم به جاي اين كه مستقيم براي خودت بنويسم،‌ مي‌گذارم توي وبلاگم و اميدوارم كه تو ببيني و بخواني و باز اميدوارم به رويم نياوري. خب اين جا حوالي ظهر است، آسمان آبي است و آفتاب كم‌رنگ است. از دور هم ابرهاي خاكستري دارند مي‌رسند. شايد بارندگي داشته باشيم. من برايت آرزوهاي خوب دارم، تو هم آرزو كن آن مشكل من كه خودت مي‌داني برطرف بشود.

باقي بقايت

 

مکاتبات/ شصت‌ويكمي

 

در آخر اين كه خواستم بگويم خيلي دوستت دارم. ديروز يادم بود چرا، يعني تو يك حرف‌هايي زدي يا مثلاً يك رفتاري از خودت بروز دادي كه من ديدم خيلي خيلي ، يا نه، دو تا خيلي شايد نه، اما به قدر يك خيلي دوستت دارم. ها، حالا درست خاطرم نيست، انگار گفتي روح ما با هم آميخته شده و من كيف كردم. يا نمي‌دانم چي بود كه من ديدم بايد پيش تو باشم و يك جوري بلد باشم نشانت بدهم، دوستت دارم. همين ديگر، مي‌خواستم بگويم دوستت دارم و اين جا دارد باران مي‌بارد  و شب است و سرد است و نور زرد چراغ خيابان از قاب پنجره پيداست.

 

مكاتبات/ شصت و دومي

 

اما با همه‌ي اين‌ها تو براي من يك چيزي داري كه خيلي بزرگ است. بزرگ‌تر از مهرباني و ادبت، چيزي كه آرامم مي‌كند، شايد كم، اما عميق است. كيفيت خوشي‌ام عميق است، آن‌قدر كه مي‌توانم خشم زيادي را كه دچارش هستم تحمل كنم و گاهي حتا يادم برود. آن هم اين فرصت نوشتن براي توست. تمام اين رابطه همين را براي من دارد. هرجور كه به اين رابطه نگاه مي‌كنم مي‌بينم خيلي منطقي است كه من اين‌طور دست‌خوش تخيل باشم و پام روي زمين نباشد. چون اصلاً هيچ جيز واقعي ميان ما نيست. چي هست؟ بودن تو واقعي نيست، حتا نبودنت. تصويرت، بوي تنت، سيگار كشيدنت، كلاس داستانت، پنجره‌ي اتاقت، صندلي چرمت، پروژه‌هاي نيمه كاره‌ات، اندوهت، خوشي‌ات، خانواده‌ات، سبيل‌هاي دوست مادرمرده‌ات، گردن‌بند سنگي كه دور گردنم بستي، هيچ چيزي واقعي نيست. هر چيزي ميان ما بوده و هست و يك روزي شايد باز باشد، شبيه خواب است. آن‌قدر دور و آن‌قدر سبك كه انگار ما اين‌ها را زندگي نكرده‌ايم. من هرچي چشم مي‌بندم نمي‌توانم آن لحظه را تجسم كنم كه تو براي من گردن‌بند سنگ گرفتي. يا روزي كه از تاجيكستان بود... كجا بود؟ با من تماس گرفتي. انگار تو نبودي، مي‌نشينم فكر مي‌كنم و سعي مي‌كنم تو را تخيل كنم، مي‌داني براي من آن لحظه خيلي مهم است. مهم‌تر از واقعيتي كه در دست يا برگردن من است. آن دم كه فكر كردي، توي خيابان راه رفتي و پي چيزي بودي براي من. آن لحظه‌ي انتخاب كه چه چيزي برازنده‌ي من است كه مفهومي از من را توي خودش دارد. چون تنها آن لحظه است كه اطمينان دارم تو به من فكر كرده‌اي. من و تو زن و شوهر نيستيم يا فاميل يا هم‌كار يا هرچيزي كه توش رودربايستي و توقع باشد. اين كه چيزي بگيري تا دست خالي نباشي پيش من. پس هرچه هست اصيل است. و اصيل‌تر آن دم است براي من. آن وقت كه دست مي‌كشي بر اشياء و مي‌خواهي انتخاب كني. بعد هي من نگاه مي‌كنم تا كشف كنم اين‌ها كه تو به من داده‌اي غير از آن حال شيء‌واره كه دارند، چي بود توي‌شان كه تو در من هم ديده بودي؟ و اين‌طور است كه من از ديدن حلقه‌هاي براق بند ساعت كه به هم قفل شده‌اند خودم را پيدا مي‌كنم.

كجاي خاطره بايد پي آرزوم بگردم؟

اين را مردي با صدايي گرم مي‌خواند. بيرون باران بند آمد. هوا كمي باز شد، شبيه دل من، كمي. بروم توي خيابان. 

مكاتبات/ شصت و يكمي

روز بيست‌وهشتم است و من مي‌خواهم در تو لانه كنم و ماندگار شوم. نه اين كه دوستت داشته باشم، هورمون‌ها اين را مي‌خواهند. تقصير آن‌هاست كه حالا دوست دارم بميرم و روزهاي بدون تو نيايند. فردا اين‌طوري نيستم. شب است و هورمون‌ها شبيه آب دريا دچار مد شده‌اند.

مکاتبات/ شصتمي

 ساعت پنج‌ونيم صبح است. بي‌خوابم، از ساعت دو شب دارم دست و پا مي‌زنم. ساعت شش برادرم بيدار مي‌شود و با هم مي‌رويم شمال. مي‌خواهد بيايد و دو روز باشد و با فاميل من خداحافطي كند. من تنهاييم را دوست دارم. دلم براي تو تنگ شده. ديدارمان چيزي نبود كه من مي‌خواستم. زود تمام شد، جسته و گريخته بود. دوست دارم يك وقتي بشود با تو حرف بزنم. ببوسمت و با تو حرف بزنم. قبل‌تر اين‌طور نبودم، حالا دوست دارم كاري برايت بكنم تا خوش‌حال باشي. قبل‌تر اين جور نبود كه نتوانم غم تو را تحمل كنم، حالا نمي‌دانم چرا اين‌طوري شده‌ام.  پيراهن چهارخانه‌ خيلي به‌ات مي‌آمد. چرا شانه‌هات عطر هميشه را نداشت؟ دوستت دارم، دوست داشتن من خوش‌حالت كند اي كاش.

مکاتبات/ پنجاه و نهمي

 

مي‌خواستم ديگر ننويسم. خالي بودم. انگيزه نداشتم. نامه بر باد نوشتن را دوست ندارم. نه اشاره‌اي، نه نشانه‌اي. آمدم همين سه صفحه را بفرستم. بفرستم براي هيچ‌كس. براي من هيچ‌كس است. بود. هست. نمي‌دانم. آن ثانيه بود، اين ثانيه نيست. حالا نيست. اما بايد باشد. دست من نيست. تقصير من نيست. به‌اش اعتماد دارم. يك چيزهايي هست كه مي‌دانم اما پسش مي‌زنم. باورش نمي‌كنم. آمدم همين بيهودگي را بفرستم براش. ديدم نوشته برايم نامه بنويس. نه، نوشته برايم بنويس. براي خودش خواسته. فقط نگفته بنويس. نگفته بنويس تا مثلاً حالت به شود. گفته براي من بنويس. گفته اين نياز دو طرفه است. نياز دو تا آدم به هم. دو تا آدم كه دورند. كه يكيش خيلي دور است. چون من خيال مي‌كنم او سر جاي خودش است. همان جايي كه بايد باشد. هر جا كه برود توي هر خاك و زير هر آسماني كه باشد سر جاي خودش است. جايي كه مال اوست. من اما دورم. من جايم توي اين رابطه نيست و اين منم كه دورم. كه بايد دور بمانم و هي دورتر شوم. چرا؟ چرا خيال مي‌كنم فقط من مسئولم در حفظ چيزهايي كه مال ديگران است. نمي‌دانم. من بايد بفهمم كه جاي خودم ايستاده‌ام. در مرزهاي خودم و اين مرد است كه دارد به من نزديك مي‌شود. بايد اين را بفههم و اين را بدانم و اين را باور كنم تا او هم بداند و ببيند كه چه مي‌كند. و بداند كه داستان باز دارد كدام طرفي مي‌رود و لابد به نظرش همه چيز خيلي ساده است. من مي‌نويسم براي او و براي خودم و ما با هم دوستيم در ميان كلمات و او فقط گاهي دستي تكان مي‌دهد كه يعني مي‌خوانم كه يعني مي‌بينمت و خدا مي‌داند اين چه‌قدر پوچ است و من بايد بتوانم به اين چيزها فكر نكنم. عين خيالم نباشد و فقط بنويسم. بي‌رحمانه، گستاخ، وقيح. زخم بزنم و زخم بخورم. براي من نوشتن همين است فقط. يك چيزي به من مي‌گويد باز مي‌بينمش. نمي‌دانم. حالا عين خيالم نيست اگر اين اتفاق هم بيفتد. دلم جوري نمي‌شود. ديگر حال آن روز را ندارم كه سرم را تكيه دادم به ديوارهاي سياه ساختمان سهروردي و پايين آن پنجره‌ي پر نور گريه كردم. حال آن روزها را ندارم. همه چيز به نظرم پوچ و بي‌فايده و مرده است. خيال نكنم چيزي در من بيدار شود. حداقل يك چيزي را مي‌دانم چيزي با اين مرد در من بيدار نمي‌شود. دلتنگ هم كه باشم. بخواهمش حتا، هيچ وقت چيزي در من زنده نمي‌شود. آرزوي عشق دارم. سيپ را كه مي‌بينم دوست دارم مثل او باشم. عشقي داشته باشم. اما بايد مال خودم باشد. نزديك خودم. نه چسبيده به من. با فاصله اما توي مرز من باشد. من نروم در سرزمين ديگري خيمه بزنم. تو چيزي را در من بيدار نمي‌كني. حتا درست نمي‌دانم دوست هم هستي يانه. خيلي گنگي و هيچ تعريفي براي اين رابطه، اين جور معاشرت ندارم. هيچ. و باز با اين همه نمي‌دانم چرا روزي چندين بار نامه‌هام را زير و رو مي‌كنم تا ببينم چيزي از تو هست؟ چرا توي بابلسر چشم مي‌گردانم تا شايد تو را ببينم. راستي خيلي عجيب است مردها چه همه شبيه تو هستند. اين را پيش‌تر نمي‌دانستم. خيلي زياد مرد مي‌بينم با سر و شكل تو. خيلي عجيب است. چيزهاي ديگري هم عجيب است كه نمي‌گويم.

 

مکاتبات/ پنجاه و هشتمی

 

برای من دوست داشتن آدمها بهانه است. حتا بیزاری از آنها برای من بهانه است. بیل زدن خودم بهانه است. زنده بودنم بهانه است. بچه بزرگ کردنم و بیوه شدنم و غرق شدنم و روی آب آمدنم همه بهانه است تا بتوانم بنویسم. من خودخواه نیستم. من حتا خودم را هم نمی خواهم، خودم را هم پیش نوشتن سر می برم. تو خیال می کنی این که من برای تو بنویسم کاری غیر از قربانی کردن خودم است؟ این که فرو بروم توی اندوه و سرم داغ شود از پرسشهای بدون پاسخ. این که برای تو مرد موفق جامعه از دردهام بگویم، خیال کردی اینها غیر از خودکشی است؟ خیلی آرام و بی صداست. کسی نمی فهمد. من مادر فداکار و مایه ی افتخار شهر هستم و می مانم. کسی نمی داند چه طور وقت نوشتن خودم را نه برای یک مرد، برای کلمات به خاک کشیده ام.

 

مکاتبات/ پنجاه و هفتمی

حالا که برایت می نویسم فکر نمی کنم تسلیم تو شده ام یا حتا تسلیم خودم. من فقط تسلیم نوشتن شده ام. میل به نوشتن و مخاطب داشتن در من تمام نمی شود. می دانم کارم به جنون می کشد، نه از دوست داشتن آدمها. از این شهوت غریب که به کلمات دارم.

 

مکاتبات/ پنجاه و ششمی

 

... در ضمن به من نگو اگر دوست داری برای من بنویس. به من نگو چه کنم. از من بخواه. اگر جراتش را داری.

مکاتبات/ پنجاه و پنجمی

این نامه را برای تو می نویسم. نامه ام را جواب بده، توی سرت و توی قلبت. خیلی شب ها بود که خواستم برایت بنویسم، اما ننوشتم. به غرورم برخورده بود و بعدتر یک جایی رسید که نخواستم آن تصویری را که تو از من داری خراب کنم. تصویر زنی که قوی است و می تواند سکوت کند، تحمل کند. امشب که دارم برایت می نویسم به این خاطر نیست که دیگر نمی توانم تحمل کنم. آب از سر و جانم گذشته و من شناورم در تنهایی خویش. اما خیال می کنم باید برایت بنویسم. خیلی از نامه هایی که برای تو نوشتم، مال تو نبود. مال هیچ کسی نبود. مخاطبی نداشت. حتا اگر به نام تو بود. اما این نامه مال توست، خودِ تو و نه آن تصویری که در جانم از تو ساختم و بزرگ کردم. حالا که این نامه را برایت می نویسم، ساعت یک و هجده دقیقه ی نیمه شب است، یک کامیون بزرگ از کنار خانه مان گذشت و من سرم را میان دست گرفتم و بغض کردم. حالا با یک دست موهام را از توی صورتم جمع کرده ام و با دست دیگرم برای تو می نویسم. نه مثل آن وقت ها خلاص و آزاد، مراعات خیلی چیزها را می کنم. وقتی قرار نیست نامه مستقیم به دستت برسد، وقتی نامه را می گذارم این جا، روی تابلوی اعلانات، به امیدی که تو بخوانیش، مراعات می کنم اما خیال نکن مصلحت اندیش شده ام.

 امروز وقتی تماس گرفتی، تازه از ماشین پیاده شده بودم و ایستاده بودم دم در ورودی قبرستان. زیر پایم پر از قبر بود و داشتم به آسمان باز رو به روم نگاه می کردم. بعد تلفن زنگ زد و شماره های بی معنا حک شدند. یک مشت عدد که من را یاد کسی نمی انداخت. شماره ات را پاک کرده بودم، مال وقتی بود که ممکن بود وسوسه بشوم. تلفن که زنگ زد، تو بودی و بودنت خیلی ناگهانی بود. گفتی سلام و حالم را پرسیدی و بعد گفتی خب دیگر مزاحم نمی شوم... من جوابی ندادم. نمی دانستم چی باید بگویم. بعد خودت ادامه دادی. درباره ی پسرم پرسیدی. چه خوب، چیزهایی هست که من را یاد تو می اندازد. یکیش آزمون سراسری سال هزار و سیصد و نود و دو است، یکیش هم شاید اسب زشت و چرک مرد ورودی خیابانی باشد که به سمت فلان شهر می رود. شاید کافه گلاسه ی اشتباهی هم من را یاد تو بیندازد. کافه گلاسه ی اشتباهی یک چیزی است میان من و تو. لطفاً نور هم که افتاد روی دستت یاد من کن. دست که کشیدی میان موهات و دکمه ای از پیراهنی اگر جدا شد.

این خیلی خوب است. این که یک جایی از دنیا دکمه ای باشد و یک جای دیگری پیراهنی، مثلاً یک دکمه کم داشته باشد. این خیلی خوب است که تو هنوز...، بگذریم، به من بگو می دانی پیراهن آبی پر رنگت توی کمد لباس های من است؟ یادت بود؟

امشب وقت شستن ظرف ها نون از من پرسید چرا با تو تمام کردم؟ چی می گفتم؟ براش یک داستانی سر هم کردم و تحویلش دادم. نون دختر باهوشی است، فهمید دروغ می گویم. نون باهوش است اما بدجنس نیست. نون گفت چه صدای قشنگی داشت. صدایت را وقتی تلفنی حرف می زدیم، شنیده بود. تو اما صدات قشنگ نیست. صدات گرفته است و مثل نوشیدنی گرم می ماند در یک صبح سرد پاییز وقتی اولین روز عادت خونین تنم باشد و دراز کشیده باشم روی تخت و گرمای لپ تاپ روی شکمم آرامم کند و ناگهان پنجره کوچکی باز شود و کسی نوشته باشد سلام.

بعد نون از من پرسید چه شکلی هستی. پرسید خوش قیافه ای؟ گفتم تن بزرگ داری و موهای نرم سفید. گفت چه خوش چهره. گفتم که زیبا نیستی، تو فقط مهربانی، خیلی مهربان و آدم خوبی هستی. همین. تو فقط خوبی. از حال من هم خواسته باشی خوبم. راستی وقت خداحافظی پرسیدی کاری با من نداری؟ خواستم بگویم کارت دارم.

 

مکاتبات/ پنجاه و چهارمی

 

بعد از پنج ماه برام یک، دو، ... یازده خط نامه نوشته ای، با امضایی که پاش زده ای می شود سیزده خط. یک خطش آرزوی شادی بوده و خط آخر نامت را نوشته ای. از پریروز تا حالا هر بار کم آورده ام، نامه ی تو را باز خوانده ام. حتا ساعت ها نامه ات پیش رویم باز بوده، انگار خودت نشسته باشی رو به روم و خندیده باشی، آن طور که خودت بلدی، آن طور که خودت می دانی.

مکاتبات/ پنجاه و سومی

حالا دلم آن قدر برایت تنگ شده که می توانم بنشینم برای آن یک شب تا صبحی که با هم بودیم گریه کنم. تو هم یاد من هستی؟ توی آن خانه که می روی؟ مرا به یاد بیاور، خیلی زیاد. این طوری یادهای مان هم دیگر را یک جایی در زمان و مکان ملاقات می کنند. وقتی خودمان نباید هم دیگر را ببینیم.

 

مکاتبات/ پنجاه و دومی

فردا می روم تهران. حالا یک طوری شده که نمی شود همین طوری سرم را بیندازم بروم تهران و هر چه قدر خواستم بمانم. جوری هم نیست که بروم تهران و هر وقت خواستم برگردم. این جا کسانی هستند که از رفتن من دل شان می گیرد. الف می گوید تو نباشی من احساس ناامنی می کنم. ح می گوید نرو، ما این جا کسی را جز تو نداریم. این جور دوست داشتن ها من را می ترساند. من غمگین می شوم و یاد سین می افتم که می گفتم اش تو نباشی من چه طور ادامه بدهم؟ می گفتم تو نباشی برای کی بنویسم؟ با کی حرف بزنم؟ چه کسی را دوست داشته باشم؟ من دروغ نگفتم. او رفت. من می نویسم و حرف می زنم و خیال می کنم بشود باز کسی را دوست داشت. اما کیفیت همه چیز فرق کرده. سین عزیز تو این ها را نمی خوانی اما امیدوارم یک جوری بدانی بعد از تو هیچ چیزی کیفیت سابق را ندارد. بعد از تو حتا بوی گند از بعضی چیزها بلند شد و گوه بعضی آدم ها درآمد و تو نبودی تا برات تعریف کنم و تو بگویی دنیا همین است و نباید توقع دیگری از این زندگی داشت. تو نبودی تا شعارهای قشنگ پر طمطراق بدهی. همان شعارها که سرآخر تو را از من گرفت و راه ما را از هم جدا کرد، تو را به آرامش رساند، من را به آشفتگی دائمی.

موسیقی

بیرون از خانه هر فرصتی که دست می دهد ؛  هر وقت که قرار است مدتی طولانی راه بروم با موبایلم موسیقی

گوش می کنم..  دوست دارم موسیقی و صداهای جهان بیرونم را خودم انتخاب کنم و دیگر هیچ  نشنوم..

شنا می‌کنم
از این سو به آن سو
زیرآبی می‌روم
تا آن‌جا که نفس دارم
انگشتانم را به کف استخر می‌کشم
ناگهان
یادت
چون کوسه‌ای به سمتم بازمی‌گردد.

از کتاب برای سنگ‌ها

سارا محمدی اردهالی

مكاتبات/ پنجاه و يكمي

 

حالا كه ابن نامه را براي‌ات مي‌نويسم
ملالي نيست از دوري تو
خط آخر اين كه
از جانب من ببوس روي‌اش

والسلام، نامه تمام

مكاتبات/ پنجاهمي

 

 

 

ساعت هفت و چهل و هشت دقيقه شب است. من چهار زانو نشسته‌ام روي تخت كنار مادرم. همه‌ي مريض‌هاي اين اتاق رفتند و امشب فقط من و مادرم هستيم و اميدوارم ديگر كسي را نياورند و من همين‌طور امپراطور دردها بمانم و بشود روي اين تخت بنشينم، يا بخوابم. اما نمي‌شود غلت زد. اين‌جا جايي براي غلتيدن ندارد. بس كه ملحفه‌ها بوي آلودگي مي‌دهد، ملحفه‌هاي كثيفِ چروكيده. فقط مي‌شود طاق‌باز خوابيد و به صداها گوش كرد و به سقف نگاه كرد و هي فكر كرد تا چشم‌ها سياهي برود و همه صداها دور شوند و همه شكل‌ها گنگ. توي بيمارستاني كه دو شبش را تا صبح روي صندلي جير جيري خوابيده باشي، اين خودش نعمتي است.

 

مكاتبات/ چهل و نهمي

 

 

ساعت هفت و ربع پنج‌شنبه است. من دارم براي تو مي‌نويسم و براي تو نمي‌نويسم. براي تو مي‌نويسم چون توي سرم تو هستي، با همان تصوير كه از تو دارم كه نمي‌دانم چه‌قدر تصوير خودت هست. چه‌قدر تصويري است كه من ساخته‌ام، از چيزي كه در سر دارم يا شكل مردهايي كه تا حالا توي زندگي‌ام بوده‌اند. همه‌ي آن‌ها كه آْمدند و رفتند و روي زندگي من تاثير گذاشتند. براي تو نمي‌نويسم چون وقت نوشتن اصلاً به كسي فكر نمي‌كنم، نه به مخاطب، نه به خودم، نه به زمين و نه به زمان. من مي‌نويسم كه بنويسم. براي همين هذيان مي‌بافم و لباس هذياني تن‌ام مي‌كنم. اين‌ها را مي‌گويم تا بداني توي نوشته‌هاي من بايد دنبال چيزي باشي و نباشي. دنبال چيزي باشي چون بي‌شك قسمتي از من و از تو ميان اين كلمات هست و پي چيزي نباشي چون تصويرها سيالند و مدام در حال تغيير. و اين كه من مي‌نويسم اثري از من هست و نيست. اثري از من هست چون من هستم كه دارم مي‌نويسم، من هستم كه اين‌جا روي صندلي نشسته‌ام توي اورژانس بيمارستان بو گندوي غم‌انگيز و اين من هستم كه از ميان جيغ‌ها و ناله‌ها و نجواها و صداي كفش‌ها و لخ‌لخ دم‌پايي‌ها ذهن‌ام را جمع مي‌كنم تا بشود به آن چيزي فكر كنم، كه دل‌ام مي‌خواهد. آن چيزي كه بوي درد و الكل و خون و ادرار ندهد. و اين من نيستم كه مي‌نويسم، چون من از چيزي مي‌نويسم كه نيست. كه بوي درد نمي‌دهد. از دنيايي كه توش آدم تنها نيست و زن غصه ندارد كه مردش نيست يا مثلاً دور است و زن مي‌شود مردي را از دور، حتا خيلي دور دوست داشته باشد و خياليش نباشد كه مرد چي ندارد و خودش چي ندارد.

مكاتبات/ چهل و هشتمي

ميان من و او خيال جريان داشت. ميان من و تو هم. اصلاً من به مرور تبديل شده‌ام به چنين زني. نمي‌دانم هيچ وقت دوباره رابطه‌اي واقعي را شبيه خيلي از آدم‌هاي ديگر تجربه مي‌كنم يا نه. نمي‌دانم اصلاً مي‌توانم آدمي واقعي و عيني را كنار خودم داشته باشم يا نه. خيال من بيرون از من، خارج از تن‌ام و خارج از اراده و اختيارم رفتار مي‌كند و زندگي مي‌كند و بزرگ مي‌شود و من راضي‌ام. مي‌دانم اين سرنوشت من است، من وقتي دارم مي‌نويسم زنده‌ام و وقتي دارم مي‌نويسم مدام دارم خيال مي‌بافم و روزگارم غير اين نخواهد بود. من پاهام روي هواست. روي آب‌ها و ابرها. به زمين برنمي‌گردم، مي‌دانم. هر وقت آمدم روي زمين آن قدر غم و غصه داشتم كه خواستم بميرم و يا مثلا يك جور بخار شوم و ابر شوم و باز بروم آسمان. من نمي‌توانم روي زمين باشم.

 

مكاتبات/ چهل و هفتمي

 

ساعت يك و بيست دقيقه‌ي بعدازظهر است و من ديدم كه دارم توي سرم تو را به نام مي‌خوانم. يعني يك زني توي سر من نشسته، درست بالاي ابروهام، تويِ توي پيشانيم، پاهاش را تاب مي‌دهد، پاشنه‌ي پاهاش جلوي چشم‌هام، تو را صدا مي‌كند، آن طور كه من گردن كج مي‌كردم و دست‌هام را سايبان صورت‌ام مي‌كردم و صدات مي‌زدم. بعد ديدم چه اسم‌ات ناشناس است براي‌ام. نه اين كه غريبه باشد، اسم‌ات يك نامي بود شبيه همه‌ي نام‌ها. همه‌ي سعيدها، حسين‌ها، تقي و نقي‌ها... اسم‌ات كيفيت خودش را نداشت. بعد دل‌ام براي‌ات تنگ شد. براي كيفيت دوستي‌مان و كيفيت آن روزهاي‌مان.

مكاتبات/ چهل و ششمي

امروز غروب تو را ديدم، صدايت را شنيدم و آن جور خنديدنت را كه هوا حبس مي‌شود توي سينه‌ات و رها مي‌شود، تو هم خوابم را مي‌بيني؟

 

مكاتبات/ چهل و پنجمي

ساعت كمي مانده تا ده صبح. امروز مي‌خواهم خانه را تميز كنم. كمي بخوانم، كمي بنويسم، كمي غصه بخورم، كمي بميرم، كمي بنشينم فكر كنم تو حالا كجايي؟ چرا ديگر نيستي؟ كمي ببينم كه اي واي باز دارم براي تو مي‌نويسم. توي جايي كه هيچ كسي نمي‌بيندش، كه تو نمي‌خواني‌اش، باز دارم براي تو مي‌نويسم و اين من را مي‌ترساند و اين من را مي‌رساند به جايي كه بفهمم تو هستي، يك جايي داري نفس مي‌كشي و پشت به نور نشسته‌اي و مي‌شود من خودم را به تو برسانم. كمي بفهمم كه تو توي كره‌ي ماه نيستي و مي‌شود من دست دراز كنم تا به تو برسم و اين غمگين‌ترم مي‌كند.

 

مكاتبات/ چهل و چهارمي

نمي‌شود براي تو ننويسم. مي‌دانم كه اين كار يك‌جور خودكشي است، اما نمي‌شود. بايد اين من را رها كنم، مثل آن جور كه ولش كردم توي خيابان شريعتي تا نامجو براش بخواند

 چنانت دوست مي‌دارم كه گر روزي فراق افتد

تو صبر از من تواني كرد و من صبر از تو نتوانم

و نگاهم پر آب شد و تصوير خيابان كش آمد و آدم‌ها تاب‌ناك شدند و سر خيابان خواجه‌عبدالله ايستادم و به درخت‌ها نگاه كردم كه شاخه‌هاش خشك و لاغر و كشيده بودند. فكر كردم تو كجايي حالا؟ و نامجو مي‌خواند هنوز

قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم

اگر دستم رسد روزي كه انصاف از تو بستانم

خيابان‌هاي تهران ته ندارد. يعني شبيه خيابان‌هاي شهر ما نيست كه سر و ته‌اش شبيه هم باشد. من ايستادم و توي خيابان را نگاه كردم و آدم‌ها بودند و ماشين‌ها و خانه‌ها و ديوارها و درها.... تو از كدام يكي از درها مي‌گذري؟

 

مكاتبات/ چهل و سومي

 

 

 

اگر حوصله داشته باشم از اين كيك قهوه مي‌پزم و دوشنبه كه خانه‌ي ميم مهمانيم مي‌برم.اصلاً چه‌طور است روزي كه تو آمدي من از اين كيك‌ها بپزم و ناهار هم ماهي بپزم، از آن ماهي‌ها كه توي شكمش را با سبزي پر مي‌كنند. ماهي دوست داري؟ بعد تو ببيني كه من چه آشپز خوبي هستم. به همان خوبي كه داستان مي‌نويسم بلدم آشپزي كنم و زن باشم. دوست دارم تو خيال كني من خيلي كاملم.