یلند فک کن


یک چیزی در جانم دارم شبیه بغض، دلتنگی، دلشوره، هیجان، شادی و ترس از شادی. این آخری است. این را در جانم دارم. انگار شادی یک چیزی باشد آلوده به گناه یا نتیجه‌اش بدبختی باشد یا معنای بی‌عاری بدهد.  
می‌خواهم پرده‌ها را کنار بزنم و پنجره‌ها را باز کنم. همین حالا دلم شور می‌زند. دلم قرص آرام‌بخش می‌خواهد یا دلم گریه می‌خواهد. یا دلم می‌خواهد بگویم آینده آن‌قدرها هم ترسناک نیست و روشن است. دیروز جمله‌ای توی یکی از این صفحات اینستاگرام ترک‌ها خواندم. از این مرواریدهای حکمت، از این حرف‌هایی که نسبتش می‌دهند به آدم گنده‌ها تا تاثیرش را زیاد کنند، بعد می‌بینی این حرف اصلاً مال کله و دهان این آدم نبوده. حالا حرف به خودی‌ خود بد هم نیست، اما مال این نبوده، مثلاً یارو آتئیست است بعد گفته برای تو، برای چشم‌هایت، برای من، برای دردهایم... ای کاش خدا کاری کند... خیلی هم جمله‌ها سطحی و لوس و سبک است. حالا دیروز چی خواندم؟ این که خواندم بدک نبود. طرف عکس اینشتین را گذاشته بود، یک عکس با تم خاکستری و رویش با فونت سفید نوشته بود در زمان حال زندگی کنید و به آینده امیدوار باشید. حالا ترجمه‌اش این‌طور می‌شود اما انگار با حروف ترکی یک جور بازی بود با کلمه‌ی حال و آینده یا زندگی و امید یا اصلا نه هیچ کدام از این‌ها نبود و جمله همین‌قدر سطحی و شعاری بود، مثل همه‌ی شعارهای دیگری که از دهان آدم درمی‌آید و فقط مال یک آن است. مثل مرگ بر فلان و زنده‌باد بهمان. و اصلا فکر و تجربه و تحلیل و تاریخ و هیچی پشتش نیست، همین‌طور تخت و ساکن یک لحظه می‌شکفد و بعد می‌پژمرد و فراموش می‌شود چرا که قابل اجرا نیست. فقط این قابلیت را دارد که یک لحظه آدم را به وجد بیاورد و خاموش شود. و گوینده‌ی آن شعار، آن که پشت تریبون ایستاده و توی بلندگو فریاد می‌زند و می‌گوید همه با من تکرار کنید، هم او، تنها امیدش به همان کسر ثانیه است که شنونده‌ها بروند آستین بالا بزنند و یک کاری بکنند، مثلاً همان دم ضامن نارنجک را بکشند و عملیات انتحاری انجام دهند و یا همان ثانیه گوشی تلفن را بردارند و به عشقشان بگویند گه خوردم، در حالی که هنوز عبارت "گه" را کامل نگفته پشیمان شده‌اند. یا هر کاری که برای انجامش چند ثانیه وقت بخواهی، بله ممکن است این شعارها کسانی را به کشتن یا به فنا (مودبانه‌اش فناست، نام دیگری دارد البته) بدهد اما برای زنده بودن و زندگی کردن به کاری نمی‌آید. یعنی شما هر چه قدر هم بگویی مثلاً امسال سال لاغر شدن است و بسم‌الله و هی همه جا روی در و دیوار بنویسی من می‌توانم پس می‌کنم. من لاغر می‌شوم. من لاغرم. من سالمم. من لاغر هی وای و فلان و از این حرف‌ها، به خدا که اگر نیم مثقال از وزنت کم شود. چرا؟ چون این کارها زمان می‌برد و از قضا برنامه می‌خواهد و سخت است. شبیه تولید ملی که باید رونق بگیرد و نمی‌گیرد. حالا نمی‌گذارند یا ما حالش را نداریم یا چی را نمی‌دانم، کاریش ندارم. کلا دارم می‌گویم که شعار تاثیرش مال کارهای فوری و فوتی است، برای کار اساسی شعار کار نمی‌کند. این را نمی‌دانستید، نه؟ خیلی مهم بود که این را این‌جا بنویسم و کشف صبحگاهی‌ام را با شما در میان بگذارم. حالا این‌ها را گفتم که چه بشود؟ چی می‌خواستم بگویم/ از کجا به این جا رسیدم؟ ها این که من ترس از آینده دارم و این حالم را می‌گیرد.
...

یک جایی هست، یک نقطه‌ای، همین جایی که این لحظه باز به آن رسیدم، همان جایی که از هر ور می‌روم به آن می‌رسم و آن این است که به خودم می‌گویم پونه دست به چیزی نزن. بگذار زمان همین‌طور آرام آرام آرام آرام آرام آرام... نیاز دارم یک میلیون بار این جا بنویسم آرام آرام پیش برود تا بلکه این کلمه بر جان من تاثیر کند و از سرعتم بکاهد. اما این هم شبیه همان شعار است. تکرار یک کلمه نمی‌تواند عمیقاً تاثیری بگذارد. ممکن است باعث مکث و توقف بشود اما نظر و دیدگاه آدم که تغییر نکند آن مرض که دارد از یک جای دیگر بیرون می‌زند. 

...

می‌خواهم با صدای خودم، با قلب خودم، با چشم‌های خودم زندگی کنم. دلم اعتماد می‌خواهد. اعتماد باعث می‌شود آدم‌ها را تحقیر نکنم. اعتماد در سکوت و بدون شیپور زدن که آی مردم همه بیایید ببینید من عاشق چه فرشته‌ای شده‌ام و این جور حرف‌ها و اطوارها، باعث می‌شود احمق هم جلوه نکنی. چون یکی از دلایل اعتماد نکردن آدم‌ها به هم‌دیگر این است که می‌ترسند بعدها چیزی تغییر کند، طرفشان تو زرد از آب دربیاید یا که زندگی جریانش تغییر کند یا موانعی سر راه روابط سبز شود که در اختیار آدم‌ها نیست. از طرفی هم ماها همه جا نشسته‌ایم گفته‌ایم این چنین و آن چنان، درباره‌ی رابطه‌مان و خودمان و مخاطبمان چیزهایی گفته‌ایم و اگر کار آن طور که خیال می‌کردیم پیش نرود، انگار بدهکار دیگران می‌شویم. مردم هم که مدام می‌پرسند، خب کجاهایی؟ چه خبر؟ رابطه‌تان به کجا رسید؟

چرا دمغی؟ چرا خوش‌حالی؟ تو هم دلت خوش است‌ها، فلانی هم که عقل ندارد، فلانی هم که حال آدم را به هم می‌زند با این ماجراهایش، من از معشوقه‌ی فلانی اصلاً خوشم نمی‌آید، فلانی هم امروز عاشق می‌شود و فردا فارغ... این حرف‌ها را من بارها شنیدم، چرا؟ چون اهل برون‌فکنی‌ام و سکوت بلد نیستم و این من را و رابطه‌ام را آسیب‌پذیر می‌کند. هم آسیب‌پذیر و هم گیج. انگار سر صحنه‌ی نمایش با کلی بیننده قرار است که عشق‌ورزی کنی و باید داستان را آن طوری پیش ببری که توقعش می‌رود. خلاصه که سکوت از هر چیزی به‌تر است. این را می‌دانم. یعنی همان چیزی است که همه می‌دانند اما همه به آن عمل نمی‌کنند. حالا یا چون اهل نمایشند یا مثلاً قرار است که چیزی را به در بگویند تا دیوار بشنود یا این که مثل من گاهی آن قدر سرشار می‌شوند که دیگر دست خودشان نیست و باید درباره‌ِ‌ی احساسشان با دنیا حرف بزنند. مثلاً درباره‌ی حسشان بنویسند یا نقاشی کنند یا شعر بگویند یا بروند کیک بپزند. البته که هر چه بشود غیرمستقیم‌تر حس را ساخت و پرداخت و منتقل کرد به اثر هنری نزدیک‌تر است. اما خب گاهی بعضی‌ها مثل من آن قدر دستپاچه می‌شوند که همین جوری سر‌راست و رک و پوست کنده از حسشان حرف می‌زنند. حالا می‌خواهم بگویم من اگر این جا چیزی می‌نویسم موضوع این نیست که خیال می‌کنم خیلی خاصم و اصلاً عشق من یک چیز دیگری است یا زندگی‌ام خیلی گل‌ و بلبلی است و یک عاشقی دارم که برای من جان ندارد و من هم برای او. از این خبرها واقعاً نیست. شاید برای کسانی زندگی این‌طور کار کند، برای من اما این‌طورها نیست. زیاد پیش آمده کسی را دوست داشته‌ام و او دوستم نداشته، برعکسش هم بوده، یادم نمی‌آید مورد سواستفاده قرار گرفته باشم اما باید اعتراف کنم از مردم سواستفاده کرده‌ام، گاهی هم مثل مورد اخیر من راضی و او راضی و روزگار پیچ و خمش زیاد است و جغرافیا و تاریخ و فرهنگ و این چیزها که آدم فکرش را نمی‌کند افتاده وسط ماجرای دوست داشتن‌مان، بعضی وقت‌ها هم موارد وسوسه‌گر در کار بوده‌اند، مرد و زنی دیگر مثلاً. خلاصه که من مدام در خوف و رجائم بابت نوشتن یا ننوشتن. اغلب میل به نوشتن بر من غلبه کرده، اما دوست دارم این را مدام به خودم و دیگران یادآوری کنم که می‌دانم اوضاع همیشه یک جور پیش نمی‌رود، همیشه حالم خوش نخواهد بود یا همیشه ناخوش.

بلند فکر کن


گویا صبر نتیجه داد. دور که می‌ایستم فرصت می‌دهم تا آدم‌ها خودشان را نشان بدهند. دور که می‌ایستم تصاویر روشن و بزرگ و واضح می‌شوند. وقتی صورتم را فرو می‌کنم توی سینه‌اش جهت نگاهش را نمی‌بینم، سرم پر می‌شود از بوی توتون و نارگیل و گیج می‌شوم و خیال می‌کنم بدون این بو و این گرما و این ضربان، همه‌ی دنیا متوقف می‌شود. انگار حیات همه‌ی هستی به وجود همین تن کوچک نحیف بسته باشد. وقتی تنم را می‌چسبانم به تنش، می‌شویم یک تن و این قلب واقعیت است، چرا که ما دو تن، زاده شده‌ایم و همین‌طور هم از دنیا خواهیم رفت. در سکوت و فاصله خرد و امنیتی است که مرا زنده نگه می‌دارد. در سکوت و فاصله می‌توانم خودم را هم تمام قد ببینم، صدای خودم را بشنوم و با دست‌های باز، بدن رها، پاهای دوان، حرکت کنم. در چسبندگی ترس از دست دادن هست، در فاصله تصاویر دقیق بزرگ و روشن، با درک جزئیات. 
فکر می‌کنم صبر نتیجه داد، حالا دیگر لزومی ندارد مدام توی سرم بپرسم دوستم دارد، دوستم ندارد؟ وقتی من عقب می‌کشم و او پیش می‌راند معلوم است کجای کاریم. در فاصله دیگر لازم نیست فکر کنم نکند این در خود فرو رفتن و سکوت نتیجه‌ی قهر باشد یا که ناامیدی از این که من طناب و نردبانش نخواهم بود. در سکوت و فاصله هیچ چیزی آن قدر که در چسبندگی شخصی و تنگ و کوچک است، محدود و مبهم نیست. در فاصله هر تن داستان خودش را دارد، شادی‌ها و غصه‌های خودش را، فرادا، نامربوط به دیگری. من مسئول و غصه‌خور مشکلات تن دیگر نیستم. می‌توانم ببینم، بشنوم، اگر شد اعتماد کنم و کمک کنم. در فاصله همه چیز آهسته و پیوسته حرکت می‌کند، در فاصله حتا دل کندن و بریدن و دورتر شدن هم درد و خونریزی‌اش کم‌تر است. چه که به این باور رسیده‌ایم زندگی و مرگ ما به خودمان بسته است. کمی ناجور، کمی خودخواهانه، کمی زیادی واقعی به نظر می‌رسد. بله این جوری خوشگلی‌های داستان‌های عاشقانه را ندارد. قلب‌هایی که از شدت هماهنگی گویا در یک سینه می‌تپند. چشمانی که به یک نقطه خیره شده‌اند و تنها مرگ ما را از هم جدا می‌کند... در فاصله از این خبرها نیست. واقعیت رتوش شده و درخشان نیست. از این جهت شاید خالق‌مان هم ریز ریز بخندد و بگوید "شرمنده". واقعیت مثل تنی است که رفته رفته پیر می‌شود، چربی‌های اضافه، لک و پیس، جای زخم و زیل، اما گرم و زنده. آن چیزی که همیشه ماناست واقعیت است، هیچ وقت نیست و نابود نمی‌شود و وجودش وابسته به وجود هیچ چیزی نیست، مستقل و قائم به ذات، از وجودی به وجودی و از ناموجودی به ناموجودی در جریان است و جا به جا می‌شود. فکرش را که می‌کنم می‌بینم واقعیت خیلی بزرگ است، واقعیت توی آغوش من جا نمی‌شود، واقعیت توی آشپزخانه‌ی خانه‌ی خیابان اویگار جا نمی‌شود. واقعیت به سبکی خواب نیست که با هر موجی آشفته شود، از جا بپرد، بنشیند لب تخت و سرش را میان دست‌هایش بگیرد یا که بغلتد و آن تن گرم دیگر را در بر بگیرد. واقعیت محکم سر جای خودش نشسته و راه خودش را می‌رود چرا که همه‌ی راه‌ها به او ختم می‌شود.  
با این همه آیا واقعیت بدون رویا زنده می‌ماند؟ واقعیت محض، واقعیت با خلوص صددرصد، واقعیت در دنیایی که هیچ رویایی نیست معنا دارد؟ یا واقعیت هم مثل هر چیز دیگری در این جهان با بدلش معنا می‌شود؟ واقعیت هم از رویا تغذیه می‌شود و سمت می‌گیرد؟ یا که واقعیت چیزی از پیش نوشته شده است؟ تعیین شده و بی‌تغییر؟ واقعیت و نه حقیقت، تحت تاثیر ما نیست؟ در دست ما شکل نمی‌گیرد؟ هیچ از آرزوهای ما رنگ نمی‌گیرد؟ صلب و قالب گرفته است؟ یا که به محض آن که در فاصله‌ی مناسب قرار می‌گیریم و می‌بینیمش جانی تازه می‌گیرد؟ می‌جنبد و مثل جنینی در تنی زنده رشد می‌کند و تاثیر می‌گیرد و تربیت می‌شود؟ آیا ما می‌توانیم واقعیت را ورز دهیم، شکل دهیم و به رویاهای‌مان نزدیکش کنیم؟ آیا هر واقعیت این استعداد را دارد؟ یا هر رویایی توان نزدیک شدن به تصویری واقعی را؟ 
پاسخ این چیزها را دقیق نمی‌دانم. فقط یک چیز را کم و بیش می‌دانم و آن این که هر جور حساب کنیم به عقل نزدیک است که بتوانیم فاصله‌مان را با پدیده‌های اطرافمان حفظ کنیم. هر جور حساب کنیم نزدیک‌بینی یا دوربینی بیش از حد آدم را گم و گیج می‌کند. حالا این همه را گفتم این را هم بگویم که حتا من که این همه عقل کل و همه چیزدان هستم، از این جهت عدل همین امروز به این نتایج درخشان رسیدم که صبح را با صدای خنده و تصویر روشن کسی شروع کردم که خیال من است، رویای کوچک قشنگ من است و من او را چسبیده به خودم و غرق در او می‌خواهم (حالا نه به این غلظت، گاه توی نوشته آدم خیال می‌کند یک چیزی را خیلی می‌خواهد اما این بیرون آدم این همه هم تحت تاثیر نیست). و فکر می‌کنم رسیدن به این خوشی کوتاه نتیجه‌ی رعایت فاصله‌ی ایمنی است. یعنی انگار من واقعیت را از این جهت می‌جویم و رعایت می‌کنم که در نهایت به خیالم برسم. گویا راه خیال من از خارزار واقعیت می‌گذرد. و واقعیت تنها وقتی برایم عزیز است که لحظه‌ای از خیال من را در خودش داشته باشد.

بلند فکر کن

خیلی وقت بود این طور نشده بودم، خیلی وقت یعنی نه خیلی خیلی دور، اما جان من عادت ندارد به رخوت. دیگر داشت دیر می‌شد، نرسیده به اردیبهشت باید دچارش می‌شدم و پیش از آن هم هر چندگاهی باید این‌طور می‌شدم، این طور که چیزی درونم بجوشد. چیزی که نمایش بیرونی‌اش اثری خارق‌العاده یا شگفت نیست. چیزی نیست که به نظر دیگران بیاید. حتا باعث بی‌تابی و آشفتگی هم می‌شود و شاید دیگران را کلافه کنم با پر حرفی یا سکوت زیادی. خلاصه این که چیزی معمولی است یا حداکثر مزاحم برای دیگران، در نگاه دیگران... برای خودم اما بزرگ و پرشکوه و حیرت‌انگیز است، فقط برای خودم، روی این خیلی تاکید دارم.

معمولی بودن

دیگر معمولی بودن سخت شده. یعنی خود "معمولی بودن" هم شده یک جور برند و مارک و مهر. دیگر نمی‌شود راحت حرف زد، اشتباه کرد، راه درست را پیش گرفت یا حتا سکوت کرد. واقعاً نمی‌شود. زندگی را خیلی برای خودمان سخت کردیم، ما آدم‌های تنهایی که پناه بردیم به غار بی‌سروته دنیای مجازی یا حتا آن‌ها که خیلی مدام و پررنگ حضور ندارند، این ماجرا برای همه‌ی ما شده مسئله‌ای که نمی‌شود از آن فرار کرد، اینترنت یک جور راه ارتباط و تماس جدید است که خیلی دردسرو مرض در خودش دارد و خیلی عواقب دارد، اما کاریش نمی‌شود کرد. انگار بخواهیم از آلودگی هوای شهر پناه ببریم به کوه‌ها و جنگل‌ها، چشم‌پوشی از دنیای مجازی همین‌قدر غیرممکن و غیرمنطقی به نظر می‌آید. این دنیا روی همه چیز ما تاثیر گذاشته و همه چیز ما از پس پرده‌های فضای خصوصی بیرون افتاده و عمومی و در حال اکران است. کم‌وبیش همه می‌دانیم کی حالا عاشق چه کسی است و کی با کی دعوا دارد و کی حامله است و کی کجا دارد به شریکش خیانت می‌کند و کلی اطلاعات دیگر از آدم‌هایی داریم که آن‌ها را نمی‌شناسیم. کسی را ندیده‌ایم و دوستش داریم، کسی را ندیده‌ایم و از او متنفریم.  هر روز بیشتر از آن حقیقت احتمالی دور می‌افتیم و بیشتر غرق تصویری می‌شویم که معلوم نیست واقعاً هست یا نه، اتفاقاتی که معلوم نیست به وقوع پیوسته باشد اما ما درباره‌شان حرف می‌زنیم، بحث می‌کنیم، یقه می‌گیریم، یارکشی می‌کنیم و بعد می‌رویم سراغ اتفاق بعدی، خبر بعدی، تحلیل بعدی. زندگی‌مان شبیه بازی‌های کامپیوتری شده، امتیاز می‌دهیم، امتیاز می‌گیریم و مراحل را یکی‌یکی رد می‌کنیم. این چیزها را هم که همه می‌دانند. یعنی تا خرخره تویش گرفتاریم و من خیال می‌کنم هیچ جوری هم خلاص نمی‌شویم. واقعیتمان شده مثل تخیل کارگردان فیلم “her”

"معمولی بودن" سخت شده، چون ما معمولی نیستیم، ما ناشناس و بی‌نام و نشان نیستیم، ما همه اسم داریم و اسامی‌مان آن چیزی نیست که برای‌مان انتخاب شده، خارج از اختیار ما. اسامی ما آن چیزی است که خودمان را با آن می‌نامیم، ساخته‌ی خودمان است، آن چیزی که دوست داریم باشیم یا آن چیزی که هستیم اما خیال می‌کنیم نیستیم یا چیزی که از دور دست تکان می‌دهد و فریاد می‌زند که من را نگاه کنید یا آن چه که گویای احوالمان است. خود من سال‌ها با نام "زن تنها" می‌نوشتم. حالا خنده‌ام می‌گیرد، انگار تنهایی من خیلی با اهمیت باشد یا چیزی باشد که مثل تور سر راه این و آن پهن کرده باشم. حالا اگر اسمم را بگذارم "آدم معمولی" هم باز این یک اسم است، واقعیت نیست، چون آدم معمولی اصلاً نیازی ندارد بگوید من معمولی‌ام، آدم معمولی همین جوری هست، مثل آدم نکته‌سنج یا آدم بددهن یا آدم ترسو. این چیزها به روزگاران ساخته می‌شود و شکل می‌گیرد و گفتن ندارد. فکر می‌کنم فعلاً تنها راهی که برایمان مانده این است که تلاش کنیم کم‌تر فرو برویم یا این که با سرعت کندتری فرو برویم، چون فرو رفتن که ناگزیر است یا این که حداقل با حواس جمع فرو برویم، این هم بد نیست. یعنی شاید این طوری آن حالت طلبکارانه‌ی احمقانه را به خودمان نگریم، آن حالت همه‌چیزدان من این چنینم، آن وضعیتی که خلاصه شده‌اش را در بیوگرافی‌مان می‌نویسیم. در "بیو"، کل زندگی‌مان را در یک جمله می‌نویسیم و توی آن جمله همه چیز را به هم می‌چسبانیم تا آن باشیم، نقاش، رمان‌نویس، عاشق پروست و احساساتی و مقیم شهرستان و ساده و خودمانی. یا که یک بیت شعر می‌نویسیم، آن هم باید گویای حال و احوالمان باشد، یک جوری که هر کی وارد شد تحت تاثیر قرار بگیرد و بفهمد با کی طرف است، بازار شلوغ است و رقبا زیاد و باید قلاب گیرا و موثر باشد. بعضی هم که خوش برو رو هستند و فتوژنیک که به قول پدرم می‌شوند سنگک دو ور خشخاشی.

حالا این‌ها گفتن دارد؟ حرف جدیدی است؟ کسی نمی‌داند که این دنیا دارد چه طور کار می‌کند؟ نه، هیچ کشف تازه‌ای نیست. من هم هر وقت حرف کم می‌آورم یا از جایی دلم پر است یا می‌خواهم هوایی بزنم یا بگویم فرق دارم با همه‌ی شماهایی که این طرف‌ها گشت می‌زنید یا در بهترین حالت، می‌خواهم یک تشری به خودم بزنم که حواسم جمع شود، در این‌باره می‌نویسم.

معمولی بودن

اما هنوز این مسئله برای من حل نشده. یعنی خیال کنم این موضوع از عنفوان کودکی با من بوده. یعنی این مرض "من نمی‌خواهم معمولی باشم" و آن آدم در آرزوی غیرمعمول بودن از ابتدا روی پلکان‌های دی‌ان‌ای من نشسته بود و پاهای لاغرش را تاب می‌داد. چرا؟ چون من مال نسلی بودم که معمولی بودن گناه بود، درست مثل حالا. بعد از مرگم می‌شود در بیوگرافی‌ام بنویسند وی در خانواده‌ای سیاسی دیده به جهان گشود، او از پنج سالگی شاهد بحث سیاسی داغ و شدید میان پدر و برادرانش با پدر و برادران دیگران بود (حتا می‌شود درباره‌ی سکسیتی بودن این جمله هم چیزهایی نوشت و هشتگ زد و توئیت کرد، اما خب واقعیت این است که فضای آن سال‌ها به شدت مردانه بود، همه مرد بودند، حتا زن‌ها). وی در پنج‌سال‌ونیمگی یکی از اعضای عالی رتبه‌ی حزب توده را به چالش کشید و سعی کرد چریک‌های فدایی اقلیت و اکثریت را با هم آشتی بدهد.

و خدا شاهد است این‌ها واقعیت دارد و هیچ افتخاری برای من نیست و بیچاره ماها که این طوری بزرگ شدیم و همین‌جوری هم از دنیا می‌رویم، همه با هم، ما زیر دست‌ها با پیشوایان و مهترانمان. انگار میان یکی از داستان‌های داستایوفسکی باشیم، همان قدر تلخ و ترسناک و خنده‌دار. آدمی که من باشم یک عمر در آرزوی معمولی بودن با خودم دست به یقه خواهم بود، همین جور که حالا هستم، بی‌آن که غیرمعمولی باشم. یعنی از شگفتی و تازگی و نبوغ چیزی در من نیست، جز آرزویش و نقاب مقوایی‌اش. یک زندگی کوچک روشنی دارم که خودم دوستش دارم، مال خودم است، توی چهاردیواری خودم اما خوب پیداست که این من را راضی نمی‌کند. من چیزی بیش از این می‌خواهم. یعنی این کوچکی و روشنی و این لنگ‌لنگان قدم برداشتن برای من بس نیست. یعنی حال و توان بیش از این را هم ندارم‌ها اما باید یک شکل و شمایل و رنگ و لعابی به همین چیز کوچک بدهم تا بشود برند، بشود ویژه، یعنی این کوچکی بشود یک ارزشی که بزرگش کند، که فرو برود توی چشم دیگران. مثل این ظرف‌های سفالی کج و کوله‌ای که حالا خیلی مد شده، خیلی هم قشنگ است‌ها، آن حالت بدوی و غیرحرفه‌ای و کودکانه‌اش قشنگش کرده و خالقش هم چندان وقت برای تولیدش نمی‌گذارد، یعنی نه آن قدری که کاسه، کوزه‌های فلان کوزه‌گر در همدان که کارهایش بی‌نام و نشان است، اما خب این‌ها، این ظرف‌های معمولی رنگ رنگی خیلی شهرت دارد، خیلی ارزش دارد، چرا؟ نه چون بدوی است، چون آن بدویت معنای دیگری یافته، یعنی یک جایی هست که بدویت و معمولی بودن چون درونی نیست، می‌شود یک جور پز، یک جور ژست. مثل عکس‌هایمان، یک جوری جلوی دوربین از خنده ریسه می‌رویم که انگار حواسمان نیست، اما این هم ژست است. من حتا جایی خواندم آرایشگرها روی صورت عروس‌هایشان کک و مک می‌گذارند تا به نظر طبیعی بیایند. یعنی با مواد غیر طبیعی حالت طبیعی ایجاد می‌کنند یا آدم‌ها یک جوری بتاکس می‌کنند که معلوم نباشد بتاکس است و دیگران خیال کنند طرف با پنجاه سال سن زیر چشمش صاف و بی‌خط است یا جراحی‌های پلاستیکی که قرار است طبیعی باشد، مثل گذاشتن قوز روی بینی. می‌روند زیر تیغ تا معمولی بشوند. معمولی بودن این قدر دشوار، غیرقابل دسترس و سخت شده که ما برایش جان می‌کنیم و ناکام از دنیا می‌رویم.

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

اما این میان چیزهایی هم هست. چیزهای ناگهانی شگفت‌انگیز که کل معادلات آدمی را در لحظه به هم می‌ریزد. یعنی آدم می‌خواهد خیلی خیام‌طور بزند زیر کاسه کوزه‌ی همه چیز، همه‌ی این حرف‌ها، این فلسفه‌بافی‌ها، این خود یقه‌گیری‌ها، این عاقل و متفاوت بودن‌ها، این حتا تلاش برای صاف و صادق بودن با دیگران و با خود. همه‌اش در برابر یک لحظه بی‌ارزش و غیرضروری می‌شود. یک لحظه مثل این دم که ناگهان تماس می‌گیرد، آفتاب تابیده توی صورتش، موها مثل برف زیر آفتاب می‌درخشد و پشت سرش گالاتا ایستاده.

بلند فکر کن

احساس می‌کنم مدام دارم چیزهایی را از دست می‌دهم و چیزهایی را به دست می‌آورم. و درست نمی‌دانم آن چه می‌گیرم و آن چه می‌دهم با هم در تعادل است یا نه. و درست نمی‌دانم که آیا اصلا قرار است این‌طور باشد؟ آیا به ما آدم‌ها این قول را داده‌اند که هستی همیشه در تعادل پیش برود، هدفمند و معنادار؟ و آیا حالا من بی‌هدف و بی‌معنا هستم؟

این تنها پرسشی است که می‌توانم به روشنی به آن پاسخ بدهم، اگر بخواهم منصف باشم و سعی کنم علی‌رغم میل و توانم جو زده نباشم، باید بگویم کم‌تر پیش آمده این همه معنا و هدف داشته باشم. احساس می‌کنم این چیزها که دارم از دست می‌دهم من را می‌برد به آن سمتی که همیشه به آن فکر می‌کردم. نمی‌توانم بگویم یقیناً آن جایی که به آن می‌رسم از این وضعی که حالا دارم یا پیش‌تر داشتم به‌تر است. نمی‌توانم با قطع و یقین و اعتماد به نفس درباره‌ی "بعد" حرفی بزنم. به نظرم به خرد و ادب نزدیک‌تر است که همیشه با شک به همه چیز نگاه کنم و با تردید درباره‌ی همه چیز نظر بدهم. اما می‌دانم که دارم از نقطه‌ای به نقطه‌ای تازه و ناشناس حرکت می‌کنم. حالا این لحظه حتا فکر می‌کنم شاید در نهایت آن جایی که می‌رسم و ساکن و ثابت می‌شوم خیلی اهمیت نداشته باشد. یعنی آن قدری عمر کرده‌ام که فکر کنم دیگر این ایستگاه آخر است و بعدی در کار نیست. آخرین ماجرای عاشقانه، آخرین خرابکاری، آخرین موفقیت، آخرین خانه، آخرین شهر... و این همه نه چون دیگر این نهایت شگفتی و خیری و خوشی یا ته بدبختی است، فقط از این جهت این‌ها آخرین است که دیگر وقت زیادی نمانده. شاید میانه‌ی راه باشم، شاید همین قدر که زندگی کرده‌ام باز زندگی کنم، اما باید بدانم که کیفیت زندگی‌ام تغییر اساسی کرده است. آن سلول‌های زایا حالا دیگر فقط می‌میرند و جهت رشد تغییر کرده، شکوفایی یک طور دیگری است و ممکن است همان درد و رنجی را که در نوجوانی تک و تنها پشت سر گذاشتم تا وارد مرحله‌ی بعد شوم، حالا باز دچارش شوم، اما عمیق‌تر، جدی‌تر و در حالی که مسئولیت آدم‌های دیگر هم با من است یا حداقل مسئولیت یکی از فرزندانم.

آیا دچار بحران میانسالی هستم؟

خودم درباره‌ی خودم چه نظری دارم؟

دیگران چه؟

دلم درد می‌کند، کمرم درد می‌کند، حالت تهوع دارم. این‌ها نشانه‌های اندکی است که از جوانی در من مانده. به علاوه‌ی هنوز بلند خندیدن، هنوز شوخی‌های گاهی با مزه کردن، هنوز حاضر جواب بودن، هنوز گم و گیج بودن.

گم و گیج بودن

دوست دارم درباره‌ی چیزهایی بگویم اما خرد حکم می‌کند سکوت کنم. از طرفی نگران قضاوت دیگران هستم اما باز خرد حکم می‌کند به این هم فکر نکنم. با پسرم حرف می‌زنم. زیاد با او حرف می‌زنم اما انگار این برایم کافی نیست، چه این که بعضی چیزها را نمی‌توانم به او بگویم. مثلا قصه‌ی جدید را نمی‌توانم برایش تعریف کنم، نه که چیزی شرم‌آور در آن باشد. راستش من حتا چیزی غیرعادی هم در این ماجرا نمی‌بینم. شگفت شاید اما غیرطبیعی و ناجور نه. به نظرم حتا زیبا و بامزه است. زیبا، بامزه، غم‌انگیز و نمی‌دانم با چه جور پایانی. اما واقعاً خودم این همه ماجرا را پر مخاطره نمی‌بینم. از برخوردهای تند و تیز هم سر درنیاوردم. نفهمیدم چرا؟ در نهایت می‌شد به آن خندید. به آن یعنی به من، در نهایت می‌شد به سادگی و خریت من خندید. اما معنای خشم را نفهمیدم. کم‌کم هم یادم می‌رود. یعنی دارد همان سیر طبیعی فراموشی را در من طی می‌کند. اوایل هی خودم را زیر و رو می‌کنم و بعد فاصله‌ی زیر و روها هی زیاد و زیادتر می‌شود تا که فراموش شود. اما اعتراف می‌کنم هنوز جایی از مغزم وقتی موضوعی جدید مطرح می‌شود تیر می‌کشد. نمی‌دانم از خشم است یا تعجب یا استیصال. اما در نهایت می‌دانم که اهمیتی ندارد. یعنی توی این دنیا من و مسائلم خیلی بی‌اهمیت هستیم.

ها، داشتم می‌گفتم که نمی‌توانم هنوز به پسرم چیزی درباره‌ی مرد ترک بگویم. یک جور شرم است بابت سن و سال خودم و سن و سال او. نه که حق حیات برای خودم قائل نباشم یا حتا حق دیوانگی و اشتباه، اما مادری و فرزندی یا مثلاً شاید مادر پسری جوان بودن، باعث شود گاهی بروم پشت یک پرده‌ای از شرم پنهان شوم. اگر چه می‌دانم که پسر هم فهمیده، یعنی خب من اهل پنهان‌کاری هم نیستم. اغلب رازی ندارم و این من و دیگران را خلع سلاح می‌کند. وقتی رازی نداری هم خودت آسیب‌پذیر می‌شوی و هم این امکان را از دیگران می‌گیری که بخواهند با آبروریزی چیزی به دست بیاورند.

راز

 امروز دوباره به کار دوستم فکر کردم. امروز بود یا نه، دیروز بود که حرفی گفته شد و من باز یاد کار دوستم افتادم و به جنبه‌های جدیدی از رفتارش پی بردم. این که فهمیدم دوستم نباید مسئله‌اش با من را میان غریبه‌ها عمومی می‌کرد، چون این مسئله‌ی او نبود. این راز من بود. راز من این بود که من آن قدر خر و ساده هستم که یک شبه عاشق مردی ناشناس شده‌ام. خریت و سادگی راز من بود و می‌شد حداقل در حلقه‌ی دوستان دست به دست شود. حالا دارم فکر می‌کنم ابراز خشم هم آدابی دارد. جدایی و قطع ارتباط آدابی دارد. دارم فکر می‌کنم من هر بار بعد از هر جدایی یا قبل از آن به وقت خشم چه قدر و چه طور راز دیگران را بر ملا کرده‌ام؟ و راستش از خودم خیلی خجالت می‌کشم. آن قدری که می‌خواهم سرم را بکوبم به میز. چون من این کار را کرده‌ام، فراوان، همیشه. این جنایت بزرگی است. این که من کسی را در غیابش لخت کنم و تمام زخم‌ها و گیر و گورهایش را نشان این و آن بدهم، خیلی کار ناجوری است. خواستم بگویم کار غیرانسانی است اما بعد دیدم فقط انسان است که چنین کاری می‌کند. کی از گورخر یا کرگدن چنین رفتاری سر می‌زند؟

این پرسش سوزانی است، واقعاً باید چه کرد؟ وقتی خشم داری، وقتی فکر می‌کنی حق با توست، وقتی فکر می‌کنی مورد ظلم یا بی‌توجهی یا سواستفاده قرار گرفته‌ای، چه طور می‌شود بدون کشتن یک آدم دیگر، بدون ترور شخصیت، بدون افشای اسرارش، درباره‌ی او حرف زد، شکوه کرد، خشم را شکافت، درباره‌ی دلایلش فکر کرد و با دیگران درد و دل کرد؟ یا این که چه طور می‌شود سکوت کرد؟ ساکت و مسلط، و نه مظلوم و سر به زیر.

گویا زندگی سخت‌تر از آن است که قولش را به ما داده بودند. برای امروز من کافی است. شاید دیگر چیزی از خودم نپرسم و بروم ظرف‌هایی را که از دیروز تلنبار شده بشویم و فکری برای ناهار بکنم و چیز دیگر این که نیاز دارم به آرزوهایم فکر کنم. به شهر زیبایم، به نقاشی‌هایم، به کارگاه رمان که باز شروع شده، به مردی که خیلی دور است، به چیزهای کوچک رنگی درخشان. با این همه خسته و کدرم. چون کمی ناامن و ترسیده‌ام. چرا نیاز دارم کسی حمایتم کند؟ چرا نیاز دارم کسی تاییدم کند؟ چون ترسو و بدون عزت نفس هستم؟ یا چون از زنانی هستم که دارند در جامعه‌ی بسته‌ی ایران خودشان را ابراز می‌کنند و بابت این ابراز درگیر خود و دیگرانند؟

بلند فکر کن

دیشب خواب فرزند ارشد را دیدم. هم من خوابش را دیدم و هم برادرش. هر دو خواب دیدیدم از آمریکا آمده. انگار آمده تعطیلات. هر دو او را در خانه دیده بودیم. در همین آپارتمانی که هستیم. در همین خانه که فرزند ارشد کم‌تر از همه بود. بعد دیگر از جایی به بعد زاویه‌ی دیدمان در خواب تغییر کرد. او برادرش را دیده بود و من فرزندم را. من دیده بودم که پسر آمده و برایش قورمه‌سبزی و مرغ سوخاری درست کرده‌ام. بعد فکر می‌کنم او در آمریکا زیاد از این جور چیزها می‌خورد، مرغ سوخاری و همبرگر و پیتزا... برایش قورمه سبزی می‌ریزم، با پلوی فراوان. توی واقعیت زیاد اهل برنج نبود. آن وقت‌ها نبود، حالا را نمی‌دانم. شاید حالا دلش غذای ایرانی بخواهد، شاید حالا دلش غذای خانه را بخواهد، خانه، همین آپارتمانی که کم‌تر از همه تویش بود. اگر تمرکز کنم می‌توانم بشمرم و دقیق بگویم چند بار آمد خانه و چند بار توی اتاق بود و چند بار نشست پشت میز تحریرش و چند بار خوابید روی تخت تازه‌اش که برای اتاق جدیدش خریده بودیم. بزرگ‌ترین اتاق را برداشت اما کولرش را داد به برادرش. گفت من که نیستم. موضوع محبت نبود. موضوع برای او هیچ وقت این چیزها نیست. موضوع همان چیزی است که هست. همه چیز رک و صریح و واقعی و بدون حاشیه است. شاخ و برگ اضافه ندارد. توی خیابان می‌دید برادرش سردش است، کتش را درمی‌آورد تن او می‌کرد. همین جوری، چیزی پشتش نبود. سرما یک فرایند فیزیکی است و می‌شود با لباس بیشتر آن را رفع کرد. برادری یا محبت یا عشق یا شعر یا هنر... این‌ها برای او، برای فرزند ارشد چیزهای اضافه است، چیزهای بی‌مورد. لباس برای پوشاندن بدن است. رنگ و شکل و مدلش اهمیتی ندارد. موی صورت درمی‌آید، موی سر بلند می‌شود، تا هر جا که مزاحم نباشد، تا هر جا و هر جور که غیر عادی نباشد. عادی بودن خیلی مهم است. عادی بودن به فرزند ارشد احساس امنیت می‌دهد. با عادی بودن می‌تواند برود توی غارش و از هیچ کسی توقعی نداشته باشد و هیچ کسی هم از او توقعی نداشته باشد. عادی بودن غایت آرزوی اوست، بعد از آرزوی توی یک دانشگاه خوب درس خواندن. بعد از این، هدفش عادی بودن است. حرف نزدن، سکوت کردن، خود را به ندیدن زدن، در حاشیه بودن، جلوی چشم نبودن. با حساب این چیزها می‌شود گفت در بیست و چند سالگی به همه‌ی آرزوهایش رسیده. بعد از اینش را دیگر نمی‌دانم. بعد از اینش را دیگر نمی‌شناسم. اصولا او را نشناختم، بچه‌ام را نشناختم، فقط حدسش زدم، حالا حدس‌هایم دور و گنگ شده.

دیشب خواب بچه‌ام را دیدم که توی خانه است و من بشقاب پلو و قورمه‌سبزی را می‌گذارم مقابلش و دلم برایش خیلی تنگ شده، توی خواب و توی بیداری.

 

دلتنگی موضوع اصلی زندگی‌ام شده. می‌شود گفت مشکل، منتها "مشکل" انگار بار منفی دارد، یعنی یک معنای بدی را در خود دارد. تحمل دلتنگی برای من سخت و کلافه‌کننده است اما نمی‌دانم مشکل هم هست یا نه. در واقع نعمت و نکبت را با هم در خود دارد. بی‌تابم می‌کند و دلم می‌خواهد خودم را بکوبم به جایی یا از یک بلندی پرت کنم، یک جوری خودم را متلاشی کنم تا این جانوری که زیر پوستم دست و پا می‌زند را رها کنم و از طرفی هم به من شور و ایده و شوق زندگی می‌دهد. موضوع نقاشی‌هایم دلتنگی است. موضوع نقاشی‌هایم آرزوهایم است و من فکر می‌کنم آرزو و دلتنگی با هم همسایه‌اند. یعنی آدم چیزی را که ندارد آرزو می‌کند و برای چیزی که ندارد، چیزی که نیست دلتنگ می‌شود. گاهی حتا برای چیزی دلتنگ می‌شود که ندیده، تجربه‌اش نکرده هیچ. مثل وقتی که من دلتنگ هوشنگ گلشیری می‌شدم. حالا به آن ایام می‌خندم، اگر چه ایام ارزشمندی بود. روزهایی بود که داشتم ساخته می‌شدم. سی سالی داشتم اما روحم کم سال بود و نورس. حالا آن روزها تمام شده، میانسالگی را کاملا حس می‌کنم در جان و تنم. میانسالگی در خودش خیلی زیاد آرزوهای بر باد رفته و حسرت و امید و آرامش و بی‌تابی دارد. میانسالگی من را به گریه می‌اندازد به خصوص حالا که هم از فرزندم خیلی دورم و هم عاشق شده‌ام. احساس می‌کنم برای هر دوی این‌ها وقت خیلی کمی دارم. برای دیدن دوباره‌ی فرزندم و برای عاشقی. انگار چراغ زرد روشن شده باشد و کمی بعد چراغ قرمز خروج و باید دیگر همه چیز را رها کنی. یک جور حال تسلیم هم هست، سپر انداختن، نخواستن چیز جدید، تمایل به یک جا نشستن و نقشه‌ی فتح نکشیدن. اگر چه من یادم نمی‌آید هیچ وقت زیاد آدم مسابقه و رقابت و هدف‌گذاری و رسیدن بوده باشم. یعنی خودم فکر نمی‌کنم که باشم، شاید هم بوده‌ام. تازگی‌ها خیلی خوب فهمیده‌ام ما خیلی زیاد با تصویری که از خودمان درک می‌کنیم، فاصله داریم. می‌شود گفت زیاد آن چیزی نیستیم که خیال می‌کنیم. شاید برای همین است که وقتی یک نفر به ما می‌گوید تو یک فلان فلان‌شده‌ بیش نیستی، این همه خشمگین می‌شویم. یعنی در واقع این خشم نیست، شاید ترس است از این غریبه‌ی جدیدی که مقابل تو ایستاده و می‌گوید "سلام علیکم من تو هستم." یا که خیلی حیرت می‌کنیم. با خودمان می‌گوییم این دیگر چه کوفتی است؟ من یک عمر داشتم از این چیزها بودن فرار می‌کردم، حالا معلوم شده که من دقیقاً همان زباله‌ای هستم که نمی‌خواستم باشم.

از طرفی هم نمی‌دانم تا کجا باید این نقش‌ها را پذیرفت. یعنی آیا باید هر نسبتی را به خودمان بپذیریم؟ یا مثلاً شانه بالا بیندازیم و بگوییم چه کسی این چیزها نیست؟ یعنی مثلا بگوییم ای بابا حالا کی هست که دروغ نگفته باشد، کلک نزده باشد، منفعت‌طلب نباشد، وابسته نباشد و فلان کوفت و زهرمار نباشد؟

راستش برای من این یکی به واقعیت نزدیک‌تر است. البته که تلخ است. یعنی پذیرش این که یک عمر به دیگران بگویی دروغگو و بعد ببینی خودت هم دست کمی از دیگران نداری، بله، البته سخت است. یک جور دانش و شجاعت و شنوایی می‌خواهد. از همه بیشتر این آخری مهم است. یعنی این شنوایی آن توانایی و جسارت را هم در خود دارد. یا این که شانس بیاوری و دوستان خوب داشته باشی. دوست آینه‌ی آدم است. هر نوعش، می‌خواهم بگویم دوست خوب و بد ندارد، دوست بد هم خوب است. دوست بد اصلا نداریم. دوست دیوانه داریم، دوست بی‌ملاحظه، دوست عصبانی، دوست پرگو، دوست مهربان، دوست درونگرا، دوست فلان و بیسار داریم، اما دوست بد نداریم. دوست دوست است. من این لحظه این طور فکر می‌کنم. این که دوستی بد یا خوب می‌شود به خاطر سطح هوش آدم است. برای من هوش همیشه خیلی مهم بوده. هوش آن ریسمانی است که آدم را از توی تاریکی خودش و جهانش نجات می‌دهد. فکر می‌کنم برای آدم باهوش هر دوستی، دوست خوب است. چون دوست آینه‌ی آدم است. آینه‌ی انسان خردمند که بلد است به خودش نگاه کند و خودش را در خشم و مهر دوستش ببیند و بیابد. بعد از خرد شجاعت مهم است. یعنی خرد بدون شجاعت می‌شود یک جور زرنگ بازی، یک جور خود را به ندیدن و نشناختن زدن. آدم باید شجاعت مواجهه با آن چه می‌داند هست را داشته باشد. شجاعت با خود تنها ماندن. در خود هی راه رفتن و نگاه کردن به خود. بعد از شجاعت عمل است. این که بتواند خودش را تغییر دهد، بعضی محاسباتش را که غلط است، تصحیح کند، بعضی روابط را قطع کند. از بعضی راه‌ها برگردد، از بعضی‌ها طلب بخشش کند. من نمی‌دانم این چیزها هستم یا نه. یعنی خودم فکر می‌کنم آن قدری باهوش هستم که صداهای خودم را بشنوم، حتا گاهی آن قدری هم شجاع می‌شوم که زالوهای درونم را ببینم اما نمی‌دانم چه قدر عملگرا هستم. این آخری خیلی مهم و سخت است. نه، من هنوز به این جا نرسیده‌ام. هر جور فکر می‌کنم می‌بینم هنوز خیلی مانده تا بشوم کسی که بتواند کلا از بیخ و بن خودش را خراب کند تا از نو بسازد. حرف زدن درباره‌اش آسان است. می‌شود بنشینم این جا و کلی بنویسم، خوب هم بنویسم، آن قدری که غریبه‌ها خیال کنند وای چه زن شجاعی. اما خودم می‌دانم این طور نیستم. خیلی چیزها از خودم می‌دانم که نمی‌خواهم درباره‌اش حرفی بزنم، نمی‌خواهم این جا درباره‌اش بنویسم. چند وقت پیش توی یک وبلاگی خواندم کسی درباره‌ی "کراپ" کردن عکس‌ها نوشته بود و بعد این را تعمیم داده بود به همه‌ی رفتارهای ما. راست می‌گفت. من دیگران را نمی‌دانم، اما خودم اهل کراپم. یک چیزهایی از خودم می‌گویم، یک جوری هم می‌گویم که مردم خیال کنند خیلی صادق و سرراست هستم اما واقعاً این طور نیستم. راستش این دم چندان هم از این بابت شرمنده نیستم، چون فکر می‌کنم این رفتار همه‌ی آدم‌هاست. یعنی در این گونه‌ی جانوری که ما باشیم این رفتار خیلی طبیعی است. همیشه هم برای در امان ماندن نیست. یعنی اصلا فرق انسان با حیوانات دیگر همین است، در واقع یکی از تفاوت‌هایش در این است که موجودات دیگر هر کاری می‌کنند فقط برای بقاست. جفت‌گیری، غذا خوردن، تولید مثل، مرگشان حتا، همه از سر ناچاری و جبر طبیعتشان است. انسان این طور نیست. همین ماجرای تنانگی را در نظر بگیرید. هزار دلیل غیر از تولید مثل وجود دارد برای این که بخواهیم با زن یا مردی بخوابیم. تولید مثل اغلب آخرین دلیلش است. همین است که دور و بر هر چیزی کلی شاخ و برگ و حاشیه و داستان و سرمایه و کارخانه و تولیدی و این چیزها راه می‌افتد. همین است که این طور پیچیده هستیم. دروغ می‌گوییم بی آن که ضرورتی داشته باشد. اما به نظرم نباید زیاد بابتش شرمنده باشیم. انگار مثلا اسبی بابت این که چهار دست و پا راه می‌رود، خجالت بکشد. من فکر می‌کنم این چیزها تا یک جایی اقتضای طبیعت ماست. منتها این که تا کجا... نمی‌دانم و فکر می‌کنم این خیلی مهم است. فکر می‌کنم اصلا این است که اهمیت دارد، این تا کجا چنین بودن.

بلند فکر کن

 چیزی کدرم کرده. اشتهایم کم شده. لاغر شده‌ام. امروز وقتی خودم را توی آینه دیدم تعجب کردم. کمرم باریک شده. سالها بود انگار بدنم را این شکل ندیده بودم.

مردی دوستم دارد. اما چیزی کدرم کرده. چیزهای ناشناس. چیزهای تازه‌ی گنگ. باید بارم را سبک کنم. باید به زندگی‌ام نظم بدهم. در من اتفاقی افتاده که هنوز نمی‌دانم چیست. چیزهایی تغییر کرده. انگار چیزی در بدنم عوض شده باشد. عادتم این بوده که برای مخاطب احساسی‌ام بنویسم. حالا این مرد دور و ناشناس است. گاهی آشنا به نظر می‌رسد. گاهی غریبه. باید به روشنی با او حرف بزنم. باید به روشنی با کلمات غریبه و کلمات شکسته و بندزده‌ی خودم با آدمی حرف بزنم. باید در تاریکی بنشینم و به روشنی حرف بزنم. باید با چشم بسته ببینم. باید لمسش کنم. باید بروم و از نزدیک ببینمش. حالا که کلمات کافی نیستند، حالا که حروف کم می‌آیند، باید بروم به او نگاه کنم. تنها راهش همین است.

خانه خالی است. باید از فرصت استفاده کنم و بنویسم. اینترنت را قطع می‌کنم. مهم نیست. مرد حالا منتظر گفت‌وگوست. اما من باید این تنهایی را حفظ کنم. باید بنویسم. می‌خواهم سه صفحه بنویسم. سه صفحه هر چیزی که توی سرم هست را بنویسم. تنم مرد را می‌خواهد. خیلی دوست دارم بروم استانبول و یک شب را با او بگذرانم. یک جور کنجکاوی عجیبی نسبت به او دارم. نسبت به کسی که حرف‌هایش را نمی‌فهمم. با او چه طور پیش خواهد رفت؟

خوابم می‌آید. مهم نیست چی می‌نویسم. مهم تنها نوشتن است. دست و پا زدن میان کلمات، نباید با زبان خودم غریبه شوم. من مدام با خودم در گفت‌وگو هستم. اگر زبانم را فراموش کنم، صدایم را گم می‌کنم. بعد می‌مانم در تاریکی، می‌مانم ته غار، آن‌جا که سرد است و نمناک و هیچ جنبده‌ای نیست. من باید در قسمت آفتابی جانم قدم بزنم. اهل هوای معتدل و آفتابی‌ام. مال جاهای تاریک نیستم. حالا در تاریکی‌ام. مشعل به دست پیش می‌روم. گاهی نقطه‌ای دور خاموش و روشن می‌شود. صدایی می‌آید. وقتی با سیپ حرف می‌زنم چنین است. او چراغ من است. نه که راهنما و رهبر باشد. این چیزها نیست. یعنی انگار در دوستی این چیزها معنا ندارد. سیپ انگار زره من باشد. سنگر من است. آیا من پشت او پنهان می‌شوم؟ آیا این وابستگی بیش از حد است؟ آیا من ترسیده و گنگم؟ من باید مدام با دوستانم حرف بزنم. باید پیش آن‌ها بلند فکر کنم، اعتراف کنم، باید آن‌ها را به درون خودم دعوت کنم، دوستانم باید درون من راه بروند.

دوستی با وابستگی چه فرقی دارد؟ وابستگی زندگی انگلی است. در وابستگی دست گیرنده‌ی دراز داریم. شاید چنین باشد. دوستی دو طرفه است. من هستم، دیگری هم هست و چندتای دیگر، در یک مجموعه یک تن می‌شویم. در وابستگی فقط من هستم. تک و تنها و آویخته. از گردن این و آن تاب می‌خورم.

حالا که نوشتم. حالا که همین طور آشفته می نویسم. حالا که با خودم حرف می زدم. کمی ذهنم روشن شده. کمی آرام شده ام. کمی چیزهایی برایم روشن شد. کمی برگشتم به آنچه بودم. به آنچه باید باشم. به آن موجود چنگ زننده‌ی به دست آورنده. آن حیوان که بو می‌کشد و می‌آموزد و متکامل می‌شود. "دارم فکر می‌کنم". این شیوه‌ی من است. این آرزوی من است. من باید این چنین باشم. ذهنم مدام در حال فعالیت باشد. امروزی ها می‌گویند "پردازش". من این را می‌خواهم. حیوان ذهنم مدام خوراک می‌خواهد. ذهن گرسنه‌ام باید پروار شود. باید فکر کنم تا احساس کنم زنده‌ام. نمی‌توانم بنشینم جای تاریک نمناک. حالا باید به وابستگی فکر کنم و به دوستی. حالا که ذهنم راه افتاده، انگار تمام غرایز در من زنده شده باشند. احساس گرسنگی دارم. و احساسات دیگر. خواستن‌های دیگر. تمناهای دیگر. باید باور کنم هیچ چیزی در زندگی من مهم‌تر از این نیست که بتوانم مدام با خودم در گفت‌وگو باشم. باید بدانم که برای این گفت‌وگو دامنه‌ی لغات گسترده می‌خواهم. کلمات بسیار. برای همین نمی‌شود ننویسم، نمی‌شود نخوانم، نمی‌شود نگاه نکنم. خیلی زود می‌میرم. از خودم قهر می‌کنم. در خودم مچاله می‌شوم. باید ذهنم را بگذارم زیر آفتاب. باید ذهنم را در جای گرم و روشن نگه‌داری کنم. حالا دارم فکر می‌کنم به دوستی و وابستگی. به تفاوتشان. به این که دوستان به هم فرصت محبت می‌دهند. موضوع جبران نیست. موضوع این است که دوستان هم‌دیگر را در موقعیت انگلی قرار نمی‌دهند. دوستان رابطه را به سمتی نمی‌برند که یکی مدام گیرنده و دیگری مدام دهنده باشد. اگر این‌طور باشد باید شک کرد. باید به آن رابطه شک کرد. در دوستی بدون برنامه‌ریزی، بدون نقشه و طرحی، اوضاع جوری پیش می‌رود که دوستان مدام در حال داد و ستد هستند. هدفشان تجارت نیست. سبک و سنگین نمی‌کنند. اما به غریزه اوضاع در تعادل به سر می‌برد. دوستان غریزه‌ی قوی دارند. یا این که آن‌ها که غرایز هوشیار دارند می‌توانند دوستی کنند. انگار دوستی یک جور هوش بخواهد. ذهن باید آن قدری رشد کرده باشد تا بتواند با ذهنی دیگر ارتباط بگیرد. ارتباط سالم.

ارتباط سالم یعنی چه؟

خیلی دارم به وابستگی فکر می‌کنم. من از وابستگی می‌ترسم. در ارتباط با سیپ از چنین چیزی می‌ترسم. شخصیت سیپ قوی و پر نفوذ است. من می‌خواهم با او دوست باشم. می‌خواهم با غریزه‌ی روشن و سالم به او نزدیک شوم. این روزها زیاد با او حرف می‌زنم. می‌خواهم مدام با او گفت‌وگو کنم. بعد فکر می‌کنم آیا این وابستگی است؟ باید از او بپرسم من برای تو چه هستم؟ من چیزی به او می‌دهم؟ آیا در دوستی باید ترازوی عدالت دستمان باشد؟ ماشین حساب؟ چرتکه؟ آیا در دوستی می‌شود چشم بست و پیش رفت؟ اگر دوستی فرصت محبت متقابل را ایجاد نکرد، چه؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ آیا می‌شود من دوست کسی باشم و آن دیگری به من وابسته باشد؟ آیا می‌شود من دوست آن کسی شوم که بر من آویخته؟

ذهنم آشفته اما روشن است. حالا با ذهن روشن می‌توانم به امروزم نگاه کنم. باید یادم بماند که هر روز بنویسم. هر چی در سر دارم بنویسم. نباید ته‌نشین بشوم. وقتی ته‌نشین می‌شوم خیلی وقتم گرفته می‌شود. تا باز برگردم به خودم خیلی زمان می‌برد و این میان بعضی فرصت‌ها از میان می‌رود. زمان اندک است و آرزوهای من زیاد. باید راه بروم. باید در خودم راه بروم. باید در خودم بدوم. 

بلند فکر کن


فرهنگ‌های دیگر را نمی‌شناسم، اما گویا در فرهنگ ما تمایلی عجیب به عزا و ماتم مدام هست. مثلاً اگر از بدبختی‌ها و بیماری‌ها و اوضاع خراب جامعه و دنیا هر چی حرف بزنی کم است و احتمال این که داد اطرافیانت دربیاید ضعیف است. در مهمانی‌ها عموماً مردها دارند درباره‌ی نرخ تورم و احتمال جنگ و وضع نابسامان کشور حرف می‌زنند و خانم‌ها هم کیسه‌ی داروهایشان را نشان هم‌دیگر می‌دهند و می‌گویند کجاهایشان درد می‌کند. در چنین شرایطی به عقل، متانت و احتیاط نزدیک‌تر است که به کسی نگویی می‌خواهی بروی سفر یا این که مثلا یک حیوان خانگی خریده‌ای یا که بعد از سال‌ها به سرت زده ادامه‌ی تحصیل بدهی یا سر پیری می‌خواهی ازدواج کنی‌. هر کدام از این چیزها اغلب در نظر دیگران ناراحت‌کننده، چندش‌آور، بیهوده و حتا ضد اخلاق و عرف است. خلاصه این که اگر می‌خواهی در امان باشی بهتر است طبق ایده، روش و برنامه عمومی پیش بروی.
نمی‌گویم همه همینند یا اگر کسانی این چنینند آدم‌های خوبی نیستند. دیگران ملامتگر اغلب از نزدیکان هستند، کسانی که عمیقاً خیر و صلاح ما را می‌خواهند. اما این خیرخواهی‌شان هم بدجوری روی اعصاب آدم است و هم از خودشان در نظر دیگران تصویری بدخواه، حسود و حقیر می‌سازد.
از این طرف ماجرای دیگری هم هست، نمایش خوشی به دیگران. چرا می‌خواهیم دیگران را در جریان خبرهای خوش زندگی‌مان قرار دهیم؟ شنیدن موفقیت‌های دیگران، دوست، آشنا یا غریبه چه حسی در ما ایجاد می‌کند؟ آیا شیوه‌ی خبررسانی تاثیری بر واکنش ما نسبت به خبر خواهد داشت.

برای خود من چنین است که خبر موفقیت دیگران اغلب در دلم ایجاد امید و انگیزه می‌کند. نمی‌توانم بگویم آدم حسودی نیستم، به قدر کفایت تنگ‌نظر و بدخواه هستم، اما چند سالی است که حال خوش دیگران دلم را خوش می‌کند و بسیار انرژی می‌گیرم برای این که خودم را تکانی بدهم. می‌شود گفت از وقتی این طور شدم که تصویر زندگی‌ام، آن چیزی که در آن هستم و آن چه که پیش رو دارم برایم واضح شد و از حالت گنگ و تیره و تار بیرون آمد. مثل کسی که حالا دیگر می‌داند قرار است چه کاره بشود و درک تجربه‌ی کسانی که به آرزوهایشان رسیده‌اند برایش مثل روشن شدن بخشی از نقشه‌ی راهش است.
اما همیشه هم این طور نیست. یعنی شادی، موفقیت، خوشی دیگران و پیشرفتشان برای من معانی متنوعی دارد. مثلا دیدن تصویر صورت زیبا یا خانه‌های رنگی یا غذاهای خوشمزه یا رستوران‌های متنوع یا حتا دیدن آدمی که همیشه لبخند می‌زند، صبور است و مدام در و گوهر از زبانش جاریست، نه تنها به من انرژی و انگیزه نمی‌دهد، که باعث می‌شود وا بروم، شک کنم و از این دنیای رنگی شاد و سرخوش فراری باشم. چرا که تجربه به من آموخته زندگی واقعی دیس پلوی زعفرانی است که مارمولکی میانش دم می‌جنباند. پس زندگی را با شادی و اندکی درد می‌خواهم و باور می‌کنم.
چیزهای دیگری هم هست، مثلا دیدن صحنه‌ی آشپزی کردن دوستم برایم جالب و جذاب است، خوشی‌اش وقت پخت غذا، دلم را خوش می‌کند، چرا که در آن محیط و کلمات و اطوار نشانه‌هایی آشنا، اشارات بامعنا و شخصی شده و خاطراتی مشترک می‌یابم. از این رو نمی‌توانم کسانی را درک کنم که دیدن زندگی رنگی، پنگی غریبه‌ها برایشان جذاب باشد.

شاید هم چنین است که می‌شود به مرور به غریبه‌ها عادت کرد، نسبت به ایشان کنجکاو شد و جویای احوالشان بود. من این طور نیستم.

برگردم به پرسش اولم. چرا می‌خواهیم از شادی‌هایمان با دیگران حرف بزنیم. حرف زدن از رنج می‌تواند باعث جذب هم‌دردی، حمایت و محبت دیگران شود. اما گفتن از شادی‌ها چه دلیلی دارد؟
برای من چنین است که نمی‌خواهم تصویرم در نظر دیگران زن نالان مریض احوال سرشکسته باشد. به عنوان زن تنهای میانسال (این جا به‌تر است بگویم مجرد، چون تنهایی معنی دیگری می‌دهد که شامل حال من نمی‌شود) دوست دارم تصویرم تداعی‌گر آدمی مستقل، حواس جمع، شاد و بلندنظر باشد. با درک انعکاس این تصویر در چشم دیگران، در واقع خودم را بیش‌تر از پیش باور می‌کنم. گویا این طور باشد که ما (یا حداقل من) نیازمند باور مثبت دیگران در مورد خویشیم تا حس بهتری به خودمان داشته باشیم و لابد به همین دلیل است که سرزنش دیگران کم و بیش ما را معذب می‌کند. آیا کسی هست که بتواند کاملا از نظر دیگران چشم‌پوشی کند؟

شاید کسانی باشند، من نیستم.

دلیل دیگر در میان گذاشتن شادی‌ام با دیگران می‌تواند بابت تشکر و قدردانی باشد. مثلاً حالا که من می‌روم سفر و چند روزی مزاحم دوستم می‌شوم و او با قبول این زحمت اسباب خوشی من را فراهم کرده، می‌خواهم بداند چه قدر خوش‌حالم، یعنی زحمتش چه قدر نتیجه داده و دلم را روشن کرده. اما ممکن است این تصویر شادی فقط برای او خوشایند باشد و برای دیگران حوصله‌سربر یا حتا لج‌درآور.

پس گویا ابراز شادی در محیط‌های عمومی چندان موردپسند نباشد. به خصوص که ممکن است عموم در مقطع خاصی از زمان

تحت تاثیر ماجرایی ناراحت کننده هم باشند، که دیگر با صدای بلند خندیدن حکم دهن کجی را دارد.

یک دلیل دیگر ابراز شادی، جهت اطلاع‌رسانی است. مثلا من می‌خواهم بروم سفر و از این بابت خوش‌حالم. به نزدیکانم می‌گویم دارم می‌روم سفر، برای این که فکر می‌کنم ادب حکم می‌کند بی‌خبر غیبم ‌نزند. اما با این کارم گاهی و در مواردی خودم را آماج تیرهای سرزنش، حیرت که پولش را از کجا آورده؟ قضاوت، نگرانی و... می‌کنم. خبر شادی من بازخورد چندان خوبی ندارد اما اگر بی‌سر و صدا و بدون اطلاع‌رسانی به همین افراد هم بروم سفر و آن دیگران بعدها بفهمند، علاوه بر همه‌ی آن گفتنی‌های پیشین، کدورت ناشی از پنهان‌کاری من هم اضافه می‌شود.

خلاصه این که گاهی چیزهای خیلی پیش پا افتاده تبدیل به مسائل بغرنجی می‌شود که باید چامسکی و فوکو را بیاوری پا در میانی کنند تا شاید شاید شاید بخشی از این پرسش‌ها پاسخی درخور برایشان پیدا شود.

بلند فکر کن

فهمیده‌ام که باید روزم را با شنیدن صدا شروع کنم. صدایی که دوستش دارم. صدایی که من را یاد آرزوها و نقشه‌هایم می‌اندازد. فهمیده‌ام که باید روزم را با حرف زدن با سیپ شروع کنم. باید بتوانم صبح به صبح از ترس‌هایم برایش بگویم و گندهایی که می‌زنم و نقشه‌هایی که در سر دارم. بعد منتظر باشم که او هم جواب بدهد. جوابش نباید کلمه و نوشته باشد. پاسخش باید صدا باشد. صدای خودش، جوری که بتوانم تصورش کنم. مثلا فکر کنم که نشسته روی آن مبل ال توی هال و در پس زمینه صدای واق واق موکا می‌آید و صدای گنگ تلویزیون و ماشینی که از توی کوچه می‌گذرد و من یادم بیاید روبه‌روی خانه‌ی سیپ یک خواربارفروشی است که یک روز صبح از آن جا نان و پنیر و تخم‌مرغ خریدم. و جنبش یک داروخانه است و کمی آن طرف‌تر، سر نبش، مغازه‌ی خوراکی فروشی شیک و پیکی است که با رادی از آن جا چیپس خریدیم و قیمت سیگار کمل را پرسیدیم. یادم بیاید همان طرف را که چند قدم مستقیم برویم زنی توی مغازه‌اش نشسته و ژاکت‌های رنگی می‌بافد. باید هر صبح صدای سیپ را بشنوم و یادم بیاید  آسمان شهرش چه رنگی است و نسیمش با چه کیفیتی خنک است و مرغ‌های دریایی‌اش چه طور توی آسمان شنا می‌کنند و آدم‌های نشسته بر صندلی‌های اتوبوس چه قدر خسته‌اند و آن دختری که می‌آید کارت‌ها را بین مسافران ترن پخش می‌کند و بعد باز جمع می‌کند و من از نوشته‌های روی کارتش فقط جمله‌ی

Babam hastalandi را می‌فهمم، لب‌هایش چه طور سنگین روی هم افتاده است، مثل خطی باریک، بی‌رنگ و کج و معوج.

باید هر صبح صدای سیپ را بشنوم شاید نه فقط برای خودش، شاید نه برای این که دوست قدیمی من است و نه شاید برای این که خیلی دوستش دارم یا خیلی مهربان و بامزه است. برای من دوستی فقط در همین چیزها خلاصه نمی‌شود. احتمالاً چیزهایی خودخواهانه هم هست. چیزهایی که باعث می‌شود نتوانم راحت دهانم را باز کنم و بگویم اگر سیپ چیزی غیر از این هم بود باز من دوستش داشتم. راستش حالا که فکر می‌کنم می‌بینم من اصلا معنای این جمله را نمی‌فهمم، نمی‌دانم چه طور می‌شود کسی را بدون دلیل دوست داشت، یا دلایلی برای آن دوستی داشت و بعد که آن دلایل از دست رفت، باز هم دوست داشت. به خیال من دوست داشتن این طور است که بستر و شرایط و خاصیت‌هایی میان آدم‌ها ایجاد می‌شود و بعد دوستی اتفاق می‌افتد. آن چیزی که به دوستی عمق می‌دهد این نیست که بی‌دلیل و منطق باشد، بلکه این است که دلیل و منطقش با دلایل معمول و منطق روزمره و حساب و کتاب مرسوم متقاوت است. اگر نه برای من دوستی هم حساب و کتاب دارد. منتها دلایلی که من برای دوست داشتن دارم، دلایلی است که به سادگی تغییر نمی‌کند، یعنی با نبودن دوستم به شکل فیزیکی یا مثلا تغییر قیافه‌ی دوستم یا کم و زیاد شدن وزنش یا ندیدنش یا حرف نزدن با او یا حتا قطع رابطه‌، آن دلایل از بین نمی‌روند، بس که سیال و متنوع و متعدد است. وقتی یک آدمی در تو به قدر یک شهر با تمام خانه‌ها و آدم‌هایش بزرگ می‌شود، دیگر از آن دوستی گریزی نیست. وقتی یک آدمی می‌شود یادآور تمام آرزوها و قصه‌های گذشته و حال و آینده‌ی زندگی‌ات و وقتی آدمی می‌شود نماد تمام اشتباهات، موفقیت‌ها، سرشکستگی‌ها، گناهان، حقارت‌ها، روزهای خوش و ناخوشت، کنار گذاشتن آن آدم، آن دوست، می‌شود کنار گذاشتن خود، نابودی خویشتن، مثل خودکشی است و همان قدر سخت و غیرممکن تا وقتی که زنده هستی. و تمام این‌ها به نظرم ربطی ندارد که دوستت چه قدر آدم خوبی است یا چه قدر مهربان است یا چه قدر حمایتگر است. این‌ها هیچ کدام هیچ امتیازی برای من و دوستم نیست. فکر می‌کنم رفاقت چیزی بی‌ربط به ویژگی‌های خوب و بد رفیق است. یک آدم خوب می‌تواند با یک آدم بد رفاقت کند. حالا بماند که اصلا خوبی و بدی یعنی چه. موضوع این است که من دارم با بخشی از وجود خودم که بیرون از من دارد نفس می‌کشد، راه می‌رود، زندگی می‌کند و پیر می‌شود، رفاقت می‌کنم. مثلا در رابطه‌ی من و سیپ، احتمالا من دارم با آن ور سرسخت، لجوج، ماجراجو، جسور، شیدا، ناجی، خوش‌صحبت و کلی چیزهای پنهان و پیدای دیگر وجودم معاشرت می‌کنم. برای همین است که این دوستی برای من مهم و حیاتی است، چون بخشی از آن "زنده بودن" من است که دارد  خارج از جسم من نفس می‌کشد. انگار آن زندگی بیرون از من، بی‌نیاز به من اما مربوط به من و متعلق به من جریان داشته باشد. و احتمالا برای همین است که شادی دوستم، قلب من را پر از شادی می‌کند و غمش من را دستپاچه و غمگین می‌کند. این وابستگی به دلیل محبت من به دوستم نیست، به این دلیل نیست که آدم خوش‌قلب و یا مهربانی هستم. این ارتباطی است که من با خودم دارم. دوست انعکاس صدای من در جهان نیست، ادامه‌ی آواز من است، ادامه‌ی جمله‌های ناتمامم. همه‌ی دوستانم برایم چنینند و خیال کنم دیگر نه جای شکایتی باشد از دوست و نه جای شیفتگی، چرا که دوست خود من هستم در جسمی دیگر. تصویری عینی شده از آن چه خیالش را می‌بافم یا پنهانش می‌کنم. و همان قدر که توانایی ایجاد تغییر در خودم را دارم، همان قدر که می‌توانم در خودم پیش بروم و خودم را شناسایی کنم، همان قدر که می‌توانم با حضور خودم در سرنوشتم تغییری ایجاد کنم، به همان اندازه می‌شود که دوستم را بشناسم، بر او تاثیر بگذارم، راهش را عوض کنم، اخلاقش را تغییر بدهم. همان قدر ناچیز و ناتوان در برابر خود و آن دیگری.

حالا که حرف دوستی شده دارم به تفاوت میان دوست داشتن و عشق فکر می‌کنم. آیا تفاوت عمده‌ی میان دوستی و عاشقیت نیاز تنانه است؟ آیا آدم می‌شود که دوست معشوقش باشد؟ راستش برای خود من همیشه دوستی امن‌تر و صادقانه‌تر از عشق بوده. شاید این به دلیل رویکرد شخصی من به هر کدام از این دو معناست. در دوستی ترس از دست دادن نداشتم، در دوستی ترس از مورد قضاوت و مقایسه قرار گرفتن نداشتم، انگار در دوستی ایمانم بر این که بی‌قید و شرط خواسته شوم و هر طور و جور و شکلی که باشم بی‌اهمیت است و تاثیری در کیفیت و کمیت رابطه ندارد، ایمانی راسخ بوده. رابطه‌ی دوستی جوری است که با اضافه شدن دوست دیگر و بزرگ شدن حلقه و گروه دوستان، موقعیت من تهدید نمی‌شود، در رقابت با دوستان دیگر نیستم. اما در عشق برای من چنین نبوده، نمی‌دانم چه طور می‌توانم در کنار عاشقی دیگر شانه به شانه‌ی یک معشوق واحد باشم. انگار عشق چیزی از من می‌خواهد که نه تنها در توان من نیست که اصلا با منطق زندگی من جور درنمی‌آید. انگار عشق تمامیت‌خواه، بی‌رحم، تخریبگر و خواستن مطلق است. انگار عشق با "نخواستن" تمام می‌شود. وقتی از طرف معشوقت خواسته نشوی، دیگر عشق موضوعیتش را از دست می‌دهد. برای من که چنین است، نمی‌توانم در رابطه‌ی یک طرفه باشم. اما دوستی کیفیت دیگری دارد، می‌توانم دوستی که من را نمی‌خواهد را هم بدون احساس حقارت بخواهم، چرا که دوست را ادامه‌ی خودم می‌بینم، حضور فیزیکی داشته باشد یا نداشته باشد برای من معنای بودنی مدام را دارد. اما نمی‌دانم چرا  در مورد معشوق این حس را ندارم. او را بخشی از خودم نمی‌بینم. چرا؟ فقط چون نامش چیز دیگری است؟ آیا نام دیگر نقشی دیگر را برای او ایجاد می‌کند؟ آیا نقش‌های معشوق که ما در ذهنمان داریم تحت تاثیر و ساخته و پرداخته‌ی شعرها و افسانه‌هاست؟ آیا به این دلیل رابطه‌ی عاشقانه در مقایسه با رابطه‌ی دوستانه برای من از احترام کمتری برخوردار است که داستان‌های عاشقانه اغلب پایانی تلخ دارند وآمیخته‌اند به حسادت، احتمال خیانت، جنگ برای حفظ مالکیت و از همه مهم‌تر آن چه من را از داستان‌های عاشقانه بیزار می‌کند، نقشی است که برای عاشق قائلند: سگ درگاه معشوق.

می‌دانم که بسیار داستان‌های عاشقانه داریم که پر از ماجراهای سلحشوری و وفای به عهد و تا پای جان بر سر قسمی ماندن و انتظار برای خاطر یار و پایان‌های خوش است. اما گویا آن چیزی که به طور "معمول" (با تاکید بر معمول و اکثر) در دنیای واقعی و مدرن از عشق میان دو تن می‌بینم آن ور مخرب و بیمار عشق است. اما در مقایسه گویا "دوستی" هنوز مفهومی کم‌تر دستمالی شده و سالم‌تر است. انگار توی این دنیا هنوز دوست است که می‌توان به آن اعتماد کرد، بدون این که آغشته‌اش کنی به مهر و موم و قرارداد و قولنامه‌ای. اعتمادی واقع‌بینانه بدون این که بترسی از پایانش، چون دوستی وصلت با دیگری نیست، پیوند با خودت است. پیوندی که از پیش بوده و تو فقط باید کشفش کنی، یعنی دنباله‌ی آن بند ناف را بگیری و ببینی به چه کسی و کسانی وصل است و بعد آن نخ ارتباط را نگه داری، رهاش نکنی.

بلند فکر کن

... 

هفته‌‌ی سختی را پشت سر گذاشتم. هفته‌ای مواج، بی‌آن که بدانم چرا حالم این طور بود. تسلطم را بر زمان از دست داده بودم. گرچه تسلط بر زمان توهمی کودکانه است اما دلخوشکنک واجبی است. باید خیال کنی داری طبق نقشه پیش می‌روی و دقایق را یکی یکی فتح می‌کنی، اگر نه مثل دانه‌ی چرخانی که در گرداب مایعی در مخلوط کن سرخوش است، به توقفی ناگهان ساکن و ته‌نشین می‌شوی. یعنی انگار برای این که بتوانی زندگی را طی کنی باید بشود چیزهایی را فراموش کنی. اصلاً گویا فراموش کردن خیلی بیش از یادآوری اهمیت دارد. گاهی که بر زندگی‌ام متمرکز می‌شوم و به پرسش‌هایم دقیق می‌شوم، ناگهان دچار چنان حس خالی بودنی می‌شوم که می‌توانم در لحظه دخل زندگی‌ام را بیاورم.

حالا دارم فکر می‌کنم آیا واقعاً همین‌طورم؟ همیشه همینم؟ چه وقت‌هایی این‌طورم؟ بیشتر مواقع؟ نمی‌دانم. این روزها کم‌حوصله‌ام. دلیلش چندان برایم روشن نیست. اما هفته‌ی گذشته  لحظاتی داشتم که حتا نقاشی کشیدن و مجسمه ساختن هم برایم پوچ و بی‌معنا بود. حتا فکر کردم تابلوهای نقاشی حتا زیباترینشان هم جز زباله چیزی نیستند. یک مشت مواد شیمیایی غیر قابل بازگشت به طبیعت، رنگ‌های پلاستیکی بر چهارچوب‌های پلی‌استر یا چوب، آخرش قرار است چی بشوند؟ مدام از این دیوار به آن دیوار آویخته بشوند که چه؟ مردم ببینند و لذت ببرند؟ می‌ارزد؟ اصلا ارزشش را دارد که آدم برای لذت خودش، حتا حظی مثلا معنوی این قدر زباله تولید کند؟ حتا به نظرم رسید که مجسمه‌هایی که با مواد بازیافتی می‌سازیم، خودش سرعت بسیار کند تجزیه زباله را کند و کندتر می‌کند. تکه‌های پلاستیک، آغشته به رنگ و چسب و سریش و پودر سنگ می‌شوند تا عمرشان بیشتر شود. اما در نهایت زباله زباله است و چه فرقی دارد که جهان شبیه ظرف عظیمی باشد انباشه از دستمال توالت و قوطی کنسرو و پوشک بچه و بطری آب معدنی یا این که پر شود از تابلو و مجسمه و آثار هنری؟ حتا فکر کردم اثر هنری هم در نهایت شیء است، شبیه مبل و میز و ماشین و تلویزیون و همین جور مایه‌ی فخر و دست و پا گیر و جا پر کن و پر حاشیه و هیاهو. قابل دزدیدن و خرید و فروش و کثافتکاری‌های معمول. بعد از خودم پرسیدم هنر امر مقدسی است؟ آیا دیدن تابلوی ون‌گوگ تا پایان عمر بشر می‌تواند چیزی شبیه مناسک دینی باشد و تاثیری آن چنان بر روح انسان داشته باشد؟ بعد که خوب به این چیزها فکر کردم و همه چیز این دنیا را در ذهنم لگدمال کردم به خودم گفتم ایول، دیگر چیزی نیست که بشود بابتش زنده ماند و دل‌خوش بود. حالا با خیال راحت اوقاتت را بکش  و منتظر باش تا تمام شود.

نمی‌دانم چرا به این چیزها فکر کردم. آدمی نیستم که این‌طور باشم، اعتقاداتم چنین نیست. هنر همیشه بسیار سر ذوقم آورده، من را قوی و امیدوار کرده. همیشه باعث شده گره‌های ذهنم باز شود، زبان گفت‌وگویم با خودم و جهانم بوده. اما این چند روز اخیر، با این که کار هم کردم و چیزهایی ساختم، ذهنم از این فکرها سنگین بود، سنگین است هنوز.

حالا که فکر می‌کنم می‌توانم کم‌وبیش بفهمم که این پوچی از کجا آمده سراغم. من فکر می‌کنم آدمی برای زندگی کردن، برای تاب آوردن، برای پیدا کردن راه‌های لذت و برای آن چیزی که من به آن می‌گویم تلاش برای تسلط بر زمان، باید که سواد و دانش داشته باشد. یعنی آدم باید مدام پدیده‌های هستی را بگیرد توی دستش و جلوی چشمش بچرخاند، اصلا تا جان در بدن دارد باید این کار بکند. حالا نسخه نپیچم، نمی‌گویم بشر باید چنین و چنان باشد، این را درباره‌ی خودم فهمیده‌ام. یعنی اگر می‌خواهم سقوط نکنم ته آن دره‌‌ی بی‌ثمری، باید مدام ذهنم را درگیر مفاهیم پدیده‌های دور و برم بکنم. باید مدام از خودم بپرسم، درباره‌ی مرگ، درباره‌ی زندگی، درباره‌ی احساساتی که دچارش هستم، باید مدام، مدام، مدام با خودم گرم گفت‌وگو باشم. این آگاهی هر چند اندک اما برای من تنها ریسمانی است که من را به خودم و زمانم و جهانم متصل نگه می‌دارد. مثل بند ناف جنین، تنها راهی است که از آن تغذیه می‌کنم تا زنده بمانم. واقعیت برای من این است که زندگی سواد می‌خواهد. نمی‌توانم همین‌طور روز را شب کنم و شب را به صبح برسانم. بلد نیستم. شاید به خاطر حافظه‌ی ضعیفم است. یعنی خیلی ساده اگر یک هفته پی پاسخ پرسش‌هایم نباشم، اگر چند روزی کتاب نخوانم، اگر مدتی طرح مسئله و پی‌گیری راه حل را کنار بگذارم، همه چیز از خاطرم می‌رود. چرا؟ آیا به این خاطر است که آن پاسخ‌ها در من درونی نشده؟ آیا به این خاطر است که مدام پرسشی جدید به ذهنم می‌رسد که باید پاسخش را دریابم؟ آیا غریزه‌ای گم و گیج دارم؟ شاید همه‌ی این‌ها باشد. فقط فهمیده‌ام که اوضاع ذهن و روانم یک جوری است که نباید خودم را به حال خودم رها کنم. باید مدام حواسم به خودم باشد و مدام روحم را تغذیه کنم، اگر نه زود از پا می‌افتم. شبیه این یک هفته که تب‌دار و هذیانی و اشکی و خواب‌آلود بودم. اگر چه دست‌هایم کار می‌کرد، اما آن چیزی که برای من مهم است، نتیجه‌ی عینی تلاشم نیست. فهمیده‌ام آن چیزی که برایم مهم است، چیزی نیست که در ذهن دارم و به نقاشی یا مجسمه تبدیل می‌شود، بلکه من پی آن شورم. مقصد برایم مهم نیست، من پی جاده‌ام. اگر نتوانم شعله‌ی شور را در خودم زنده نگه دارم، دیگر نقاشی‌ها و مجسمه‌هایم در نظرم زباله‌اند، چیزهای دست و پا گیر بیهوده.

حالا سرم را بالا گرفتم و چشمم خورد به نگاه‌های معصوم مجسمه‌هایم که کنار هم چیدمشان. دلم برایشان سوخت. همین حالا بهشان گفتم که دوستشان دارم، چون آن‌ها بی‌آزارترین موجوداتی هستند که من در کنارم دارم. بی‌آزارهای زبان‌بسته‌ی بی‌توقع.

بلند فکر کن

من نمی‌دانم با این بی‌تابی‌ام باید چه کنم. این حمله‌های "شور" که دچارش می‌شوم و این جور که جانم از تنم بیرون می‌زند را نمی‌دانم چه کنم. دیشب حدود سه صبح یک چیزی به سرم زد، بعد انگار دست‌هایم مال خودم نبود، دست‌ها ریسمان‌هایی بودند که بدون اراده‌ی من کش می‌آمدند و می‌شد که همان‌طور که روی تخت دراز کشیده‌ام، از تاریکی اتاقم عبور کنند و خودشان را برسانند تا میز توی هال و مشغول ساختن شوند. کم و بیش دانسته‌ام که آن چیزی که می‌خواهم چیست. استفاده از دست‌ها بیش از این که فقط سرانگشتانم درگیر ضربه زدن روی دکمه‌های صفحه کلید باشد. حتا بیش از نقاشی کشیدن. دست‌هایم باید چیزی را ورز بدهند و لمس کنند و از بی‌شکلی‌ها شکلی بسازند. گاهی هم این طور می‌شوم که از اشتیاق گریه‌ام می‌گیرد. مثل همین لحظه و نمی‌توانم بگویم حس خوبی است. حس بدی هم نیست. بسیار سر ذوقم می‌آورد. بسیار احساس سرشار بودن می‌کنم، اما بیش از پر بودن است، حس لبریزی دارم و فکر می‌کنم اگر این حال دائمی باشد تمرکزم را از دست می‌دهم، آرام و قرارم را می‌گیرد و در عمل نمی‌توانم هیچ کاری بکنم، بس که نمی‌توانم حتا چند لحظه جایی ساکن باشم. انگار آن چیزی که در من می‌جوشد توی خودم جا نمی‌شود. آن وقت دوست دارم بمیرم. نه از اندوه و نه از خوشی، از هجوم نیرو، یک چیزی که فقط فیزیکی نیست و فقط هم ذهنی نیست. یک چیزی که وامی‌داردم بروم توی خیابان راه بروم یا از آن بهتر، برانم تا دریا، خودم را برسانم به او و بایستم مقابلش و نگاهش کنم تا آن اشتیاق در من ته‌نشین شود. اسمش را گذاشته‌ام حمله‌ی اشتیاق. باعث می‌شود قلبم درد بگیرد. آن دم که دچار حمله می‌شوم دیگر هیچ چیزی نمی‌خواهم. قلبم پر از حس دوست داشتن می‌شود. دوست داشتن پنجره و میز و خیابان و پرده‌ی حریر خانه‌ام. بعد باید همان وقت بروم و چیزهایی را که ساخته‌ام نگاه کنم. دست بکشم بهشان. حالا برج گالاتا را که چند وقت پیش ساختم، آورده‌ام گذاشته‌ام روی میز، مقابل چشمم. دوست دارم کوچک بشوم، آن قدر کوچک که بتوانم از دروازه‌ی بند انگشتی‌اش عبور کنم و داخلش شوم. دوست دارم ساکن شهر اسباب‌بازی‌ها شوم. ساکن شهر ساختمان‌های کوچک و سرهای بدون تنه و آدم‌های خمیری که با هم در گفت‌وگویی مدام هستند، با هم‌دیگر و با من، با چیزی غیر از کلمات و صدا، یک جور زبان دیگری است که من هنوز نمی‌دانم نامش چیست. اما می‌توانم بهشان گوش کنم، قصه‌هایشان را می‌شنوم، ماجراهایشان من را نمی‌ترساند یا امیدوار نمی‌کند یا غمگین نمی‌شوم. فقط می‌توانم بشنوم و حیرت کنم، نه از قصه، از قدرت بیان آن‌ها و از این که می‌توانم آن چیزی را که صدا نیست و کلمه نیست و نمی‌دانم اسمش چیست را بشنوم.
کمی آرام شدم. خوب است کلمات هستند. هنوز کلمات راه ارتباط من با جهان بیرون هستند. آن ناودانی که نمی‌گذارد زیر بارش اشتیاق از هم بپاشم. با کلمات از درونم به بیرون راه پیدا می‌کنم. کمی آرام می‌شوم، کمی از آن فشار کم می‌شود.
حالا فکر می‌کنم همیشه شدت شور با خروجی‌اش نسبت مستقیم ندارد. یعنی این‌طور نیست که هر چه آدمی بیشتر دچار اشتیاق شود نتیجه‌اش آثار بیشتر، متنوع‌تر و قوی‌تری می‌شود. اگر نه با این شوری که هر چند گاهی مرا دربر می‌گیرد، تا حالا باید نمی‌دانم چه کسی، اما به هر حال کسی می‌شدم، "کسی" یعنی آدمی که در کارش صاحب عنوان و مرتبه و سبک خاصی باشد. اما من تازه حوالی ابتدای راه هستم. یعنی حتا اول جاده‌ای روشن هم نیستم. "شور" شاید بستگی به کیفیت روحی انسان داشته باشد. شاید مثلا صرفاً یک چیز شیمیایی باشد. تغییری در هورمون‌ها به خاطر تغییرات فصل یا دوره‌های عادت ماهانه یا نوع غذایی که می‌خورم. یعنی نمی‌توانم روی این حمله‌های ناگهانی خیلی حساب کنم. در واقع شاید نباید این‌ها را نشانه‌ای از نبوغ یا شهود بگیرم، شاید منطقی‌تر این باشد که از این نیروی افسار گسیخته‌ی ناگهانی استفاده کنم، مثل ذخیره‌ی آب حاصل از رگبارهای پراکنده. در واقع با این حساب و کتاب می‌خواهم بگویم، می‌خواهم چیزی را به دیگران بگویم، می‌خواهم بگویم که من توهم نابغه بودن یا هنرمند بودن یا فیلان خاصی بودن را ندارم. من نمی‌خواهم تصویر خاصی از خودم بسازم. نمی‌خواهم بگویم نابغه‌ای هستم که حالات بی‌قراری‌ام ذله‌ام کرده. حالا نشسته‌ام و دارم حساب و کتاب می‌کنم تا به دیگران بگویم که آدم متواضعی هستم و اهل ادا و اطوار نیستم و هوا برم نمی‌دارد. حالا انگار اگر این چیزها هم باشد چی می‌شود. مثلا اگر این‌ها همه ادا باشد یا اصلا همه‌ی این چیزها برای این باشد که دیگران را گول بزنم که ببینید من چه موجود خاص و تک و اصیلی هستم، چی می‌شود؟ مردم گول می‌خورند؟ بعد اگر گول بخورند چه اتفاقی می‌افتد؟ چه می‌کنند؟ می‌آیند من را رهبر جنبششان می‌کنند؟ بعد من رئیس جمهور می‌شوم و چون آدم دغلی هستم گند می‌زنم در وضع موجود؟ یا که مثلا ممکن است مردم گول بخورند و بیایند به من مدال هنرمندترین آدم جهان را بدهند یا که مثلا ممکن است آدم‌ها اغفال شوند و همین جوری یکهو عاشقم شوند؟ نمی‌دانم چی می‌شود، نمی‌دانم اصلا بودن و نبودن من برای این صد و چند نفری که من را می‌خوانند چه اهمیتی ممکن است داشته باشد. نمی‌دانم اصلا دانستن این که "بودن من چه اهمیتی دارد" چه قدر مهم است. به نظرم خیلی همه چیز پوچ است. این را از سر خودخواهی یا خودزنی یا یاس نمی‌گویم. فکر می‌کنم زندگی تک‌تک ما خیلی محترم است. یعنی در نهایت خیلی مهم نیست در نظر دیگران مضحک یا مغرور یا بدبخت جلوه کنیم. خیلی اهمیت ندارد که بخواهیم مدام درباره‌ی خودمان حرف بزنیم. اما من خیلی درباره‌ی خودم حرف می‌زنم. چرا؟ چون دلم توجه می‌خواهد. اما چیز دیگری هم هست. چیزی که انگار آن چیز برای من بزرگ‌تر و مهم‌تر است. من در این خودگویی‌ها مدام خودم را پیدا می‌کنم. مدام خودم را می‌شناسم و باز تصویرم را از دست می‌دهم. در این خودگویی‌ها و درباره‌ی خودم حرف زدن‌ها لذت کشف و خلق کردن هست. در این مدام حرف زدن‌ها سوژه‌های آن چیزی که می‌خواهم نقاشی کنم یا بسازم را به دست می‌آورم. مثلا همین حالا فهمیدم که پیش‌تر من فقط می‌نوشتم، بعدتر جایی رسیدم که نقاشی هم کردم با نقاشی‌ام با نوشته‌هایم تکمیل می‌شد، در راستای آن بود و برای خاطر و در خدمت نوشتن بود. حالا می‌بینم من نوشتن را کرده‌ام خدمتکار نقاشی و مجسمه‌هایی که می‌سازم. نوشتن برایم شده شبیه نرمش‌هایی که ورزشکاران قبل از ورزش تخصصی خودشان انجام می‌دهند تا تنشان گرم شود. می‌نویسم تا متمرکز شوم، هر روز می‌نویسم تا عادت کنم هر روز یک ساعتی روی صندلی، بی‌حرکت بنشینم. تا هر بار که آن شور در من سرمی‌کشد، بتوانم خودم را کنترل کنم و نیرویم را جهت بدهم و نگذارم هرز برود و حیف شود. اما باز آن پرسش اول سر جای خودش هست، همان که با پاسخی کوتاه و سرسری از آن گذشتم، چرا نوشته‌هایم را منتشر می‌کنم؟ برای لذتی که به دیگران می‌دهم؟ برای درس و تجربه‌ای که فکر می‌کنم باید منتقل شود؟ برای ثبت شدن و ماندن؟ برای مدال افتخاری که فکر می‌کنم دیگران در ذهنشان به من می‌دهند؟ این‌ها ارزش دارند؟ این‌ها ارزش ندارند؟ این‌ها در مقایسه با چه چیزهای دیگری در چه درجه‌ای از اعتبار هستند؟
نمی‌دانم.
حالا فقط می‌دانم که آسمان خیلی زیباست، آبی کمرنگ است و آفتاب زرد بی‌جان، کمی هم ابر این طرف و آن پراکنده است. از همه زیباتر کوچه است که آدم‌ها تویش راه می‌روند و صدای حرف زدنشان می‌آید.

بلند فکر کن

 اگر بخواهم برای زندگی‌ام ظرفی قائل شوم، یعنی اگر بخواهم هستی‌ام را نه به معنای از تولد تا مرگ، به یک معنای دیگری که نمی‌دانم چه طور درباره‌اش حرف بزنم، یک مفهومی که می‌دانم مفهومی متفاوت است اما هنوز بلد نیستم به زبان بیاورمش، اگر بخواهم این چیزی را که هستم، این مجموعه‌ی آغاز و پایان خودم را و این سیر جاری زمان را که در آن شناورم و مجموعه‌ی جان و جسمم را در قالبی جا بدهم، برایش مرزی قائل شوم و بگویم این هستی من محدود می‌شود به از این جا تا این جا، باید بگویم که فکر می‌کنم هستی‌ام محصور است به مثلثی که سه راس دارد، گذشته‌ی دور، گذشته‌ی نزدیک (زمان حالی وجود ندارد، زمان حال دمی است که بخار می‌شود و تبدیل به یک لحظه پیش‌تر می‌شود) و مرگ. و در فاصله‌ی نقاط این سه راس ما مشغول کارهایی هستیم. مثلا می‌دانم که در فاصله‌ی میان گذشته‌ی دور و گذشته‌ی نزدیک ما در حال درک و ترجمه و تصمیم‌گیری و رفتار در گذشته نزدیک، طبق آن چه در گذشته‌ی دور به وقوع پیوسته و آموخته‌ایم، هستیم. و همچنین در فاصله‌ی میان گذشته‌ی نزدیک و مرگ، مشغولیم تا با تمام شدن خودمان بجنگیم. بخش عقلانی خاطراتمان، طبق آن چیزی که دیده و آموخته می‌داند که مرگ قطعی است. اما بخشی از ما فارغ از آموزه‌های عقلانی، می‌خواهد که ماندگار شود، به شکل عینی  (مثل تلاش انسان برای کلون سازی یا جست‌وجوی آب حیات از دیرباز) یا این که در ذهن‌ها زنده بماند. معمولی‌ترین واکنش‌مان نسبت به مرگ شاید زادوولد باشد. ردی از خودمان بر جهان می‌گذاریم که بخشی از ظاهر، ژن، رفتار، نام خانوادگی و نسب ما را در خود دارد. کارهای دیگری هم می‌کنیم، اثر هنری خلق می‌کنیم، چیزهایی کشف و اختراع می‌کنیم، حرف‌های ماندگار می‌زنیم و از این قبیل. در واقع ما جوری زنده‌ایم که مدام داریم طبق آن پایان قابل انتظار رفتار می‌کنیم. و در این رفتار دچار نوعی باور و ناباوری توام هستیم. باور داریم که رفتنی هستیم و از این جهت زندگی‌مان با اندکی افسوس، ترس، آینده‌نگری و نگرانی برای بازماندگانمان پیش می‌رود و از جهتی به میرایی خویش باور نداریم چون بسیار اوقاتمان را تلف می‌کنیم، لذت‌ها را به تعویق می‌اندازیم، برای به دست آوردن چیزهای بی‌ارزش رنج می‌بریم و از مرگ نزدیکانمان چنان حیرت می‌کنیم و غمگین و بیمناک می‌شویم که انگار مرگ چیزی آن قدر دور است که تنها خوابی ترسناک است که قرار است لحظه‌ی وقوع بیدارمان کنند. چرا این‌ها را گفتم؟ چی توی سرم بود که به این جا رسیدم؟ ها، این که بسیار درگیر مفهوم زمانم. شاید آن مثلث هستی که می‌گفتم، در واقع همان زمان باشد. زمان چیزی است که قطعاً وجود دارد. یعنی زمان در هستی وجود دارد و هستی با بودن زمان معنا دارد. حالا دارم فکر می‌کنم مکان هم همین است؟ آیا هستی در لامکانی مفهومی دارد؟ آیا هستی همیشه و اجباراً بر پایه‌های زمان و مکان، هر دو، استوار است؟ چرا فکر می‌کنم زمان مفهومی عمیق‌تر، پیچیده‌تر، پراهمیت‌تر و حیاتی‌تری نسبت به مکان دارد؟

شاید چون فکر می‌کنم مکان بدون تاثیر زمان هیچ معنایی ندارد. مکان بدون در نظر گرفتن تاثیر زمان بر آن چیزی سترون، بی‌معنا، پوچ و بی‌فایده است. مثل کلمه‌ای انتزاعی که نمی‌شود برایش معنایی تراشید. حالا دارم به "کلمه" فکر می‌کنم، به "زبان"، به آن نشانه‌هایی که ما بر اشیاء و اشخاص و پدیده‌ها می‌گذاریم تا معنادار شوند. آیا اسامی و قراردادهای زبانی زیر سلطه‌ی اثر زمان هستند؟ آیا ما تحت تاثیر زمان بر اشیاء و پدیده‌ها نام می‌گذاریم؟

در این که زبان تحت تاثیر زمان است شکی نیست. با گذشت زمان پدیده‌های جدید به وجود می‌آید، کشف می‌شود، چیزهایی اختراع می‌شود که همه نیاز به نام دارند. سی سال پیش‌تر ما در کلام روزمره‌مان چیزی با عنوان "تلفن همراه" نداشتیم. قبل از آن هم، بی‌سیم چیزی بود در دست نیروهای پلیس، بعدتر تلفن بی‌سیم آمد و ما در آپارتمانمان همسایه‌ای داشتیم که به پذیرایی بیست‌متری خانه‌اش می‌گفت "سالن". همان وقت‌ها ما می‌گفتیم هال. یعنی زبان تحت‌تاثیر خلق و خو و تربیت آدم‌ها هم هست. اشیاء و مکان‌ها همین‌طور نام می‌گیرند. جایی مهمان بودیم که به بچه‌هایش می‌گفت سامسونگ را روشن کن، بعدتر فهمیدم منظور کولرگازی بود که به دیوار نصب بود. یک بار هم تازه که آمده بودم شمال در مغازه‌ی خواروبار فروشی چیزی خریدم و مرد فروشنده گفت بگذارم داخل پنگوِن؟

من تعجب کردم، اصلا فکرش را نمی‌کردم شمال ایران پنگوئن داشته باشد، آن هم با چنین کاربردی. بعدتر فهمیدم منظور نشان پنگوِن است که مال نوعی کیسه‌ی نایلونی است. یعنی زبان را درک ما از اشیاء و سطح سواد و جغرافیا و جهان‌بینی‌مان هم شکل می‌دهد.  

اما برگردیم به زمان، گویا زمان بر همه چیزی تاثیر دارد. اما خودش از چه تاثیر می‌گیرد؟ چه چیزی می‌تواند بر زمان تاثیر بگذارد؟ مفهوم ذهنی زمان تغییر می‌کند. وقتی حالمان خوب است، احساس می‌کنیم زمان زود می‌گذرد و عمر لذایذ کوتاه است. وقتی دلگیری و خسته، زمان کش می‌آید. شاعر می‌فرماید: "صبح بی تو، رنگ بعدازظهر یک آدینه دارد" یعنی هم کمیت زمان و هم معنای کیفی آن تحت تاثیر حال آدمی قابل تغییر است. اما واقعیت زمان چه؟ آیا می‌شود ضربان زمان را تغییر داد؟ من نمی‌دانم. شاید کسی که فیزیک بلد باشد، بگوید می‌شود. من خیال می‌کنم نمی‌شود، خیال می‌کنم شکل گذشت زمان قطعی‌ترین چیز هستی و برای همین مرگ هم اتفاقی قطعی است. چرا که مرگ تاثیر عینی سیطره‌ی زمان است بر ما. مرگ طبیعی بر اثر کهولت و کهنگی است، بر اثر از کار افتادگی که زمان در جسم موجودات زنده ایجاد می‌کند. اگر فرض کنیم که انسان با مرگش تمام می‌شود و چیزی با عنوان روح از او باقی نمی‌ماند، پس زمان علاوه بر پدیده‌های فیزیکی، بر پدیده‌های غیر فیزیکی هم می‌تواند تاثیر داشته باشد. منظور از غیر فیزیکی ماورائی نیست. نمی‌خواهم بگویم روح چیزی ماورائی است. نمی‌دانم هست یا نه. اما فکر می‌کنم روح چیزی غیر عینی است، وزن و حجم ندارد، پس فیزیکی نیست. مثل ذهن که به چشم نمی‌آید و ما آثارش را می‌بینیم. اما زمان بر هر دو این‌ها تاثیر دارد. حتا شاید بشود گفت ذهن از زمان نیرو می‌گیرد و رشد می‌کند و می‌بالد و می‌میرد. یعنی وقتی حرکت زمان در ذهن متوقف شود، دیگر ذهن کم‌کم دچار اختلال، فراموشی و سکون می‌شود و آن وقت است که می‌میرد. وقتی که هیچ تصویری از زمان (خاطره) بر آن اضافه نمی‌شود یا ذهن انعکاس هیچ چیزی از زمان نیست.

اما اگر "خاطره" را اتفاق به وقوع پیوسته در جهان عینی فرض کنیم و "تخیل" را پدیده‌ای انتزاعی چه؟ آیا زمان بر تخیل هم تاثیری دارد؟ آیا تخیل می‌تواند از زمان پیشی بگیرد؟ آیا توان پیشی یا آینده‌نگری تخیل می‌تواند تاثیری بر زمان محسوب شود؟ آیا تخیل بر سرعت زمان یا جهت آن تاثیر دارد؟

هر جور حساب می‌کنم گویا هیچ چیزی نمی‌تواند بر زمان تسلط یا تاثیر داشته باشد. چه چیزهای دیگری در جهان این طورند؟ غیر از زمان دیگر چی هست که هیچ نیرویی نتواند بر آن غالب شود؟ آیا چیزی هست که بخشی از زمان، نتیجه یا زیرمجموعه‌ی آن محسوب نشود؟

بلند فکر کن


دیدید سرمایه‌داری چه جور چنگ انداخته و دارد پدر همه‌ی ما را درمی‌آورد؟ سرمایه‌داری به تنها چیزی که ضرر نمی‌رساند خودش است. فقط خودش است که دارد از خودش مدام می‌خورد و چاق می‌شود. یک هنرمند خیابانی را می‌کند برند، هنرمند را می‌کند چیزی که همه‌ی عمر از آن فراری بود. توی حراجی کار همان هنرمند میان بزرگان سیستم دست به دست می‌شود، بعد هنرمند در یک حرکت نمادین کارش را تکه و پاره می‌کند، می‌خواهد بگوید نمی‌گذارم کار من صحیح و سالم به دستتان برسد، می‌گوید دمار از روزگارتان درمی‌آورم ای پدرسوخته‌های پولدار که مرا کرده‌اید برند و دارید از نامم پول درمی‌آورید. بعد آن پدرسوختگان به ریش هنرمندی که خدا می‌داند ریش دارد یا ندارد، بس که کلاه سویشرتش را کشیده توی صورتش، می‌خندند و می‌گویند "بیاع!" ما روی همان رشته رشته شده‌ات هم قیمت می‌گذاریم، حتا بیشتر، وقتی برند تجاری رویت خورده باشد، پشکل هم قیمت دارد چه برسد به کپی نقاشی‌های تو، حالا تو هی بپر پایین و بالا. بعد هم می‌شوی سر خط خبرها تا یک نان چرب و چیل هم به خبرگزاری‌ها برسد. تازه این خوش‌بینانه‌ترین حالتش است. این که آن برند شدن و داغ شهرت روی خودت و کارهایت خوردن چه بلایی سر روح و جان آدم می‌آورد و ممکن است تو را از چی به چی تبدیل کند، بماند یا این که حتا امکان این که همه‌ی این‌ها اطوار و بازی و بازار گرمی باشد.

خب به موضوع روز هم رسیدم، نظرم را دادم چون اگر چیزی نمی‌گفتم ممکن بود از دست خودم دلگیر بشوم، با خودم قهر کنم که چرا دیگران را از افکار بلندم مطلع نکردم و بهشان درسی درباره‌ی دنیای اقتصاد و هنر و سیاست ندادم. حالا با خیال راحت می‌توانم بروم زندگی‌ام را ادامه بدهم. زندگی کوچکم را. دوست دارم روی این تصویر بیشتر تمرکز کنم، روی این تصویر زندگی کوچک و خیلی زیاد به آرزوهایم فکر کنم. خوابم می‌آید و پاهایم خیلی می‌خارد. به خصوص نقطه‌ای روی زانوی چپم که از شدت خارش می‌تواند تا مغز استخوان کشککم پیش بروم. زیاد از اوضاعی که در آن هستم راضی نیستم. چرا؟ چون کاری برای انجام دادن ندارم. شغلی، پروژه‌ای. همیشه باید کاری داشته باشم تا زندگی‌ام منظم شود.

موضوع این است که حالا هم کلی کار برای انجام دادن دارم. مثلا نقاشی کشیدن و مجسمه ساختن کتاب خواندن و نوشتن در همین حد و اندازه هم کار است. یعنی احتمالا باید کار باشد، اما من کسی را می‌خواهم که به من بگوید این‌ها کار است. کسی به من بگوید این که این جا می‌نشینی می‌نویسی وقت تلف کردن نیست. نمی‌دانم از کی تا حالا این همه زمان برایم ارزشمند شده. این همه از علائم میانسالی است. پی بردن به ارزش زمان، این که با چشم خودت می‌بینی آن کوه یخی که رویش ایستاده بودی، چه طور طی سال‌ها آب شد و از آن همه یک قالبی مانده به قدر این یخ‌هایی که بین جاده می‌فروشند که آن هم در حال ذوب شدن است و به زودی زمان تو را خواهد بلعید و تو مثل نقطه‌ای تیره در اقیانوسی بی‌انتها کم‌کم ناپدید می‌شوی. این یعنی مرگ.

دارم کتاب نشانه شناسی دلوز و هم‌زمان کتاب مرگ تاد می و همین‌طور جلد آخر پروست را می‌خوانم و این یعنی خودم را انداخته‌ام توی مثلث درک زمان. بسیار درگیر مفهوم زمانم. زمانی که می‌گذرد و خاطره می‌شود و روز‌های بعد را می‌سازد. انگار زمان نمی‌گذرد، تمام نمی‌شود مدام شکلش و تاثیرش تغییر می‌کند و مثل چوب امداد میان دونده‌ها دست به دست می‌شود. رسیدنی هم در کار نیست، یعنی من معتقدم به ابدیت هستی، حالا توی این کره یا یک جای دیگر، توی یک سیاره‌ی دیگر یا حتا معلق در فضا و چسبیده به یک ایستگاه فضایی. این‌ها دیگر کار من نیست، تصمیم‌گیری درباره‌ی این که بعد از زمین کجا برویم کار من نیست، کار من فقط این است که صبح به صبح بنشینم پشت میزم و جفنگ بنویسم و بعد دلشاد از کرده‌ی خویش بروم دنبال بقیه‌ی زندگی‌ام که اغلب خلاصه می‌شود به نقاشی کشیدن و مجسمه‌های کوچک ساده ساختن و کتاب خواندن و موسیقی گوش کردن و به ضرب و زور و با هزار ماشالله ماشالله کارهای خانه را انجام دادن. این میان هم با دوستانم حرف می‌زنم و گاهی هم که خیلی سر حال باشم تنهایی یا با سیپ می‌نشینم به خیال بافتن. این یکی را بیش از همه دوست دارم. به خصوص اگر با سیپ باشد. نمی‌توانم بگویم برایم مهم نیست که آرزوهایم به واقع برسد. اما آن چیزی که خیال‌بافی را در لحظه‌ی حال لذت‌بخش می‌کند فضای ذهنی است که من در سرم می‌سازم. خیال این که من و دوستم نزدیک هم هستیم. توی یک خانه، حالا دارم فکر می‌کنم خانه‌ی سیدخندان باشد یا خانه‌ی آبی یا خانه‌ی محله‌ی زینپ کامیل؟ من خانه‌ی آبی را ترجیح می‌دهم، با این که غایت آرزویم بودن در همسایگی سیپ توی همان محله‌ی زیبنپ کامیل است. با مثلا یک کوچه فاصله، یا مثلا اگر آن خانه‌ی بالای لباس‌فروشی که سر کوچه‌شان بود هم باشد خیلی خوب است. همان مغازه که زنی در آن لباس‌های بافتنی خیلی خوش‌رنگ می‌بافت و می‌فروخت. یک چیزی برای من عجیب است و آن موضوع رنگ است. من جاهای دیگر دنیا را ندیده‌ام اما همین استانبول یک تفاوت اساسی که با ایران ما دارد، حضور رنگ است.

این را فارغ از آزادی در انتخاب پوشش و این‌ها می‌گویم. رنگ آن طور که روی در و دیوار می‌نشیند، روی تابلوهای تبلیغاتی یا دیوار نوشته‌ها. آن همه خانه‌ها با دیوارها و سقف‌های رنگی و آن همه گل و گیاه که از همه‌جای خانه‌ها آویزان است و آن همه پنجره‌های باز پر نور. ما برای استفاده از این چیزها منعی داریم؟ مثلا اگر کسی بخواهد خانه‌ی بسازد و دیوارش را رنگ سرخ بزند با در و پنجره‌های آبی کسی مانعش می‌شود؟ یعنی واقعاً یک قانونی توی شهرسازی هست که ما را اجبار می‌کند همه‌ی خانه‌هایمان نمای سنگی با طرح رومی داشته باشند؟ بعد حالا خانه و در و دیوار خیابان هیچی، خب همه که خانه‌شان را با نظارت و سفارش خودشان نمی‌سازند، وسایل توی خانه‌مان چی؟ این علاقه به مبل‌های خیلی بزرگ با حاشیه‌ی چوب‌های تیره و روکش‌های مخملی قهوه‌ای و در و دیوار تیره و قفسه‌های تیره از کجا آمده؟ این علاقه برای چیدن وسایل خیلی زیاد توی خانه، جوری که برای راه رفتن مجبور باشی از لای پایه‌های مبل و زوایای میز خودت را عبور بدهی.

حتا توی لباس پوشیدنمان از کجا فهمیدیم که مشکی رنگی متین است و برای با ابهت دیده شدن باید لباس‌های پرچین و چسبان و پر از گل‌های برجسته و پولک‌های تیره بپوشیم؟ این سلیقه‌ی عمومی برای بزرگ بودن و تیره بودن از کجا آمده؟ یعنی جاهای دیگر دنیا هم این سلیقه غالب است؟ من خیلی فکر می‌کنم که ما ایرانی‌ها چه شکلی بودیم. یعنی کلا نژادمان چه جوری بوده، مثلا ژاپنی‌ها چشم بادامی‌اند یا سوئدی‌ها اغلب بورند یا آمریکایی‌ها درشت هیکلند. بعد ما ایرانی‌ها چه شکلی هستیم؟ تصویری که توی سر من می‌آید یک سری زن و مرد هستند با موهای زرد سوخته، صورت‌های یک شکل، بدن‌های باد کرده و لباس‌های خیلی چسبان. این شکل حداکثری ایرانی‌هاست. بعد خدا پدر شهر کتاب و سریال شهرزاد را بیامرزد

که یک مد دیگری هم خلق کرد از آدم‌هایی با همان صورت‌ها اما عینک‌های گرد، موهای بافته شده، ریش‌های بلند، سبیل‌های تابیده و صنایع‌دستی آویخته و پیراهن‌های گل‌دار. خب این گروه دوم با سلیقه‌ی من جورتر است. یعنی حداقل این است که خیلی آرایش کم‌تری دارند و لباس‌هایشان آن قدری گشاد است که هوا بتواند در فضای میان بدن و لباسشان رفت و آمد کند و شبیه مرغ‌های یخ‌زده‌ی وکیوم شده نیستند. شبیه آدمیزادند و خیلی هم روی آدمیزاد بودنشان تاکید دارند، آن قدر که آدم را به شک می‌اندازند، مثل آن گروه اول که روی پلاستیکی بودنشان خیلی تاکید دارند.

بله من نشسته‌ام این جا و چون خودم را ملزم می‌دانم هر روز سه صفحه بنویسم، دارم چرت و پرت می‌گویم و آن قدر الکی خوشم که سطح ناراضایتی‌ام از هستی این است که مردم چرا این جوری لباس می‌پوشند. و می‌شود گفت به تو چه که مردم چی می‌پوشند یا توی خانه‌شان چه خبر است و اصلا مگر خودت چی می‌پوشی؟ و اصلا خودت برو به کف و دیوارهای حمام و دست‌شویی‌ات نگاه کن و همین‌طور به پیچ و خم توالت فرنگی خانه‌ات که چه طور جرم گرفته و گند برداشته است. بله واقعاً این هم حرف خوبی است و من امروز تصمیم دارم بروم توی اینترنت بچرخم و ببینم چه طور می‌شود مستراح و حمام درخشانی داشت. واقعاً می‌خواهم این را بدانم. یعنی آن قدر تشنه‌ی این دانستنم که وقتی تهران منزل نون مهمان بودم و بسیار تحت تاثیر توالت براق‌شان قرار گرفته بودم، می‌خواستم رمز موفقیتش را بپرسم، اما خجالت کشیدم و گفتم به‌تر است توی گوگل جست‌وجو کنم. اما هیچ کدام از این‌ها چیزی از ارزش حرف‌های من در باب زیبایی‌شناسی کم نمی‌کند. من می‌دانم که یک جای کار ما می‌لنگد اما هنوز دقیقاً نمی‌دانم کجا. این قدر فضولی می‌کنم و غر می‌زنم و درباره‌ی مردم نظر می‌دهم تا بفهمم اشکال کار کجاست. عجالتاً بروم پی پاسخ پرسشم در گوگل.

بلند فکر کن

گویا زندگی این طور است که مدام چیزی را از ما می‌گیرد و چیزی می‌دهد. نمی‌دانم این بده و بستان همیشه در تعادل است یا نه. مثلا نمی‌دانم آن چه که می‌دهد قدرش به اندازه‌ی همانی است که گرفته یا نه. در زندگی خودم و تا به حال این طور بوده، در زندگی‌های دیگر نمی‌دانم. در زندگی خودم همیشه همه چیز در تعادل بوده، اگر چه اول به ظاهر موج بزرگی آمده و همه چیزی را که ساخته بودم خراب کرده، شسته و برده و من مایوس و ته چاه افتاده بودم. فکرم کار نمی‌کرده و نقشه‌ای نداشتم جز این که یک جوری رشته‌ی نازکی را که وصلم می‌کرد به زمانه ببرم و کلا بروم غرق بشوم ته چاه تاریک بی‌انتها. اما شاید خوش‌شانس یا باهوش یا پررو بودم. نمی‌دانم، یا شاید هیچ کدام از این‌ها نبودم. شاید این نظام طبیعت باشد که خودش راه خودش را می‌رود. آیا این یک جور باور خرافه‌آمیز است؟ یا این که تجربه‌ی چهل‌وشش سال زندگی است. چهل‌وشش سال کلی روز است با کلی اتفاق که حتماً در خودش درسی داشته. مگر می‌شود غیر از این باشد؟ یعنی آن قدر مبرهن است که لازم به توضیح نیست، همه چیز، حتا آن چیزی که ما خیال می‌کنیم ساکن و دست‌نخورده است در حال تغییر مدام است، همه چیز در حال چیز دیگر شدن است. همه چیز در حال مردن، گندیدن و غذای موجودات دیگر شدن و بانی زاد و ولد شدن است. حتا در این جهان جنگ‌زده و شیمیایی شده و غرق در پلاستیک و بتاکس و سیلیکون، زندگی آن قدر قوی است که در دستان بی‌درایت بشر هم طاقت آورده و دارد به زیستنش ادامه می‌دهد. زنده ماندن زندگی، شبیه چیزی ابدی است، در این کره یا جایی دیگر، اما انگار تمامی ندارد، حتا هیچی، هیچی محض هم یک جور وجود است، معناست. گیریم که من نباشم، صد پشت پس از من هم نباشد، بشر نباشد اصلا، اما "هیچی" هست، انگار "هیچی" قطعی‌ترین وجود ازلی و ابدی است.

غرق نشوم و حرفم یادم نرود. امروز صبح با این فکر بیدار شدم که گویا زندگی این طور است، منطقش را دریاب و پیش برو. اگرچه این را یادم می‌رود. یعنی حالا حالم خوب است و حواسم جمع، باز تا یک چیزی خلاف میلم باشد یا این که اتفاق ناجوری بیفتد، ترسیده و دستپاچه یادم می‌رود که جهان مدام در حال معامله با من است. همیشه باید زمان بگذرد تا آرام بگیرم، بنشینم سر جایم و نگاه کنم بعد ازبلایی که سرم آمده اوضاع دارد چه جور پیش می‌رود. نمی‌خواهم از این حرف‌های مدل انرژی مثبت و کتاب راز و چهار اثر اسکاول‌شین بزنم. شاید آن حرف‌ها هم درست باشد اما آن جور که آن‌ها به خوردم می‌دهند به نظرم خیلی ابلهانه می‌آید. اصلا به مزاج من خوش نیست. من نمی‌توانم در سطح حرکت کنم. نمی‌توانم بروم جلوی آینه بایستم و هر روز لبخند زورکی بزنم تا خیال کنم این جوری مغزم گول می‌خورد و دیگر خوش و خرم می‌شوم. من نمی‌توانم ظرف سه هفته از زن خانه‌دار به یک مدیر موفق تبدیل بشوم. من حتا خوش ندارم هر روز صبح مراسم شکرگزاری به جا بیاورم. نمی‌گویم اگر کسی این طور است بد است یا دروغ است یا دوز و کلک توی کارش است و آدمی خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست که با شعر و شعار کارش پیش برود. من به این چیزها کاری ندارم، من راه خودم را می‌روم. راه من در اعماق است، سخت و گیج کننده است اما راه من است. چه کارش کنم؟ ذات بدخلق و دلقکی دارم و این‌ها دیگر چیزی مربوط به ژن است. هر از گاهی خودم را سیخ می‌زنم که سکوت کن و تمرکز کن و مربع بنشین و به چشم سومت خیره شو و به عظمت کائنات فکر کن و قضاوت نکن و مهر بده و از این جور حرف‌ها. اما آن ژن ناخوب خودش راه خودش را می‌رود. آن دلقک درونم مثل عروسک‌های فنردار ناگهان از جعبه می‌پرد بیرون و قاه‌قاه می‌خندد و راستش دل‌خوشی من در زندگی همین چیزهاست. هم‌بازی شدن با دلقکم و نشست و برخاست با کاتیا و پروست و دوست جدیدمان ژیل دلوز. زندگی در ماه‌های اخیر چند چیز را از من گرفت و دور کرد و کم و بیش از دسترسم خارج کرد و من را انداخت در دوره‌ی قلب شکستگی و تنهایی تا که من باز بروم سراغ نوشتن و نوشتن و هی با خودم حرف زدن و بعد بروم سراغ خواندن، مثل گذشته‌های دورم و لذت بردن، کیف وافر بردن از خواندن، فرو رفتن در سکوت یک جهان دیگر و با حیرت نگاه کردن به آدم‌های جدید زندگی‌ام.  این آخری خیلی اسم شیکی دارد، خیلی فرانسوی، یک لذتی دارد وقتی صدایش می‌کنم. آن ژ و بعد دال با اوی بالا سرش ولام و اوی و فرود روی ز خیلی حس خاص بودن بهم می‌دهد. جدی می‌گویم، اصلا امروز همین نام زندگی‌ام را خوش کرد. مگر زندگی آدم چیست؟ همین دلخوشی‌هاست دیگر، دلخوشی کوچکی هم نیست. من دارم کتاب پروست و نشانه‌ها را می‌خوانم که همین آقای فرانسوی ژیل دلوز نوشته. دارم پروست را دوباره کشف می‌کنم. از شوق حالا گریه‌ام گرفته و همه‌ی غم‌های عالم از یادم رفته. گیریم همین ثانیه این طور باشم. گیریم چند دقیقه در روز بتوانم دوری از فرزند و معشوق رفته و بیماری مادر و دلتنگی برای دوستان و بی‌پولی و ترس از آینده و وهم زلزله و هزار گیرودار زندگی را از یاد ببرم. واقعاً این همه خوش‌حال بودن برای چند دقیقه در روز کم است؟ چند نفر آدم توی این جمعیت میلیاردی هستند که دچار چنین خوشی باشند؟ این جور خوشی که انگار توی قلبم دسته‌ی نوازندگان با لباس‌های سرخ و کلاه‌های زرد درخشان و سردوشی‌های زرین با طبل و شیپور در حال نواختن و حرکتند.

همین حالا یاد نوشته‌ای از دوستی افتادم. فضایی را ساخته بود که در آن جا دو نفر در حال گفت‌وگو بودند که یکی گفته بود من عاشق روسو هستم... و بعد نویسنده تا جایی که یادم هست و من فهمیده بودم از متن، انتقاد کرده بود که بی‌خود است که می‌گوییم عاشق روسو یا این بزرگان هستیم، چون بعید است بتوانیم حتا ثانیه‌ای این مشاهیر عالم تفکر را تحمل کنیم. من آن روز فکر کردم بله این حرف‌ها فقط ژست است، این که بگوییم من مرده‌ی سبیل‌های نیچه‌ام، فقط گنده‌گوزی است و ادای آدم‌های خاص را درآوردن است. اما حالا فکر می‌کنم چرا من حق عاشقی بر روسو یا دلوز یا پروست را به خودم ندهم؟  خیلی واضح است که وقتی می‌گویم من عاشق پروستم، (حتا آن نگاه مخمور و سبیل‌های خنده‌دارش را دوست دارم و یک نقابی هم از صورتش ساخته‌ام و گذاشته‌ام توی اتاقم جلوی چشمم، جوری که صبح به صبح بگویم صبح به خیر آقای مارسل) تنها بر آن قسمت از وجودش که قابل درک برای من بوده، آن بخش از روحش که با من مشترک بوده و آن تصویری که من از او دارم و معلوم نیست چه قدر حقیقی و درست باشد، عاشقم. عشق من به پروست شاید شبیه عشق یک آدم دیگر به مونیکا بلوچی باشد. همین قدر بی‌آزار و شخصی، گرچه من برای عشق از نوع اول یک امتیازاتی قائلم که حالا گفتن ندارد. اما خب چیز دیگری هم هست. یعنی وقتی عشقت را بخواهی فرو کنی توی تخم چشم مردم، خب طبیعی است که چشم مردم درد می‌گیرد و ناراحت می‌شوند و دادشان در می‌آید. این هم محدود نیست به عاشقی بر پروست یا دلوز یا برد پیت یا دختر همسایه. یعنی عاشقی اگر هی عیان شود و هی نمایش داده شود مثل هر پدیده‌ی دیگری می‌شود یک چیز تبلیغاتی که بزرگ‌ترو زیادتر و برجسته‌تر از آن چه واقعاً هست، خودش را عنوان می‌کند. پس نیکو این است که آدمی عشقش را به مرد میانسال مو جو گندمی و به متفکران فرانسوی و به ماکارونی با آبلیموی فراوان هوار نکشد و بریزد توی خودش و هی بریزد توی خودش بلکه دانه‌ای در وجودش سبز شود و ببالد و از چشم و گوش و دهان و منافذ دیگر بدنش بزند بیرون و همین طور هی سبز و پر شاخه و برگ پیش برود.

این بود انشای امروز من با موضوع خدا گر ز حکمت ببند دری، به رحمت گشاید در دیگری یا پروست و رفقا چگونه می‌توانند زندگی شما را دگرگون کنند یا ماکارونی، تمبر هندی از آن ما

بلند فکر کن

دوازدهم مهر ساعت هفت‌ونیم صبح با ذهنی خالی نشسته‌ام پشت میز تا بنویسم. چیزهایی برای نوشتن دارم و ندارم. حرف‌هایی برای گفتن. اما خودداری می‌کنم. گاهی در طول روز آن قدر لبریز می‌شوم که دوست دارم بنشینم و برایش نامه بنویسم. بنویسم هنوز دلم برایت تنگ می‌شود و از او بخواهم که دلتنگی‌ام را به خودش نگیرد. دلتنگی من مال تصویری است که من از او داشتم و من برایش ساخته بودم. خودش اما آن‌طور نبود. یا بود؟ نمی‌دانم. نشناختمش، همان‌طور که خودش هم خودش را نشناخت، همان‌طور که من خودم را نمی‌شناسم. آیا می‌شود به جایی رسید که آدمی بر خودش و جهانش مسلط شود؟ جایی که بشود دهان باز کنی و بگویی من خودم را می‌شناسم؟ جایی که دیگر از خودت و دیگران غافلگیر نشوی؟ پیش‌تر چنین بودم، خیال می‌کردم بر خودم مشرفم، اما حالا می‌بینم هزار لایه دارم و شاید عمرم کفاف ندهد تا پایان خودم در خودم پیش بروم. کم و بیش از کشف خودم دست شسته‌ام. نقشه‌ای برای شناخت ندارم. با خود غریبه‌ام پیش می‌روم. با او در گفت‌وگویی دائمی هستم اما بسیاری از عقایدش برایم آشنا نیست. می‌دانم خسته است و گیج و کلافه اما از مدام حرف زدن درباره‌ی این چیزها دست برداشته، گویا او هم ناامید شده از این که خودش را به من بشناساند. با هم راه می‌رویم، شبیه دو غریبه‌ی کم حرف. شاید این طوری به‌تر باشد. حداقل برای مدتی در سکوت به سر ببریم. نمی‌دانم چه دارم می‌گویم. چیزی توی سرم ندارم. حرفی با خودم ندارم. اما می‌خواهم حتما از میان هذیان‌هایم یک چیز قابل عرضه‌ای دربیاورم، چیزی که بگذارم توی وبلاگم و کانالم و بعد توی گوگل پلاس هم‌خوان کنم. گویا زندگی می‌کنم تا چیزی پیدا کنم برای نوشتن. حتا حالا این لحظه این پوچی را می‌خواهم یک جوری پیش ببرم تا یک چیز به درد بخوری از تویش دربیاید. از آن نوشته‌ها که بعد چند نفری پیام ‌بدهند یادداشت آخرت چه قدر خوب بود. و یادداشت آخر همانی است که از همه گسیخته‌تر نوشته شده. در کمال ناامیدی نوشته شده و اصلا قرار نبوده چیز به درد بخوری باشد. بعد این دیگر توقع ایجاد می‌کند، اول از همه در خودم که هر روز چند صفحه در و گوهر خلق کنم. در و گوهر بی‌فایده، اگر راست می‌گویی داستان بنویس. شده‌ام نظریه‌پرداز مجازی. یک چیزی را می‌گیرم، یک چیز ساده‌ی بی‌ارزش را می‌گذارم زیر میکروسکوپ و از توش تصاویر مبهم پیچیده درمی‌آورم. و بعد از یک جایی به یک جاهایی می‌رسم. مثل همه‌ی آن‌ها که توی کانال‌ها و وبلاگ‌هایشان می‌نویسند، مثلا از جفت‌گیری زنبور عسل به این نتیجه می‌رسند که رابطه فیلان است، فیلانش را هم برحسب حال و روز آن دم خودمان تنظیم می‌کنیم. اغلب می‌خواهیم یک پیامی هم به این و آن داده باشیم. یک جوری شیکیم توی کانال‌ها و وبلاگ‌هایمان انگار هیچ‌کدام توی خانه پیژامه نمی‌پوشیم. حالا پیژامه که چیزی نیست، هیچ کدام از حقارت‌های ترسناکمان چیزی نمی‌نویسیم. من نمی‌نویسم. به دیگران کاری ندارم. دیروز با پسر ریشو دعوایم شد، بعد آمدم توی اتاق دراز کشیدم، در تاریکی اول غروب و تا نیمه‌های شب کندی کراش بازی کردم، می‌شد کتاب بخوانم اما روزم را کشتم و به حرف بدی که پسرم زده بود فکر کردم و بعد فکر کردم آیا من چنین چیزی را می‌نویسم؟ نه نمی‌نویسم. چرا؟ چون تصویر ایده‌آلی‌ام لب‌پر می‌شود؟ یا این که نوشتنش فایده‌ای ندارد؟ درس و نکته‌ای اخلاقی در آن نیست تا به نسل‌های آینده منتقل کنم؟ نمی‌دانم. اما خود این مسئله چیزی قابل فکر کردن است. این وسواس برای نوشتن از همه چیز و زنده بودن نه برای روایت کردن که برای گزارش لحظه به لحظه‌ی زندگی. بعد بنشینی زندگی‌ات را یک جوری ترتیب بدهی که قابل نوشتن باشد. یعنی اگر زندگی کنی و نخواهی همه‌اش را بنویسی قابل درک است، اما این که هر دم از زندگی واقعی را بخواهی جوری بچینی که ارزش نوشتن داشته باشد، ارزش بازآفرینی، جوری که دیگران را به هر شکلی متاثر کند، به نظرم ناجور است. احساس کسانی را دارم که در یک رئالیتی شو جلوی چشم کلی آدم زندگی می‌کنند. فضای شخصی‌ام کجاست؟ شاید برای همین خیال می‌کنم دیگر با خودم در گفت‌وگو نیستم. چرا که در حالی که با خودم حرف می‌زنم، نیم نگاهی به آن تماشاچیان دارم. آدم تقریباً صادقی هم هستم، خیلی روی "تقریباً" تاکید دارم. حواسم هست وقت نوشتن جوری پشت میز بنشینم که شیک و برازنده‌ یک زن میانسال علاقمند به هنر و ادبیات باشد. چون وقتی می‌خواهم حالت نشستنم پشت میز را توصیف کنم، نمی‌توانم به دروغ بنویسم شلوار جین پوشیده‌ام با تی‌شرت خاکستری و دستم زیر چانه‌ام است. پس همین فرم را می‌پوشم و دست زیر چانه می‌نشینم پشت میز گرد چوبی. منتها وقتی من می‌نویسم شلوار جین، آن شلواری که خواننده در ذهنش می‌سازد و پایین‌تنه‌ی من را میان آن پوشیده می‌بیند، با شلوار جینی که پای من است خیلی متفاوت است. یعنی در آن صداقتی که من به کار می‌برم یک جور زرنگی و منفعت‌طلبی هم هست. چرا که من می‌دانم ذهن خواننده‌ی من اغلب کشیده‌ترین و خوش‌فرم‌ترین پاها را در جین‌ترین شلوار جین تخیل می‌کند. در حالی که واقعیت این نیست. واقعیت یک شلوار جینی است که دم پا گشاد است و از شلی و وارفتگی شبیه پیژامه است و اندام کوتاه و کم و بیش فربه‌ی من را کوتاه‌تر و خپل‌تر هم نشان می‌دهد و پاهای کمی پرانتزی‌ام هم به خاطر خشکی پوست که دائماً دچارش هستم مدام می‌خارد. من این چیزها را زیاد نمی‌گویم، حتا وقتی می‌گویم هم می‌دانم که اغلب خواننده‌ها توی ذهن‌شان چیز دیگری می‌سازند. یعنی زشتی را (اگر اسمش زشتی باشد یا حالا هر چیزی که هست) جور دیگری، یک جور قابل قبول و بانمکی برای خودشان می‌سازند. یادم هست که وقتی جان شیفته را می‌خواندم یک شخصیتی بود که زن، پسر آنت بود. نویسنده نوشته بود آن زن، که تا جایی که یادم هست نامش "آسیا" بود، زیبا نبود. نوشته بود زن زشتی بود و چند خطی هم توصیفش کرده بود. زشت بود اما خوبیش این بود که نویسنده نمی‌خواست این زشتی را حکمی بر بد بودن شخصیت داستانش بیاورد. من که خودم همیشه تصور زشت بودن داشتم (دارم هنوز هم کم و بیش) در صدد دفاع از این زن برآمده بودم. یعنی آن قدر توی همه‌ی آثار کلاسیک فقط زن‌های خیلی خیلی زیبا حق عاشق و معشوق بودن داشتند و همه‌ی جهان حول محور ایشان می‌چرخید، خیلی به دلم نشسته بود که زنی هم زشت باشد و هم موثر بر احساسات مردی، هم زشت باشد و هم قوی و مسلط و پیشرو (حالا گیریم به قدر یک پاراگراف، یعنی کل سهم ما معمولی‌ها و زشت‌ها از هنر و ادبیات کلاسیک همین چند خط و شاید چند تا تابلوی ون‌گوگ بوده، باقی همه خوشگل و تودل برو). بعد با این زن خیلی احساس هم‌ذات ‌پنداری کرده بودم و تصمیم داشتم حالا که زشتم چنین باشم. این را به نامزدم هم گفتم. آن وقت‌ها من دبیرستانی بودم یا شاید تازه درس را رها کرده بودم، یادم نیست. اما نامزد داشتم و به او گفته بودم که "آسیا" زشت است. این را مثل یک خبر خوب به او گفته بودم و او مثل کسی که بلد باشد تاثیر شادی‌بخش بهترین خبرها را با جمله‌ای نابود کند، گفت اونا اروپایی‌ان، زشت اونا خوشگل ما محسوب می‌شه.

به نظرم حرفش خیلی بد بود. نه تنها تمام آمال و آرزوهای من را برای زن زشت موثر بودن دود کرد و فرستاد هوا، بلکه در سخنش یک جور غریب‌نوازی و خودحقیربینی ناجوری خوابیده بود. آن وقت چیزی نگفتم، چون بلد نبودم چیزی بگویم، فقط بلد بودم مایوس شوم و با سرافکندگی به زندگی‌ام ادامه بدهم.

خلاصه این که می‌خواهم بگویم یک نویسنده در هر اندازه‌ای حتا اگر بخواهد صادق باشد یا این که آگاهانه تصمیم داشته باشد ارزش‌های نوین زیبایی‌شناسی ایجاد کند یا مثلا حرف و نشانی در آن زشت ساختن چیزها داشته باشد، باز تلاشش چندان موفق نیست، چون اغلب خوانندگان دنیای ذهنی‌شان را آن جور که می‌خواهند می‌سازند، زیبا و بی‌نقص و هیجان‌انگیز. در حالی که شلوار جین من دم پا گشاد و کهنه است و حتا جاییش سوراخ هم هست، جوری که وقت نشستن باید دقت کنم. تی‌شرت خاکستری‌ام هم مال پسرم است منتها چون بی‌آستین است، هیچ وقت نپوشید.

بلند فکر کن

روزها می‌گذرند در انتظار برای چیزی مبهم. اغلب مردم ترسیده‌اند یا این که ادای ترسیده‌ها را درمی‌آورند. من حال خودم را نمی‌شناسم. نمی‌دانم چرا به قدر دیگران درگیر ماجرا نیستم. سیپ می‌گوید چون  وضعیت زندگی‌ات روشن است. فکر کنم درست می‌گوید، یک درآمد حداقلی دارم و بعد از فرستادن فرزند ارشد هم دیگر کارم آن همه مستقیم لنگ دلار نیست. حال و حوصله‌ی مبارزه هم ندارم. احتمالاً توی دسته‌ی بی‌غیرت‌ها یا بی‌دردها یا خودفروخته‌ها قرار بگیرم. فکر می‌کنم یک جور مسابقه است، پیش‌تر مسابقه‌ی کی از همه بدبخت‌تره داشتیم و حالا باید کاپ قهرمانی را به آن کسی بدهیم که بیش از همه ترسیده. یک نفر هم امروز نوشته بود مردم بی‌غیرتند. منظورش از "مردم" مردم ایران بود. این چیزها توی سر من فرو نمی‌رود. این جور جدا شدن از مردم و از دور نگاه کردن به آدم‌ها، این جور کلی حرف زدن را نمی‌فهمم. کسانی هم گفتند مردم گاو و گوسفندند. آن کسان خودشان لابد مریخی بودند. اگر نه مگر می‌شود آدم خودش را از مردم بداند و بعد بتواند با ذلت گوسفند بی‌غیرت بودن صبح را شب کند؟ شاید هم بعضی از آدم‌ها دارند این حقارت را روی شانه‌هایشان، توی جیب کتشان، توی کیف دستی‌شان حمل می‌کنند، با پشت‌های خمیده و چشمان گود رفته. باید از ایشان پرسید چرا؟ چرا چنین داغی بر خودشان می‌زنند؟ مگر اگر رستم دستان در چنین روزگاری زندگی می‌کرد چه می‌کرد که ما نمی‌کنیم؟ مگر یک آدم معمولی که فعال سیاسی نیست و عضو رسمی هیچ سازمانی نیست و اصلا دانش مبارزه را نمی‌داند، از تاریخ کشوری که در آن زندگی می‌کند جز کوروش و رضا شاه و فوقش مصدق در حد نامی نشنیده، قرار است چه کند تا بی‌غیرت و گوسفند نباشد؟ چرا به جان هم‌دیگر افتاده‌ایم؟ مگر زندگی‌مان به قدر کافی سخت و سنگین نیست؟ این قلوه سنگ‌های حقارت را دیگر چرا توی جیب‌هایمان گذاشته‌ایم و به طرف کدام رودخانه داریم پیش می‌رویم؟ من آن کسی را که نان شب ندارد بخورد یا آن که هزینه‌ی دارو و درمان دارد می‌توانم درک کنم، کمی، کمی از درد و خشمش را می‌توانم بفهمم. می‌گویم "کمی" چون خودم هنوز دچارش نشده‌ام و اگر بیش از این بگویم ادعای بی‌خود کرده‌ام، چرا که آن رنج آن قدر بزرگ است که اگر من تماماً درکش کنم، دیگر حالا پشت لپ‌تاپم نبودم. اما نمی‌توانم نالیدن از قیمت نوتلا را درک کنم. نمی‌توانم فکر کنم کسی اگر نوتلا نخورد می‌میرد. حالا می‌خواهم با ترس و لرز حتا یک چیز دیگر هم بگویم من حتا ماجرای نوار بهداشتی را هم نفهمیدم. شاید من هم مثل آن لعنت‌الله علیهی هستم که در نارمک زندگی می‌کرد. یعنی خواربار فروشی مقابل خانه‌ی ما کلا در همه‌ی احوال نواربهداشتی داشت. بعد فهمیدم ماجرا چند نوع مارک خاص نوار بهداشتی است. احتمالا این حرف‌ها مجازاتش مرگ باشد. قصدم تحریک خشم اطرافیانم نیست، قصدم حتا این نیست که بگویم زیادی شلوغش کرده‌اید، هر کسی این حرف‌ها را بزند بی‌غیرت که هیچ بی‌دین و بی‌ناموس و بی‌همه چیز است. این که اوضاع داغان، متشنج و بغرنج است را دیگر خود آن بالای بالای بالای بالای بالایی‌ها هم می‌دانند. من که باشم که بخواهم روی این لجن را ماله بکشم؟ من فقط دارم سعی می‌کنم خودم را با جریان جاری جامعه‌ام، با عواطف عمومی منطبق کنم، دارم نقاط مشترک را پیدا می‌کنم، من فکر می‌کنم حتا می‌توانم نان و سبزی بخورم و زنده بمانم. بله این خیلی غم‌انگیز است. این که آدم در کشوری ثروتمند زندگی کند وشب نیمه سیر یا حتا بعضی شب‌ها گرسنه بخوابد. معلوم است که بد است، خیلی خیلی بد است و اصلا "بد" کلمه‌ی کمی است برای چنین چیزی. از آن بدتر این است که مردم نمی‌توانند حرف بزنند،  از آن بدتر و مرگبارتر وضعیت گروتسکی است که توی آن گیر افتاده‌ایم. اما آن چیزی که جمعیت نالان اطراف من دچارش هستند درد دیگری است. آن‌ها اصلا مسئله‌شان آزادی بیان نیست، یا اگر هست نمی‌دانند چه طور درباره‌‌اش بحث کنند. مردم فقط هر روز نرخ دلار را به هم نشان می‌دهند، انگار آن دیگری خبر نداشته باشد. بعد به زمین و زمان فحش می‌دهند. بعد هم می‌گویند ملت بی‌غیرت و ترسو هستند. یعنی کل حرف‌ها و "اکت‌"ها در یک فضایی انتزاعی شکل می‌گیرد و همین جور معلق شبیه زباله‌های فضایی توی جو دوروبرمان شناور است. و ما همین هوا را تنفس می‌کنیم و اگر هم کسی بیاید بگوید بیایید حزب تشکیل بدهیم و این بیانیه و اساسنامه و این هم راه مبارزه با وضعیت موجود همان کسی که مهر بی‌غیرتی به همه زده بود موش می‌شود و می‌رود. تازه این بهترین حالتش است. همان یاروی اپوزیسیون هم خیلی زود معلوم می‌شود جیره‌خوار فلان فلان شده‌ای است که آن سرش ناپیدا. پس باید چه کار کرد؟ واقعاً راه حل من چیست؟ غیر از فرار راه حل من چیست؟ بله اولین شیوه‌ی من فرار است. نقشه‌اش توی سرم هست و هر چه در آن جدی‌تر می‌شوم کم‌تر با دیگران درباره‌اش حرف می‌زنم. اما مگر همه می‌توانند بروند؟ حتا اگر این راه ترسوها باشد که البته عیبی هم ندارد. یعنی من به جایی رسیده‌ام که فکر می‌کنم ترسو بودن عیبی ندارد. آن چیزی که کار را خراب می‌کند چشم بستن بر ترس‌هاست، بی‌خودی الدروم بولدروم کردن و هی در ستایش شهادت و رنج تولید محتوا کردن. من یاد گرفته‌ام به این جور آدم‌ها شک کنم. این‌ها یا خیلی ترسو هستند، آن قدر بدبخت که حتا نمی‌توانند به ترسشان پیش خودشان اعتراف کنند یا این که نفعی از این چیزها می‌برند و نانشان در شهادت و درد کشیدن و تیره‌روزی دیگران است. حالا این درک من است از قضایا و نمی‌گویم به درد همه می‌خورد. من که انقلاب و جنگ و صلح و این چیزها را دیدم به این نتیجه رسیدم. و می‌دانم هم که نوشته‌ام شبیه تحلیل‌های راننده‌های تاکسی است و پایه و اساس علمی ندارد، اما مثلا می‌شود برایش یک اسم تروتمیز پیدا کرد، مثلا گفت این یادداشتی است مبتنی بر تجربه‌های روزانه و بعد کادوپیچش کرد و چند‌تایی لایک هم حتا گرفت. خلاصه داشتم می‌گفتم که غیر از فرار راه‌های دیگری هم باید باشد. غیر از فرار و نالیدن و مبارزه‌ی مسلحانه و نفرین کردن. مثلا راهی که به ذهن من می‌رسد دادن خدمات رایگان به مردم است. خدماتی که باعث آگاهی و شادی می‌شود. مثل کاردستی درست کردن برای بچه‌ها یا برگزاری کلاس‌های آموزشی رایگان. حالا دارم فکر می‌کنم وقتی از سفر برگردم این کار را می‌کنم. اگر نخواهم و نتوانم مداوم هم کاری کنم، می‌توانم کارگاه‌های یک روزه بگذارم. به خصوص برای بچه‌ها خیلی خوب است. چیزهایی است که باید یاد بگیریم. مفاهیم خیلی ساده‌ای است که ما هنوز نمی‌دانیم. مثلاً این که نباید توی خیابان آشغال ریخت چیزی خیلی پیش پا افتاده به نظر می‌رسد، اما هنوز که هنوز است مدام دارد اتفاق می‌افتد. حتا دیده‌ام که کسانی این را یک راه مبارزه و اعتراض می‌دانند. شبیه کسانی که با مخدر تولید چرخ سرمایه‌داری لش می‌کنند و می‌گویند این که کار نکنند ضربه زدن به سرمایه‌داری است. بله متاسفانه بعضی از راه‌های مبارزه همین قدر آسان و احمقانه است. به آسانی ناله زدن پشت لپ‌تاپ یا نسخه پیچیدن یا شانه بالا انداختن یا فرار کردن یا عملیات انتحاری انجام دادن. راستش من حتا با راه‌های ساده‌ی احمقانه هم مشکلی ندارم. خواستم بگویم اگر راهی باشد که ضررش به کسی نرسد، اما بعد دیدم همان چیزی که من فکر می‌کنم ضرری برای دیگران ندارد، یعنی مهاجرت، اتفاقاً بیشترین ضرر را دارد. این که کشور رفته‌رفته از نیروی متخصص و صاحب فکر و سرمایه و حتا آدم‌هایی با هوش متوسط و حتا آن‌ها که دست‌شان کمی به دهانشان می‌رسد، خالی می‌شود، بدترین اتفاقی است که می‌تواند حتا تا چند پشت نسل ایرانی را نابود کند. خب حالا، در انتهای این نوشته می‌بینم که رذل‌ترین خودم هستم. من که نه متخصص و باهوش و ثروتمندم و نه رنجدیده و مبارز، یک چیزی این وسط هستم و تنها کلمات را نشخوار می‌کنم و روزگار می‌گذرانم و بدتر این که نمی‌دانم چرا با این نشخوار مشکلی ندارم. یعنی حق رذالت را به خودم می‌دهم. واقعاً هر حرفی که می‌زنم، ته تهش می‌بینم، سکوت نه تنها آخرین که امن‌ترین و شریف‌ترین سنگر است. 

بلند فکر کن

وقتی شروع می‌کنم به نوشتن دیگر همه چیز جهان به نظرم کوچک و سبک می‌آید. آن چیزها که روی دلم سنگینی می‌کرد و سر زبانم بود، آن شکوه‌ها و شکایت‌ها دیگر از اهمیت می‌افتد. همیشه این‌طور نیستم، اما امروز و بعضی روزها این چنین است. حالا خیلی برایم مهم نیست که فلانی با تعجب پرسید مگر قبلا بیش‌تر رابطه داشتید؟

 این را وقتی گفت که من از دوری پسرم ابراز دلتنگی کردم. پرسشش عجیب بود و آزاردهنده، اما حالا برایم خیلی مهم نیست. مهم نیست اما می‌خواهم حرفش را بزنم. یعنی حالا که سر درد دلم با خودم باز شد چرا نگویم که این جایی را که می‌رود می‌نشیند نمی‌دانم کجاست. دوستم را می‌گویم. یک صندلی دارد نوک کوه قاف، گاهی می‌رود آن جا می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد و همه را از آن خیلی بالا ریز می‌بیند. باید به خودم بگویم "می‌بینی پوئه؟ می‌بینی چه قدر زشت است؟ تو هم همان حوالی یک صندلی داری، لمیده‌ای رویش و برای بشریت نسخه می‌پیچی." بله خیلی بد است، آدم باید بتواند هر لحظه خودش را جای دیگران بگذارد. اگر هم نمی‌تواند به‌تر است حرف نزند، حداقل با صدای بلند و پیش کسی حرف نزند. اصلا خوبی هنر همین است. هنر آدم را از مستقیم‌گویی منع می‌کند، آدم می‌تواند درد دلش را شعر و قصه و نقاشی و موسیقی و مجسمه و گلدوزی و کشک‌بادمجان کند و خودش را سبک کند. این بهترین کار است. خودم هم دیگر کم‌تر با مردم حرف می‌زنم، نه که حرف نزنم، اما نسبت به گذشته کم‌تر درددل می‌کنم، بیشتر دردم را یا مشکلم را می‌نویسم. شرح و بسطش می‌دهم. همین جا، توی روزنوشت‌هام، مثل وقتی که کسی را دوست داشتم. هی تصویر می‌سازم و همه چیز را بزرگ می‌کنم، آن قدری که دیگران باورشان بشود، باورشان بشود خیلی عاشقم یا خیلی دردمندم یا خیلی خوش‌حالم یا خیلی مایوسم. اما فقط دوستان خیلی نزدیکم می‌دانند که حالم در واقع چه طور است، فقط آن‌ها که با من معاشرت دارند، آمده‌اند خانه‌ام، من رفته‌ام خانه‌شان، با هم توی خیابان راه رفته‌ایم، غذا خورده‌ایم، فیلم دیده‌ایم، زیر یک سقف خوابیده‌ایم، فقط آن‌ها می‌دانند چه قدر از این نوشته‌های من حقیقت است و چه قدرش شرح و بسط داده شده و بزرگ شده یا کوچک شده و پنهان شده است. و هر چه می‌گذرد من چیزهای بیشتری را پنهان می‌کنم، حتا این جا، میان روزنوشتن‌هام. نه که از خودم قایمش کنم، نه که خودم را بزنم به ندیدن. این‌ها نیست، کمیش مال بی حوصلگی‌های گه‌گاه است. خودم را ملزم می‌دانم روزی سه صفحه بنویسم و نوشتن تمرکز می‌خواهد و اندیشه می‌خواهد و روزی مثل امروز من حوصله ندارم موضوعی را شروع کنم و تا انتهایش پیش ببرم. حوصله ندارم بگویم خیلی زشت است که فرزند ارشدم این‌طوری حرف می‌زند. چه جوری حرف می‌زند؟ این که توی لحنش تفرعن دارد حالم را بد می‌کند. بسته‌اش رسیده و اصلا به من نگفته تا این که من ازش پرسیده‌ام  و بعد جواب می‌دهد که بسته وسط پول پارتی رسیده. خب که چی؟ رفتارش مثل آدم‌های ندید بدید است. بله خب پسر من تا حالا توی عمرش جز توی فیلم‌ها مهمانی کنار استخر ندیده، این جا در مملکت ما این چیزها مال آدم‌های  خیلی خیلی پولدار است. آدم‌های خیلی پولدارش حداکثر یک خانه باغ در حوالی شمیرانات داشته باشند که دو تا هندوانه بیندازند وسط حوضش تا خنک شود، آدم‌های پولدارش هم می‌روند استخر عمومی و آدم‌های دیگر هم اگر هنوز آبی با فشار مناسب از توی لوله‌ها دربیاید، خیلی که بخواهند بی‌خیال باشند نسبت به همه چیز، تشت پلاستیکی را پر از آب کنند و تا مچ پا فرو بروند توش. البته به زودی این مناسبات و طبقات هم تغییری اساسی خواهد کرد و احتمالاً همه‌ی دور و بری‌های ما کم و بیش از تشت به سطل ماست برسند. با این همه جایز نیست تا کسی پایش می‌رسد آن طرف مرز این طور جد و آبادش را از خاطر ببرد و فخر بفروشد، چون به عقیده‌ی من این نگاه هیچ جای فخرو افتخار ندارد. این رفتن و ماندن و کندن خیلی مسئله‌ی پیچیده‌ای است و خیلی مهم است آن که می‌رود بلد باشد به موقع سکوت کند و بداند کجاها به‌تر است نظری ندهد، یا حتا گزارشی از حال و احوالش ندهد، کجاها ناله نزند یا حتا شادی‌اش را داد نزند توی صورت مردم. من اگر یک روزی از کشورم بروم، سعی می‌کنم هوشیاری‌ام را حفظ کنم و با چشم باز به خودم و دور و برم نگاه کنم و یک رساله بنویسم در آداب مهاجرت و زندگی در آن سوی مرزها. البته اگر تا پایم رسید آن طرف همه چیز این طرف از خاطرم نرفت و نشدم مثل کسانی که یکی در میان عکس جشن فارغ‌التحصیلی و پول پارتی و تولد ویکتور و ناتالیا و اخبار مربوط به احتمال حمله‌ی نظامی آمریکا به ایران و روند رشد دلار و خبر خودسوزی مردی مقابل شهرداری را برایت می‌فرستند. جوری که انگار ما خودمان ندانیم این جا چه می‌گذرد و آن خوش‌حالان وظیفه دارند ما را نسبت به وقایع آگاه کنند. حالا این‌ها را گفتم بگذار خطر کنم و این یکی را هم بگویم که بعضی از دوستان خارج‌نشین هم هستند که از وطن این قدرش را بلدند که سالی یک‌بار بیایند دندان‌شان را درست کنند، چرا که این جا کلا مفت تمام می‌شود. و خب با این روند رو به رشد ارزش دلار احتمالا تا سال دیگر دندان‌پزشکشان در وطن یک چیزی هم باید دستی بهشان بدهد تا حسابشان صاف شود، اگر وطنی مانده باشد، اگر نه که بهتر است حتماً روزی سه بار مسواک بزنند و شکلات هم نخورند.

حالا دارم فکر می‌کنم  اگر خودم از ایران بروم چی؟ اصلا دوست دارم بروم؟ بله دوست دارم. دلم می‌خواهد بروم جایی که مجبور نباشم به انجام خیلی از کارهایی که این جا می‌کنم. یک جای رنگی‌تر، آبی‌تر، آزادتر. دلم می‌خواهد بروم استانبول زندگی کنم، نزدیک دوستم و آن جا با هم نقاشی و قصه بفروشیم. این غایت آرزوی من است، حتا توی خیالم دلم می‌خواهد آن یکی پسرم هم دیگر ایران نباشد. حتا وقتی خیلی در آرزوهایم غرق می‌شوم، خیال می‌کنم بشود همه‌ی دوستانم را هم از ایران بکشم بیرون. یعنی حتا در همان خیال هم دچار نوعی تفرعن می‌شوم، خیال می‌کنم نجات دهنده‌ی هم‌نوعانم هستم و آن‌ها که در وطن می‌مانند گروگانند یا دست و پای رفتن ندارند. مثل همان آدم‌هایی که می‌گویند "ایشالا قسمت شما بشه" و من توی دلم به حماقتشان می‌خندم. بله من رویای رفتن به طرف استانبول را دارم. یعنی رویایم جای خیلی دوری نیست، آمریکا و کانادا و این جور جاها توی سرم نیست. بروم یک کمی آن طرف‌تر تا این باقی مانده‌ی عمر را آن جا بگذرانم. نقشه‌اش را توی سرم دارم، نقشه‌ای خیلی دراز مدت است و ممکن است تا وقت اجرایی شدنش دیگر خودم نباشم. اما خیالش روشنم می‌دارد. بعد فکر می‌کنم وقتی رفتم چه؟ وقتی دندانم درد گرفت؟ وقتی خواستم دندانم را درست کنم و دیدم توی ایران هزینه‌ها ارزان‌تر است آیا احترام وطن را نگه می‌دارم و مثل یک فرصت طلب نمی‌‌آیم توی بغل مام وطن؟ احتمالا می‌آیم، چون درآمدم آن قدری نیست که کفاف هزینه‌های بزرگ زندگی در خارج از ایران را بدهد. درآمد کم یا هزار و یک دلیل می‌شود برای خودم بتراشم تا با دندان‌های سیاه کرم خورده بیایم ایران و با لبخند درخشان برگردم خارج. تازه قبل از همه‌ی این‌ها برای این که بروم باید پدر و مادر پیرم را و تنهایی‌شان را نادیده بگیرم. همان رفتاری را بکنم که پسرم کرده، نه که از او توقع داشته باشم عصای دستم باشد یا چنین چیزی، من از کار افتاده و بازنشسته نیستم. اما اصولا رفتن یعنی گذشتن از چیزهایی که سال‌ها با آن‌ها گره خورده بودی، گذشتن از معشوق، دوستان، خانواده، گذشتن از گذشته. و چنین چیزی از من  آدم دیگری می‌سازد، آدمی که احتمالا دائماً در فراری رو به جلو خواهم بود. با دهان باز به "خارج" نگاه خواهم کرد و با تفرعن به حال "داخل" افسوس می‌خورم. ماندن یا رفتن از ما آدم‌هایی می سازد که چندان جالب نیست. یعنی اصولا چه بمانیم و چه برویم به گمان من نمی‌توانیم به‌ترین خودمان باشیم. یعنی هر کدام از ما حق‌مان این است که خیلی به‌تر از این‌ها باشیم. به‌تر از این‌ها رفتار کنیم، حرف بزنیم، فکر کنیم. اما شرایط سخت باعث شده همه‌ی ما با خودمان و دیگری بد کنیم. بد هم نباشیم حداقلش این است که در یک گیجی دائمی و گنگی مدام خودمان و دیگری را بیازاریم. اگر پسرم بگوید دلتنگ است و آن جا هم روی خوش روزگار را نمی‌بیند، دلم آتش می‌گیرد. اگر هم بگوید که حالا با جک و جونز و ماریانا لب استخر نشسته‌ایم و به افتخار تولد سونیا شامپاین باز کرده‌ایم از خودم می‌پرسم این چرا این همه بی‌رگ است. بعد همین حالت را حتا نسبت به خودم هم دارم. ابراز غم و شادی حتا پیش خودم برایم کاری دشوار و پیچیده است. حالا شاید این مشکل من باشد، شاید من دچار یک جور عدم تکامل و بلوغم یا بیماری روحی دارم. شاید مبتلای به تنگ‌نظری نسبت به دیگران و حتا خودم هستم. اگر هم چنین باشد راستش خودم را زیاد مسئول نمی‌دانم. این تقصیر کسانی است که ما را به این روز رسانده‌اند. روزگاری که ما برای درک و ابراز معمولی‌ترین احساسات انسانی دچار چالشیم، روزگاری که مادر با فرزند و یار با یار و دوست با دوست نمی‌تواند بدون رنجش و سوتفاهم حرفی بزند.

 

بلند فکر کن

آیا درک آدم‌ها برای همه این قدر دشوار است؟ آیا لازم است این همه تمرکز کنم روی فهمیدن دلیل رفتارهای انسانی؟ آیا نباید بترسم از این که به کسی نزدیک شده‌ام، بسیار نزدیک و او را به گمان خودم شناخته‌ام و بعد ناگهان در فاصله‌ و وقفه‌ای باز که نگاه می‌کنم ناگهان چیزی دیگرگون شده می‌بینم؟ آیا تصویر من هم برای دیگران همین قدر مواج و متغیر است؟ آیا ما در شناخت یک‌دیگر سواد کافی نداریم یا این که نوسانات رفتاری‌مان زیاد و غیرقابل پیش‌بینی شده؟ آیا این که جهان‌بینی کسی ظرف یکی، دو ماه آن قدر تغییر کند که آدم خیال کند یکسره با فرد دیگری مواجه است، طبیعی است؟ آیا ما دچار دروغ‌های مکرر معصومانه هستیم تا دوست داشته بشویم، بتوانیم دوست بداریم و در نهایت از طرف جهان و موجوداتش پذیرفته شویم؟ آیا کسی هست که از این نقش‌ها در امان باشد؟ من کسی را دیده‌ام؟ آیا باید رها کرد؟ آیا من می‌توانم خودم و دیگران را رها کنم؟ می‌توانم ذهنم را خاموش کنم؟ آیا می شود تشنجات ذهن را جای دیگری خرج کرد؟ میان نوشتن‌ها و تصویرها؟

مسخرگی

خیلی ناامید کننده است. از خودم بیش‌تر ناامید می‌شوم چون آدمی هستم که مردم را مسخره می‌کنم، نظرات ناجور، کج و کوله و بسیار اغراق‌آمیزشان را. حالا این لحظه چیزی که معذب و غمگینم می‌کند، رفتار و وضعیت آدم‌ها نیست. واکنش خودم است. ابراز تعجب آغشته به خودشیفتگی و تفرعن خودم. دروغی که خودم دارم به خودم می‌گویم. این که من خیلی می‌فهمم، این که من می‌دانم که آدم‌ها درمانده و بسیار آسیب‌دیده‌اند و این ادعا که من هم خودم را از ایشان می‌دانم. این دیگر دروغ عظما است. من هنوز خودم را تافته‌ی جدا بافته‌ای می‌دانم که از رفتار آشفته‌ی دیگران به شکل معصومانه‌ای حیرت می‌کند. انگار خودم هم همین نباشم، همین‌قدر دیوانه و سرگردان. گیریم کمی آب زیر کاه‌تر، طوری که کسی با هوش متوسط نتواند تشخیص دهد چی توی سرم می‌گذرد و پی چی هستم. از خودم خجالت می‌کشم بابت تمام دفعاتی که در تنهایی به کارهای مردم خندیدم یا حتا با تاسف آدمی کامل و خوشبخت لب گزیدم و به خاطرش قلبم فشرده شد. بد نبود، بد نیست همیشه بیش از هر کس برای خودم متاسف باشم، برای خودم سر تاسف تکان بدهم و خودم را مسخره کنم. یعنی اصلا تا وقتی سوژه‌ای مثل خودم دم دستم دارم چرا به دیگران بپردازم؟ به نظرم به‌تر است تمام خشم و عشق و محبت و نفرت و طنز و تاسف و دلبستگی و امیدواری و یاسی که دارم خرج وجود نازنین خودم بکنم و دست از سر دیگران بردارم. 

واقعیت این است که همه‌ی ما پازل‌های هزار تکه‌ای هستیم که گاه حتا تکه‌هایمان مناسب هم نیست، یعنی حتا هر قطعه‌ی خودمان نمی‌تواند قطعه‌ی مناسب خودش را درونمان پیدا کند تا به یک کلیت واحد برسیم و می‌شود که قطعاتی از این تصویر شخصی تک و بی‌معنا و بی‌کار گوشه‌هایی بیفتد و آن قسمت‌ها از تصویرمان برای دیگران یا حتا خودمان هم قابل درک نباشد. اما وقتی تعداد این تکه‌های سرگردان زیاد شود یا خسته شویم از جستن آن قطعه‌ی مناسب و کامل کننده در خودمان و نتوانیم به تصویری کم و بیش واضح برسیم، بیش از پیش خودمان و بیش از دیگران آشفته می‌شویم. وقتی می‌بینم کسی، آشنایی، دوستی بعد از مدتی باز برگشته به غار افسردگی و تنهایی و جنون خودش دلم می‌سوزد، دلم برای این تنهایی و این تلاش برای جلب توجه و ذخیره‌ی حمایت دیگران می‌سوزد. دیگرانی که آدم‌های عجیب و غریب داغانی هستند. حالا باید از خودم بپرسم یک آدم چه طور باشد می‌گویم عجیب و داغان نیست؟ من چه طورم که در دسته‌ی عجیب‌ها و داغان‌ها قرار نمی‌گیرم؟ عجیب بودن و داغان بودن چه کسانی بر زندگی من تاثیر می‌گذارد و باز آن پرسش اول که پاسخ درنیافته‌ی کلیدی دارد، عجیب و داغان‌ها دقیقاً چه کسانی هستند؟ آیا فاکتورهای روشن و غیرقابل تغییری داریم که نشانه‌ی عجیب و داغان بودند؟ آیا ممکن نیست آن آدم‌ها مثل خود من برای فرار از چیزهای ناراحت کننده‌ی زندگی رفتارهای به گمان من عجیب و داغان از خودشان بروز بدهند در حالی که در عمل آدم‌هایی مهربان، بی‌سرو صدا، دردمند، با شعور و حساسند؟

می‌توانم تا آخر عمرم بنشینم و از خودم پرسش‌های بدون پاسخ داشته باشم.

بلند فکر کن

دیشب میان یک مهمانی زدند شبکه‌ی رادیو جوان تا با موسیقی‌اش برقصند. من ایستاده بودم مقابل تلویزیون و مثل معمول توجه‌ام به تصاویر بود. اولین چیزی که دیدم یک عدد باسن سرخ شده زیر آفتاب بود که با بیکنی مختصری پوشیده که نه، رازآلود شده بود. مکث دوربین روی کون آدمیزاد آن قدر زیاد بود که من منتظر مانده بودم که چه وقت فیلم‌بردار از این طمانینه دست برمی دارد، بعد دوربین حرکت کرد و یک جفت سینه نشان داد، گرم و مرطوب و درخشان. بعد تصویر کلی آدمیزاد ماده بود که با بیکینی بالا و پایین می‌پریدند و همه خوشگل و همه خوش‌هیکل و همه شبیه هم و غیرقابل تشخیص.

حالا دارم فکر می‌کنم چه قدر این معنای جهانی زیبایی و نسبتش با تن برای من همیشه بغرنج و حل ناشدنی است. واقعاً خیلی سخت است آدم یک نفره پرچمدار عقیده‌ی خودش باشد در حالی که همه‌ی جهان دارد یک ور دیگری می‌رود.  خیلی قدرت می‌خواهد و من هنوز اندک‌اکی از آن توان مخالف جهت بودن را در خودم می‌بینم. برای این که بشود از زیر آن بیرق نظم جهانی بیرون آمد ممکن است کسانی را از دست بدهم، ممکن است به کارهایی تن ندهم، ممکن است معذب شوم و تحت فشار قرار بگیرم، ممکن است زاویه رابطه‌ام را با بعضی‌ها تغییر بدهم. و این‌ها آسان نیست، بله تا وقتی تئوری باشد و حرف و نوشته، گفتنش آسان است اما اغلب ما یا آدم‌های آشفته‌ای هستیم که عقربه‌ی قطب‌نمایمان مدام دچار ارتعاش است یا که کلا گروگان هورمون‌هایمان هستیم یا این که اهل فلسفه‌بافی و تئوری‌بازی هستیم و دم خروسمان ناگهان از یک جایی پیدا می‌شود یا آکه با سکوتمان می‌خواهیم نشان بدهیم اصلا دغدغه‌ی این چیزها را نداریم. گاهی پیش می‌آید با معنای زیبایی و ارتباطش با تن مثل مسئله‌ای حل ناشده درگیر می‌شویم و مدام از خودمان می‌پرسیم چرا به کسی می‌گوییم زیبا؟ چرا کسی به نظرمان زشت می‌‌آید؟ چه تنی می‌تواند من را به خودش بخواند؟ با چه تنی می‌توانم هم‌آواز بشوم؟ و در مورد خودم و از همه مهم‌تر چرا من هنوز این قدرت را پیدا نکرده‌ام که به معنای شخصی خودم از زیبایی تن برسم؟ چرا هنوز تصویر ایده‌آلی من همان باسن سرخ شده و سینه‌های برجسته‌ی براق است؟ چرا می‌خواهم آن تصویر را در تن خودم بازسازی کنم؟ چرا دغدغه‌ام است؟ چرا در کشمکشم میان تن خودم و تن دیگران. چرا بعضی‌ها می گویند میان خواسته‌ی دلشان و بعضی از نیازهایشان فاصله‌ای هست؟ و چرا نیازشان آن تن‌های بازسازی شده است؟ اصلا این نیاز مال کجایشان است؟ و آیا جاهای مختلف تن آدم و جان آدم  نیازهایش بر دیگری ارجحیت دارد؟ چه طور کسی که معتقد است تن چیزی بی‌اهمیت است و تنها یک مشت عضله و دستگاه است، نیازش به سمت آن زیبایی قالبی از پیش معنا شده است؟ آیا باید آن نیاز را کنترل کرد؟ اگر آن نیاز وجود دارد پس آن اعتقاد چیست؟ آیا آن حرف‌ها دروغ‌های بانمکی است که ما به خودمان یا دیگری می‌گوییم؟

من پاسخ این پرسش‌ها را برای خودم دارم، در خودم دارم، اما چرا پاسخ‌های خودم برایم کافی نیست؟ چرا ایمان نمی‌آورم؟ چرا حریف و غالب نمی‌شوم؟ چرا فکر می‌کنم دور ایستادن و نگاه کردن و عبور کردن بهترین کار است و چرا توان این را هم ندارم؟

آرزو می‌کنم روزی در آشتی و سکوت باشم با این مفاهیم پیچیده.

 

بلند فکر کن

فکر می‌کنم این روزها که کم‌وبیش درد دارم و نیاز دارم با دیگران در این مورد حرف بزنم، باید حواسم به چیزهایی باشد. مثلا بدانم اغلب آدم‌ها حوصله‌ی شنیدن درددل كساني را دارند که تلاششان برای تغییر محسوس باشد. مردم از شنيدن ناله خسته‌اند، شايد چون یاد ناتوانی خودشان می‌افتند و این آدم‌ها را مایوس و دلزده می‌کند. مثلا مي‌شود ساعت‌ها به درددل کسانی گوش کرد که شنونده‌شان را نمي‌اندازند توي بازي "آره، اما...." وقتي راه حلي پيشنهاد مي‌كني در بدترين شرايط سكوت مي‌كنند و لبخند مي‌زنند، يك سنگ بزرگ‌تر نمي‌اندازند جلوي پيشنهادت تا حالي‌ات كنند دردشان خيلي بزرگ و خاص و ناعلاج است و اين باعث مي‌شود درددل كردن با آن‌ها نه تنها حالتي دردناك و كسل‌كننده نداشته باشد که حتا مثل یک بازی فکری هیجان‌انگیز و چالشی امیدبخش باشد. حرف زدن با کسانی که آداب درددل کردن را بلدند رفتارشان جوري‌ است که دستپاچه‌ات نمي‌كنند كه از تو كاري ساخته نيست و يا اين كه دردسر ما را تو نمي‌فهمي يا حتا تقصير توست. این که همیشه گوش شنوایی داشته باشم بخشیش مربوط می‌شود به خوش‌اقبالی‌ام و لطف اطرافیان و البته بخشیش هم باید سهم من باشد به عنوان گوینده‌ی درد، مربوط است به برخورد گوينده، به تعاملي كه آدم‌ها وقت گفت‌وگو بايد داشته باشند. اين چیزها را بايد ياد بگيرم، اين كه اگر كسي راه حلي مي‌دهد كه به درد من نمي‌خورد، درك كنم كه اين تنها پيشنهادي بوده كه به ذهن طرف رسيده و حمله نكنم كه تو حال من را نمي‌فهمي يا خودم را مدام خسته و خسته‌تر نشان ندهم و مثل كسي كه مي‌خواهد با دردهايش مچ ديگران را بگيرد هر بار با مشكلي بزرگ‌تر برنگردم كه مثلا گفته باشم حالا اگر راست مي‌گويي اين مشكل من را حل كن. خیلی وقت‌ها مي‌بینم در حال فرافكني و دست و پا زدن در سياه‌بختي هستم كه ديگران باعثش بوده‌اند. پدر و مادرم هستند كه عصبي‌ام مي‌كنند، دوستانم هستند كه شرايط من را نمي‌فهمند، اقوامم هستند كه سطح فكرشان در حد من نيست، ديگرانند كه خائن و دروغگو يا بي‌توجه و گيجند و هزار تا درد و مرض كه به ديگران نسبت مي‌دهم تا با خيال راحت بتوانم مظلوم ماجرا باشم، مظلوم تندخو.

بلند فکر کن

باور روئین‌تنی برایم تلخ است، یک‌جور تسلیم و ناامیدی در خودش دارد، اعتراف به این که اوضاع به‌تر نمی‌شود. از طرفی مشاهده و باور این که ضد گلوله شده‌ای، که حتا دیگر نمی‌افتی و می‌توانی جا خالی بدهی و بعد مثل جیمز باند خیلی شیک خودت را بتکانی و به راهت ادامه بدهی، از دور تصویر زیباییست و باعث می‌شود از آزار خودت و دیگران در امان  بمانی.

هر چه که باشد وضعیت فعلی این است که به شکل خنده‌داری ضد ضربه و بی‌خیال و شانه‌بالا بنداز شده‌ام. حداقل تا حالا و این لحظه این طورم، گرچه آدم مواجی هستم و بی‌شک اندوه یقه‌ام را ول نخواهد کرد و هر از گاهی من را خواهد بلعید و بعد باز من دست و پا زنان از کامش بیرون می‌پرم، یونسم در دهان نهنگ اندوه. اما در نهایت چیزهایی مثل مدام سرد و گرم شدن و تغییرات هورمونی و بالا رفتن سن و سال باعث شده بتوانم ساکت بمانم و نظاره کنم، گاهی حتا نظاره هم نکنم، سرم را بیندازم پایین و دنباله‌ی کار خویش گیرم. 

اما بیش از همه‌ی این‌ها، آن چیزی که باعث می‌شود بتوانم با لشکر غم بجنگم و زخمی و برنده و خندان از میدان خارج شوم، غیر از معاشرین فوق‌العاده‌ای که دارم، هنر است. این روزها به چشم دیدم که حس قدرت و بی‌نیازی که دلم را گه‌گاه روشن می‌کرد، لاف و خیال نبود، واقعیتی بود که حالا دستم را محکم گرفته و من را پی خودش می‌برد. من اندوهم را میان خط‌ها و کلمه‌ها و رنگ‌ها گم می‌کنم. گم می‌کنم و از خاطر می‌برم. 

بلند فكر كن

1-     شايد بشود اسم اين نوشته را گذاشت "از رنجي كه مي‌بريم"

2-    وقتي زلزله آمد تمام كانال‌هاي تلگرامي و شبكه‌هاي اجتماعي پر شد از هشدارهاي مربوط به زلزله، چه‌طور زير آوار زنده بمانيم؟ وقت بروز زلزله چه طور رفتار كنيم؟ كمك‌هاي اوليه بعد از حادثه، آمادگي‌هاي قبل از پيشامد و ... ميان اين حجم از اطلاعات ناگهاني، چيزهاي به دردبخوري هم بود كه اميدوارم يادمان بماند، من كه از كل آن نوشته‌ها تنها همين يادم مانده كه وقت زلزله نخواهم با آسانسور از طبقات ساختمان پايين بروم.

3-    اين روزها در كشور دچار ماجراهايي شده‌ايم كه بعضي‌ها بهش مي‌گويند شورش، بعضي‌ها مي‌گويند انقلاب، بعضي معتقدند كارد به استخوان ملت رسيده و بعضي مي‌گويند نه كارد هنوز تا ته فرو نرفته و اين‌ها اجنبي‌اند. هر چه كه باشد باز هم شبكه‌هاي مجازي، كانال‌هاي تلگرامي، شبكه‌هاي خبري تلويزيوني و ايستگاه‌هاي راديويي پر شده از تحليل و خبر و ويدئو و عكس و... خلاصه اخبار از در و ديوار مي‌ريزد روي سر و رويمان.

4-    بعضي‌ها به خبر زنده‌اند. مثلاً يك آشنايي دارم كه بيشترين حجم ارتباطش با من در قالب پيامك‌هاي حاوي اخبار است، همه‌اش هم خبرهاي بد. مثلا بدون مقدمه و سلام و پرس و جو مي‌نويسد: پسر همسايه امروز خودكشي كرد. بچه فلاني تصادف كرد و له و لورده حالا توي بيمارستان است. لابد تا حالا خبرش به تو رسيده كه دارم طلاق مي‌گيرم...

البته اين مال دوران قبل از تلگرام بود، بعد كه تلگرام آمد همين چيزها بود منتها با شرح و تفصيلات و لينك و ويدئو. در اين خبررساني هيچ تاسف و اندوه يا حتا تحليل و انديشه‌اي نبود، تنها ذوق‌زدگي از رساندن خبر تازه بود و اميدواري به غافلگير كردن مخاطب. طبعاً آشنايم را بلاك كردم.

5-    نوه‌ي خاله‌‌ی مادرم فرداي روز تولد هفت سالگي‌ام رفت آلمان. طي اين سي‌وهشت سال يك بار ديدمش كه برايم از آلمان تعدادي كرم آرايشي اشانتيون آورده بود. ديگر نديدمش و از آن به بعد جوراب نايلوني و شكلات ريتر اسپرت و كرم‌ها و شامپوهاي اشانتيون را از طريق مادرم برايم مي‌فرستد. سالي يك‌بار هم تبريك عيد باستاني ايران زمين را در قالب ايميل‌هاي فورواردي برايم مي‌فرستد. از وقتي تبريك شب يلدا هم مد شده، اين نوع ايميل فورواردي هم اضافه شده. حالا يك هفته است يك روز در ميان ويدئوي سخنان شاهزاده و مامانش و اظهار نظر فلاني و بهماني را در خصوص حوادث اخير، راه‌هاي مقابله با گاز اشك‌آور و دفاع شخصي، عكس بليت هواپيماي مسئولين در حال فرار و... را باز در قالب ايميل فورواردي مي‌فرستد. من هم طبعاً ايميل را باز نكرده حذف مي‌كنم.

6-    نوه خاله‌ي مامانم خيلي از تكنولوژي عقب است و هنوز متصل به ايميل فورواردي است، اما خويشان و دوستاني دارم كه به روزند، واتس‌آپ و تلگرام و ايمو دارند و اهل فكر و تحليل و خبر و سياستند. هر روز بدون سلام و احوال‌پرسي چيزي برايم مي‌فرستند، روزهاي اول انواع فيلترشكن را مي‌فرستادند، بعد شروع كردند به فرستادن تحليل حاج آقا فلاني و بانو سركار عليه دكتر بهماني از جنبش گرسنگان، ويدئوي تظاهرات مردمي، آخرين آمار كشته‌شدگان، آخرين لطايف توئيتري، مقالات سياسي با موضوع احتمال خطر حمله نظامي آمريكا، آيا ايران سوريه‌اي ديگر است؟ و شعر بگذار اين وطن دوباره وطن شود لنگستن هيوز

7-    چرا؟ چرا دوستان ما خيال مي‌كنند كانال خبري كه دارند تنها يك عضو دارد و آن هم خودشان هستند؟ چرا دوستان ما خيال مي‌كنند به اخبار موثق و فوق‌سري دسترسي دارند كه هيچ بني و بشري از آن اطلاع ندارد؟ چرا دوستان ما مايلند از زير پتو شعار بدهند و به ديگران بگويند كه چه كنند؟ چرا دوستان ما، ما را گول و احمق فرض مي‌كنند و اين رسالت را براي خودشان قائلند كه همه را از خواب غفلت به زور چك و لگد بيدار كنند؟  چرا دوستان ما نمي‌گذارند اگر كسي مي‌خواهد نبيند، نبيند. اگر مايل است برود به گلدان‌هايش آب بدهد، همين كار را بكند يا بنشيند توي خانه نقاشي بكشد يا غذا بپزد. پرداختن به زندگي روزمره، سكوت و مدام تحليل بيرون ندادن و محتوا توليد نكردن، معناش بي‌خردي و بي‌خيالي نيست، حتا اگر اين هم باشد، هم‌وطن، شما چي كار داري آخه؟ دست از اطلاع‌رساني و امر به معروف بردار و اگر مي‌خواهي بپاخيزي يا بخزي زير پتو خودت تنهايي هر كاري مي‌خواي بكن.

8-    فكر مي‌كنم لازم به توضيح نباشد اما براي رفع سوتفاهم احتمالي اين را هم عرض كنم كه طبيعتاً منظورم بحث و گفت‌وگو ميان جمع دوستان نيست. اشاره‌ام دقيقاً به روشنگري يك طرفه و از بالا به پايين است.

بلند فکر کن

تو یه گروهی نوشته ای زندگی سیرم ازت... joined the group

گروه شیرینی و کیکه. خیلی پیچیده است که طرف از زندگی سیر باشه اما نسبت به کیک و شیرینی هنوز احساس گرسنگی داشته باشه

بلند فكر كن

دختر به نظر بيست‌وچند ساله مي‌آمد با لب‌هاي برآمده و دماغ عمل كرده و ابروهاي تتو شده و صورت متورم از بتاكس يا يك جور ماده پلاستيكي كه اين روزها زن‌ها زير پوستشان تزريق مي‌كنند. در ژستهاي عجيب و غريب كنار مادرش ايستاده يا نشسته بود و عكس گرفته بود. اين كه مي‌گويم ژست‌هاي عجيب، چون عجيب بود. يعني من فكر مي‌كنم اين ماجراي قضاوت نكردن مردم هزارتا خوبي دارد اما يك بدي هم دارد و آن اين است كه باعث مي‌َشود ما هر چيزي را به زور عادي تصور كنيم يا توي سرمان تلاش كنيم عادي‌سازي كنيم. مثلا اين كه كسي چاك سينه‌اش باز باشد و لبش را غنچه كرده باشد سمت ببيننده‌ي احتمالي و چشم‌هايش را خمار كرده باشد و كونش را عقب داده باشد و شكمش را منقبض كرده باشد... يك معني دارد و اگر همين آدم در حالت غش‌غش خنده عكس گرفته باشد يا در حالت زل‌مات به دوربين، يا تفكر يا تاثر... خب هر كدام يك پيام و معنا دارد. اصلا همش هم ادا و دروغ هم كه باشد، به هر حال دارد يك حرفي با آدم مي‌زند. مي‌خواهم بگويم يك چيزي هست به نام زبان بدن، ما با اين‌ها به ديگران علامت مي‌دهيم. مثلا من اخم مي‌كنم تا بگويم ناراحتم، بعد توقع دارم ديگري از اخم من حرفم را بفهمد، حالا چي مي‌شَود اگر آن ديگري بگويد من قضاوتي درباره اخم تو يا لبخند تو يا رنگ پريده‌ي چهره‌ات يا شانه بالا انداختنت ندارم؟ به نظرم مسئله خيلي پيچيده است. حتا در مورد لباس پوشيدن هم پيچيده است. پليس‌ها يك جوري لباس مي‌پوشند كه مردم توي خيابان بفهمند اين‌ها پليسند يا مثلا پاكبان‌ها يا پزشكان يا لباس پرستار با سرپرستار و خدماتي بيمارستان فرق دارد. و ما طبق آن پوشش با آن‌ها رفتار مي‌كنيم. حالا چرا اگر كسي جوري لباس پوشيد كه تمركزش روي نشان دادن تنش بود توقع داريم ديگران اين پيام را دريافت نكنند و چيز ديگري برداشت كنند؟ مثل همين نوع پوشيدگي و حجابي كه ما تو ايران دچارش هستيم. زن يا مردي كه توي عرياني يا پوشاندن تنش تمركزش روي نشان دادن پستي و بلندي تنش است، چرا توقع دارد بيننده پيام ديگري دريافت كند؟ مثلا مردي كه يك‌تا پيرهن با عضلات فرآوري شده و پوست از سولاريوم گذشته خوابيده زير نسترن، چرا توقع دارد من با ديدنش اول جذب افكارش بشوم؟ اصلا مگر چه عيبي دارد من فقط تنش را بخواهم؟ دلم بخواهد با او بخوابم و بعد هم بروم پي ادامه‌ي زندگاني‌ام. يا همين مثال را در مورد زن‌ها در نظر بگير. يعني من گاهي خيال مي‌كنم اين كه ما از روي ظاهر آدم‌ها نمي‌توانيم و نبايد آن‌ها را قضاوت كنيم، خيلي با احتياط دارم مي‌گويم كه چيز بي‌جايي است، ظاهر آدم‌ها پيام‌هايي در خود دارد كه من حداقل در برخورد اول نسبت به آن موضع مي‌گيرم. البته من با حجاب به خصوص اجباري‌اش و كم‌وبيش هر چيز اجباري مخالفم. يعني نظرم اين نيست كه آدم‌ها بايد خودشان را بپوشانند تا مورد تعرض قرار نگيرند. فكر مي‌كنم آن چيزي كه بايد ياد بگيريم اين است كه عفيف باشيم. براي خودمان مرزي تعريف كنيم و نسبت به آن آگاه باشيم. مثلاً من نوعي وقتي در حالت آسيب‌پذير و بي‌پناه به مردي نزديك مي‌شوم كه كم‌وبيش پيشينه‌اش را هم مي‌دانم، بايد حدس بزنم كه آن حمايت و كمك‌ها به كجا ختم مي‌َشود، ديگر حق ندارم تعجب كنم و بگويم او بي‌شرف است. البته شايد او بي‌شرف باشد اما اين هيچ از خريت من و منفعت‌طلبي من كم نمي‌كند. در يك دنياي ايده‌آل هم آن مرد مرزش را مي‌شَناسد و به اصطلاح خودماني چشمش را درويش مي‌كند و هم من مي‌دانم كه نبايد وقتي روحم نازك شده خودم را بيندازم بغل كسي و بهتر است با دنيا قوي برخورد كنم. در يك دنياي پنجاه‌ پنجاه هم كه حداقل يكي از طرفين رفتار درستي دارند. در دنياي داغان ما اما هر دو طرف با هم گند مي‌زنند.

در نهايت حرفم اين است كه با خودمان سرراست باشيم. پيام اشتباه ندهيم و پاسخ اشتباهي دريافت نكنيم. اين در حالت‌هاي ديگر هم صدق مي‌كند. مثلا ديروز داشتم يك سريال تركي مي‌ديدم كه اين جا ترجمه شده عشق اجاره‌اي يا چنين چيزي. دختر فقير است و يك پسر صاحب مال و مقام عاشقش شده. بعد از كلي كش و قوس آبدوغ خياري دختر مي‌گويد كه نه و فيلان و اصلا من مي‌خواهم استعفا بدهم، تا صبح هم بي‌تاب و گريان است،  و صبح اول وقت با دامن ماكسي سبز كاهويي و تاپ بالاي ناف ليمويي و موهاي اتو كشيده‌ي نارنجي مي‌رود كه استعفا نامه‌اش را بدهد به رئيسش، حالا بماند كه روزهاي كاري هم تقريباً با بيكيني مي‌رفت سر كار. خب من بايد قضاوت نكنم و باور كنم كه يارو حالش خراب است و غمگين است و چه و چه... حالا آن سريال است و نوع آبكي‌اش هم هست اما باور كن اين چيزها روي مردم تاثير دارد. من مي‌بينم كه ماها داريم به جايي مي‌رسيم كه ديگر نفهميم چه لباسي را بايد كجا بپوشيم و چه آرايشي را بايد كجا بكنيم و چه اطواري را بايد براي چه كسي خرج كنيم. 

خلاصه اين كه موضوع ظاهر آدم‌ها و قضاوتشان خيلي ذهنم را درگير كرده.