... اين جمله‌ي آخر خيلي ناجور است، خيلي خودم و او را دارم تحقير مي‌كنم. آگاهم و عمدي است. براي داستان شدن ماجرا بايد آن زشتي و كراهت را بيرون بكشم و نشان خودم بدهم، حتا نشان آن كسي كه داستانم را مي‌خواند، بايد صادق باشم، يعني توي زندگي يك دمي هست كه بايد رك و صريح باشي، توي زندگي من اين‌طور است، براي من اين‌طور است. آن دم براي من فقط وقت نوشتن است. يعني وقتي نقاشي مي‌كشم يا با دست‌هايم چيزي مي‌سازم هم همينم، واقعا آن دم به هيچ چيزي فكر نمي‌كنم، مطلقا هيچ چيز در خيالم نيست، اما وقت نوشتن ذهنم همه جا مي‌رود و مهم است كه صادق باشم. همه‌ي كثافت‌ها را بنويسم، اگر چه شايد وقتي لخت و عور و صريح است نشان كسي ندهم. مي‌گذارم بگذرد، ته نشين شود و جرم ببندد، بعد باز آن جرم را مي‌تراشم و لباس داستان تنش مي‌كنم و مثل يك دروغ واقعي، يك دروغ به درد بخور، يك دروغ اميدوار كننده نشان مردم مي‌دهمش. ديدن حقارت ديگري، آدم را اميدوار مي‌كند، چرا كه باور مي‌كند از او رذل‌تر هم هست يا اين كه رذالت چيزي همه كسي و همه جايي است و اين‌طور دل آدمي آرام مي‌گيرد. ...مي‌دانم همه‌ي آن حقارت بيرون، آن حقارت آواره در فضا و زمان و آن حقارت ساكن شده در جان آدم‌هاي ديگر، در من هست. حقارت مثل نان ميان ما تقسيم شده و به من به قدر همه رسيده. اين را مي‌دانم، فقط شانس آورده‌ام كه در شرايطي هستم كه مي‌توانم حقارتم را توي جيبم يا زير پيراهنم يا جايي توي كشوي ميزم پنهان كنم، تا كي سر بزند بيرون يا مجبور باشم، درش بياورم رويش دستمال بكشم، فوتش كنم و خاكش را بگيرم و خرجش كنم.