بین خطوط

مي‌شود چيزهايي را ننوشت و پنهان كرد. اما در اين پنهان كردن يك جور آشكاره‌گي هوشيارانه‌اي است. در ننوشتن، يك جور نوشتن و حرف زدن و مورد بررسي قرار دادن چيزهايي است. براي آن كسي كه نشانه‌ها را مي‌شناسد. براي آن كسي كه آثار گذشته را مدام پاك نمي‌كند. براي كسي كه حافظه‌اش را زنده نگه مي‌دارد. براي كسي كه نقشه‌ي زمان را بلد است و مي‌تواند در زمان حركت كند به ديروز برود و برگردد و تكه‌هاي زندگي را كنار هم بچيند نا آن چيزي را كه گفته نشده، آن جمله‌هاي پنهان را كشف كند. 

بين خطوط

دارم هذيان مي‌گويم. هيچ تصوير زيبايي نساختم. لحظه‌اي كه معركه باشد، هيچ. اين جور نوشته‌ها راضي‌ام نمي‌كند و ميان حروف ناگهان مغزم تاريك و خاموش مي‌َشود و همه چيز معلق مي‌شود و از ميان پلك‌ها و سرانگشتانم سر مي‌خورد و مي‌ريزد. بعد معنايي پوچ پيدا مي‌كنند و كلمات بي‌شكل و كج و معوج مي‌شوند و ترتيب كلمات بر خط، شبيه صف در هم برهم دلقكان سيرك و عجيب‌الجثه‌ها و بندبازان و شعبده‌بازان مي‌شود. همان‌قدر رنگارنگ و نامنظم و پر سر و صدا.

بين خطوط/ دومي

سلام

به نظر تو اين‌ها به هم مربوطند؟ اصلاً براي چي من روزم را اين طور شروع مي‌كنم و دلم ناگهان پر از خوشي مي‌شود و احساس مي‌كنم قلبم آن قدر بزرگ است كه از شاهي تا استانبول وسعت دارد؟ اين طور كه اول صبح مي‌روم صفحه‌ي پينترست را نگاه مي‌كنم و ميان عكس‌هاي عروسك‌هاي مومي و كاغذي و كاردستي‌هاي ساخته شده از دور ريختني‌ها، ميان خنزرپنزرهاي مردم و ميان پنجره‌ها و صندلي‌ها و گلدان‌هاي خارجي‌ها مي‌چرخم و بعد فكر مي‌كنم بايد يك روزي كله‌ي گرد تو را بسازم كه از توش يك درختي درآمده. درختي نورس با شاخه‌هاي نازك بسيار شكننده و ظريف. بعد مي‌روم بطري سبز آب سيب گازدار را انتخاب مي‌كنم و اسمش را مي‌گذارم سيد سلمان رحمانف تا بشود معشوق مونليا.

واقعاً اين‌ها چه ربطي به هم دارند؟ تو و عروسك‌ها و شانه‌هاي تخم‌مرغ و صفحه‌ي وُرد و طعم تلخ و شيرين قهوه‌ فوري علي كافه و بغض و دلتنگي و استانبول و خيابان شانزده متري شاهي و كوچه‌ي عدالت و مجسمه‌هاي جغد و فرشته چيده شده در قفسه‌ي كتاب‌هاي الف... اين‌ها ربط‌شان به هم چيست؟ چرا اين چيزها من را به گريه مي‌اندازد و خيال مي‌كنم بايد همه‌ي اين‌ها را توي يك بسته كنم و بگذارم توي كيفم و هميشه دوشم باشد؟ چرا امروز صبح خيال مي‌كنم آن قدر خوش‌بختم و آن قدر دلتنگم و آن قدر زندگي كرده‌ام و آن قدر برده‌ام و آن قدر باخته‌ام كه مي‌شود همين حالا بميرم؟ چرا استانبول اين طوري شد براي من؟ چون غير از ايران تنها جايي است كه ديدمش؟ مثلاً اگر بزند و يك روزي بروم شيكاگو را ببينم، آن وقت غروب‌ها دلم پر مي‌كشد آن طرفي؟ يا چين؟ يا شوروي سابق؟

بگذريم.

ديروز گفته بودي دلتنگ شده‌اي. هنوز هم دلتنگي؟ به الف گفتم، گفتم آن دختره‌ي ديوانه (يادم نيست همين را گفتم يا نه اما توي دلم هميشه تو دختره‌ي ديوانه هستي با اين همه سن و سالي كه داريم) نوشته بود دلش خيلي تنگ شده. بعد الف جيغ كشيد، يك جوري شبيه زن‌هاي روستايي سر شاليزار جيغ مي‌كشد يا كه من اين طور مي‌شنوم. جيغ كشيد از خوشي و غم، يا كه من اين طوري خيال كردم، چون فكر مي‌كنم اين كه دوستي بگويد دلتنگت هستم آدم هم خوش‌حال مي‌شود كه جايي در قلب دوستش دارد و هم ناراحت بابت اندوه دلتنگي كه رفيقش به آن دچار است. بعد هم انگار گفت آخيش... آخيش را خيلي كشيده و مهربان گفت، همان طوري كه او بلد است. من بلد نيستم، من فقط بلدم برايت نامه بنويسم و تمام روز به تو فكر كنم و استانبول و خمير كاغذ و ظرف‌هاي پلاستيكي و ...

... خيلي چيزها هست كه مي‌خواهم برايت بنويسم. مي‌نويسم، كم‌كم. توي نامه‌هاي بعدي، رفته رفته. مثلاً حالا برايت بگويم كه ناهار قورمه سبزي بار گذاشته‌ام، به قول تو تيار كرده‌ام. تو چي؟ ناهار چي داري؟ من هنوز نمي‌دانم صبح را چه طور شروع مي‌كني. تهران كه بودي مي‌دانستم كي مي‌خوابي و كي بيدار مي‌شوي و روزت را از كجا سر مي‌گيري. زندگي استانبولت را بلد نيستم. بايد كم‌كم شروع كني تو هم براي من نامه بنويسي. "بايد" كه نه، بي‌خودي گفتم. كم‌كم از ميان عكس‌ها و نوشته‌ها زندگي جديدت را كشف مي‌كنم. عجالتاً يك كلام به من بگو ناهار امروزتان چي هست تا من باقيش را در خيالم ببافم. در نامه‌ي بعدي از تو مي‌پرسم كه دختر در چه حال است و براي مدرسه نام‌نويسي كرده يا نه؟

از دور تو و دختر را مي‌بوسم

مراقب خودتان باشيد

راستي تو امسال نمي آيي تهران؟

 

 

بين خطوط/ صفر

سلام.

دوست دارم پاييز بيايد. پاپيز بيايد چون من و تو شبيه پاييزيم و استانبول شبيه پاييز است و خانه‌ي نزديك پل و خانه‌ي آبي و گلوله‌هاي يخي و تمام عشق‌هاي ما، همه‌ي مردهايي كه در زندگي ما آمدند و رفتند، شبيه پاييز بودند. من نمي‌توانم بگويم شبيه پاييز بودن يعني چه، تو خودت بدان. 

حالا كه اين نامه را برايت مي‌نويسم ساعت شش و بيست دقيقه‌ي بعد از ظهر است. آن جا ساعت چند است و زندگي چه طور جريان دارد؟ مي‌داني كه من چه جور ديوانه‌ي آن تصويرهاي خيالي هستم. آن قدر ديوانه‌ام كه گريه‌ام مي‌گيرد. چند ساعت پيش صبا صداي مرغ‌هاي دريايي را برايم فرستاد، خوب گوش كردم و ديدم كه مي‌گويند: آ... آ... آآآ... آاو...آ...آ...آ 

توي صدايشان شادي و اندوه، تمنا و بي‌قيدي با هم بود. سيپ، مرغ‌هاي دريايي عين ما هستند. براي همين اين همه دوستشان دارم. احساس مي‌كنم هر چه پيرتر مي‌شويم بيش‌تر شبيه حيوانات مي‌شويم، شايد يك جور بازگشت باشد. رجوع به آن تاريكي كه از آن آمديم. 

دوست دارم خيلي برايت بنويسم. دوست دارم از حال خودم برايت بنويسم و تعريف كنم كه جمعه با معاشران رفتيم نيلوفرهاي آبي را ديديم. في‌في تا من را ديد پارس كرد، چون من گفته بودم حال سگي دارم. مهسا هم از اول تا آخر هي گفت تشنه‌ام و مرتضا رفت براي‌مان نيلوفر چيد و الف گرمش بود و روسريش را كشيد توي صورتش و نشست مقابل بركه  و رادنوش زيبا شده بود، چون كه رفته بود حمام و ماتيك قرمز به لب‌هاش زده بود. چوپاني هم از ح پرسيد كه آمده‌ايد اين جا چيزي بگيريد؟ ح گفت بله. چوپان گفت چي؟ ح گفت عكس. چوپان هم هي زد به گوسفندهاش و دور شد. 

دوست دارم برايت بنويسم كه امروز يك فصل ديگر از رمانم را بازنويسي كردم و تا آخر هفته بازنويسيش هم تمام مي‌شود و برايت بگويم كه به زودي باز مي‌روم سر كار و ديگر اين كه جعبه‌ي شكلاتي را كه نگه داشته بودم با احترام و به آرامي و با اندكي اندوه گذاشتم توي كيسه‌ي زباله. 

دوست دارم بنويسم كه خوبم و فقط دلتنگ تو هستم. هي يك فحشي مي‌آيد سر زبانم كه حواله‌ات كنم. اما خودداري مي‌كنم. دلم برايت تنگ شده و غافلگيرم از اين بابت. فكرش را نمي‌كردم. عادت مي‌كنم؟ دوست ندارم عادت كنم. آدم بايد هميشه دلتنگ دوستانش بماند. حتا بايد هميشه يك گوشه‌ي قلبش غمگين باشد بابت عشق‌هاي بر باد رفته. آدم بايد شبيه پاييز آرام و مه گرفته باشد، با هاله‌اي از رنگ زرد و قهوه‌اي. تابستان زيادي داغ و عور و عريان است. اين همه صراحت را دوست ندارم. آدم بايد محو باشد و دور، پر از اشارات ضمني. تو مي‌فهمي چي مي‌گويم؟ 

دوست دارم زياد و با جزييات برايت بنويسم، اما آريا دارد با صداي بلند مورتال كامبت بازي مي‌كند و من تمركز ندارم و هي حواسم مي‌رود پي هيولاي بزرگ و آتشيني كه دارد يك ياروي عضلاني را پرت و پلا مي‌كند. براي همين نامه را همين جا تمام مي‌كنم و مي‌فرستمش، هم براي خودت و هم مي‌گذارم توي وبلاگم تا همه ببينند. من فكر مي‌كنم مردم بايد بعضي نامه‌هاي هم‌ديگر را بخوانند. آن نامه‌هايي كه توش حرف دوست داشتن است و عشق و روش‌هاي لذت بردن از تنهايي. من فكر مي‌كنم انسان امروز به چنين چيزهايي نياز دارد تا بتواند تاب بياورد. انسان امروز بايد ياد بگيرد از چيزهاي كوچك زندگي لذت‌هاي بزرگ و عميق ببرد. اگر نه زنده زنده مي‌ميرد. 

بين خطوط/ اولي



... آدم وقتي آدم است كه در تنگي هم بتواند شاد و خوش‌بخت باشد. ما بوديم سپينود. ما اين جوري هستيم. يعني وقتي از دورتر به كل زندگي‌مان نگاه كنيم، مي‌بينيم همان جوري زندگي كرديم كه دلمان مي‌خواست. همان جوري كه اگر داستاني با موضوع زندگي زنانه‌ي چند تن را مي‌خوانديم، دوست داشتيم اين‌طوري باشد. 

خوش‌بختي امروزم اين بود كه آقاي بقال عينكي گفت شانه‌هاي تخم‌مرغش را كه پيش‌تر دور مي‌انداخت از حالا به بعد براي من نگه مي‌دارد. مي‌خواهم كلي مجسمه‌ي كاغذي بسازم. زن هاي عريان چاق، زن‌هاي گستاخ خندان، زن‌هاي زن. سپينود از فكرش خوشي در دلم بزرگ مي‌شود.
دلم برايت تنگ شده. امروز باور كردم كه تهران نيستي. اتفاق خاصي نيوفتاد، همين جوري يكهو ديدم نبودنت برايم قابل درك شده. ها... شايد هم اين را ديشب فهميدم، وقتي به بنفشه گفتم كه تا سال ديگر نمي‌توانم بيايم استانبول. بعد به خودم گفتم به زبان مي‌گويي يك سال و در دل مي‌داني كه يك سال خيلي زياد است. اما عوضش يك سال ديگر خيلي همه چيز خوب مي‌شود. من دلم روشن است. سال ديگر بعد از كنكور آريا مي‌آييم سرت خراب مي‌شويم. بعدش هم من يك پاييز تنهايي مي‌آيم پيشت و با تو مدتي زندگي مي‌كنم. يك زماني بود كه دوست داشتم بروم توي اتاق آزاده و با او زندگي كنم. هنوز هم گاهي اين‌طوري مي‌شوم و يك زماني هم بود دوست داشتم با تو زندگي كنم، توي خانه‌ي تو، سيدخندان يا جلفا، حالا هم در استانبول. با كسي زندگي كردن يعني در حال و هواي او بودن. من حالا مدت‌هاست، در واقع از وقتي رفته‌اي دارم با تو زندگي مي‌كنم.
مي‌بيني؟ من رفيق دورم. يعني در دوري بيش‌تر حس نزديكي دارم. نمي‌دانم چرا، اما راضي‌ام. خيال‌ها به من ايده براي نوشتن و زندگي كردن مي‌دهند.