مشق نوشتن
"من"
من شبيه يك خانهام، با پنجرههايي رو به خيابان و پر از آدم. اصلاً من خانهاي هستم در استانبول، با ديوارهاي نم گرفته و پنجرههايي كه حفاظهايي با ميلههاي ظريف و شكمهاي برآمده دارد و چند گلدان گل، مثلاً گل شمعداني. من در يك كوچهي پر شيب هستم كه انتهايش به دريا ميرسد و هر روز صبح با صداي مرغهاي دريايي نفسم تازه ميشود. من خانهام و ريشه در زمين دارم، در شهر، و هوا و نور از دريچههايم داخل ميشود و در من خانوادهاي نيست. دوست ندارم در خانهاي كه من باشم، خانوادهاي زندگي كند. دوست دارم در من فقط زني تنها زندگي كند. زن كمي غمگين باشد و بلد باشد خوب گريه كند و خوب بخندد و گاهي بيايد لب پنجرههاي من بنشيند و آواز بخواند، مثلاً گلنار را بخواند و آه بكشد و آهش شبيه پرنده پرواز كند برود بنشيد سر شانهي مردي كه موهاي سفيد دارد و انگشتهاي بلند مرتعش. و مرد در يك خانهي ديگري باشد، نه شهري ديگر، مردي توي خانهاي باشد چند خيابان آن طرفتر و آه زن از دريچههاي من بگذرد برود بنشيد سر شانهي راست مرد و آه روي شانههاي مرد اين پا و آن پا كند و نوك بزند و از شانههاي مرد دانه برچيند. مرد دست ببرد، آه بپرد برود بنشيد سرانگشت نشانهي مرد، اهلي او شود، مرد آه زن را با خودش ببرد توي خانهي خودش و آه زن توي آن خانه بال بال بزند و مرد حواسش باشد، پنجرههاي خانهاش را باز بگذارد. من كه خود خانهام، ميدانم بايد دريچهها هميشه باز باشند و پردهها كنار باشند تا نفس و آه و آرزو و افسوس از خانهاي به خانهاي پرواز كند و از قاب پنجرهها بيايد و برود. مرد هم اين را بداند، نه كه آه زني را كه صاحب من است، بگيرد بيندازد توي قفس كه هي برايش گلنار بخواند. بعد مرد بيايد بنشيند لب پنجره، دستش را بگيرد سمت شرق، همان طرفي كه من هستم، آرام بگويد "زن" همين را بگويد و فوت كند سمت شرق تا باد كلمه را كه آغشته به لبهاي مرد است و آغشته به ريشهاي سفيد نرم مرد است، بياورد برساند به دريچههاي من و من گشوده و پذيرا باشم و زن در من كلمه را بگيرد، بيندازد گردنش، بياويزد بر نرمهي گوشش، كلمه را بپوشاند بر تنش، كلمه را بگذارد لاي موهاي سرخ كوتاهش و از دريچههاي من نگاه كند و نگاه تا چند خيابان برود و كوچههاي پر شيب را طي كند و بازارها و كافهها را، و از ميان آدمها بگذرد و از تونل قطار شهري بگذرد و از روي پل و از ميان ماهيگيرها و از جلوي چشمهاي برآمدهي ماهيان صيد شده عبور كند و شكار مرغهاي دريايي نشود تا برود بنشيد بر صورت مرد، بر چشمهاي مرد، بر لبهاي نيمه بازش و تاروپود پيراهنش و كف دستهاي بزرگش و موهاي انبوه تنش و نگاه، قلب مرد را بشكافد برود توي تنش، جاري در رگها و نگاه، مرد را صدا كند تا مرد بيايد، از راه بگذرد، از آب بگذرد، بيايد به من برسد، بيايد درون من.