اين زندگي من است

حالا دوست دارم به چه فكر كنم؟ به استانبول؟ بله اما ظرف‌هاي آشپزخانه مانع خيال بافتن است. كم‌وبيش تا سقف ظرف كثافت چيده شده و من بايد همه‌اش را بشويم. بايد ناهار هم بپزم در حالي كه ساعت از يك بعدازظهر هم گذشته و من هنوز صفحه‌ي دومم و تا سه صفحه خدا مي‌داند چي مي‌خواهم بنويسم تا صفحه پر شود و خدا مي‌داند ساعت چند خواهد شد.

رسيدم صفحه‌ي سوم. در كافه‌اي در خيابان استقلال نشسته‌ام يا شايد كادي‌كوي، كادي‌كوي را ترجيح مي‌دهم، توي يكي از همان كوچه‌ها كه سر تا تهش كافه است و مردم دارند چيزي مي‌خورند يا با هم حرف مي‌زنند. چرا در استانبول هيچ كافه‌اي خالي نيست؟ آن قدر كه دلت بگيرد از خلوتي و بي‌چيزي. چرا هيچ كافه‌اي پر نيست؟ آن قدر كه اگر بخواهي واردش شوي جا براي نشستن نباشد و مجبور باشي يك لنگه پا بالاي سر مشتري‌هاي ديگر بايستي تا آن‌ها بروند و جايشان را به تو بدهند يا اين كه خودت نشسته باشي و تند و تند چيزي توي حلقت بريزي و زود بلند شوي تا از عذاب نگاه منتظر مشتري بعدي خلاص شوي. چرا همه چيز استانبول به قاعده است؟ بله حرفم احمقانه است. خب باشد. چه اهميتي دارد؟ واقعاً اشكالش چيست كه حالا من احمقانه فكر كنم؟ و فكر احمقانه‌ام را هم به كسي نشان ندهم و بگذارم ديگران خيال كنند من خيلي عاقل فرزانه‌ام، خودم را پشت سكوتم پنهان كنم، پشت نگاه روشن و لبخند مهربانم سنگر بگيرم تا مردم خيال كنند من قديسه‌ام و اصلا هيچ كدام از حقارت‌هاي دورو‌بري‌هايم را ندارم تا جايي در پاكي پيش بروم كه حال همه را به هم بزنم و همه را عاشق خودم بكنم و همه بخواهند راز دل با من بگويند و همه از من متنفر باشند و در همه حسي از قهر و كين ايجاد كنم.

چه قدر دنيا پيچيده است. كاريش نمي‌َشود كرد. گرسنه‌ام. چيزي نيست بخورم. يعني چيزي كه بشود انداخت توي دهان و جويد و دچار احساس سيري شد. حالا بلند مي‌َ‌شوم. تلويزيون را مي‌گيرم، مي‌زنم شبكه‌ي تركيه و خيال مي‌كنم در استانبولم و به كارهاي خانه مي‌رسم و بعدتر نقاشي مي‌كشم و براي مطالعه‌ي هفته‌ي بعد هم برنامه بچينم.

اين زندگي من است

...لازم نيست خودم را جلوي ديگران لخت كنم و زخم‌ها‌يم را نشانشان بدهم تا بهشان بگويم كه هستم. اين روش امروز است. روش دنياي امروز اين است كه خودت را مدام نشان بدهي، مدام حرف بزني، نظريه بدهي، درباره‌ي همه چيز يك حرفي، واكنشي، ‌ادايي، طنزي، آهي، ناله‌اي يا واي من چه خوشبختمي بگويي تا از يادها نروي، تا وجودت، زنده بودنت، اهدافت ياد خودت و ديگران بماند. انگار حافظه‌ي آدم‌ها روز به روز پاك مي‌شود و همه چيز دم ‌به ‌دم بايد تازه شود. اين من را خسته و حتا متنفر مي‌كند. از اين حد از سطحي بودن و تازه بودن و جوان بودن و ترگل و ورگل بودن بيزارم. من كهنه‌پرست مي‌خواهم روي همه چيز، از جمله خودم خاك بنشيند. براي من از همه چيز بايد زماني بگذرد تا قابل هضم شود. آدم در لحظه تصميم گرفتن نيستم، آدم در لحظه بلند شدن و اقدام كردن و در زمان كوتاه كارهاي بزرگ كردن، آدم مكالمه‌ي انگليسي را ظرف پنجاه ساعت ياد گرفتن،‌آدم تندخواني، آدم در بيست‌ويك روز به هيكل دلخواه رسيدن، در سه هفته پولدار شدن، آدم سرعت نيستم. آدم اين هستم كه دراز بكشم و به سقف خيره شوم و فكر كنم و آه بكشم. آدم خيال‌بافي‌ام، آدم اين هستم كه استانبول را آرزو كنم. توي سرم به صداهاي استانبول گوش كنم. هوايش را توي ريه‌هايم بكشم. توي كوچه‌هاي پرشيبش راه بروم، شب تا صبح، صبح تا شب و توي هر كافه‌اش چاي بنوشم و باقلوا و سوپ‌هاي گرم با نان فراوان بخورم. آدم اين هستم كه مدام نام استانبول را مثل يك ورد بخوانم و اصلا به اين فكر نكنم كه در نظر ديگران چه قدر دنيا نديده جلوه مي‌كنم. 

اين زندگي من است

چيزهايي هم هست كه ميان اين شور و شعف حالم را مي‌گيرد. هميشه چيزي هست، تصاوير سيال و تداعي‌هاي گريزان، از زشتي‌ها و كجي‌ها كه زندگي كردمشان، كه زاييدمشان، كه همه جا و همه وقت با خودم اين طرف و آن طرف بردمشان. اما مي‌توانم دستم را جلوي صورتم تكان دهم و مثل پراندن مگس همه‌ي آن‌ها را دور بيندازم، شانه بالا بيندازم و فراموشش كنم، ‌در حالي كه آن‌ها هستند و بزرگ مي‌شوند و پيش مي‌روند، هم‌پاي همان خوبي‌ها و خوشي‌ها.

اين زندگي من است

شايد بد نباشد بنشينم همين جا و گريه كنم، از شدت خوشي. باز لبريز شده‌ام از آن شوري كه چشم‌هايم را پر از اشك مي‌كند. ميل شديد به زنده بودن و همه‌ي لحظات را زندگي كردن. ميل شديد به نوشتن، نقاشي كشيدن، كتاب خواندن، جوان شدن. درست مثل درخت‌ها، عين خود خود طبيعت. بي‌آن كه بخواهم، بي‌آن كه هيچ اراده‌اي داشته باشم براي اين رفتار مناسبتي، سال كه نو مي‌شود چيزي در جانم جوانه مي‌زند و تعطيلات كه تمام مي‌شود، شور آمدن‌ها و رفتن‌ها كه مي‌خوابد، آن جوانه ديگر درخت شده و شاخ و برگش با "شادي و اندكي درد" از تنم بيرون مي‌زند. حالا قلبم تند مي‌زند و بي‌تابم و در اختيار خودم نيستم.

اين لحظه احساس مي‌كنم مي‌توانم بميرم، با اين كه زندگي را خيلي دوست دارم، با اين كه كار بزرگي در زندگي‌ام نكرده‌ام. اما آن قدر لبريزم از زندگي كه انگار انتهايش ايستاده باشم، سير و پر.

این زندگی من است

... اين حرف‌ها همش چرت‌وپرت است خودم خيلي خوب مي‌دانم. از سر بي‌حرفي است. در واقع از سر بي‌دردي و تنبلي. اراده‌ي اين را ندارم كه فكر كنم. مثلا فكر كنم امروزم از صبح تا حالا كه شب شده چه‌طور گذشته. توان بازسازي تصاوير روزانه را ندارم. غر زدن آسان‌ترين كار جهان است. آدم مي‌تواند يك كتاب پانصد صفحه‌اي از ظلمي كه مامان و بابايش بهش كرده‌اند بنويسد. مثلا بنويسد كه شب‌ها مادرش تا صبح از دست درد ناله مي‌كند و نمي‌گذارد كه بخوابد. تا مادرش ساكت مي‌َشود و چشم آدم گرم مي‌شود بابايش مي‌آيد بالاي سرش آن چراغ مطالعه‌ي پر سر و صدا را روشن مي‌كند و شروع مي‌كند به كتاب خواندن يا حساب و كتاب كردن. واي‌واي چه كار بدي، چه قدر ناراحت كننده. بعد آدم هي پتو را مي‌كشد سرش و بعد هم ساعت ده صبح بايد از زير پتو بخزد بيرون چاي بگذارد و ناهار بپزد و واي چه‌قدر تلخ و ناراحت كننده، بايد ظرف‌هاي ناهار را بشويد و بعد هم برود تا ساعت شش عصر بخوابد. خيلي ظلم است، خيلي زندگي تلخ است. خيلي دارد سخت مي‌گذرد. اي واي، روح بشري در عذاب است. دچار آتش اليم است. خيلي وضعيت اندوهناكي است. اما باز نوشتن اين چيزها آسان است. آن چيزي كه سخت است فكر كردن است، به يادآوردن است و تصوير ساختن، از لحظه‌اي كه چشم باز مي‌كني يا از وقتي كه دچار بي‌خوابي هستي يا حوصله شنيدن حرف‌هاي ديگران را نداري، اين‌ها همه مجموعه‌اي از كلمات، سكوت‌ها، تصاوير و كنش‌هاست،‌ ساختن اين‌ها سخت است. فكر كردن و تحليلشان سخت است و من راه آسان را پيش گرفته‌ام. غر زدن، چس ناله كردن. آه بي‌هوده از ميان لب‌ها خارج كردن. 

این زندگی من است

... اما از خودم احساس دوري نمي‌كنم. احساس مي‌كنم در خودم در حال راه رفتنم، از قسمتي، از اتاقي انگار فاصله مي‌گيرم و وارد اتاقي ديگر مي‌َ‌شوم، از خانه‌ام، از جانم، از عمارتي كه در روحم دارم به كل خارج نشده‌ام. 

این زندگی من است

نمي‌دانم ساعت چند است. مي‌دانم دهم فرودين است. یک نفر دارد براي هزارمين بار ماجرايي را تعريف مي‌كند كه نمي‌دانم چه قدر صحت داشته باشد. ديگر به اين چيزها فكر نمي‌كنم. ديگر برايم مهم نيست. ديگر حرف مردم را راست‌آزمايي نمي‌كنم. فقط گاهي دلم ناگهان به شور مي‌افتد. مثل وقتي كه فلانی را با چهره‌ي ديگري مي‌بينم. فلانی كه ديگر فلانی نيست. صدايش همان است و كلماتش همان است اما ديگر خودش نيست. ناگهان دلم شور مي‌افتد. مي‌دانم كه حق ندارم. مي‌دانم كه زندگي كسي به من مربوط نيست. نه كه مهم نباشد، نه كه شانه بالا بيندازم براي زندگي ديگران. اما نمي‌توانم پرس‌وجو كنم، نمي‌توانم چيزي بيش از آن كه مي‌بينم، آن كه نشانم مي‌دهند را جست‌وجو كنم. گاهي هم نمي‌خواهم، خسته‌ام از كندوكاو و خب ديگر چه فرقي دارد؟ هيچ. حسابش را بگيري زياد فرقي ندارد. در كيفيت اتفاقات، در كيفيت رابطه،‌ در دور شدن يا نزديك‌تر شدن، هيچ تاثيري ندارد. لب مرز فراموشي‌ام. گاهي اين‌طورم، گاهي طوري ديگر. گاهي فراوان مي‌خواهم، مي‌خواهمش، گاهي هيچ، دور و فراموش شده‌ام. نمي‌گويم او را فراموش مي‌كنم، اين‌طور نيست. حتا آن خواستن هم صرفاً خواستن او نيست، دلتنگي براي او نيست. چيزي است مربوط به خودم، به درون خودم. خواستن يا نخواستن، ‌دوري و نزديكي، همه چيزي است مربوط به جان خودم. حالا احساس نمي‌كنم از خودم دورم با اين كه در شلوغي كشناك عيد افتاده‌ام. 

این زندگی من است

حوالی عید رفته بودم از فروشگاهی که «تم» تولد می‌فروخت شمع بخرم. در شهرستان کوچک ما پر از فروشگاه‌هایی است که تم تولد و مراسم این جوری می‌فروشند. ممکن است شما ساکن شهری بزرگ باشید اما ندانید تم تولد چیست، برای این دسته از دوستان باید بگویم تم تولد یک سری چیزمیز مثل بشقاب‌های یک‌بار مصرف، لیوان یک‌بار مصرف، نی‌های پلاستیکی رنگارنگ، کلاه و تاج تقلبی و نقاب و کلی زباله‌های خوشگل است که دور آدم‌ متولد می‌چینند. قدیم‌ها برای تولد فقط کیک و شمع و بادکنک و در لاکچری‌ترین حالت ممکن کلاه بوقی کافی بود‌. حالا مردم تم بن‌تن، تم باب اسفنجی، تم مرد عنکبوتی و این چیزها توی تولدشان دارند و همه چیز یک ‌شکل و هماهنگ است. خلاصه کنم، در یکی از این مغازه‌ها بودم که خانمی وارد شد و از آقای فروشنده پرسید شما بادکنک با گاز هلیوم پر می‌کنید؟ آقای فروشنده گفت بله. خانم پرسید دانه‌ای چند... و آقا یک رقمی را گفت که هر جور حساب کنی ارزان‌تر از یک هفته بعد که حالا باشد، بود، چون دلار هنوز تا این‌جاهایمان پیش نرفته بود. بعد خانم گفت تاریخ مصرف آهن‌ربای این بادکنک‌ها تا کی است. من و آقای فروشنده سکوت کردیم. من البته از قبل سکوت کرده بودم، منتها سکوتم عمیق‌تر شد و آقای فروشنده گفت آهن‌ربا برای چی؟ خانم گفت برای این که به سقف بچسبند.
از حرف خانم خیلی تعجب کردم، نه چون از ابتدا خوب می‌دانست نام گازی که بادکنک‌ها با آن پر می‌شوند چیست و نه به این خاطر که فکرش را نکرده بود بادکنکی که توش آهن‌ربا باشد آن قدر سنگین می‌شود که زور حرکت ندارد و نه حتا به دلیل پی‌گیری تاریخ مصرف آهن‌ربای مذکور. فقط از این حیرت کردم که خانم سقف آهنی از کجا می‌خواهد پیدا کند که اهن‌ربای بادکنک بهش بچسبد.

مكاتبات

شايد اين يك نامه باشد، شايد اين نوشته مخاطبي غير از خودم داشته باشد. شايد بتوانم سه صفحه بنويسم. بهار آمده و اين اولين نوشته‌ام يا نامه‌ام در سال جديد است. لحظاتي هست كه از همه چيز در امانم، لحظاتي براي فراموش كردن، دقايقي براي فرار، وقتي مي‌نويسم، وقتي نقاشي مي‌كشم و اين روزها باز وقتي مي‌خوانم. دارم برمي‌گردم به گذشته‌ام، به جواني‌ام، با تن پير شده. مهم نيست، مدام مي‌گويم مهم نيست، شايد چون مهم است يا اين كه بخشي از من خيال مي‌كند مهم است. چه كسي مي‌داند حقيقت چيست؟ هيچ كس.

مي‌خواهم سه صفحه بنويسم اما سه صفحه نوشتن سخت است، خاصه در بهار، نه در بهار در ايام كشناك نوروز و در كنار خانواده بودن و از دست رفتن تنهايي و دور شدن از خود، از آن خودي كه هستي، هميشه هستي، آن خود تنها كه با قدرت در دستشويي با در باز اجابت مزاج مي‌كند و خيلي كارهايي را مي‌كند كه اعتراف به آن دور از شان شيك بودن و روشنفكر بودن و هنرمند بودن است. در واقع تنهايي همه‌اش هم شمع و گل و پروانه نيست، همه‌اش گيراندن سيگار و نوشيدن چاي و خيره شدن به رقص گرم بخار برخاسته از فنجان قهوه نيست، همه‌اش لحظات كشف و شهود و خلق نيست. تنهايي يك مقدار خيلي زياديش انجام كارهاي غير عرف و شان انساني و اجتماعي است. مقدار زياديش دست توي دماغ كردن و خاراندن و بو كردن زير بغل و تركاندن جوش و رها كردن باد معده و گلوست و خيلي كارهاي ديگر كه خب كم‌تر درباره‌اش گفته و نوشته شده. منتها چرا؟ چرا كمتر كسي درباره‌ي بوي باد معده شعر گفته؟ بعد گفتنش چه فايده‌اي دارد؟ درست نمي‌دانم، يعني خب البته كه شكستن تابوها از اين جهت خوب است كه آدمي را وارد فضاهاي جديد فكري مي‌كند و آدم داراي ذهني همه جانبه مي‌َشود، در آن طرف مرزهاي روزمره و كليشه هميشه كلي ايده‌ي تازه وجود دارد، اما كم‌وبيش ديگر گذشتن از تابوها هم خودش كليشه شده. حالا اثر خلاقانه خيلي سخت توليد مي‌شود، خيلي زياد همه چيز تكراري و شبيه هم شده. با اين همه هنوز چيزهايي براي من منبع لذت است. چيزهايي كه تكراري و كهنه است و شايد اصلا بخش لذتبخشش هم همين باشد، آن آشنايي و ارجاع به گذشته كه در معاني مكرر نهفته من را آرام و متمركز مي‌كند. مثل وردي كه مدام خوانده مي‌َشود و از معنا مي‌افتد و از قضا همان بي‌معنايي است كه به آدم آرامش مي‌دهد، به انسان خسته از معنا، خسته از اشاره و هدف و نصيحت و شعار. به آدمي كه دلش خلوت و بي‌هدفي غارنشينان را مي‌خواهد. بشر غير متمدن احتمالاً چشم‌انداز دوري نداشت و نه حتا گذشته‌ي قطوري كه بخواهد مدام به آن مراجعه كند. در لحظه حال زندگي مي‌كرد، همين قدر كه زنده باشد برايش كافي بود، اما حالا چي؟ از همه چيز، ما "چيزها" را مي‌خواهيم. خود من امسال يك كيسه‌ي سياه بزرگ رخت و لباس را گذاشتم پشت در خانه‌مان. چرا اين همه لباس مي‌خرم؟ چرا با هر پيراهن يك كفش لازم دارم؟ لازم دارم؟ نه، واقعاً بدون دامن سرمه‌اي كه گل‌هاي نارنجي دارد و كفش رويه‌بلند سورمه‌اي و پوليور نارنجي هم زنده مي‌مانم. اما اين چيزها دلم را خوش مي‌كند. خيال مي‌كنم خوشگلم يا با سليقه‌ام يا اين كه قدرت خريد دارم. اين چيزها به من حس امنيت مي‌دهد. بيرون جنگ است و كمد من از لباس دارد مي‌تركد. موشك‌ها و لباس‌ها هم‌ديگر را كامل مي‌كنند و اين مسئله آن قدر بديهي است كه ما فراموشش مي‌كنيم، چرا كه فراموشي تنها مرهم ماست، تنها مرهم. اگر نه بايد به قول ميم همه مثل پنگوئن‌ها خودكشي كنيم. گفتم آن‌ها كه دسته‌جمعي خودكشي مي‌كنند نهنگ‌ها هستند. گفت چه فرقي دارد پنگوئن‌ها هم  توي آب زندگي مي‌كنند. گفتم پنگوئن‌ها توي آب اگر زياد بمانند خفه مي‌شوند، آن‌ها شنا مي‌كنند و مي‌آيند روي يخ‌ها سر مي‌خورند.

 يادم نيست ميم ديگر چه گفت. ميم اين‌طوري است، دنياي خودش را دارد و كلمات خودش را و سكون خودش را و بي‌تابي خودش را و تعجيل خودش را و تاخير خودش را. و من اغلب اوقات فكر مي‌كنم حق با اوست، حتا وقتي حق با او نيست، حتا وقتي از او دلگيرم، حتا وقتي مي‌دانم راستش را نمي‌گويد، وقتي مي‌دانم دارد اغراق مي‌كند، دارد قصه مي‌بافد تا خودش را آن طوري كه نيست نشان بدهد. اما در همه‌ي اين بودن‌ها و نبودن‌ها يك جور صداقتي هست كه آدم را اميدوار مي‌كند، آدم را به جهان اميدوار مي‌كند، اميدوار مي‌كند و در عين حال مي‌ترساند، ترس از اين جهت كه آدم بتواند اين همه خوب نقش صداقت را بازي كند. خب باز وارد بخش‌هاي هذياني ذهنم شدم، تمركزم را از دست دادم و احتمالا دارم شر و ور مي‌گويم. اما اين هم از دلخوش‌هايم است. چرند گفتن، ‌زر زر زدن، ناليدن و غرغر كردن، اين‌ها همه آرامم مي‌كند. مثل وقتي كه مي‌نشينم و پشت سر ديگران حرف مي‌زنم بي‌آن كه چندان اعتقادي به آن چيزي كه مي‌گويم، داشته باشم. به نظرم غيبت كردن، قضاوت ديگران از روي ظاهرشان، پشت سر اين و آن حرف زدن، يك جور كار گرفتن تخيل است. خوراك دادن به روح قصه‌گو كه در نهاد بشر نهفته. خب حتماً انسان‌هاي پاكي هستند كه چنين چيزي را نقد مي‌كنند، موضع و قضاوتي ندارند، سرشان توي ماتحت زندگي مردم نيست، از روي سر و وضع كسي، او را و افكارش را و شغلش را و طبقه اجتماعي‌اش را و جهان‌بيني‌اش را حدس نمي‌زنند. اما من از اين آدم‌ها نيستم. من از آن آدم‌ها هستم و تا عمر دارم يقه خودم و ديگران را چسبيده‌ام و رها نمي‌كنم، نه‌نه، نه‌نه مو ولت نمي‌كنم... باز هم چرت و پرت. بگذريم. بگذريم؟ كي بگذرد؟ من و كي؟ مخاطب اين نوشته كيست؟ يا چه كساني است؟ فقط خودم؟ دوست داشتم اين‌طور بود. دوست داشتم مي‌َشد بلند بلند با خودم حرف بزنم و بعد حرف‌هايم را همه جا منتشر كنم. چرا؟ اين تمايل به خودافشاگري از كجا مي‌آيد؟ از آن جا كه من فكر مي‌كنم در لحظات خيلي شخصي، در لحظات ناخودآگاهي، در لحظات هذياني، آدم به نتايجي مي‌رسد كه ارزش ثبت كردن دارد، حتا ارزش دارد كه آن تجربه‌هاي جسته و گريخته را منتشر كني و به سمع و نظر ديگران برساني... سمع و نظر، بينندگان عزيز سه صفحه نوشتم، از اين كه چشماي قشنگتون رو به ما دادين ممنون، تا درودي ديگر بدرود.

هيوق.

آيا اين كلمه مي‌تواند كلمه پاياني يك نامه باشد؟ نمي‌تواند؟ نبايد باشد؟ دور از ادب است؟ دور از شان يك رابطه است؟ مي‌خواهم رها باشم. معلوم هم نيست كه اين يك نامه باشد، ‌مثل يك پيپ كه معلوم نشد كه پيپ است يا نه.  

این زندگی من است

انصاف نیست، درست وقتی عینکم گم شده و همه چیز را تار و دوتایی می‌بینم، تلفن می‌کنی و می‌گویی دوستم داری و با همین دو کلمه من را پر می‌کنی از خطوط و کلمات، دوست دارم بنویسم یا نقاشی بکشم، مهمان دارم، مهمان‌ها که سرشان گرم خودشان می‌شود، می‌بینم عینک ندارم. حکایت قیف و قیر است.