جستن ميان عشق
اين توصيف يك موقعيت عاشقانه است، با اين كه من بر كسي عاشق نيستم. مثل داستان است. داستان يك زن و يك مرد. زني كه من نيستم و مردي كه هيچكسي نيست. هيچ كسي كه توي واقعيت وجود داشته باشد. نفس كشيده باشد. موهاي نرم مثل برف داشته باشد. صدايش صاف و آيينهمانند باشد. مردي كه توي خانهي زني كه من باشم پا گذاشته باشد. به خنكاي سراميكي ديوار آشپزخانه تكيه داده باشد، برانگيخته شده باشد و با صداي آهسته پرسيده باشد كسي توي خانه نيست؟
اينها فقط چند خطي از داستاني است. داستان زن ميانسالي كه توي آشپزخانه ايستاده، مقابل گلدانها و پنجره و پردهي تور نارنجي و خيره مانده به تكههاي پياز كه توي روغن رنگ ميگيرند و بعد صورتش را برگرداند و نگاهش را ريز كند و منتظر باشد تا عكس توي گوشي تلفنش پديدار شود و توي عكس سرانگشتهاي مرد را ببيند و دلش برود پيش سرانگشتهاي لرزان مرد توي كافهي شهري شمالي در اولين ديدار. انگشتهاي بلند، بلند، بلند شبيه شاخهي درختي نورس. بعد خيال كند مرد مثل درخت جواني است كه رويش برف نشسته. به عكس نگاه كند، به سرانگشتي كه بر خطوط برگي از كتابي كشيده شده و روي كلمهاي ثابت مانده.
اين توصيف يك موقعيت عاشقانه است با اين كه من واقعاً عاشق كسي نيستم، واقعاً عاشق هيچ مردي نيستم. شايد تنم چيزي بخواهد يا حتا دلم بخواهد با كسي، با مردي حرف بزنم. اما عشق.... اين فقط قصهاش است. زن توي قصه فكر كرد چه خوشبخت است، موقعيت حسرتآوري است. مرد زيبا، درخشان، آرام و محزون بود و زن مقابل پنجره و گلدانها و پردهي تور نارنجي ايستاده بود.
امروز خاك گلدانها را عوض ميكنم.