شايد اين يك نامه باشد، شايد اين نوشته مخاطبي غير از خودم داشته باشد. شايد بتوانم سه صفحه بنويسم. بهار آمده و اين اولين نوشتهام يا نامهام در سال جديد است. لحظاتي هست كه از همه چيز در امانم، لحظاتي براي فراموش كردن، دقايقي براي فرار، وقتي مينويسم، وقتي نقاشي ميكشم و اين روزها باز وقتي ميخوانم. دارم برميگردم به گذشتهام، به جوانيام، با تن پير شده. مهم نيست، مدام ميگويم مهم نيست، شايد چون مهم است يا اين كه بخشي از من خيال ميكند مهم است. چه كسي ميداند حقيقت چيست؟ هيچ كس.
ميخواهم سه صفحه بنويسم اما سه صفحه نوشتن سخت است، خاصه در بهار، نه در بهار در ايام كشناك نوروز و در كنار خانواده بودن و از دست رفتن تنهايي و دور شدن از خود، از آن خودي كه هستي، هميشه هستي، آن خود تنها كه با قدرت در دستشويي با در باز اجابت مزاج ميكند و خيلي كارهايي را ميكند كه اعتراف به آن دور از شان شيك بودن و روشنفكر بودن و هنرمند بودن است. در واقع تنهايي همهاش هم شمع و گل و پروانه نيست، همهاش گيراندن سيگار و نوشيدن چاي و خيره شدن به رقص گرم بخار برخاسته از فنجان قهوه نيست، همهاش لحظات كشف و شهود و خلق نيست. تنهايي يك مقدار خيلي زياديش انجام كارهاي غير عرف و شان انساني و اجتماعي است. مقدار زياديش دست توي دماغ كردن و خاراندن و بو كردن زير بغل و تركاندن جوش و رها كردن باد معده و گلوست و خيلي كارهاي ديگر كه خب كمتر دربارهاش گفته و نوشته شده. منتها چرا؟ چرا كمتر كسي دربارهي بوي باد معده شعر گفته؟ بعد گفتنش چه فايدهاي دارد؟ درست نميدانم، يعني خب البته كه شكستن تابوها از اين جهت خوب است كه آدمي را وارد فضاهاي جديد فكري ميكند و آدم داراي ذهني همه جانبه ميَشود، در آن طرف مرزهاي روزمره و كليشه هميشه كلي ايدهي تازه وجود دارد، اما كموبيش ديگر گذشتن از تابوها هم خودش كليشه شده. حالا اثر خلاقانه خيلي سخت توليد ميشود، خيلي زياد همه چيز تكراري و شبيه هم شده. با اين همه هنوز چيزهايي براي من منبع لذت است. چيزهايي كه تكراري و كهنه است و شايد اصلا بخش لذتبخشش هم همين باشد، آن آشنايي و ارجاع به گذشته كه در معاني مكرر نهفته من را آرام و متمركز ميكند. مثل وردي كه مدام خوانده ميَشود و از معنا ميافتد و از قضا همان بيمعنايي است كه به آدم آرامش ميدهد، به انسان خسته از معنا، خسته از اشاره و هدف و نصيحت و شعار. به آدمي كه دلش خلوت و بيهدفي غارنشينان را ميخواهد. بشر غير متمدن احتمالاً چشمانداز دوري نداشت و نه حتا گذشتهي قطوري كه بخواهد مدام به آن مراجعه كند. در لحظه حال زندگي ميكرد، همين قدر كه زنده باشد برايش كافي بود، اما حالا چي؟ از همه چيز، ما "چيزها" را ميخواهيم. خود من امسال يك كيسهي سياه بزرگ رخت و لباس را گذاشتم پشت در خانهمان. چرا اين همه لباس ميخرم؟ چرا با هر پيراهن يك كفش لازم دارم؟ لازم دارم؟ نه، واقعاً بدون دامن سرمهاي كه گلهاي نارنجي دارد و كفش رويهبلند سورمهاي و پوليور نارنجي هم زنده ميمانم. اما اين چيزها دلم را خوش ميكند. خيال ميكنم خوشگلم يا با سليقهام يا اين كه قدرت خريد دارم. اين چيزها به من حس امنيت ميدهد. بيرون جنگ است و كمد من از لباس دارد ميتركد. موشكها و لباسها همديگر را كامل ميكنند و اين مسئله آن قدر بديهي است كه ما فراموشش ميكنيم، چرا كه فراموشي تنها مرهم ماست، تنها مرهم. اگر نه بايد به قول ميم همه مثل پنگوئنها خودكشي كنيم. گفتم آنها كه دستهجمعي خودكشي ميكنند نهنگها هستند. گفت چه فرقي دارد پنگوئنها هم توي آب زندگي ميكنند. گفتم پنگوئنها توي آب اگر زياد بمانند خفه ميشوند، آنها شنا ميكنند و ميآيند روي يخها سر ميخورند.
يادم نيست ميم ديگر چه گفت. ميم اينطوري است، دنياي خودش را دارد و كلمات خودش را و سكون خودش را و بيتابي خودش را و تعجيل خودش را و تاخير خودش را. و من اغلب اوقات فكر ميكنم حق با اوست، حتا وقتي حق با او نيست، حتا وقتي از او دلگيرم، حتا وقتي ميدانم راستش را نميگويد، وقتي ميدانم دارد اغراق ميكند، دارد قصه ميبافد تا خودش را آن طوري كه نيست نشان بدهد. اما در همهي اين بودنها و نبودنها يك جور صداقتي هست كه آدم را اميدوار ميكند، آدم را به جهان اميدوار ميكند، اميدوار ميكند و در عين حال ميترساند، ترس از اين جهت كه آدم بتواند اين همه خوب نقش صداقت را بازي كند. خب باز وارد بخشهاي هذياني ذهنم شدم، تمركزم را از دست دادم و احتمالا دارم شر و ور ميگويم. اما اين هم از دلخوشهايم است. چرند گفتن، زر زر زدن، ناليدن و غرغر كردن، اينها همه آرامم ميكند. مثل وقتي كه مينشينم و پشت سر ديگران حرف ميزنم بيآن كه چندان اعتقادي به آن چيزي كه ميگويم، داشته باشم. به نظرم غيبت كردن، قضاوت ديگران از روي ظاهرشان، پشت سر اين و آن حرف زدن، يك جور كار گرفتن تخيل است. خوراك دادن به روح قصهگو كه در نهاد بشر نهفته. خب حتماً انسانهاي پاكي هستند كه چنين چيزي را نقد ميكنند، موضع و قضاوتي ندارند، سرشان توي ماتحت زندگي مردم نيست، از روي سر و وضع كسي، او را و افكارش را و شغلش را و طبقه اجتماعياش را و جهانبينياش را حدس نميزنند. اما من از اين آدمها نيستم. من از آن آدمها هستم و تا عمر دارم يقه خودم و ديگران را چسبيدهام و رها نميكنم، نهنه، نهنه مو ولت نميكنم... باز هم چرت و پرت. بگذريم. بگذريم؟ كي بگذرد؟ من و كي؟ مخاطب اين نوشته كيست؟ يا چه كساني است؟ فقط خودم؟ دوست داشتم اينطور بود. دوست داشتم ميَشد بلند بلند با خودم حرف بزنم و بعد حرفهايم را همه جا منتشر كنم. چرا؟ اين تمايل به خودافشاگري از كجا ميآيد؟ از آن جا كه من فكر ميكنم در لحظات خيلي شخصي، در لحظات ناخودآگاهي، در لحظات هذياني، آدم به نتايجي ميرسد كه ارزش ثبت كردن دارد، حتا ارزش دارد كه آن تجربههاي جسته و گريخته را منتشر كني و به سمع و نظر ديگران برساني... سمع و نظر، بينندگان عزيز سه صفحه نوشتم، از اين كه چشماي قشنگتون رو به ما دادين ممنون، تا درودي ديگر بدرود.
هيوق.
آيا اين كلمه ميتواند كلمه پاياني يك نامه باشد؟ نميتواند؟ نبايد باشد؟ دور از ادب است؟ دور از شان يك رابطه است؟ ميخواهم رها باشم. معلوم هم نيست كه اين يك نامه باشد، مثل يك پيپ كه معلوم نشد كه پيپ است يا نه.