یلند فک کن
یک چیزی در جانم دارم شبیه بغض، دلتنگی، دلشوره، هیجان، شادی و ترس از شادی. این آخری است. این را در جانم دارم. انگار شادی یک چیزی باشد آلوده به گناه یا نتیجهاش بدبختی باشد یا معنای بیعاری بدهد.
میخواهم پردهها را کنار بزنم و پنجرهها را باز کنم. همین حالا دلم شور میزند. دلم قرص آرامبخش میخواهد یا دلم گریه میخواهد. یا دلم میخواهد بگویم آینده آنقدرها هم ترسناک نیست و روشن است. دیروز جملهای توی یکی از این صفحات اینستاگرام ترکها خواندم. از این مرواریدهای حکمت، از این حرفهایی که نسبتش میدهند به آدم گندهها تا تاثیرش را زیاد کنند، بعد میبینی این حرف اصلاً مال کله و دهان این آدم نبوده. حالا حرف به خودی خود بد هم نیست، اما مال این نبوده، مثلاً یارو آتئیست است بعد گفته برای تو، برای چشمهایت، برای من، برای دردهایم... ای کاش خدا کاری کند... خیلی هم جملهها سطحی و لوس و سبک است. حالا دیروز چی خواندم؟ این که خواندم بدک نبود. طرف عکس اینشتین را گذاشته بود، یک عکس با تم خاکستری و رویش با فونت سفید نوشته بود در زمان حال زندگی کنید و به آینده امیدوار باشید. حالا ترجمهاش اینطور میشود اما انگار با حروف ترکی یک جور بازی بود با کلمهی حال و آینده یا زندگی و امید یا اصلا نه هیچ کدام از اینها نبود و جمله همینقدر سطحی و شعاری بود، مثل همهی شعارهای دیگری که از دهان آدم درمیآید و فقط مال یک آن است. مثل مرگ بر فلان و زندهباد بهمان. و اصلا فکر و تجربه و تحلیل و تاریخ و هیچی پشتش نیست، همینطور تخت و ساکن یک لحظه میشکفد و بعد میپژمرد و فراموش میشود چرا که قابل اجرا نیست. فقط این قابلیت را دارد که یک لحظه آدم را به وجد بیاورد و خاموش شود. و گویندهی آن شعار، آن که پشت تریبون ایستاده و توی بلندگو فریاد میزند و میگوید همه با من تکرار کنید، هم او، تنها امیدش به همان کسر ثانیه است که شنوندهها بروند آستین بالا بزنند و یک کاری بکنند، مثلاً همان دم ضامن نارنجک را بکشند و عملیات انتحاری انجام دهند و یا همان ثانیه گوشی تلفن را بردارند و به عشقشان بگویند گه خوردم، در حالی که هنوز عبارت "گه" را کامل نگفته پشیمان شدهاند. یا هر کاری که برای انجامش چند ثانیه وقت بخواهی، بله ممکن است این شعارها کسانی را به کشتن یا به فنا (مودبانهاش فناست، نام دیگری دارد البته) بدهد اما برای زنده بودن و زندگی کردن به کاری نمیآید. یعنی شما هر چه قدر هم بگویی مثلاً امسال سال لاغر شدن است و بسمالله و هی همه جا روی در و دیوار بنویسی من میتوانم پس میکنم. من لاغر میشوم. من لاغرم. من سالمم. من لاغر هی وای و فلان و از این حرفها، به خدا که اگر نیم مثقال از وزنت کم شود. چرا؟ چون این کارها زمان میبرد و از قضا برنامه میخواهد و سخت است. شبیه تولید ملی که باید رونق بگیرد و نمیگیرد. حالا نمیگذارند یا ما حالش را نداریم یا چی را نمیدانم، کاریش ندارم. کلا دارم میگویم که شعار تاثیرش مال کارهای فوری و فوتی است، برای کار اساسی شعار کار نمیکند. این را نمیدانستید، نه؟ خیلی مهم بود که این را اینجا بنویسم و کشف صبحگاهیام را با شما در میان بگذارم. حالا اینها را گفتم که چه بشود؟ چی میخواستم بگویم/ از کجا به این جا رسیدم؟ ها این که من ترس از آینده دارم و این حالم را میگیرد.
...
یک جایی هست، یک نقطهای، همین جایی که این لحظه باز به آن رسیدم، همان جایی که از هر ور میروم به آن میرسم و آن این است که به خودم میگویم پونه دست به چیزی نزن. بگذار زمان همینطور آرام آرام آرام آرام آرام آرام... نیاز دارم یک میلیون بار این جا بنویسم آرام آرام پیش برود تا بلکه این کلمه بر جان من تاثیر کند و از سرعتم بکاهد. اما این هم شبیه همان شعار است. تکرار یک کلمه نمیتواند عمیقاً تاثیری بگذارد. ممکن است باعث مکث و توقف بشود اما نظر و دیدگاه آدم که تغییر نکند آن مرض که دارد از یک جای دیگر بیرون میزند.
...
میخواهم با صدای خودم، با قلب خودم، با چشمهای خودم زندگی کنم. دلم اعتماد میخواهد. اعتماد باعث میشود آدمها را تحقیر نکنم. اعتماد در سکوت و بدون شیپور زدن که آی مردم همه بیایید ببینید من عاشق چه فرشتهای شدهام و این جور حرفها و اطوارها، باعث میشود احمق هم جلوه نکنی. چون یکی از دلایل اعتماد نکردن آدمها به همدیگر این است که میترسند بعدها چیزی تغییر کند، طرفشان تو زرد از آب دربیاید یا که زندگی جریانش تغییر کند یا موانعی سر راه روابط سبز شود که در اختیار آدمها نیست. از طرفی هم ماها همه جا نشستهایم گفتهایم این چنین و آن چنان، دربارهی رابطهمان و خودمان و مخاطبمان چیزهایی گفتهایم و اگر کار آن طور که خیال میکردیم پیش نرود، انگار بدهکار دیگران میشویم. مردم هم که مدام میپرسند، خب کجاهایی؟ چه خبر؟ رابطهتان به کجا رسید؟
چرا دمغی؟ چرا خوشحالی؟ تو هم دلت خوش استها، فلانی هم که عقل ندارد، فلانی هم که حال آدم را به هم میزند با این ماجراهایش، من از معشوقهی فلانی اصلاً خوشم نمیآید، فلانی هم امروز عاشق میشود و فردا فارغ... این حرفها را من بارها شنیدم، چرا؟ چون اهل برونفکنیام و سکوت بلد نیستم و این من را و رابطهام را آسیبپذیر میکند. هم آسیبپذیر و هم گیج. انگار سر صحنهی نمایش با کلی بیننده قرار است که عشقورزی کنی و باید داستان را آن طوری پیش ببری که توقعش میرود. خلاصه که سکوت از هر چیزی بهتر است. این را میدانم. یعنی همان چیزی است که همه میدانند اما همه به آن عمل نمیکنند. حالا یا چون اهل نمایشند یا مثلاً قرار است که چیزی را به در بگویند تا دیوار بشنود یا این که مثل من گاهی آن قدر سرشار میشوند که دیگر دست خودشان نیست و باید دربارهِی احساسشان با دنیا حرف بزنند. مثلاً دربارهی حسشان بنویسند یا نقاشی کنند یا شعر بگویند یا بروند کیک بپزند. البته که هر چه بشود غیرمستقیمتر حس را ساخت و پرداخت و منتقل کرد به اثر هنری نزدیکتر است. اما خب گاهی بعضیها مثل من آن قدر دستپاچه میشوند که همین جوری سرراست و رک و پوست کنده از حسشان حرف میزنند. حالا میخواهم بگویم من اگر این جا چیزی مینویسم موضوع این نیست که خیال میکنم خیلی خاصم و اصلاً عشق من یک چیز دیگری است یا زندگیام خیلی گل و بلبلی است و یک عاشقی دارم که برای من جان ندارد و من هم برای او. از این خبرها واقعاً نیست. شاید برای کسانی زندگی اینطور کار کند، برای من اما اینطورها نیست. زیاد پیش آمده کسی را دوست داشتهام و او دوستم نداشته، برعکسش هم بوده، یادم نمیآید مورد سواستفاده قرار گرفته باشم اما باید اعتراف کنم از مردم سواستفاده کردهام، گاهی هم مثل مورد اخیر من راضی و او راضی و روزگار پیچ و خمش زیاد است و جغرافیا و تاریخ و فرهنگ و این چیزها که آدم فکرش را نمیکند افتاده وسط ماجرای دوست داشتنمان، بعضی وقتها هم موارد وسوسهگر در کار بودهاند، مرد و زنی دیگر مثلاً. خلاصه که من مدام در خوف و رجائم بابت نوشتن یا ننوشتن. اغلب میل به نوشتن بر من غلبه کرده، اما دوست دارم این را مدام به خودم و دیگران یادآوری کنم که میدانم اوضاع همیشه یک جور پیش نمیرود، همیشه حالم خوش نخواهد بود یا همیشه ناخوش.