درباره ادبیات

 

فهمیدنی‌ها همیشه از دور می‌آیند*

من با نوشتن می‌فهمم. من با نوشتن می‌بینم. عیناً مثلِ آنچه با خواندن می‌کنم . با خواندن اما بهتر‌ می‌بینم. فهمیده‌های ما درخوانش فهمیده ترمی‌شوند. فهمیدنی‌های خوانش می‌شوند. فهمیدنی‌های خوانش دیدنی‌های خوانش‌اند. انگار آن‌کس که می‌نوشته و ما می‌خوانیمش، با نوشتن می‌فهمیده است. و ما آن فهمیده را اینجا فهمیده‌تر می‌بینیم.
در کودکی پسرِکوری بوده‌ام. پسری بودم که نمی‌دانستم، و نمی‌دانستم که نمی‌دانم، یعنی به دانستن فکر نمی‌کردم. نادانی یعنی همین. نادان بودم. تنها آن وقت‌هایی می‌دانستم، یا می‌توانستم بدانم، که می‌نوشتم. و این، کم اتفاق می‌افتاد. جز وقتِ انشاها.
اولین دانستن‌ها را با نوشتنِ ِانشا شناختم، با نامه‌ها، با روزنامه‌ها، دیواری‌ها، مبارزاتی‌ها. عطشم زیاد شده بود، برای همه می‌نوشتم، نه فقط برای همکلاسی‌ها، کم‌کم برای هرکس ازهمه‌جا انشا می‌نوشتم. از مدرسه‌های دیگر، ازخانواده‌های دیگر. بیشترکه می‌نوشتم بیشترمی‌فهمیدم، گاهی هم باهم می‌فهمیدیم (برای خواهرانم، دوستانِ خواهرانم، و دوستِان ِدوستانِ خواهرانم).
مشغلۀ انشا مشغلۀ فهم شده بود، و مشغلۀ کشف، که می‌کردم  و یا نمی‌کردم.

اول‌ها هرچه بیشتر می‌فهمیدم کمتر می‌دیدم. روزی آمد که دیدم که باید ببینم. باید بیشتر ببینم، که آن‌چه در کلاس می‌خواندم  چشمی برایِ دیدن بود، اما دیدن نبود. دیدن را در مطالعه آموختم، درخوانش. چشم‌های مرا خوانش باز کرد، حتی وقتی روی کتاب بسته می‌شدند. و می‌خوابیدند. چشم‌هایی بودند که بسته می‌شدند، ولی می‌دیدند، حتی در خواب. در بیداری‌هم  خوانش‌های من ازسطر جلوتر می‌رفت، چون سطر بعدی را همیشه حدس می‌زدم.  و حدس، عادتم شده بود: روی سطری که بودم سطری را که با من نبود حدس می‌زدم اگر چه گاهی با آنچه می‌خواندم نمی‌خواند، من ولی با حدس‌های خودم می‌رفتم و این کم‌کم مکانیسمِ دیدنِ ِمن می‌شد. یعنی حدس‌های من ذخیره‌ای برای فهمیدن‌هایِ من می شد. پس می‌نوشتم در واقع!

 معذالک خیلی دیر آموختم که بی خوانش، نویسش به ادعا می‌ماند، بی‌مایه. خوانش، مایه است. و ادعای نوشتن‌هم در مایه‌های نوشتن تظاهر می‌کند. وگرنه، در تظاهرِ لغت‌ها چیزی جز ظاهرلغات نمی‌مانَد. خودِ کلمه. من این مکانیسمِ فهمیدن و دیدن را (دیدن و فهمیدن را) در کودکی از الاغم آموختم. پدرم برای من خری خریده بود، که دوستش داشتم - گرچه گاهی هم، به شیوۀ تربیت کودکان و بزرگانِ آن عصر، می‌زدمش - با چوب، با سیخ،  و یا هر چیزِ دیگر- و یادِ آن امروز مرا سخت می‌آزارد. (پسره‌ی احمق!).
خرِمن همه چیز را با گوش‌هایش می‌فهمید. و با گوش‌هایش می‌گفت، دراز. و با من با گوش‌های درازش رابطه‌هائی دراز برقرارمی‌کرد. کلمه‌ها برای من مثل گوش‌های خرم برای خرم بود که در جهاتِ بسیار، بسیار تکان می‌خوردند و هر تکانِ تازه درجهتی تازه حرف تازه‌ای می‌زد. و با او از حرف پُرمی‌شدم. و برای من خر ِ من مفهومِ خرمن بود ، مفهومی از خرمن ، پر از حرف و تهی از حرف. گوش‌های او چیزهائی می‌دانست که من نمی‌دانستم. حرف‌هائی به من می‌گفت که هیچکس به من نمی‌گفت. تکان که می‌خوردند جهت‌های هوائی بهم می‌ریخت و او کلمه‌هایش را از هوا می‌گرفت. کلمه‌ها هوائی بودند. خر ِمن هم، دیگر، چندان زمینی نبود.
سال‌ها بعد، وقتی‌ که شمس تبریزی  می‌خواندم، درقصۀ  "مناظرۀ دوعارف" خواندم که:
عارف اول -  آنکه بر خر نشسته و از دور می‌آید به نزد من آن خدا است
عارف دومی -  به نزد من خرِ او خداست
 با خود گفتم عجب ! و اندیشیدم که پس :      
در خوانش ِمتن، فهمیدنی‌ها همیشه از دور می‌آیند.

نورماندی ، مارس ۱۹۹۵     
یدالله رویایی

* فصلنامۀ "سینما و ادبیات"، تهران ، بهار ۱۳۹۱

@Yadollah_Royai

درباره‌ی ادبیات

هيچ چيزي به اندازه‌ي خواندن پروست نمي‌تواند من را از خودم دور و به خودم نزديك كند، هيچ چيز مثل پروست نمي‌تواند من را وادار به نوشتن و هراسان از نوشتن كند و هيچ چيزي مثل پروست نمي‌تواند ذهن من را تازه و كهنه كند. اين تعارف نيست يا بازي با كلمات، چيدن معاني متضاد كنار هم براي ايجاد ريتم و آهنگ. آن‌چه مي‌گويم عين حقيقتي است كه احساس مي‌كنم، عين عمل واقع. پروست با مدام عميق شدن و شكافتن و پيش رفتن و كشف معاني پيچيده در ساده‌ترين اتفاقات، چيزها، پديده‌ها و اشياء يا حتا خوردني‌ها،‌ بوها و هر چيزي كه بشود در جهان نامي روي آن گذاشت، ذهنم را آماده مي‌كند براي ديدن و شنيدن هر آن چيزي كه به ديدن نمي‌آيد و قابل شنيدن نيست و اصلاً قرار نبوده كه به كار نوشتن هم بيايد. وقتي پروست مي‌خوانم مي‌بينم دنيا چه پر از شگفتي است و چه قدر موضوع هست براي يك عمر غرق شدن در آن‌. از طرفي وقتي مقابل جهان حيرت‌انگيزي كه پروست مي‌سازد مي‌ايستم، وقتي قدرتش را در توصيف و تصوير پديده‌ها مي‌بينم، وقتي هوش و سواد و تسلطش را بر فلسفه و هنر و تاريخ و سياست و هر چيزي كه تنها دانستن يكي از آن‌ها مي‌تواند از آدمي نويسنده‌اي قهار بسازد، مي‌بينم، فكر مي‌كنم عمري دگر ببايد بعد از وفات ما را تا بشود حتا يك پاراگراف شبيه پروست نوشت. و اين آگاهي به ناتواني از آن چيزهايي است كه من را فلج مي‌كند تا نتوانم چيزي بنويسم.
پروست من را در خودم فرو مي‌برد، زمان را كند و كشدار مي‌كند، آن قدر كه بتوانم مدام با خودم در گفت‌وگو باشم، مثل زماني كه عاشق سين بودم و در گفت‌وگويي مدام با او به سر مي‌بردم. اين عشق نبود يا كه حداقل عشق به سين نبود كه چنين توانايي در من ايجاد كرده بود. سين و موضوع دوست داشتنش تنها سيم ارتباطي من با خودم بود، آن چيزي كه من را براي نديدن واقعيت دوروبرم فرو مي‌برد در خودم، در پناه خودم تا با سايه‌ام بر ديوار حرف بزنم. حالا ادبيات دارد اين كار را براي من مي‌كند، خطوط نوشته‌هاي پروست آن جاده‌اي است كه من را به خودم مي‌رساند.
پروست من را از خودم بيرون مي‌كشد، آن قدر كه هر آن چه بيرون از من جريان دارد را ببينم، حرف‌هاي ناگفته‌ي آدم‌ها را بشنوم و چيزهاي پنهاني را روشن و واضح مثل كف دست جلوي چشمم بگيرم. آن قدر متمركزم مي‌كند و ذهن وسواسي و مشوشم را آرام مي‌كند كه بتوانم ساعت‌ها بنشينم و به رفت و آمد مورچه‌ها نگاه كنم و همه‌ي جزئيات اين حركت مداوم را ببينم و به خاطر بسپارم.
پروست مدام ذهنم را هم مي‌زند. مدام از درون دالان‌هاي طولاني و پيچ‌ در پيچ، از ميان برج و باروهاي عظيمي كه از جنس كلمات مي‌سازد و بالا مي‌برد، مي‌گذراندم تا هر دم چيزي جديد و كهنه كشف كنم، جديد از اين حيث كه كسي تا ‌به حال درباره احساسي انساني شبيه عشق، شبيه فقدان، شبيه حسادت، شبيه تنانگي، ... اين‌طور كه پروست نوشته، ‌ننوشته و نديده و نگفته و ندانسته و كهنه از اين بابت كه تمامي اين چيزها عمري است در من و با من است. همه‌ي اين خواستن‌ها و نتوانستن‌ها و داشتن‌ها و نداشتن‌ها و از كف دادن‌ها و همه‌ي آن چه مربوط به نوع بشر مي‌شود به قدر تاريخ ماقبل من و پس از من با من بوده.
پروست را يك طوري مي‌خوانم كه نخواهم تمام شود، كه نخواهم تنها منبع خوشي، تنها پناهگاه امني را كه دارم از دست بدهم. مي‌خواهم پروست براي من هميشه شگرف و كشف ناشده و تازه بماند. كه مي‌دانم مي‌ماند حتا اگر عمرم كفاف دهد تا دوباره و چندباره بخوانمش. مدت‌ها بود گذاشته بودمش كنار، مدت‌ها بود كه اصلاً كتاب نمي‌خواندم، حالا چند وقتي است برگشته‌ام به خودم و باز آن تازگي و آن شادي و حزن توام را حس مي‌كنم و باز عاشق پروست شده‌ام، درست مثل زني كه بر مردي عاشق مي‌شود،‌ درست مثل خود پروست كه با خاطره‌ي مرده‌ي معشوقش آلبرتين دست به يقه بود و مشغول، من هم پروست را همين‌طور زنده و نزديك و عزيز كرده مي‌بينم.

درباره‌ي ادبيات/ پانزدهمي

نوشتن مهمتر از جراحی پلاستیک صورت است.
فاطمه مرنیسی
نوشتن را هر روز به کار برید. پوست شما به خاطر خاصیت عالی نوشتن از نو ساخته می شود! از لحظه­ای که بیدار می­شویم نوشتن فعالیت بافت­های سلولی را ارتقا می­دهد. با اولین علامتی که روی صفحه سفید کاغذ می­گذارید، کیسه­های زیر چشم­تان بلافاصله محو شده و پوست صورتتان از نو تازه می­شود و تا ظهر به بهترین حالت باقی می­ماند. نوشتن با ترکیبات فعالش به بازسازی پوست کمک می­کند و در آخر روز خط صورت­تان کم­عمق­تر شده و چهره­تان دوباره شاداب می­شود.
باید خاطر نشان کنم که نوشتن بهترین دارو برای درمان انواع بحران­ها و چروک­هاست. تنها چیزی را که مداوا نمی­کند موی سفید است...
روزی یک ساعت هر چه که می­خواهید بنویسید. حتا نامه­ای به  شرکت برق محله­تان به آن­ها بگویید که چراغ جلو منزل­تان سوخته است. نمی­توانید تصور کنید که این تمرین روزانه چه اثری روز پوستتان دارد! خط­های گوشه­ی دهانتان از بین خواهند رفت، خطی که در اثر گره کردن ابروانتان به وجود آمده کم کم ناپدید می­شود و چشمانتان درشت­تر خواهد آمد.
نمی­دانم آیا متوجه شده­اید که مثلا نوال سعداوی، هنان الشیخ، آشیا جبار و لیا بدر چقدر جوان، پرانرژی و پرجلا به نظر می­رسند؟ زیبایی موها و تلالو چشمانشان! باید بگویم که نوشتن معجزه می­کند. نوشتن مساوی است با تمام کرمهای بازسازی پوست و انرزی ساز.
نوشتن موثرترین و ارزانترین جراحی پلاستیک صورت در کشورهای عربی است. در این کشورها از نظام­های سیاسی گرفته تا آلودگی ایدوئولوژی و فضای اقتصادی همه با هم هم­پیمان شده­اند تا پیری زودرس برای زنان به بار آورند: هفته­ای یک بار اعصاب آن­ها خرد می­شود، ماهی یکبار دچار حمله قلبی می­شوند، از بیست سالگی حداقل سالی پنج چروک در صورت زنان اضافه می­شود.
...
محکم جای خود را حفظ کنید، بخصوص قلمتان را محکم نگه دارید، زیرا کسانی هستند که می­خواهند آن را از شما بربایند!  فراموش نکنید : نوشتن بهتر از کرم تقویت کننده پوست است.
 
 
مرنیسی، فاطمه(1379) . نوشتن موثرتر از جراحی پلاستیک صورت است. ترجمه: سیمین مرعشی. در جنس دوم(مجموعه مقالات). جلد 6و7. به کوشش نوشین احمدی خراسانی. تهران:توسعه
 
انتخاب از فروغ عزيزي

درباره‌ي ادبيات/ چهاردهمي

بانو و سگ ملوس را خواندم. هميشه فكر مي‌كردم چخوف چي دارد كه اين طور براي من تكان دهنده است؟ زبان ساده و موضوعات نه چندان پيچيده‌ي نويسنده‌اي كه نمي‌خواهد دنيا را تكان بدهد و گره‌هاي هستي را باز كند، قاعدتاً نبايست اين‌طور من را منقلب كند. در آثار چخوف خبري از جملات پر شكوه به سبك رومن رولان يا تعهد گوركي‌وار نيست. چيزي كه در مواجهه با چخوف من را بي‌نهايت تحت تاثير قرار مي‌دهد، هوش غريبش است. در بازخواني بانو با سگ ملوس بيش از پيش به نگاه تيز و هوشمندانه‌ي نويسنده پي بردم. بانو با سگ ملوس تنها روايت‌گر تغيير شخصيت زن و مرد داستان نيست. بلكه چخوف براي همه چيز، ساختمان‌ها، اشياء، كوه و دشت و طبيعت شخضيت ساخته و همه‌ي عوامل داستان آغشته‌اند به قصه‌ي زن و مرد، رابطه‌شان، عشق‌شان و ترديد‌شان. چخوف بي آن كه براي ساختن شخصيت‌ها مكثي بكند و تغييري در سرعت روايت به وجود بياورد، كاري كه در ميان نويسنده‌هاي كلاسيك معمول است، شبيه نقاشي چيره‌دست، بله دقيقاً شبيه صورتگري ماهر با يكي دو حركت قلم شخصيت را ساخته، شايد اوج شخصيت‌پردازي‌اش وقتي باشد كه زن و مرد را در سالن نمايش كنار هم قرار مي‌دهد، از كارمندهايي كه مدال دولتي بر سينه دارند و نوجواني كه توي راه‌روي سالن ايستاده، مي‌گويد و به همين سادگي و به همين سختي، شخصيت آدم‌هاي فرعي داستان و موقعيت و جغرافياي داستان را مي‌سازد. چخوف حقيقتاً من را به گريه مي‌اندازد، اشك شعف به چشم مي‌آورد آقاي دكتر. 

درباره‌ي ادبيات/ سيزدهمي

تنها يك چيز غير از نوشتن هست كه نجاتم مي‌دهد. كه من را غرق نور و شادي مي‌كند. كه از توي چاه عميق تاريك اندوه درم مي‌آورد و مي‌نشاندم روي تپه‌هاي سرسبز روشن، جايي كه هواي سبك در جريان است. و آن توجه به اشياء است و ريز شدن روي حركات تنم. اصلاً نوشتن به خودي خود براي من چيزي ندارد، حتا قصه گفتن و داستان‌سرايي، بله من يك خائن به ادبيات هستم. نوشتن براي من پناهگاه است، نوشتن وقتي صرف ساختن تصويري از يك ليوان مي‌شود يا توصيف تابش نور بر طرح قالي ميان هال، نوشتن وقتي قرار است ابزاري باشد تا تن خودم را تصوير كنم، شبيه نقاشي كشيدن، شبيه طراحي با ذغال روي كاغذهاي كاهي بزرگ، هر چيزي كه بتواند حواسم را متمركز كند روي خودم و اشياء ساكت اطرافم، براي‌ام نجات بخش است. چيزي كه مرا از هياهوي دنيا دور كند و خطوط پيچيده را محو كند و دنيا را براي‌ام ساده كند، طرحي با چند خط باريك و پهن، تاريك و روشن و تمام. 

درباره ادبیات/ دوازدهمي

لطفاً اطلاع رساني كنيد


درباره ادبیات/ يازدهمي

 حال من خوب است. شبيه پنجره‌هاي باز پر نور، توي تن‌ام آفتاب و هوا جريان دارد. صبح با بغض بيدار شدم. فكر كردم اين چه عادتي است گلوي من دارد؟ اين اشك‌ها چرا هميشه پشت پلك‌هام موج مي‌زنند؟ شبيه حركت آرام آب پشت موج شكن‌هاي سنگي. بلوك‌هاي عظيم سنگ، پوشيده از ماسه و صدف‌هاي تو خالي و خزه‌هاي سبز تيره و روشن. فكر كردم چرا توي سرم هميشه خاطره‌ي دريا دارم؟ چرا شب‌ها خواب ماهي مي‌بينم؟ چرا دهانم هي شور مي‌شود؟ 

بعد غلت زدم در صدف تنهايي‌ام. آن وقت صبح خيال مي‌كردم بستر من صدف خالي يك تنهايي است و... كتاب را از پاي تخت برداشتم، گذاشتم بر صورتم. كاغذ خنك است و بوي خوبي مي‌دهد. آن‌قدر خوب و مهربان و نرم است كه آدم يادش مي‌رود هر برگش چكيده‌ي جسد درخت‌هاي جنگل است. حالا هم هيچ نمي‌خواهم به اين فكر كنم، آيا من خاك بر سر و خودخواه هستم؟ 
"
پيرامون ادبيات" را مي‌خوانم. كتاب كه مي‌خوانم بغض‌ام يادم مي‌رود. تنهايي برام عزيز مي‌شود و مي‌خواهم تمام نشود. گاهي كتاب كه مي‌خوانم احساس بي‌نيازي مي‌كنم. "استغناء"، هيچ چيزي از دنيا نمي‌خواهم، حتا دو تا صندلي چوبي هم نمي‌خواهم. خيال مي‌كنم يك سياره‌ي گم‌نامي هستم غرق در كبودي آسمان، خيلي خيلي بعيد. دست هيچ كسي به من نمي‌رسد. در خيال هيچ كسي نيستم و در خيالم كسي نيست. مجرد و منفرد، آن بالاي خيلي بالا مي‌درخشم، آن قدر كه خودم را روشن كنم. اين حال را دوست دارم. آن جا كه هستم نه ترسي هست نه آرزويي، نه عشقي نه نفرتي. فقط خودم را مي‌بينم و مدام خودم را پيدا مي‌كنم و در خودم پيش مي‌روم
وقتي كتاب مي‌خوانم، گاه‌اكي مي‌بينم خيال‌ام نزديك خيال كسي بوده كه عزيز و بزرگ‌اش مي‌دارم، گاه‌اكي مي‌بينم رويام، روياي داستايوفسكي بوده يا دوراس يا سيلويا پلات يا وولف، آن وقت خودم را دوست مي‌دارم. مي‌خواهم خودم را در آغوش بگيرم و ببوسم، دست بكشم بر موهاي‌ام و بگويم تو چه نازنيني هستي
پيش آمده گاه كه آدم‌ها از توي كتاب درآمده‌اند، دست مرا گرفته‌اند با خودشان برده‌اند يك جايي كه جايي نيست. كه توي هيچ خيالي نيست، توي هيچ خوابي يا واقعيتي. فقط در سر و جان من است. تنها كافي است خودم را تسليم كلمات كنم. روياي كلمات را باور كنم تا آن‌ها در دنياي خيال را بر من بگشايند. دنيايي كه خيال است و خيال نيست. رويا است چون رخ نداده و واقعيت است چون كلمات از آن مي‌گويند و تنها شاهد آن جهان، كلمات هستند و آن دنيا هيچ جور ديگري وجود ندارد.  
حالا اين‌طورم، روشن و خوب و پاك. سياره‌اي كه توي آسمان باد آن را اين طرف و آن طرف مي‌برد.

درباره ادبیات/ دهمی

به اعتقاد گلشیری از الگوهاي ساختاري در شعر سکوت تقابل و تناسب است. تقابل به معني متضاد بودن مفاهيم است. كلمات مثل مرگ و زندگي... عباراتي كه هم به طور حقيقي و هم به لحاظ اعتباري در نزد خود شاعر، با هم در تضاد هستند. حال همين عناصر متضاد مي‌تواند با هم نسبت داشته باشند. مثلاً در اين بيت از حافظ:
همان كه ساغر زرين خور نهان گرديد
هلال عيد به دور قدح اشارت كرد
نهان گشتن و اشارت كردن دو مفهوم در تضاد با هم هستند. پيدا و نهان. از طرفي رندي شاعر در اين است كه رفتاري متضاد هم نشان ما مي‌دهد. با ديدن هلال ماه و آغاز عيد فطر، روزه‌دار دست به خمره مي‌برد و ساغري مي‌زند. يعني اتفاقي در تضاد با رفتار معهود روزه‌داران. در اين بيت هم تقابل كلمات را داريم و هم تقابل مفهوم
در شعر "ترا من چشم در راهم" سطر ترا من چشم در راهم شباهنگام
سطر محوري شعر است كه از روي آن مي‌توان عناصر متضاد و متناسب را كشف كرد. من و تو دو عنصر متضاد شعر هستند. شباهنگام محدوده‌ي زماني است كه راوي در آن ازچگونگي واقعه (انتظار كشيدن) سخن مي‌گويد. در ادامه تمام عنصر شعر در ارتباط با مفهوم منِ راوي است. وقتي شاعر مي‌گويد "كه مي‌گيرند در شاخ تلاجن سايه‌ها رنگ سياهي" در واقع درون راوي است كه رفته رفته در انتظار رنگ سياهي مي‌گيرد. اما در سطر "شباهنگام، در آن دم كه بر جاده دره‌ها چون مرده ماران خفتگانند..." 
جاده نه مربوط به منِ راوي است و نه مربوط به "تو" مخاطب. بلكه محدوده‌ي مكاني است كه واقعه در آن به وقوع مي‌پيوندد. پس در نهايت جاده هم مربوط به منِ راوي است
در واقع مي‌خواهيم نتيجه بگيريم كه تنها آوردن عناصر متضاد در كنار هم نيست كه شعر را به سخن مي‌آورد. توجه ارتباط اين عناصر و حركت شعر در محدوده‌ي زماني و مكاني و توجه به ضرورت‌هاي شعري در درون همين محدوده‌هاست كه شعر سكوت را مي‌سازد. تعادل ميان محدوديت‌ها و ضرورت‌ها و ميل به رهايي.

درباره ادبيات/ نهمي

در ستايش شعر سكوت/ قسمت چهارم

پيش‌تر گفتيم گلشيري شعر سكوت را از دو وجه مورد بررسي قرار مي‌دهد يكي از لحاظ زبان و ديگري ساختار
ساهتار در شعر سكوت:
كليّت شعر از اجزاء مختلف تشكيل شده كه هر كدام از اين اجزاء هم به تنهايي و هم در رابطه‌ي با هم ساختمان شعر را مي‌سازند. آجرهاي سازنده‌ي ساختار شعر همان زبان مكتوب، زبان ملفوظ، نحوه‌ي بيان و لحن شاعر است. هم‌چنين شخصيت‌هاي درون شعر، فضايي كه اتفاقات در آن مي‌افتد، راوي و وقايع درون شعر، همه با هم كليِت شعر را كه در نهايت مبين نوع نگرش شاعر است، مي‌سازند
ساختار شعر در شعر نو و شعر معاصر بر اساس چند الگو شكل مي‌گيرد. يكي الگوي قصه.
به نظم در آوردن افسانه‌ها و داستان‌ها يكي از الگوهاي كهن شعر فارسي است. شاهنامه يا منظومه‌ي ليلي و مجنون و خيلي‌هاي ديگر از همين دست است. شاعران معاصر هم  آثاري اين چنيني دارند، مثلاً آرش كمانگير اثر سياوش كسرايي. بر اساس اين الگو توالي اتفاقات بر اساس نحوه‌ي قصه‌گويي سنتي است و ترتيب اتفاقات را نه شعر كه قصه تعيين مي‌كند. پس قصه است كه سخن مي‌گويد و نه شعر، از اين جهت مسلماً شعر قصه‌پرداز از اين گونه نمي‌تواند شعر سكوت باشد. در اشعاري كه ساختاري بر پايه‌ي قصه دارند، چند رويكرد مي‌بينيم. يكي شعري كه روايتي كهن را تعريف مي‌كند، قصه‌اي شناخته شده براي خواننده. ديگر شعري كه داستاني را كه زاييده‌ي ذهن شاعر است، بيان مي‌كند. مانند قصه‌ي شهر سنگستان اخوان. او كه قصه‌گويي چيره دست است، با تغيير ترتيب وقايع و خارج شدن از قالب كلاسيك قصه‌گويي زبان خودش را به زمان حال نزديك مي‌كند در واقع وقايع به ضرورت شعري پس و پيش شده‌اند و داستان‌هاي تو در تو بر اساس شبهه‌ي دو كبوتر داستان، شكل مي‌گيرد. سوم اشعاري است كه شاعر در آن با استفاده از بينامتنيت خواننده را از ميان شعر خود ارجاع مي‌دهد به متني ديگر، به قصه‌اي كه براي خواننده آشناست. مثلاً شاملو مي‌گويد:
با آوازي يكدست
                يكدست
دنباله‌ي چوبين بار
                       در قفايش
خطي سنگين و مرتعش
بر خاك مي‌كشيد.
 
اين جا اگر حكايت به صليب كشيدن مسيح را به ياد نياوريم اين خط مفهومش را از دست مي‌دهد:
"تاج خاري بر سرش بگذاريد."
پس در هر سطر و به ضرورت شعر قسمتي از داستاني معرف ذهن، بيان مي‌شود، بي آن كه شعر خود تعهد داشته باشد قصه را تمام و كمال بازگو كند. اين جا شعر به زبان قصه با ما سخن مي‌گويد.
نوع ديگر وقتي است كه قصه‌اي در كار نيست. نه افسانه‌اي از پيش و نه داستاني زاييده‌ي تخيل شاعر، كه قصه خود در لحظات شعر رفته رفته شكل مي‌گيرد. شعر "حكايت" شاملو بر اين اساس استوار است. شعر با تصويري از يك جشن عروسي شروع مي شود و با توصيف پايان جشن تمام. ظاهراً اتفاقي نمي‌افتد اما شاعر با ساختن چند تصوير از بازوي بي‌ميلي كه عروس را مي‌برد و چكاوك شادي كه در پايان جشن مرده بر كف سنگفرش مي‌افتد، گذشته و حال شخصيت‌هاي شعر را براي ما روشن مي‌كند
 

درباره ادبيات/ هشتمي

در ستايش شعر سكوت/ قسمت سوم

 

هوشنگ گلشيري در ادامه‌ي بحث‌اش پيرامون "شعر سكوت" معتقد است زبان را مي‌توان از وجه ديگري نيز مورد توجه قرار داد، "صورت بياني":
اگر مصالح بيان را زبان بدانيم و سلول سازنده‌ي زبان را كلمه، با مطالعه‌ي ارتباط كلمات با هم‌ديگر مي‌توانيم به منظور نويسنده (در اين جا شاعر) و در واقع به جهان بيني او پي ببريم. حال اگر فاصله را بيش‌تر كنيم و لايه‌هاي زبان شاعر را بررسي كنيم و به نحوه‌ي رفتار او با زبان و نوع استفاده‌‌اي كه از امكانات زباني مي‌برد توجه كنيم، باز بخش ديگري از شكل نگرش شاعر براي خواننده روشن مي‌شود. در نگاهي كلي‌تر مي‌شود گفت نوع بيان خطوط شعر و ارتباط خطوط با هم‌ديگر و ارتباط شبكه‌هايي كه خطوط شاعرانه با هم ايجاد مي‌كنند، ما را كمك مي‌كند تا به معني يا معاني مورد نظر شاعر و طرز تلقي او از هستي و جهان اطرافش پي ببريم. اما منظور از نوع بيان و ساختن سطور شاعرانه چيست؟
در شعر "خانه‌ام ابري‌ست"، ما با چند عبارت مواجه هستيم كه ما به ازاي بيروني و حقيقي دارند، مانند خانه، زمين، گردنه، باد، ني‌زن، ابر، دريا. يعني خواننده يك پيشنه‌ي ذهني از تمام اين كلمات دارد. مي‌تواند خانه را در ذهن تصوير كند كه ابري است. يك خانه كه در ابتدا معني عام دارد و رفته رفته با تصاوير بعدي، مفهوم خاص هم پيدا مي‌كند. عناصر اين شعر در جهان بيرون عينيت دارند و خواننده بدون رجوع به تصوير مادي خانه يا دريا نمي‌تواند در شعر پيش برود. اما در جمله‌‌ي "يكسره روي زمين ابري است با آن" خواننده هيچ ما به ازاي حقيقي براي درك اين مفهوم ندارد، اين تصوير نتيجه‌ي تلقي شاعر از هستي است. در واقع شاعر با آغشته كردن حقيقت بيروني به ذهنيت دروني خودش به آن حال شاعرانه مي‌دهد و مقصودش را از اين طريق بيان مي‌كند. يعني شاعر مستقيم از احساس خود نمي‌گويد بلكه با ساختن تصاويري حقيقي موقعيت "من" راوي را كم كم به خواننده مي‌شناساند و به اين ترتيب به خواننده فرصت كشف و شهود مي‌دهد. در واقع در شعر سكوت شاعر خاموش است و با دهان دوخته دست ما را مي‌گيرد و به دالان‌هاي ذهن‌اش مي‌برد تا شكل‌هاي ذهني او را كه بر ديوارهاي غار تنهايي‌اش كشيده كشف كنيم. اين همان اصل همنشيني و جايگزيني است. همان رفتاري كه شاعر با زبان دارد و با آوردن نشانه‌هاي زبان كهن و تغيير مفهوم و نقش آن‌ها  در كنار كلمات نو و امروزين مفهومي جديد را خلق مي‌كند. در شكل بيان هم همين هوشمندي را به خرج مي‌دهد و پلي مي‌زند بين دنياي عيني و دنياي ذهني درون.
براي درك بيش‌تر گلشيري از ميان اشعار هوشنگ ابتهاج   با مقايسه‌ي آن با اثر نيما منظور خودش را بيش‌تر رسانده. مثلاً سايه در شعر "دختر خورشيد" وقتي مي‌گويد

در نهفت پرده‌ي شب، دختر خورشيد

نرم مي‌بافد

دامن رقاصه‌ي صبح طلايي را...

خواننده هيچ ما به ازاي حقيقي از دختر خورشيد و رقاصه‌‌ي صبح ندارد. او براي درك اين مفاهيم بايد رجوع كند به همان خزانه‌ي تصاوير شعر كهن و همان تعابير و تشبيهات كه قرن‌ها دست‌مالي شده. در نتيجه به مفهومي جديد نمي‌رسد و اين است كه جهاني را كه اشعاري از اين دست تصوير مي‌كنند  محدود است به همان قرن هفت و هشت هجري.

 

گلشيري معتقد است يكي از راه‌هاي پي بردن به لايه‌هاي پنهان شعر و رسيدن به آن چيزي كه شاعر درباره‌ي آن ساكت مانده، پيدا كردن رابطه‌ي ميان كلمات و سطرهاي شعر و ارتباط سطرها با هم ديگر و ساختن شبكه‌هايي از سطور مرتبط با هم و كشف رابطه‌ي ميان اين شبكه‌هاست. گلشيري كليّت شعر را مانند جمله‌اي در نظر مي‌گيرد كه داراي نهاد و گزاره است و معتقد است با پيدا كردن نهاد و گزاره‌هاي مربوط به آن مي‌شود شعر معاصر را لايه برداري كرد. مثلاً در شعر "خانه‌ام ابري است"، سطر "خانه‌ام ابري‌ست" نهاد شعر است و باقي شعر يك‌سره بر اين جمله بنا شده، باقي شعر گزاره‌اي است درباره‌ي اين نهاد. گلشيري در ادامه شعر "باد ما را با خود خواهد برد" از فروغ را بازخواني مي‌كند و معتقد است نهاد در اين شعر جمله‌ي "باد با برگ درختان ميعادي دارد" است و ادامه‌ي شعر پرداخت اين تصوير است. اگر چه پيدا كردن سطرهاي مربوط به هم و قرار دادن هر كدام از آن‌ها در حلقه‌هاي مشترك و مطالعه‌ي ارتباط ميان اين حلقه‌ها كاري پيچيده است، اما براي خواننده‌ي آشنا با زبان شعر معاصر، كاري است كه به قول گلشيري در طرفه‌العيني انجام مي‌گيرد. در پايان اين كه، شعر سكوت شعري نيست كه تنها به مدد دستور زبان و استعاره و تشبيه سخن بگويد. شعر سكوت از آن‌جا شروع مي‌شود كه قراردادهاي زباني ساكت مي‌مانند تا زبان خودش به سخن آيد. اين همان تغييري است كه در شعر معاصر جمله‌ها و كلمات بر اثر جايگزيني و هم‌نشيني دچارش مي‌شوند. اين نو به نو شدن مداوم است.

درباره ادبيات/ هفتمي

در ستايش شعر سكوت/ قسمت دوم

ب:لايه‌ي ملفوظ شعر

نكته‌ي مشترك در شعر كهن و شعر نو موزون توجه به تناسب، ترتيب و تكرار هجاهاست. اما چيزي كه شعر نو را از شعر عروضي به لحاظ شكل ظاهري جدا مي‌كند، اندازه‌ي مصرع‌هاست و عدم تساوي آن‌ها. هر شاعر به تناسب سليقه و نوع نگرش رفتاري خاص با پايان‌بندي مصرع‌ها دارد. مثلاً اخوان آن طور كه از آواها و هجاها استفاده مي‌كند و جايي كه مصرع را قطع مي‌كند، نتيجه‌ي كارش به گوش خواننده‌ي شعر كهن آشناست. اما فروغ يا شاملو يا نيما معمولاً از هنجار آشنا خارج مي شوند. با اين همه در شعر موزون همه‌ي شعر پايبند يك زنجيره‌ي وزني است، مگر اين كه شاعري به دليل عدم تسلط از آن چهارچوب وزني كه در سراسر شعر رعايت شده، خارج شود و شعر دچار سكته شود
رفته رفته شاعران براي طرح مفاهيم جديد در قالب شعر عروضي و اوزان محدود از پيش تعيين شده دچار مشكل شدند و به همين دليل است كه تمايل به سمت شعر بدون وزن روز به روز بيش‌تر مي‌شود.

با ناديده گرفتن تكرار و تناسب هجاها اشكال ديگري از شعر ايجاد مي شود. مثل شعر منثور و شعر آهنگين. شعر منثور شعري است كه در آن خبري از وزن و ضرباهنگ نيست. در واقع شعر اتفاقي شاعرانه است كه بين خطوط مي‌افتد. مانند شعرهاي احمدرضا احمدي كه فاقد تكرار هجاها و تناسب آن‌ها در امتداد يك ديگر است.

شعر آهنگين شعري است كه نه از تكرار هجاها و نه به به دليل قرار گرفتن در اوزان عروضي كه به خاطر آهنگ كلام است كه موزون مي شود. در واقع تعريفي علمي براي اين نوع شعر وجود ندارد و فقط مي‌توان به همان موسيقي كلام اشاره كرد. شعر آهنگين از تكرار واج‌هاي صامت است كه شكل مي‌گيرد. شايد دم دستي‌ترين مثال اين شعر باشد:
شب است  و شاهد و شمع و شراب و شيريني
در اين مصراع صامت "ش" پنج مرتبه تكرار شده. اما بايد بدانيم  تكرار بيش از حد يك صامت شعر را آشفته و ذهن را به خواب مي‌برد. شعر آهنگين تنها به تكرار صامت‌هاي يكسان محدود نمي شود كه اگر اين چنين بود، هر گفتاري شعر آهنگين محسوب مي‌شد. نقش صامت‌ها خيلي بيش از اين اهميت دارد. واج‌هاي صامت در واقع بين كلمات ارتباط ايجاد مي‌كنند. مثلا در اين شعر
و گلگون كفنان به خستگي در گور گرده تعويض مي‌كنند.
درنظر اول صامت "گ" پنج مرتبه، صامت "ن" چهار بار و "د" سه بار تكرار شده. اما دقيق‌تر كه بشويم پي به نقش مهم حروف صامت مي‌بريم. "گرده"  كلمه‌‌اي عاميانه است و آمدن آن كنار "گلگون كفنان" كه يك تركيب ادبي است، بايد ناچسب و ناخوشايند باشد. در حالي كه اين عبارت به درستي در جاي خودش نشسته. به اين دليل كه پيش از عبارت "گرده" صامت "گ" چهار بار تكرار شده، از طرفي صامت "ك" هم به لحاظ محل تلفظ مانند "گ" از كام است. پس گوش پيش از شنيدن "گرده" با آهنگ كلام آشناست و آن را در جاي خود مي‌پذيرد
"تعويض" يك عبارت غير شاعرانه است. اما در تار و پود جمله گره خورده. صامت "ت" و "و" پيش‌تر يك‌بار آمده و صامت "ض" مانند "س" در "خستگي" هر دو از يك مخرج (لثوي) هستند، بنابراين اين واژه هم به نظر آشنا مي‌آيد
 مي‌بينيم تنها تكرار هجاها نيست كه در شعر آهنگ ايجاد مي‌كند. بلكه توجه به ارتباطي كه واج‌هاي مكرر و هم‌چنين صامت‌هاي نامكرر با مخرج مشترك با ديگر كلمات ايجاد مي‌كنند، شعري آهنگين مي‌سازند. 
شعر سكوت در واقع همهمه‌ي اصوات نيست. بل‌كه سكوت ميان صامت‌هاست در فاصله‌ي بين مصوت‌ها
گلشيري معتقد است شعر منثور خود را از اين امكان واج‌ها كه يكي از مهم‌ترين ويژگي‌هاي حروف فارسي است، محروم كرده.

 

آن‌طور كه گلشيري در مقاله‌ي "در ستايش شعر سكوت" عنوان كرده، زبان در شعر سكوت از چند منظر مورد توجه است. يكي شكل مكتوب زبان است، ديگري شكل ملفوظ آن و سوم سطح زبان مختار. آن دو را پيش‌تر بازخواني كرديم. اما سطح زبان مختار(1(:
گلشيري مجموعه‌ي واژه‌گان را بحري مي‌داند كه هر شاعر بنا به نياز خود و نوع جهان‌بيني و شيوه‌ي بيان نگرشش از اين بحر كوزه پر مي‌كند. او معتقد است از زمان نيما كه شعر نو زاييده شد تا كنون رويكرد شاعران به زبان در پنج دسته قابل توضيح است.
- شاعراني كه زبان‌ شعري‌شان ادامه‌ي زبان قصيده است. مانند اغلب اشعار اخوان.
- شاعراني كه در زبان پيرو زبان غزلند. مانند اغلب شعرهاي سايه.
- شاعراني كه در شعر تحت تاثير زبان كهن به ويژه متون چهار و پنج هجري و مخصوصاً بيهقي هستند، مانند شاملو در اغلب اشعارش.
- شاعراني كه زبان نو و امروزي دارند مانند فروغ در اغلب سروده‌هاش.
- و شاعراني كه زبان ترجمه‌اي و يا روزنامه‌اي دارند، مانند احمدرضا احمدي. (2(
گلشيري در ادامه مي‌گويد گروهي هم هستند كه دارند در وادي ادبيات فارسي شلنگ تخته مي‌اندازند.
او البته معتقد است اين رفتار زباني اغلب در شعر شاعراني كه نام مي‌برد، اتفاق افتاده، اگرنه به طور مثال به‌ترين كارهاي شاملو آثاري است كه تنها رنگي محو از زبان كهن گرفته.
اما زبان شعري نيما به نظر گلشيري زباني متفاوت و خاص است كه در ادامه به آن خواهيم پرداخت
مي‌توان گفت زبان شعري نيما، زباني ويژه‌ي خودش است. البته انتقاداتي هم به زبان او شده، اين كه زباني است معتاد به زبان كهن. اما ويژه‌گي زبان نيما در اين است كه او توانسته از ضعف خود قدرت بيافريند. گلشيري براي اثبات نظر خودش بندي از شعر "پاسها از شب گذشته است" را آورده:
پاسها از شب گذشته
ميهمانان جاي كرده‌اند خالي، ديرگاهي است
ميزبان در خانه‌اش تنها نشسته
"پاسها" عبارتي نيست كه عادت ذهن باشد. معمول اين است كه مي‌گويند دو پاس يا چند پاس يا دو كوته پاس و يا در زبان امروز كه مي‌گويند پاسي از شب. با اين همه زبان شعر براي خواننده‌ي مانوس با متن كهن، آشناست. در سطر دوم آمده "جاي خالي كرده‌اند" اين عبارت جانشين جا خالي كردن است. جاي كسي را كه نيست خالي كردن، در زبان امروز. و بعد "ديرگاهي" كه نشان دهنده‌ي سفر زماني ذهن است
در واقع نيما با عبارت‌هاي كهن، تصاويري ساخته كه براي خواننده‌ي امروز آشناست. يعني مي‌شود گفت كاربرد كلمات را دگرگون كرده و اين همان قدرت نيماست كه از ضعف‌اش نشات گرفته. نيما با زبان كهن رفتاري امروزي دارد. وقتي مي‌گويد: ميزبان در خانه‌اش تنها نشسته.
آوردن "ميزبان" در آغاز و بعد در ادامه آمدن ديگر اجزاي نوشته، رفتار معمول و معهود زبان شعر كهن نيست. بلكه اين نوع چيدمان نشات گرفته از طرز تلقي شاعر از جهان و بينش راوي و ضرورت شعر است. هستند شاعراني كه با مصالح شعر كهن رفتاري مانند اسلاف‌شان دارند. يعني درواقع كاري را مي‌كنند كه بايد بكنند. مثلاً نادر نادرپور وقتي مي‌سرايد:
غم گريز تو نازم، كه همچو شعله‌ي پاك
مرا در آتش سوزنده، زيستن آموخت
ملال دوريت اي پر كشيده از دل من
به من طريقه‌ي تنها گريستن آموخت
در واقع همان كاري را كرده كه انتظار مي‌رود و تير را به هدف زده. در حالي كه كار هنرمند نه رساندن تير به هدف كه نشاندن تير كنار هدف است تا خواننده هم تير را ببيند و هم هدف را. موضوع اين نيست كه شاعر بخواهد فخر بفروشد كه چه كارها بلدم، بلكه زبان خود بايد توجيه‌گر خود باشد و ضرورت شعر است كه رفتار نويسنده را با زبان معلوم مي‌كند. كار شاعر آشنايي زدايي از كلماتي است كه پيش از اين در مفهومي تكراري غرق بوده‌اند و حالا بايد در جايگزيني و هم‌نشيني با زبان امروز مفهومي نو به خود بگيرند. با اين همه شعر سكوت چهارچوب و منطق زباني و تصويري خودش را دارد، قراردادي كه رفته رفته در حين خوانش شعر، خواننده آن را كشف و به آن عادت مي‌كند. پس هر شكل از آشنايي زدايي نمي‌تواند منظور نظر شاعر شعر سكوت باشد. ساختار شكني كه باعث گيجي خواننده شود و از هيچ منطقي تبعيت نكند و راه حدس و گمان و تعبير را بر خواننده ببندد، همان شلنگ تخته انداختن است ميان برهوت.

درباره ادبيات/ ششمي

در ستايش شعر سكوت/ قسمت اول

گلشيري در مقاله‌ي "در ستايش شعر سكوت" معتقد است شاعرانگي اتفاقي است كه بايد در تمام صورت‌هاي زندگي رخ بدهد و نتيجه‌ي چنين نگرش و چنين زيستني شعري است كه مي‌ماند و از ياد نمي‌رود. او در اين مقاله بيش از هر چيز به حيطه‌ي خلق شعر مي‌پردازد و سعي مي‌كند تعريفي از "شعر سكوت" به ما ارائه بدهد. به ما بگويد شعر سكوت چيست.

گلشيري شعر سكوت را از دو محور مورد بررسي قرار مي‌دهد. يكي از نظر زبان و ديگر از لحاظ ساختار. زبان شعر آن شكل مرئي و مسموع شعر است. شكلي كه شعر نوشته و خوانده مي‌شود. شاعر در واقع با انتخاب شگردش در بيان شعر و نوع زباني كه انتخاب مي‌كند، نوع جهان‌بيني خود را به خواننده معرفي مي‌كند

از نظر گلشيري زبان شعر از چند جهت قابل توجه است.
الف: شكل مكتوب شعر
شكلي كه شعر نوشته مي‌شود. اين شكل قراردادي است ميان شاعر و خواننده و همين‌طور جوشيده از معنايي كه شعر در بر دارد. مثلا در شعر كهن، آن‌طور كه قصيده و غزل سروده مي‌شود، هر مصرع وزن جداگانه‌ي خود را دارد و يك جمله محسوب مي شود و اين دو جمله كه بيت را تشكيل مي‌دهند، در امتداد هم بر يك خط نوشته مي‌شوند. بعدها بنا به طبع خواننده هر هر مصرع زير هم نوشته شد. (يا مثلاً كاري كه كيارستمي با شكستن مصرع‌ها در شعر كهن انجام داد). در شعر نو كه با افسانه‌ي نيما (1301) آغاز مي‌شود و در شعر معاصر ابيات هم به دليل ضرورت معنايي و هم به دليل حذف قافيه كه در پايان مصرع دوم قرار داشت، شكل جديدي به خود مي‌گيرند.
 
درپيش كومه‌ام
در صحنه‌ي تمشك
بيخود بسته است
مهتاب بي‌طراوت، لانه.
 
اين چهار سطر يك جمله را تشكيل مي‌دهد. بند دوم، چهار سطر ديگر است كه جمله‌اي ديگر را بيان مي‌كند.
 
يك مرغ دل‌ نهاده‌ي دريا دوست
با نغمه‌هايش دريايي
بيخود سكوت خانه‌سرايم را
كرده‌ است چون خيالش ويرانه.
گلشيري در مقاله "در ستايش شعر سكوت" توجه ما را به تقطيع جملات در شعر جلب مي‌كند. او معتقد است، يكي از راه‌هاي نشان دادن مفهوم مورد نظر شاعر و سه بعدي كردن شعر ثبت شده بر سطح سپيد كاغذ، نوع شكستن جملات شعري است. از طرفي بايد توجه داشت تقطيع بي‌مورد و خارج از قراردادي كه شاعر با خودش دارد يا افراط در استفاده از علامت تعجب، علامت سئوال، گيومه، دو نقطه و ... باعث مي‌شود شعر از گفتن مفهومي كه در خود دارد باز بماند. از نمونه‌‌هاي موفق شكل تقطيع و نقطه‌گذاري مي‌توان شعر "صبح" شاملو را نام برد:
 
ولرم و
        كاهلانه
آبدانه‌هاي چركي باران تابستاني
بر برگ‌هاي بي‌عشوه‌ي خطمي
به ساعت پنج صبح
 
در مزار شهيدان
                هنوز
خطيبان حرفه‌اي در خوابند.
حفره‌ي معلق فريادها
                       در هوا
                            خالي است.
و گلگون كفنان
              به خستگي
                   در گور
                        گرده تعويض مي‌كنند.
 
به ترديد
آبله‌هاي باران
بر الواح سرسري،
به ساعت پنج صبح.

     

 

درباره‌ي ادبيات/ پنجمي

دارم كتاب نمادهاي اسطوره‌اي و روانشناسي زنان را مي‌خوانم. حالا اين سطرها را از سر هيجان و شوق مي‌نويسم. تمركزي روي نوشتنم ندارم، فقط مي‌نويسم تا ثبت شود. يا شايد يك جور فخر فروشي باشد، كه من چنين و چنانم. هر چه هست لازم‌اش دارم. لازم است گاهي جان زخمي‌ام را نوازش كنم. كتاب را مي‌خوانم، رسيده‌ام به فصل پرسفون و هي خودم را پيدا مي‌كنم. هي فرو مي‌روم در خودم و بعد مي‌بينم من چه‌طور در جايي از زندگي رفتم تا قعر بيمار رواني شدن. ميل مدام به خودكشي داشتن و چه‌طور خودم را كشيدم بيرون، چه طور خودم را نجات دادم و ناجي من نه قوطي‌هاي فنوباربيتال بود، نه نصيحت‌هاي مشفقانه، نه آن روان‌پزشك فلان فلان شده‌اي كه مي‌گفت علاج دردت صيغه‌ي مردي شدن است. من خودم را با نوشتن شفا دادم. با پيوسته از خودم نوشتن و پرده‌هاي وجودم را دريدن. با مداوم به خودم نگاه كردن و هي تصوير ساختن و شرح دادن خودم براي خودم و براي آدم‌ها. همان چيزي كه مدام به خاطرش متهم شدم به فاحشگي با كلمات، به نداشتن خلاقيّت و كم آوردن.
 
آدمي نيستم كه بگويم آن قدر قدرت دارم كه وقتي روي كاري تمركز مي‌كنم، ديگر هيچ كسي جلو دارم نيست. اما نوشتن، چنان قدرتي به من داد و آن‌طور من نشئه‌ي كلمات مي‌شدم كه هيچ چيزي جز نفس نوشتن براي‌ام اهميت نداشت- ندارد. ماجراي عاشقانه‌‌اي است بين من و كلمات.

درباره‌ي ادبيات/ چهارمي

سيگار دود مي‌كنم. پلكهام را جمع مي‌كنم و سيگار دود مي‌كنم و توي دلم به هرچه داستان و داستان‌نويس است فحش مي‌دهم. كلمات را نفرين مي‌كنم. چرا آخر كار اين‌طور همه چيز به هم گره خورده؟ درست وقتي خيال مي‌كني همه چيز رو به راست، خيال مي‌كني تمام شده و داري نقشه مي‌كشي به سلامتي نقطه پايان جشن بگيري. زمان‌ها به هم مي‌ريزند، آدم‌هاي داستان غريبه مي‌شوند. به معلم‌ام مي‌گويم دوست دارم همين‌طوري بنويسم‌اش و تمامش كنم و قال قضيه را بكنم. مي‌گويد تفاوت نويسنده‌ي خوب و نويسنده‌ي متوسط از همين جا شروع مي‌شود. خسته و ملولم. معلمم هم اين روزها كم مي‌خندد، انگار كسي نشسته توي حنجره‌اش و دارد خميازه مي‌كشد.

درباره‌ي ادبيات/ سومي

 

 

بايد شجاعت به خرج بدهم. شجاعت دور ريختن، شجاعت پريدن. اصلاً نوشتن همين‌اش خوب است. زجري كه مي‌كشي، و بعد شانه بالا انداختن و گذشتن از چيزي كه خيال مي‌كردي شاهكار بوده، حالا شاهكار هم نباشد، يك چيز با نمكي بوده. اما بايد رهاش كني. مثل فرزندت كه يك روز بايد رهاش كني تا برود يا از آن بدتر ببيني بچه‌اي را كه با خون دل بزرگ كرده‌اي معتاد شده يا مرده. توي نوشتن، مرحله به مرحله اين چيزها را ياد مي‌گيري، مي‌چشي.

 

درباره‌ي ادبيات/ دومي

يك اتفاقي در ادبيات داستاني ما افتاده و دارد هي تكرار مي‌شود و همه گير شده و آن تهراني‌ نويسي است. تهران نه به عنوان پايتخت ايران، نه به عنوان ظرفي كه عصاره‌اي از اقوام مختلف ايراني را در خود جاي داده. تهراني نويسي آن چيزي نيست كه به آن شهري نويسي مي‌گويند. تهران در داستان‌هاي امروز يك جزيره‌ي دور افتاده است با آدم‌هاي فضايي كه همه مال ولي‌عصر به بالا هستند و مارك مي‌پوشند و كافه مي‌روند و دغدغه‌‌شان توي زندگي برنده شدن در مسابقه‌ي "كي از همه باحال‌تره؟" است. در اين مجموعه كم‌تر مي‌شود حتا مهاجري باشد، همه مال ناف تهرانند. مسئله اين است كه تهران ساخته نمي‌‌شود هيچ، نه آدم‌هاش و نه در و ديوارش. نويسنده و شخصيت‌هاي داستان آن‌قدر از من خواننده‌ي غير تهراني فاصله دارند و آن‌قدر شيك و باحال و خوش و خرّم هستند كه اصلاً به خودشان زحمت نمي‌دهند دنياي رنگين‌شان را به من بشناسانند و من را در جهان‌شان سهيم كنند. تهران پيش از اين بارها در ادبيات دهه‌ي چهل ساخته شده، تهران حتا در همين يادداشت‌هاي وبلاگي، بارها توسط جوان‌ها به تصوير كشيده شده و اين همه غريبه و متفرعن نبوده. تهرانِ ادبيات رسمي ما اما تصويري مقوايي است كه بُعد ندارد.
 نويسنده‌اي كه از پيتزا بوف يا پاساژ گلستان، مي‌نويسد تا در و ديوار و تاريخ و حال و هواي اين‌ها را براي مردم شهرستان نسازد، هر چه‌قدر هم نظريه بلد باشد و هر چه قدر هم بداند پست‌مدرن يعني چه، باز از برآوردن اولين نياز خواننده كه شريك كردن او در دنياي خودش است، عاجز مي‌ماند. اين نوع توليد ادبي كه نمي‌تواند حتا پل بزند بين تهران و شهرهاي ديگر و بردش مثلاً تا كرج و توابع‌اش است، چه‌طور مي‌خواهد جهاني شود؟

درباره‌ي ادبيات/ اولي

اتفاقي افتاده كه نمي‌توانم دليل‌اش را و رابطه‌اش را با سر ديگرش پيدا كنم. نمي‌دانم چرا هر چه فرديّت در ما پر رنگ‌تر شد، بيش‌تر شبيه هم شديم. خيال مي‌كردم بايد غير از اين باشد، اما هرچه دور و برم را نگاه مي‌كنم مي‌بينم همين است. توي هر اندازه‌اي كه نگاه كنيد، همين است. يعني طيف و تنوع فكري خيلي كم شده، بيش‌تر از همه اين را در ادبيات‌مان مي‌بينم، در جهان‌بيني نويسنده‌هاي‌مان، پير و جوان هم ندارد. يك اقليّت ساكتي هستند كه يا دارند كار مي‌كنند در همان چهارچوب ادبيات يا قهر كرده‌اند يا ديوانه شده‌اند يا دارند به يك زبان ديگر مي‌نويسند، باقي همه مثل هم هستند. به مافياي ادبي هم اعتقادي ندارم، يعني خيال مي‌كنم همين است، همين را در چنته داريم و اين‌طور نيست كه يك جايي يك جريان قوي و درستي باشد و يك نيرويي آن را خفه كند. كاش اين بود، اين‌طور حداقل اميد مبارزه در آدم زنده مي‌شد. خيلي آرزو دارم يكي پيدا بشود و مثل گلستان بنويسد يا زبان و حال و هواي فرخفال را داشته باشد يا بهمن فرسي زمانه‌ي خودش بشود. خيلي آرزو دارم رمانم كه تمام شد، يكي بيايد بگويد آفرين يك چيز درست و درمان نوشتي، يك رمان پر از آدم و رابطه و ماجرا و قصه. آرزو هم كه مال جوان‌هاست.