زنيّت/ بيستم

زني خواب درخت ديده
درخت خرمالو
من خواب تو را ديده‌ام
تعبيرش چه مي‌شود؟
تشنه هستم
صداي‌ات را مي‌نوشم
سيراب نمي‌شوم

 

 


از نگاه کردن به چهره مردها گریزانم...گرسنگی در چشم های بعضی هاشان بیداد می کند

طاقتش را ندارم...

ترجیح می دهم سنگهای کف خیابان را بشمارم تا به خانه برسم...

سیندرلا هم اگر در زمان ما بود باید حواسش را جمع میکرد هرگز جایی لنگه کفشش را جا نگذارد...

زنيّت/ نوزدهم

 

 

 

براي اين روزها مردي بايد باشد، مردي كه پشت ميز كارش نشسته باشد و آفتاب پاييزي از پشت سر بتابد بر تن‌اش و لكه‌اي سفيد بر شانه و دست‌ها پيدا باشد. براي اين روزها مردي باشد سر و كارش با عدد باشد. فكرش را عدد گرفته باشد. شب خواب عدد ببيند. روز بيايد بنشيند پشت ميزش، بخندد، بگويد دوستت دارم. مردي باشد توي اين روزها كه عدد خيالمان را آشفته، دوست داشتن از سرش نرفته باشد.

 

زنيّت/ هجدهم

 

 

گربه‌ي حياط خانه‌ي ما زن است. سه تا بچه داشت. يكي‌اش كه شَل بود را يك روز ديدم توي خيابان‌مان له شده. رفته بود زير ماشين و تن‌اش صاف چسبيده بود به زمين. سرش اما سالم مانده بود. دهان‌اش باز بود و دندان‌هاي نيش‌اش پيدا. انگار جيغ كشيده بود. همان بود كه از همه ريزتر بود و مدام به پستان مادرش آويزان. مادر هم همه‌ جاش را مي‌ليسيد. همه جاي زشت و لاغر و گَر گرفته‌اش را. دو تاي ديگر ظاهر بچه پلنگ داشتند. رفتارشان هم. يك جور غرور مضحكي توي راه رفتن و ورجه ورجه كردن‌شان بود. هنوز نفهميده بودند كاريكاتوري از سلطان هستند. شبيه نوچه‌ها بودند. سير كردن شكم سه تا گربه سخت بود براي من. گلدان‌ها را نابود كرده بودند. حسن يوسف‌ها را جويده بودند و گل سيب‌ام خشك شد همان وقت‌ها. شب‌ها تا صبح روي شيرواني مي‌دويدند و من خيال مي‌كردم مردان نقاب‌دار با كيسه‌اي بر دوش دارند روي بام راه مي‌روند. بچه‌ها رفتند. نمي‌دانم كجا. كم پيش مي‌آيد پيداي‌شان شود. قد كشيده‌اند. شبيه پسرهاي خودم لنگ دراز و لاغرند. گربه‌ي مادر مانده. زن است و تنهاست. جفتي ندارد. شبيه من است. نه اين كه من خيلي ملوس باشم يا خيلي سكسي، مثلاً شبيه زن گربه‌اي يا ضرب‌دري راه بروم يا چشمان‌ام سبز و خمار باشد. گربه شبيه من است. تنهاست. لب ديوار راه مي‌رود. سرگردان است. راه رفتن‌اش تمام نمي‌شود. من را از هر جا ببيند مي‌دود طرف‌ام. از ديوار مي‌پرد پايين و خودش را به من مي‌رساند. مي‌دانم دوست دارد با من حرف بزند. خيلي مي‌خواهد بيايد توي خانه با هم قهوه بنوشيم، سيگاري بكشيم و گپ بزنيم. من به‌اش رو نشان نمي‌دهم. حوصله‌ي روابط جديد را ندارم. مي‌ترسم از وابسته شدن. مي‌ترسم دل بسته‌اش شوم و بعد يك وقتي برود و ديگر نباشد. كار من سخت مي‌شود. همين است از لب ديوار كه مي‌پرد خودم را به نديدن مي‌زنم. توي دلم مي‌گويم چه سلامي، چه عليكي؟

 

زنيّت/ هفدهم

 

عينك زده‌ام، انگور مي‌خورم و چيزكي مي‌نويسم و چيزكي مي‌خوانم. زندگي خيلي سهراب سپهري طور جريان دارد. از همه چيز سر سوزني دارم و خدايي كه ول كرده رفته.

زنيّت/ شانزدهم

توي تلويزيون مردها زير آفتاب پا به زمين مي‌كوبند. مردي هم زير سايه‌بان ايستاده و به آن‌ها نگاه مي‌كند. من ملحفه‌هاي خيس از عرقِ پسرانِ تابستان را مچاله مي‌كنم، مي‌ريزم توي دهان ماشين رخت‌شويي. توي تلويزيون مردي مي‌گويد كدام سر به هواي سركش...؟ بعد نمي‌دانم چي مي‌گويد. نمي‌خواهم بدانم.

زنيّت/ پانزدهم

من تصميم را گرفته‌ام از اين به بعد شبيه زني غمگين كه لاي موهاش كرم‌هاي ابريشم پيله كرده‌اند حرف مي‌زنم، مي‌نويسم.

زنيّت/ چهاردهم

سيما خانم ذهن عجيبي دارد، درباره‌ي اشياء خيلي انتزاعي حرف مي‌زند. مثلاً دور خودش چرخيد پي دستمال‌هاي گردگيري، كنار تلويزيون پيداش كرد. تلويزيون داشت يك ترانه‌ي قري پخش مي‌كرد، گفت اين دستمال‌ها ديگه قري شدن، آهنگي شدن. حالا هم دارد با پنكه‌ي پايه‌ي بلند حرف مي‌زند.

زنيّت/ سيزدهم

سيما خانم خواست بخاري را دستمال بكشد، دستي هم كشيد به لپ‌تاپ، صفحه‌ي تاريك لپ‌تاپ روشن شد، ترسيد و گفت اين روشن شده. گفتم عيبي ندارد. حالا هي مي‌پرسد خراب شد؟ مي‌گويم نه. لپ‌تاپ را آورده‌ام توي آش‌پزخانه مي‌نويسم و به كارهام مي‌رسم. مي‌گويد بيار همين جا بگذار، ديگر دست نمي‌زنم. مي‌گويم نه كار دارم، همين جا پيش خودم باشد.
من دارم مي‌نويسم و او از زني مي‌گويد كه هر بار بدون‌ برنامه‌ي قبلي تلفن مي‌كند كه سيما بيا براي كار خانه. مي‌گويم چه خوب كه شما قبول مي‌كنيد اين‌طوري. مي‌گويد آره قبول مي‌كنم. سيّده، جدّش هم خيلي سنگينه.
انگار سيّد كه باشي مثلاً آتش از دهان‌ات مي‌بارد روي سر مردم، يا مي‌شود مخالفين را سنگ كني. سيّد بودم روي آب‌ها راه مي‌رفتم، مي‌رسيدم به تو.

زنيّت/ دوازدهم

كبرا خانم رفت، جاي‌اش سيما خانم آمده كه سفيد و كمي چاق است. تاپ قرمز پوشيده و پوست زير بغل‌اش بر خلاف من سفيد و بي‌لك است. چشم‌هاي گرد خندان دارد. اول صبح كه آمد گفت صبحانه نخورده، به قول خودش بنزين زد و شروع كرد به كار. سر ميز صبحانه از من پرسيد شوهر عمه‌ي پسر‌هات دو تا زن دارد؟ و من گفتم نه، دروغ مي‌گويند. گفتم همه‌ي مردم دروغ‌گو هستند. خيلي روي همه‌ي مردم تاكيد كردم و او هم تاييد كرد و حواس‌اش نبود ما نيز مردمانيم!

زنيّت/ يازدهم

برنج را آب مي‌كشم، بخار داغ مي‌نشيند روي مچ‌ام، جاي سوختگي ديشب. اوقات عادت ماهانه، شبيه زمان مستي، دقيق مي‌شوم. همه چيز زيادي بزرگ و غم‌انگيز و شادي‌آور مي‌‌شود. حالا دانه‌هاي برنج درشت، قد كشيده، مي‌سرند از لب ديگ توي آبكش.

زنيّت/ دهم

مسكن كار خودش را كرد. نوشتن را كنار گذاشتم. كمي عرق كرده، كمي نمناك، مثل هوا، نيمه ابري، دل‌تنگ، سلنا جونز مي‌خواند و من سيب‌زميني‌ها را پوست مي‌كنم.

زنيّت/ نهم

 

جنتلمن مردي است كه با تو مي‌خوابد، مستي‌ات را مي‌بيند، گريه كردن‌ات را، حقارت‌هاي‌ات را، چين و چروك تن‌ات را، لك و پيس پوست‌ات را، مي‌داند بلد نيستي برقصي، مي‌داند با كفش پاشنه بلند مشكل داري، مي‌داند ديوانه‌ي سبك مغز سر به هواي كم حافظه‌اي هستي كه نظير نداري و با اين همه مي‌گويد تو خانمی هستی با شخصیت و توانا و با استعداد. اين را همين‌طوري مي‌گويد خيلي ساده و سر راست.

زنيّت/ هشتم

زنيّت براي مادر من تعريف به خصوصي دارد. يك چيزي كه من هيچ‌وقت توش جا نشدم و شايد همين باشد كه حالا با چهل سال سن مي‌روم موهام را گيس رنگي مي‌بافم، از روي كتاب آش‌پزي كيك مي‌پزم، با تلويزيون ورزش مي‌كنم كه مثلاً وزن‌ام را ثابت نگه دارم، گردن‌بند سنگ مي‌اندازم گردن‌ام ،اما هيچ، يك قدم حتا نزديك نمي‌شوم به آن معناي زنيّت كه توي سر مادر من است. بعد مادرم يك چيزي مي‌گويد هميشه از زن‌هايي كه مرد گدا را پادشاه مي‌كنند. از آن‌ها كه بسازند، با سليقه‌اند، تر و تميزند. مادرم حتا مي‌گويد زنيّت هر زن را مي‌توان از پارچه‌هايي كه براي گرد‌گيري توي خانه دارد، فهميد. خودش استاد اين است كه تكه‌هاي ملافه‌هاي كهنه و مندرس را ببرد و دورش را چرخ كند و دستمال‌هاي كوچك و بزرگ بسازد. مادرم چيز ديگري هم مي‌گويد. خودش ترك است و هميشه از سليقه‌ي زن‌هاي ترك مي‌گويد. از آشپزي‌شان و از سليقه و سهمان‌شان. امشب توي تلويزيون يك تصويري ديدم، چند ثانيه‌، از خانواده‌ي تركي كه بيرون چادر‌شان نشسته بودند و داشتند شام مي‌خوردند. تصوير از دور بود و انبوه چادرهاي زلزله زده‌ها، بعد دوربين نزديك شد و قاب ثابت شد روي تصوير زني جوان. سي ساله شايد. پوست سفيد با آرايش ملايم. روسري ابريشمي‌ روشن سرش بود كه زير گردن‌اش كراواتي گره زده بود. پيراهن سفيد تميز هم تن‌اش بود، يك دختر بچه‌اي توي بغل‌اش نشسته بود، دخترك موهاي فرفري داشت كه بالاي سرش فواره‌اي جمع شده بود، زن سفيد رو قاشق را پر از غذا كرده بود. به قاعده، نه آن‌قدر كه از لب و لوچه‌ي قاشق و كودك بريزد و نه آن‌قدر كه فرصت باز شدن دهان كوچك دخترك را از دست بدهد. خيال كردم اين زن شام كه بخورد بلند مي‌‌شود. كودك‌اش را توي چادر مي‌خواباند و مي‌رود صحرا را جارو مي‌كند. تصوير مجسم زنيّت بود به خيال من.

زنيّت/ هفتم

كشمشي كه منم

 


آن مرد سه گونه انگور خوردی:
يکي او خـــوردي لاغـــيــــر
يکي را هم او خوردي هم غير
يکي نه او خوردي نه غـــيـــر او
آن انگور سوم منم

زنيّت/ ششم

آرزو

كي مي‌شود من و تو باشيم، انگور بخوريم؟
 
 
 
 
 

زنيّت/ پنجم

آگهي دوست‌يابي

زني هستم خوابالوده كه انگور مي‌خورم.
 
 
 
 

زنيّت/ چهارم

مشاوره

زني هستم كه انگور مي‌خورد. چه كنم؟
 
 
 
 

زنيّت/ سوم

 

زن باعاس چل ساله باشه. صورت‌اش خط داشته باشه به قاعده‌ي سالي كه زندگي كرده، كه اشك ريخته، كه خنديده. اون‌وخت بره يقه‌ي مردشو بيگيره، همچين كشون كشون از پشت ميز كار و دفتر و دستكش بكشدش بيرون ببرتش كافه تا خرخره بخوره. سرش سنگين بيوفته رو شونه‌ي آقاش. بعله.

زنيّت/ دوم

 

يك ماهي مي‌شود از كبرا خانوم خبري نيست. تنها راه ارتباطي‌ام با او يك شماره‌ي ايرانسل است كه حالا خاموش است. نمي‌دانم كجاست؟ نمي‌دانم كجاي زندگي گير افتاده است؟ زير كدام بهمن له شده؟ يك ماه بود كه خانه منتظر كبرا خانم بود تا خاك از تن‌اش گرفته شود. سوسك‌هاي ريز آش‌پزخانه مثل سگ، چراغ كه روشن مي‌كنيم دم مي جنبانند و مي‌خزند زير كابينت‌ها و لاي ظرف‌ها. صداي خنده‌ي ريز ريزشان را مي‌شنوم. از ديروز طرح ضربتي تميز كردن خانه را شروع كرده‌ام. امروز غول مرحله‌ي آخر است، آش‌پزخانه. خيال مي‌كنم اين را كه تمام كنم، شب كه برسد حمام كه بروم با موهاي خيس سر بگذارم روي بالشت، صبح كه بيدار شوم، معجزه شده. مي‌شود از اول شروع كرد. از زمان انسان نخستين تا امروز اين روياي از ابتدا شروع كردن با بشر بوده.
حالا براي اين كه ساعات كش‌دار را تحمل كنم، هر قفسه را كه تميز كردم، مي‌آيم و اين‌جا چيزكي مي‌نويسم، اگر بي‌كاريد و حوصله داريد، با ما باشيد.

 

كلي ظرف شيشه‌اي خالي دارم. بلند، كوتاه، پهن. با درهاي رنگارنگ. باقي‌مانده از سس و ترشي و قهوه. چرا روي اين‌ها را نقاشي نمي‌كنم؟ به نظرم به‌تر از اين طرف‌هاي كائوچويي نخود و لوبياست كه توي بازار مي‌فروشند. آن ظرف‌ها همه شكل هم است. ساخت كارخانه. من دوست دارم همه چيز خانه‌ام مال خودم باشد. اثري از خودم توش باشد. حال خودم توي خانه موج بزند. مثلاً حالا كه آشفته‌ام در و ديوار خانه هم با من هم درد باشند. كسي از اين در وارد شد به من بگويد واي چه مبل‌هاي پريشان حالي داري. بايد ظرف‌هاي شيشه‌اي را نقاشي كنم. روي بعضي‌شان چيزهايي مي‌نويسم. مثلاً روي ظرف سماق مي‌نويسم دوست داشتم زندگي‌ام بوي ارديبهشت مي‌داد، نمي‌دهد اما.

 

يك چيزهايي دارم، اضافه است. يعني از روز اول كاركرد نداشت. يكي‌اش اين ظرف سراميكي مخصوص آب ليمو و روغن زيتون است. يك ديس بيضي كوچك هست كه اين طرف‌ها با آن در منگوله‌اي‌شان قرار مي‌گيرند روي‌اش. يك جوري در هم فرو مي‌روند. دو طرف‌شان هم نمك‌دان و فلفل‌دان است. همه‌ي اين تشكيلات مثل خانواده‌اي فرو مي‌روند در هم. مثل يك خانواده‌ي چهار نفره‌ي خوش‌بخت. منتها نمي‌دانم چرا يك حال بي‌خودي بين‌شان جريان دارد. خوش‌بختي‌شان انگار از اين الكي‌هاست يا من لابد دوست دارم اين‌طور فكر كنم، بس كه با مفهوم خانواده مشكل دارم و نمي‌توانم بهانه‌ي ايجادش را درك كنم. از ظرف‌ مي‌گفتم كه روز اول هم كه خريدم‌اش دوست‌اش نداشتم. اصلاً مي‌دانستم به دردم نمي‌خورد. مي‌دانستم هيچ وقت پر از آب‌ليمو و روغن زيتون نمي‌‌شود و نمي‌آيد سر ميز. يكي، دو بار فقط از نمك‌دان‌اش استفاده كردم، بعد آن پلاستيك ته‌اش فرو رفت توي خودش و بي‌كار ماند. دليل خريدن اين مجموعه نياز نبود، لازم‌ نبود هيچ. ففط چون ارزان بود خريدم‌اش. حالا هر بار خاك‌اش را مي‌گيرم و مي‌گذارم‌اش جايي دورتر از چشم و دست.
خواستم از اين چند خط يك مفهوم فلسفي بكشم بيرون و مثلاً مربوط‌اش كنم به بعضي از رابطه‌ها كه لازم نيست و فقط چون دم دست‌مان است و چندان هزينه بر نيست، ايجاد مي‌شود و آخرش تبديل مي‌شود به چيزي زيادي و توي دست و پا، اما خب نتوانستم. بروم آخرين قفسه‌ي بالايي را تميز كنم.

 

قفسه‌هاي آش‌پزخانه‌ام فرسود شده. رطوبت شمال زود چيزها را فرسوده مي‌كند. رنگ‌اش ريخته و جاهايي اثر زنگ زدگي دارد. دست‌اش نمي‌زنم. مثلاً گذاشتم‌اش براي سال بعد كه پسر از پيش ما مي‌رود تا خانه را تعمير كنيم. خيلي نقشه دارم توي سرم اما مي‌دانم اجراش نمي‌كنم. غير از بي‌پولي، چيزي كه مهم‌تر است و البته خيلي هم من را مي‌ترساند حال خودم است. اين كه هرچه مي‌گذرد تغيير براي‌ام سخت‌تر مي‌شود. جا به جايي، حركت، انگار توي تن‌ام يك آدم قطع نخاع دراز كشيده. كبرا خانم آخرين بار كه آمده بود خانه‌ي ما مي‌گفت بده كابينت‌ها را رنگ كنند. گفت مي‌شود طرح چوب رنگ كرد و خيلي قشنگ مي‌‌شود. وقتي گفت "قشنگ" خنديد و دست‌اش را گرفت جلوي دهان‌اش. نمي‌دانم چرا اين حرف‌اش خيلي روم تاثير گذاشت. احساس كردم خيال مي‌كند قفسه‌هاي آش‌پزخانه‌ي خودش است. بعد فكر كردم كبرا خانم مي‌رود خانه‌ي مردم و دست مي‌كشد روي اشياء و خاك مي‌گيرد از در و ديوار خانه‌ها و توي خيال‌اش همه‌ي آن چيزها مال خودش است. لابد همين‌طوري زمستان را سر مي‌كند. لابد حالا اين‌طوري زير بهمن دوام مي‌آورد.

 

هواي خانه داغ و مرطوب است. ذرات ماده‌ي پاك كننده توي فضا شناورند. احساس مي‌كنم مغزم عرق كرده. خيلي ساكت شده‌ام. گاهي اين‌طور مي‌شوم، وراج درونم مي‌رود گم مي‌شود. همين‌جور بيش‌تر خودم را دوست دارم. توي سكوت كار مي‌كنم و به صداهاي بيرون گوش مي‌دهم يا نوشته‌هاي روي بسته‌بندي مواد غذايي را مي‌خوانم. خوب‌ترين‌شان كرم كاكائويي بود، بدترين‌شان سوسك‌كش (حشرات خزنده) كامل. توي كوچه‌ي پشتي بچه‌اي دارد دوچرخه سواري مي‌كند و هي صدا مي‌زند مامان...مامان
يك طور كشيده‌اي مي‌گويد. الف اول را تند و كوتاه، اما الف دوم را كش مي‌دهد. بعد صدايي از دورتر مي‌آيد. مامان است انگار. بعد بچه باز مي‌پرسد: خوبي؟ مكث مي‌كند و باز مي‌گويد: يا خوب نيستي؟
كسي جواب‌اش نمي‌دهد. حالا صداي چرخش پره‌هاي دوچرخه در غروب تابستان مي‌آيد.

 

خانه ساكت است. پسرك خوابيده، بي‌وقت. پسر كلاس است. تمام تابستان مدرسه رفت و كلاس و درس خواند. تمام شب‌ها تا صبح بيدار ماند، مي‌ماند مدام. براي چي؟ معلم دپوث فيزيك‌اش از او رتبه‌ي يك كنكور را مي‌خواهد. كه چي بشود؟ شايد هم حق با اين فلان فلان شده‌ها باشد. يا آن پدرسگ قلم‌چي، يا مدير بي‌همه چيز دبيرستان تيزهوشان. شايد بايد نفر اول باشد. دنيا جاي تنگي شده و براي همه جا نيست. دل‌ام براي پسر مي‌سوزد و امروز از آن روزهاست كه شرمنده‌ام از به دنيا آوردن‌اش.

 

سوسك‌ها زير قدم‌هاي من له مي‌شوند و مثل چيزي ترد صدا مي‌دهند. نوك بينيم مي‌سوزد. ته حلق‌ام مي‌سوزد.

يك نفر جايي نوشته ايراني جماعت بِلاه بِلاه بِلاه. و خب يك چيزهايي به ايراني‌ها نسبت داده. يعني هرچي از بدي و پستي و رذالت بوده نسبت داده به اين ملّت. نمي‌گويم بي‌راه گفته، فقط اين وقت‌ها براي‌ام اين سئوال پيش مي‌آيد كه اين‌طور بالا و پايين مردم را آفتابه گرفتن معناش چيست؟ يعني من كه چنين نظريه‌اي صادر مي‌كنم خودم ايراني نيستم و اگر ايراني‌ام پس خودم هم نادان و جاهل و بي‌سواد و مادر مرده و فلان فلان شده هستم؟ خب اگر اين است كه ديگر چه اعتباري به حرف من است؟ گاهي خودزني مي‌كنيم تا از خودمان سلب مسئوليت كنيم. مي‌گوييم ايراني جماعت بدبخت ديكتاتور پرور است تا با خيال آسوده دست روي دست بگذاريم. البته اين نظر من است و نمي‌دانم تا كجاش درست باشد.

 

يكي هم باشد حالا يك ليوان آب دست آدم بدهد. مثلاً بگويد خسته نباشي. يك سوپي آماده كند.
بله شما آقاي عزيز، با شما هستم. نه نه شما نه، اون قد بلنده، مو قشنگه، پيرهن آستين كوتاه راه راهه... بله بله شما، كجايي؟ نيستي؟

زنيّت/ اوِل

 

مردهايي هستند كه زنان را مي‌خواهند. اين جور خواستن كه مايلند دست دراز كنند و تو جلوي‌شان حي و حاضر شوي. هميشه آماده باشي. آماده براي دوست داشتن، دوست داشته شدن، نوازش شدن و نوازش كردن. مردهايي كه هر وقت دل‌شان خواست مهربان مي‌شوند. خيلي هم خوبند اين وقت‌ها اما هميشه من را ترسانده‌اند. از اين كه وقتي تو حاضر نيستي، وقتي آن‌ها تو را طلب مي‌كنند اما تو نمي‌تواني كه باشي، مرد مورد نظر قهر كند، برنجد و توي لك برود يا به كلي غيب شود.
مردهايي هم هستند كه زنان را مي‌خواهند. مثل يك پسر بچه زن را مي‌خواهند. بي‌تاب مي‌شوند و مي‌توان تصور كرد با پنجاه سال سن بغض مي‌كنند و پا روي زمين مي‌كوبند كه من مي‌خواهمت. بعد كه مي‌گويي حالا نه. حالا نمي‌شود. حالا نيستم. حالا خرم. حالا ديوانه‌ام يا هرچي. قهر نمي‌كنند. توي لك نمي‌روند. لب ورمي‌چينند. چانه‌شان، چانه‌ي نازنين‌شان از بغض مي‌لرزد حتا، اما مي‌خندند. نمي‌روند. مي‌مانند. سكوت مي‌كنند و مي‌مانند.
از اين مردها.