رمان

اما رمان تنها وسیله ایست،که با آن می توان وجود انسانی را با تمام جنبه هایش تشریح کرد،نشان داد،تحلیل کرد، پوست کند.من هیچ فعالیت دیگر روشنفکری را نمی شناسم که بتواند کار رمان را بکند.حتی فلسفۀ وجودی هم نمی تواند.زیرا رمان در ارتباط با همۀ نظامهای فکری نوعی شکاکیت ذاتی دارد.هر رمان طبیعتاً با این فرض آغاز می شود که اساساً گنجاندن زندگی بشری در هر نظامی ناممکن است.در رمان همیشه از وجود چند جواب محتمل به یک سوال واحد آگاهیم.رمان به سوالها جواب نمی دهد:احتمالات را عرضه میکند.

ارزش رمان در این است که جوهر واقعیت را چگونه به آزمون می کشد.آرزوی رمان نویس عرضه کردن معماهاست. تاریخ رمان آیینه ایی از تاریخ انسان است،اما وقتی کافکا وارد شد اتفاقی افتاد...اتفاقی که هنوز کاملا شناخته نیست.معمولا تجدّد را در رمان با تثلیث جویس،پروست،و کافکا می نمایانند.(کلاه کلمنتیس - میلان کوندرا)

حروف

حروف الفبا مرا ساختند / اما / خانه ام را ویران کردند / هر روز صبح / پس از طلوع آفتاب / می دیدم / حروف الفبا را که از پشت پنجره ی ما / به باغ می رفتند / هر روز ظهر / به هنگام ناهار / حروف الفبا را از پشت پنجره / می دیدم / که خسته و نزار / به خانه بازمی گشتند / هر غروب آفتاب / از پشت پنجره / خادمان باغ را می دیدم / که جنازه ی حروف الفبا را / برای دفن به باغ می بردند. ((احمدرضا احمدی))                                                                                                                تقدیم به تاجی جون که دلمون برای نوشته هاش تنگ شده،حروف الفبا رو زنده کن....

مرد

هیچ چیز اطمینان بخش تر از شعور همدلانۀ یک مرد نیست.(اونم مردی که قابل دار باشه:))

*میلان کوندرا*

لازمۀ ارزشمند شدن زندگی فقط یک چیز است:دوست داشتن همدیگر.

قیافۀ آدمها تصویر روحشان است.

مه

                                                                

       

نمی دونم چرا همیشه شایدم گاهی خوابهام یه مدل دیگه یی هستش.پریشب خواب دیدم یه جایی رفتم که توی واقعیت هرگز ندیدمش،خیلی خیلی بلند و مرتفع بود،انگار اگه اراده می کردم به آسمون می تونستم دست بزنم،دور و برم پر از آدم بود اما نمی دیدمشون فقط صدا بودن،بعد از کلی گشتن یهو از یکی از اون صداها پرسیدم من می خوام برای دوستام از اینجا سوغاتی ببرم ولی نمی دونم چی؟؟؟

صدا گفتش:نگران نباش من بهت یه شیشه میدم که توش مه رو بریزی و براشون ببری...


انسان،برای آنکه حافظه اش خوب کار کند،به دوستی نیاز دارد.گذشته را به یادآوردن،آن را همیشه با خود داشتن،شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیٍّت منِ آدمی نامیده می شود.برای آنکه من کوچک نگردد،برای آنکه حجمش حفظ شود،باید خاطرات را،همچون گلهای درون گلدان،آبیاری کرد،و این مستلزم تماس با شاهدان گذشته،یعنی دوستان است.آنان آینۀ ما هستند،حافظۀ ما هستند؛از آنان هیچ چیز خواسته نمی شود، مگر آنکه گاه به گاه این آینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن ببینیم.


از راه هنر نمی توان نان خورد.انواع هنرها زندگی را قابل تحمل تر می کنند،آن هم به شیوه ایی بسیار انسانی.کار هنر (کارتان تا چه حد خوب باشد یا بد فرقی نمی کند) محض رضای خدا،سبب رشد روح شما می شود.توی حمام آواز بخوانید.به رِنگِ رادیو برقصید.قصه بگویید.برای یکی از دوستان شعری بگویید،حتی اگر شعرتان مزخرف از کار دربیاید.پاداشی که به دست می آورید پاداش عظیمی است.بالاخره چیزی آفریده اید.



وقتی زنی بطور کامل با بدنش زندگی نکند،آن بدن برایش بصورت دشمن در می آید.

رؤیاهامان

ما از طریق رؤیاهامان متحد می شویم.رؤیاها جبرانی هستند.آنها آینه ای را در اعماق ضمیر ناخودآگاه فراهم می کنند و اغلب چیزی را که گم شده،چیزی را که هنوز برای تصحیح و تعادل لازم است،باز می تابانند از طریق رؤیاها، ناخودآگاه دائماً تصاویر آموزش دهنده تولید می کند.پس همانند یک قارۀ گمشدۀ افسانه ای،سرزمین وحشی رؤیاها از بدنهای خواب آلود ما برمی خیزد،جوشان و خروشان جاری می شود تا سرزمین مادریِ پناه دهنده ای را برای همۀ ما خلق کند.این قارّه فرزانگی ماست.این سرزمین خویشتن ماست.(زنانی که با گرگها می دوند)


آتش حرکت می بخشد،زمین احساس می بخشد،آب کلام می بخشد،هوا طعم می بخشد

مِه بینش می بخشد،گلها شنوایی می بخشند و بادِ جنوب بویایی می بخشد.

(زنانی که با گرگها می دوند)

ما مانده بودیم


عشق

که در لا به لای گندم

پنهان شده است

کسی نمی داند

چه روزی

چه ساعتی

از لا به لای گندم ها

بیرون می آید

و ما را در خود

جا می دهد

ما

که گم نام تر از

هر واقعه ای هستیم

*احمدرضا احمدی*

*اشک*

در سرتاسر تاریخ بشر،اشکها سه کار کرده اند:ارواح را نزد خویش فرا خوانده اند،آنهایی را که روح ساده را به بند می کشند و اسیر می کنند دور کرده اند،و زخمهای ناشی از معامله های بدی را که انسانها انجام داده اند التیام بخشیده اند.                                                                                                                                     اشک ریختن بخشی از کار رفو کردن پارگیهایی در روان است که انرژی از آنجا نشت کرده و خارج شده است.اشکها ما را آگاه می کنند.اشکها حامی و محافظ ما هستند.اشکهای ما، ما  را از سوختن و خاکستر شدن و به هیچ بدل شدن نجات می دهند. زن باید گریه کند. گریه کردن خوب است،درست است گریه کردن مشکل را حل نمی کند، اما کمک می کند که روند به جای از بین رفتن ادامه پیدا کند.(زنانی که با گرگها می دوند)                                                                من اشک ریختن رو خیلی خوب تجربه کردم و می کنم،همیشه فکر می کردم که چرا بعد از گریه اینقدر آروم میشم، سبک میشم دوباره شروع می کنم، هر چند شروع ممکنه فقط یه حرف باشه،ولی گریه باعث میشه عصبانیتم بخوابه،نفرتم نابود بشه،اما غر میزنم...

اگر به صدای رؤیاهامان، به تصاویر، و به داستانها گوش فرا دهیم-به ویژه آنهایی که متعلق به زندگی خود ما و هنر ما هستند- و به صدای آنهایی که قبل از ما بوده اند، و به صدای یکدیگر گوش فرا دهیم، پیشکشی دریافت خواهیم کرد و حتی پیشکشهای متعددی که آیینی هستند یا جزو آداب روانشناسانۀ شخصی هستند.(زنانی که با گرگها می دوند)

آرزوی نگه داشتنِ اجباریِ عشق به مثبت ترین شکل خود،همان چیزی است که باعث می شود سرانجام عشق برای همیشه بمیرد.عشق بهایی دارد،بهای آن شجاعت است و همان طور که خواهیم دید،بهای آن رفتن به دور دستهاست.  (زنانی که با گرگها می دوند)

*تن ها*

در ایام کهن واژۀ «تنها» به مثابۀ دو واژه تلقی می شد:«تن ها».«تن ها» بودن یعنی یکی بودن کامل،و یگانه بودن،چه به طور اساسی و چه موقتی.این دقیقاً هدف تنهایی است:تن ها بودن.تنهایی به معنی فقدان انرژی یا عمل نیست،بلکه برعکس،موهبتی از هدایای وحش است که از روح به دست ما می رسد.در دوران باستان تنهایِ تعمدی هم تسکین دهنده و هم پیش گیرنده تلقی می شد.از تنهایی به عنوان یک سروش،و راهی برای گوش سپردن به خویشتن درونی به کار می رفت تا پندها و راهنماییهای آن شنیده شود.در غیر اینصورت،شنیدن در هیاهوی زندگی روزمره غیرممکن است.(تکیه یی از کتاب زنانی که با گرگها می دوند)                                                          

گیلاس در باد

هیچ وقت

ندانستیم

که شاخه های شکسته ی

گیلاس در باد

تا چه حد

توان دارند که

به رویای من و تو

صدمه بزنند

شاخه های شکسته ی گیلاس در باد

پس از دیدار من و تو

به جهان سقوط کرده بودند

هر روز صبح

از شاخه های شکسته ی

گیلاس در باد و باران

یاد می کردیم

کبریت نبود که شاخه های شکسته ی

گیلاس را بسوزانیم

اما

ما فراموش کرده بودیم

که در وسعت جهان

مخاطب و سبزی درخت ها را

گم کرده بودیم

من و تو

گاهی می خواستیم

با گرفتن چتری بر سر

در باران جهان را دگرگون کنیم

پس از تولد من و تو

جهان یک سر در

شاخه های شکسته ی گیلاس

گم شده بود

من و تو

هیچ وقت نتوانستیم جهان را پیدا کنیم

پس تو بر سر گیسوان

شکوفه های صورتی گیلاس

آویختی

و من پیرهن هایی به رنگ شکوفه های صورتی

گیلاس پوشیدم.

گاهی در بهار

صدای باد را

همراه با شکوفه های گیلاس می شنیدیم

پنجره را که باز

می کردیم

شاخه های شکسته ی گیلاس

را در زیر پنجره

می دیدیم.

*به امید بهبودیش*((احمدرضا احمدی))

یک آرزو


یکی از بزرگترین آرزوهام داشتن یه توالت بدون مارمولک هستش،نمی دونم مشکل تو نوعه خواستنمه یا هر چی هنوز  به وقوع نپیوسته.از بچگی حس ناخوشایندی ازشون داشتم،از نگاهشون منزجر می شدم به نظرم حیز هستند. موقعی که از جنوب اومدیم به سمت پایتخت مامان اصرار داشت که خونۀ ی ویلایی بگیریم حتی برا اجاره و سرویسشم باید توی حیاط می بود،بازم مارمولکا بودن اما لاغرتر از جنوب و ترسوتر،پیشتشون می کردم می رفتن. خلاصه اینکه من از تفرجگاه،مکان تفکر تا حالا هیچ بهره ایی نبُردم،هیچ مسئله یی رو حل نکردم:) حالا هم که اومدیم شمال دیگه بدتر همچی تپل مُپل و نترس هستن و زل می زنن توی چشام انگار همه ی دنیامو می خوان بدزدن،افکارمو می خونن،تو این هفته با حملۀ سوسکها مواجه شدیم داشتم فکر می کردم چرا مارمولکا این را نمی خورن؟تا از در توالت اومدم بیرون شاهزادۀ بی دمم رو دیدم فیس تو فیس شدیم،از فردا هی برام جنازه بجا می ذاره.

از اینکه جهان نابود شه یا انرژی هسته ایی توی ایران بترکه،یا اون وقت که قرار بود با پیش بینیِ نوستراداموس دنیا کن فیکون بشه،از اینکه روز به روز اقتصاد ما قهوه یی تر می شه،از این تورم سیاهی که داریم،از اینکه روزی بی دندون بشم،یا فقیر بشیم یا اینکه هرگز عاشق نشم اینقد ترس برم نمی داره که پدر بعد از 53 سال داره نماز می خونه چنان وحشت و وهمی منو فرا گرفته که هالی ایی ازش عبور نمی کنه...

قشنگترین گرگ بانوی دنیا بودنت و ماندت متبرک،عزیزم تو پرذوقترین هدیه تولد رو امسال بهم دادی و من کلی حظ کردم شاید باورت نشه اما فوق العاده بود،من کلی تلاش کردم آهنگ ترنج (محسن نامجو) رو اینجا برات پیشکش کنم اما حیف از مغز فندقیم نشد،ببخشید در عوض این تیکه از شعر احمدرضا رو تقدیمت می کنم.

تنت را به شاخه های جوان گیلاس بسپار

از درختان بیاموز که چگونه در پاییز تسلیم باد هستند

و در تابستان تسلیم آفتاب...

دوستت دارم و می بوسمت.


تربیت

می گن بچه ها تربیتشونو از خونواده یاد می گیرن،از مدرسه،از جامعه،از دوستان...اما من تربیتم رو از چیزای دیگه یی یاد گرفتم: از دریا،ماهی ها (می شه توی آب بود اما خیس نشد)،خرچنگها(از زشتی هاست که به لطافت می رسی)،صدفها(چیزای گرانبهای وجودتو پنهان کنی)،عروس دریایی یا مرجان وقتی بچه بودم مچ پای راستمو پاره کرد و بهم یاد داد که محو زیبایی ظاهری نشم خطرناکه،خیلی چیزا از درختان و گلها یاد گرفتم مثل سخت بودن و مقاومت کردن،می تونم گاهی تو خزان باشم،گاهی بهاری و گرم حتی وقتهایی هم باید سرد و یخ بود تا بشه خود خودت باشی.من با همۀ اینها رفیق بودم و حرف می زدم و تربیت می شدم و می شم.

خواستن


مردی
می‌خواهم
قلبش
به اندازه‌ي
آسمان گرفته
 باشد
تا بباریم
دلتنگی هایمان را
بر تن‌های خسته‌ي
دود گرفته‌ي
شهر بزرگ...


                                                                                                                                           از خانمهای عزیزم و گل آقایان می خوام که به این وبلاگ سری بزنید دیدنش خالی از گشنگی نیست مرسی.                  cookman.persianblog.ir

این روزا همش دارم به این چیزا فکر می کنم،که اگه من جای اون بودم با مشکلاتی که داره چه می کردم؟ یا جای اون یکی بودم چی می شد؟؟؟ یا حتی اگه فلانی جای من بود چی کار می کرد؟؟چه روشی رو پیش می گرفت؟؟؟ هی مدام جابجا می شم توی این گودال خیالات... می دونم که می خوام به خودم برسم،نزدیک شم،بشناسمش ولی لامصب راههای رسیدن به خدا زیاده اما به خود!!!...

به کجا رفته اند



به کجا رفته اند

آن دخترانی که سراسیمه در ازدواج دفن شدند

آیا

لبخند آنان را در آینه ی غروب

به یاد داری؟

کوچه ی خلوت

شنیدن صدای دو سه پرنده

که در جهیزیه آن دختران مخفی شده بودند

ما را

به فصلی می رساند

که در حدس ما

در تقویم نبود

چه زود آن دختران

در ماتم و خوشه های انگور

دفن شدند

یکی حلقه طلا را در چاه آب انداخت

یکی حلقه طلا را برای مُردن نوشید

آنان که هنوز زنده مانده بودند

روی خاکسترهای گرم

نشسته بودند

انتهای کوچه را نگاه می کردند

که دامادان

بازگردند و به خانه بازگردند.


((احمدرضا احمدی))

ياد

 

امروز داشتم از کلاس برمی‌گشتم توی یه کوچه، دختر و پسري دبیرستانی دیدم که با ترس به این‌ور و اون‌ور نگاه می‌کردن و با هم حرف می‌زن، یكهو یادم اومد که من هیچ وقت این ترس‌ها یا نامه‌هایی که شبيه موشك درست مي‌كردن وبه سمتِ هم می‌انداختن یا مكالمه از تلفن سکه‌ای كه فقط 3 دقیقه مي‌شد با هم حرف بزنن یا حتی عشق اول رو تو زمان جوونی تجربه نکردم.

این رو خوب می دونم که جوونی دیگه برنمی‌گرده و من هنوزم نمی‌دونم عشق یعنی چی؟؟؟

بعضی وقتا فکر میکنم اگه عاشق می‌شدم می‌تونستم بنویسم. آخه همیشه می‌گن عاشقا خیلی خوب می‌نویسن. شاید یکی از دلایلی که خواستم bf داشته باشم همین بود، چون هميشه می‌خواستم بنویسم. اما هنوز مردی پیدا نشده که این حس رو در من زنده کنه. حتی اون آدم اولی که فکر می‌کردم عاشقش هستم و نبودم می‌خواست چيزي رو در من بیدار کنه که برام مهم نبود، و من همچنان مثلِ گذشته موندم.

گاهی اوقات حس عاشقی رو توآهنگِ جزیره‌ي سیاوش قمیشی پیدا می‌کنم كه مي‌خونه

 ﻣـﻦﻫﻤـﻮن ﺟﺰﻳﺮه ﺑﻮدم

‫ﺧﺎﻛﻲ و ﺻﻤﻴﻤﻲ و ﮔﺮم

‫واﺳﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺎزی ﻣﻮﺟﻬﺎ

‫ﻗـﺎﻣـﺘـﻢ ﻳـﻪ ﺑـﺴﺘﺮ ﻧـﺮم

...

نمی دانم موچینم را

کجا جا گذاشته ام

باید ابرو وانم را بردارم

چون به مهمانیِ گلهایِ شمعدانی دعوت شده ام...

دل درد بانو

امروز کتابِ نامه های غلامحسین ساعدی به طاهره کوزه گرانی رو خوندم، الان ساعت 8:37 دلم عجیب گرفته، دارم به غلامحسین و طاهره فکر می‌کنم، همیشه این یه سؤال بوده برام چرا آدما عاشق می‌شن؟ که رنج بِبَرن؟ این  رنج کشیدن چه فایده ای داره؟ بعد دیشب توی فیس بوک از وودی آلن خوندم که بطور خلاصه چه عاشق بشی و چه عاشق نشی رنج می‌کشی، شادی هم رنجه. دیدم راست می‌گه همه چی شامل رنج مي‌شه، چند وقتی دنبال اینم که خودمو شاد کنم اما هر چی بیشتر تلاش می‌کنم به نتیجه نمی‌رسم...توی این مدت یه چیزی سر گلوم گیر کرده نمیاد بیرون. من هیچ وقت یاد نگرفتم چرک گلومو خارج کنم، یعنی اَخ تُف کردن رو بلد نیستم، هر چی تمرین هم کردم هی هی عُق زدم اما اونی که باید می‌افتاد بیرون همون تو موندش، دلم می‌خواد خیلی چیزای وجودمو مثل اخ تف بریزم توی جوبایی که موشا هی رد می‌شن تا دیگه اثری ازشون نمونه. عاشق شدن، نشدن، دوست داشتن، خوب بودن، احترام گذاشتن، ارزش نهادن، دیدن، بوئیدن، شنیدن...همه‌ي این‌ها شامل رنج بُردن می‌شه     پس ما همش داریم توی زندگی رنج می بریم؟!

امروز غروب به مدت دو ساعت نشستم و کتابِ احمدرضا احمدیُ با صدایِ بلند خوندم،فکر میکنم چند سالی بود که به ساعت کتاب نخونده بودم،نمیدونم این کتاب چی داشت که محو شدم،نوشته هاش مثلِ متافیزیک بودن...بعد خواستم بعضی از شعرها رو بنویسم اما دیدم همش خوبِ بهتره کتابُ برا خودم هدیه بخرم...

*جهان*

در این ساعت از شب

به خواب رفته است

هنوز

شیر گاوها را

ندوشیده اند

هنوز

برای کودکان لالایی

نخوانده اند

هنوز

زن در کنار آینه

گیسوان مرطوبش را

شانه

نکرده است

هنوز

دریا از تلاطم

نیافتاده است

هنوز باران بر زنبق ها

نباریده است

جهان

در خواب است

فقط صدای کودک همسایه

است

برای خوردن شیر

از خواب بیدار

شده است.

چقدر؟چند؟

-یک دَرِ قدیمیِ کهنه چند بار به هم می خورد؟

-فرق می کند:تا شما چقدر آن را محکم به هم بزنید!

-در یک قرص نان چند پاره وجود دارد؟

-تا شما چقدر آن را کوچک ببُرید!

-در یک روز چقدر خوبی وجود دارد؟

-همان اندازه که خوب زندگی می کنید!

-در وجودِ یک دوست چقدر محبت وجود دارد؟

-همان قدر که شما به او محبت می کنید!

(سیلور استاین)