بلند فکر کن

خیلی وقت بود این طور نشده بودم، خیلی وقت یعنی نه خیلی خیلی دور، اما جان من عادت ندارد به رخوت. دیگر داشت دیر می‌شد، نرسیده به اردیبهشت باید دچارش می‌شدم و پیش از آن هم هر چندگاهی باید این‌طور می‌شدم، این طور که چیزی درونم بجوشد. چیزی که نمایش بیرونی‌اش اثری خارق‌العاده یا شگفت نیست. چیزی نیست که به نظر دیگران بیاید. حتا باعث بی‌تابی و آشفتگی هم می‌شود و شاید دیگران را کلافه کنم با پر حرفی یا سکوت زیادی. خلاصه این که چیزی معمولی است یا حداکثر مزاحم برای دیگران، در نگاه دیگران... برای خودم اما بزرگ و پرشکوه و حیرت‌انگیز است، فقط برای خودم، روی این خیلی تاکید دارم.

معمولی بودن

دیگر معمولی بودن سخت شده. یعنی خود "معمولی بودن" هم شده یک جور برند و مارک و مهر. دیگر نمی‌شود راحت حرف زد، اشتباه کرد، راه درست را پیش گرفت یا حتا سکوت کرد. واقعاً نمی‌شود. زندگی را خیلی برای خودمان سخت کردیم، ما آدم‌های تنهایی که پناه بردیم به غار بی‌سروته دنیای مجازی یا حتا آن‌ها که خیلی مدام و پررنگ حضور ندارند، این ماجرا برای همه‌ی ما شده مسئله‌ای که نمی‌شود از آن فرار کرد، اینترنت یک جور راه ارتباط و تماس جدید است که خیلی دردسرو مرض در خودش دارد و خیلی عواقب دارد، اما کاریش نمی‌شود کرد. انگار بخواهیم از آلودگی هوای شهر پناه ببریم به کوه‌ها و جنگل‌ها، چشم‌پوشی از دنیای مجازی همین‌قدر غیرممکن و غیرمنطقی به نظر می‌آید. این دنیا روی همه چیز ما تاثیر گذاشته و همه چیز ما از پس پرده‌های فضای خصوصی بیرون افتاده و عمومی و در حال اکران است. کم‌وبیش همه می‌دانیم کی حالا عاشق چه کسی است و کی با کی دعوا دارد و کی حامله است و کی کجا دارد به شریکش خیانت می‌کند و کلی اطلاعات دیگر از آدم‌هایی داریم که آن‌ها را نمی‌شناسیم. کسی را ندیده‌ایم و دوستش داریم، کسی را ندیده‌ایم و از او متنفریم.  هر روز بیشتر از آن حقیقت احتمالی دور می‌افتیم و بیشتر غرق تصویری می‌شویم که معلوم نیست واقعاً هست یا نه، اتفاقاتی که معلوم نیست به وقوع پیوسته باشد اما ما درباره‌شان حرف می‌زنیم، بحث می‌کنیم، یقه می‌گیریم، یارکشی می‌کنیم و بعد می‌رویم سراغ اتفاق بعدی، خبر بعدی، تحلیل بعدی. زندگی‌مان شبیه بازی‌های کامپیوتری شده، امتیاز می‌دهیم، امتیاز می‌گیریم و مراحل را یکی‌یکی رد می‌کنیم. این چیزها را هم که همه می‌دانند. یعنی تا خرخره تویش گرفتاریم و من خیال می‌کنم هیچ جوری هم خلاص نمی‌شویم. واقعیتمان شده مثل تخیل کارگردان فیلم “her”

"معمولی بودن" سخت شده، چون ما معمولی نیستیم، ما ناشناس و بی‌نام و نشان نیستیم، ما همه اسم داریم و اسامی‌مان آن چیزی نیست که برای‌مان انتخاب شده، خارج از اختیار ما. اسامی ما آن چیزی است که خودمان را با آن می‌نامیم، ساخته‌ی خودمان است، آن چیزی که دوست داریم باشیم یا آن چیزی که هستیم اما خیال می‌کنیم نیستیم یا چیزی که از دور دست تکان می‌دهد و فریاد می‌زند که من را نگاه کنید یا آن چه که گویای احوالمان است. خود من سال‌ها با نام "زن تنها" می‌نوشتم. حالا خنده‌ام می‌گیرد، انگار تنهایی من خیلی با اهمیت باشد یا چیزی باشد که مثل تور سر راه این و آن پهن کرده باشم. حالا اگر اسمم را بگذارم "آدم معمولی" هم باز این یک اسم است، واقعیت نیست، چون آدم معمولی اصلاً نیازی ندارد بگوید من معمولی‌ام، آدم معمولی همین جوری هست، مثل آدم نکته‌سنج یا آدم بددهن یا آدم ترسو. این چیزها به روزگاران ساخته می‌شود و شکل می‌گیرد و گفتن ندارد. فکر می‌کنم فعلاً تنها راهی که برایمان مانده این است که تلاش کنیم کم‌تر فرو برویم یا این که با سرعت کندتری فرو برویم، چون فرو رفتن که ناگزیر است یا این که حداقل با حواس جمع فرو برویم، این هم بد نیست. یعنی شاید این طوری آن حالت طلبکارانه‌ی احمقانه را به خودمان نگریم، آن حالت همه‌چیزدان من این چنینم، آن وضعیتی که خلاصه شده‌اش را در بیوگرافی‌مان می‌نویسیم. در "بیو"، کل زندگی‌مان را در یک جمله می‌نویسیم و توی آن جمله همه چیز را به هم می‌چسبانیم تا آن باشیم، نقاش، رمان‌نویس، عاشق پروست و احساساتی و مقیم شهرستان و ساده و خودمانی. یا که یک بیت شعر می‌نویسیم، آن هم باید گویای حال و احوالمان باشد، یک جوری که هر کی وارد شد تحت تاثیر قرار بگیرد و بفهمد با کی طرف است، بازار شلوغ است و رقبا زیاد و باید قلاب گیرا و موثر باشد. بعضی هم که خوش برو رو هستند و فتوژنیک که به قول پدرم می‌شوند سنگک دو ور خشخاشی.

حالا این‌ها گفتن دارد؟ حرف جدیدی است؟ کسی نمی‌داند که این دنیا دارد چه طور کار می‌کند؟ نه، هیچ کشف تازه‌ای نیست. من هم هر وقت حرف کم می‌آورم یا از جایی دلم پر است یا می‌خواهم هوایی بزنم یا بگویم فرق دارم با همه‌ی شماهایی که این طرف‌ها گشت می‌زنید یا در بهترین حالت، می‌خواهم یک تشری به خودم بزنم که حواسم جمع شود، در این‌باره می‌نویسم.

معمولی بودن

اما هنوز این مسئله برای من حل نشده. یعنی خیال کنم این موضوع از عنفوان کودکی با من بوده. یعنی این مرض "من نمی‌خواهم معمولی باشم" و آن آدم در آرزوی غیرمعمول بودن از ابتدا روی پلکان‌های دی‌ان‌ای من نشسته بود و پاهای لاغرش را تاب می‌داد. چرا؟ چون من مال نسلی بودم که معمولی بودن گناه بود، درست مثل حالا. بعد از مرگم می‌شود در بیوگرافی‌ام بنویسند وی در خانواده‌ای سیاسی دیده به جهان گشود، او از پنج سالگی شاهد بحث سیاسی داغ و شدید میان پدر و برادرانش با پدر و برادران دیگران بود (حتا می‌شود درباره‌ی سکسیتی بودن این جمله هم چیزهایی نوشت و هشتگ زد و توئیت کرد، اما خب واقعیت این است که فضای آن سال‌ها به شدت مردانه بود، همه مرد بودند، حتا زن‌ها). وی در پنج‌سال‌ونیمگی یکی از اعضای عالی رتبه‌ی حزب توده را به چالش کشید و سعی کرد چریک‌های فدایی اقلیت و اکثریت را با هم آشتی بدهد.

و خدا شاهد است این‌ها واقعیت دارد و هیچ افتخاری برای من نیست و بیچاره ماها که این طوری بزرگ شدیم و همین‌جوری هم از دنیا می‌رویم، همه با هم، ما زیر دست‌ها با پیشوایان و مهترانمان. انگار میان یکی از داستان‌های داستایوفسکی باشیم، همان قدر تلخ و ترسناک و خنده‌دار. آدمی که من باشم یک عمر در آرزوی معمولی بودن با خودم دست به یقه خواهم بود، همین جور که حالا هستم، بی‌آن که غیرمعمولی باشم. یعنی از شگفتی و تازگی و نبوغ چیزی در من نیست، جز آرزویش و نقاب مقوایی‌اش. یک زندگی کوچک روشنی دارم که خودم دوستش دارم، مال خودم است، توی چهاردیواری خودم اما خوب پیداست که این من را راضی نمی‌کند. من چیزی بیش از این می‌خواهم. یعنی این کوچکی و روشنی و این لنگ‌لنگان قدم برداشتن برای من بس نیست. یعنی حال و توان بیش از این را هم ندارم‌ها اما باید یک شکل و شمایل و رنگ و لعابی به همین چیز کوچک بدهم تا بشود برند، بشود ویژه، یعنی این کوچکی بشود یک ارزشی که بزرگش کند، که فرو برود توی چشم دیگران. مثل این ظرف‌های سفالی کج و کوله‌ای که حالا خیلی مد شده، خیلی هم قشنگ است‌ها، آن حالت بدوی و غیرحرفه‌ای و کودکانه‌اش قشنگش کرده و خالقش هم چندان وقت برای تولیدش نمی‌گذارد، یعنی نه آن قدری که کاسه، کوزه‌های فلان کوزه‌گر در همدان که کارهایش بی‌نام و نشان است، اما خب این‌ها، این ظرف‌های معمولی رنگ رنگی خیلی شهرت دارد، خیلی ارزش دارد، چرا؟ نه چون بدوی است، چون آن بدویت معنای دیگری یافته، یعنی یک جایی هست که بدویت و معمولی بودن چون درونی نیست، می‌شود یک جور پز، یک جور ژست. مثل عکس‌هایمان، یک جوری جلوی دوربین از خنده ریسه می‌رویم که انگار حواسمان نیست، اما این هم ژست است. من حتا جایی خواندم آرایشگرها روی صورت عروس‌هایشان کک و مک می‌گذارند تا به نظر طبیعی بیایند. یعنی با مواد غیر طبیعی حالت طبیعی ایجاد می‌کنند یا آدم‌ها یک جوری بتاکس می‌کنند که معلوم نباشد بتاکس است و دیگران خیال کنند طرف با پنجاه سال سن زیر چشمش صاف و بی‌خط است یا جراحی‌های پلاستیکی که قرار است طبیعی باشد، مثل گذاشتن قوز روی بینی. می‌روند زیر تیغ تا معمولی بشوند. معمولی بودن این قدر دشوار، غیرقابل دسترس و سخت شده که ما برایش جان می‌کنیم و ناکام از دنیا می‌رویم.

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

اما این میان چیزهایی هم هست. چیزهای ناگهانی شگفت‌انگیز که کل معادلات آدمی را در لحظه به هم می‌ریزد. یعنی آدم می‌خواهد خیلی خیام‌طور بزند زیر کاسه کوزه‌ی همه چیز، همه‌ی این حرف‌ها، این فلسفه‌بافی‌ها، این خود یقه‌گیری‌ها، این عاقل و متفاوت بودن‌ها، این حتا تلاش برای صاف و صادق بودن با دیگران و با خود. همه‌اش در برابر یک لحظه بی‌ارزش و غیرضروری می‌شود. یک لحظه مثل این دم که ناگهان تماس می‌گیرد، آفتاب تابیده توی صورتش، موها مثل برف زیر آفتاب می‌درخشد و پشت سرش گالاتا ایستاده.

جستن میان عشق


سپهری به نکته‌ی مهمی اشاره کرده این که همیشه عاشق تنهاست و دستش یعنی دست عاشق میان دست ترد ثانیه‌هاست.
من هم حالا این چنینم. کنار دوستانم هستم، دوستان مهربان و حمایت‌گرم، اما خیلی احساس تنهایی می‌کنم. چون گاهی مثل این روزهایم از احساسی لبریز می‌شوم که نه بلدم آن را تصویر کنم، نه می‌توانم درباره‌اش بنویسم و نه می‌شود با کسی درباره‌اش حرف بزنم. گیریم بشود هم، چه بگویم؟ دوستانم را دور هم جمع کنم یا مثلا به آزاده تلفن کنم تا بگویم که من فلانی را دوست دارم؟ یک جوری دوستدار و دلتنگش هستم که احساس می‌کنم دارم قلبم را بالا می‌آورم؟ یک جوری که یادم نمی‌آید تا حالا این جور بوده‌ام یا نه. 
این حرف‌ها گفتن ندارد چون توی این جهان بزرگ خیلی مسائل مهم‌تر از دوست داشتن یا دوست نداشتن است. مسائل مهمی که چنین حکایت کوچکی را می‌بلعد. چیزهای جدی و عاقلانه و بسبار منطقی و سطح بالا. واقعاً چنین چیزهایی هست و عاشق و دستش میان دست ترد ثانیه‌ها و ساعت‌ها و روزها اصلا اهمیتی ندارد. آن دنیای شفاف و پاک سپهری دیگر هیچ جای این جهان شلوغ و درهم نیست. همان وقت هم نبود، همان وقت که شاملو داشت عاشقانه‌های انسان‌های غول‌نما را به چه عظمت روایت می‌کرد، آنانکه که برای نوزاد دشمنشان به خاک می‌افتادند، همان روزها هم دنیای سپهری خیلی آبرنگی و کوچک و رویایی بود. همان وقت هم عاشق تنها بود و دستش همان شکلی بود که حالت دست من است، در همان موقعیت از دیرباز تا کنون.
بعد مسئله‌ی زبان هم هست. برای کسانی که خیلی نگران وضعیت زبان‌آموزی من بودند و برای آن عده‌ای که در حالی که نوک دماغشان را میان انگشت شست و اشاره‌شان گرفته بودند و پیف‌پیف کنان از مقابلم می‌گذشتند باید بگویم حالا می‌توانم درباره‌ی خودم و احساسم و روزگارم به زبان ترکی استانبولی حرف بزنم، یعنی آن قدری که ترنسلیت لازم نباشم و آن قدری که باعث ارتعاش رشته‌های عصبی کسی نشوم، کارم را راه می‌اندازم، اما هنوز نمی‌توانم برایش بگویم که وقتی موهایش را از پشت سر می‌بندد و سرش را جوری پایین می‌اندازد که من جعد آن چند تار موی سپید پس گردنش را می‌بینم چه حالتی بر من می‌رود، هنوز نمی‌توانم برایش بگویم زلف بر باد مده و اینا، یک جوری که جان کلام را گفته باشم. یک جوری که چیزی ناگفته نماند تا بغض و اشک شود و تنهایی بشود و دست تو دست ثانیه بشوم.