از ورقهای کتابها
... به هم گفته بودیم که از هم دوستانه جدا خواهیم شد. اما بینهایت نادر است این که آدمها دوستانه از هم جدا شوند، چون اگر دوست بودند از هم جدا نمیشدند.
در جستجوی زمان از دست رفته
... به هم گفته بودیم که از هم دوستانه جدا خواهیم شد. اما بینهایت نادر است این که آدمها دوستانه از هم جدا شوند، چون اگر دوست بودند از هم جدا نمیشدند.
در جستجوی زمان از دست رفته
چرا؟ چون آدمها باور ميكنند، زود باور ميكنند كه بيش از ديگري ميدانند. ديگري آن كسي است كه راز دل ميگويد و راه حل را در گفتوگوي با آدمها ميجويد. اما ديگري بايد گاهي به خودش پناه ببرد، يعني قدرت سكوت داشته باشد و با هر كسي سخن نگويد. آدمها كم و بيش، حتا نزديكترينشان دير يا زود تبديل به "هر كسي" ميشوند، هوا برشان ميدارد كه همه چيزدانند و سركوفت ميزنند، خودشان هم شايد نخواهند، احتمالاً نميخواهند، خود من چند بار در چنين موقعيتي بودم نسبت به ديگري، آن ديگري كه پيش من درد دل كرده. بعد من شدهام عاقل همهچيزدان. بعد من شدهام آن كه دربارهي هستي فلسفهبافته و حكم داده و كلاس درس زندگي گذاشته و كسي هم نبوده تا برايم شيشكي ببندد و بگويد جمع كن بند و بساطت را.
صداها. در خانه سفر ميكنم، از صدايي به صدايي ديگر. اتاق نشيمن صداهاي شهر كوچك را ميدهد. قوقولي قو، خروسي از خيلي دور ميخواند و من خيال ميكنم صدا از خانهاي باشد كه ايوان دارد و حياطي كه كفش سيماني است و باغچهاي كه دورش قرنيز ندارد و توي باغچه شمعداني هست و درخت ازگيل و گلهاي ديگري كه من نميشناسم و ديوارهاي خانه از بلوكهاي سيماني است كه جا به جا توي خودشان سوراخ هايي دارند كه اگر چشك بچسباني بهشان ميشود از آن جا خانهي همسايه را ديد، خانهي همسايه كه آن قدر نزديك است كه ميشود بي آن كه گوش بخواباني همهي صداهايشان را بشنوي. صداي حرف زدن دخترها را و خندهشان و صداي جيغ مادر كه رسول را صدا ميزند و صداي دريا، صداي دريا، صداي دريا كه ديگر همان دريا نيست. كاش زندگي همان جا متوقف ميشد. پشت همان ديوار سيماني.
صداهاي خانه، صداهاي اتاق خودم كه تقتق كيبرد است و موج دريا و همهمهي ملوانها بر عرشهي كشتي تنهايي و زاغها كه اطراف كشتي بال ميزنند و صدايي شبيه قهقهي خنده از خودشان درميآورند و صداي بلبلهاي لابهلاي درختهاي پرتقال باغ جزيرهي نزديك.
خون گرم از من روان است. واژنم پلك ميزند و زندگيام از ميان پاهايم ذره ذره ميچكد، غليظ و شور. بخاري گرم در ميانم گرفته. پستانهايم آويزان است، شكمم آويزان است، رانهايم حالتي عبوس به خود گرفته، زمين دارد كمكم من را ميبلعد، در خود ميغلتم و آغشته ميشوم به دوري وَ درد وَ شوق وَ آرزو وَ با باقيماندهي تنم آن قدر پيش ميروم تا تمام شوم.