سلام
به نظر تو اينها به هم مربوطند؟ اصلاً براي چي من روزم را اين طور شروع ميكنم و دلم ناگهان پر از خوشي ميشود و احساس ميكنم قلبم آن قدر بزرگ است كه از شاهي تا استانبول وسعت دارد؟ اين طور كه اول صبح ميروم صفحهي پينترست را نگاه ميكنم و ميان عكسهاي عروسكهاي مومي و كاغذي و كاردستيهاي ساخته شده از دور ريختنيها، ميان خنزرپنزرهاي مردم و ميان پنجرهها و صندليها و گلدانهاي خارجيها ميچرخم و بعد فكر ميكنم بايد يك روزي كلهي گرد تو را بسازم كه از توش يك درختي درآمده. درختي نورس با شاخههاي نازك بسيار شكننده و ظريف. بعد ميروم بطري سبز آب سيب گازدار را انتخاب ميكنم و اسمش را ميگذارم سيد سلمان رحمانف تا بشود معشوق مونليا.
واقعاً اينها چه ربطي به هم دارند؟ تو و عروسكها و شانههاي تخممرغ و صفحهي وُرد و طعم تلخ و شيرين قهوه فوري علي كافه و بغض و دلتنگي و استانبول و خيابان شانزده متري شاهي و كوچهي عدالت و مجسمههاي جغد و فرشته چيده شده در قفسهي كتابهاي الف... اينها ربطشان به هم چيست؟ چرا اين چيزها من را به گريه مياندازد و خيال ميكنم بايد همهي اينها را توي يك بسته كنم و بگذارم توي كيفم و هميشه دوشم باشد؟ چرا امروز صبح خيال ميكنم آن قدر خوشبختم و آن قدر دلتنگم و آن قدر زندگي كردهام و آن قدر بردهام و آن قدر باختهام كه ميشود همين حالا بميرم؟ چرا استانبول اين طوري شد براي من؟ چون غير از ايران تنها جايي است كه ديدمش؟ مثلاً اگر بزند و يك روزي بروم شيكاگو را ببينم، آن وقت غروبها دلم پر ميكشد آن طرفي؟ يا چين؟ يا شوروي سابق؟
بگذريم.
ديروز گفته بودي دلتنگ شدهاي. هنوز هم دلتنگي؟ به الف گفتم، گفتم آن دخترهي ديوانه (يادم نيست همين را گفتم يا نه اما توي دلم هميشه تو دخترهي ديوانه هستي با اين همه سن و سالي كه داريم) نوشته بود دلش خيلي تنگ شده. بعد الف جيغ كشيد، يك جوري شبيه زنهاي روستايي سر شاليزار جيغ ميكشد يا كه من اين طور ميشنوم. جيغ كشيد از خوشي و غم، يا كه من اين طوري خيال كردم، چون فكر ميكنم اين كه دوستي بگويد دلتنگت هستم آدم هم خوشحال ميشود كه جايي در قلب دوستش دارد و هم ناراحت بابت اندوه دلتنگي كه رفيقش به آن دچار است. بعد هم انگار گفت آخيش... آخيش را خيلي كشيده و مهربان گفت، همان طوري كه او بلد است. من بلد نيستم، من فقط بلدم برايت نامه بنويسم و تمام روز به تو فكر كنم و استانبول و خمير كاغذ و ظرفهاي پلاستيكي و ...
... خيلي چيزها هست كه ميخواهم برايت بنويسم. مينويسم، كمكم. توي نامههاي بعدي، رفته رفته. مثلاً حالا برايت بگويم كه ناهار قورمه سبزي بار گذاشتهام، به قول تو تيار كردهام. تو چي؟ ناهار چي داري؟ من هنوز نميدانم صبح را چه طور شروع ميكني. تهران كه بودي ميدانستم كي ميخوابي و كي بيدار ميشوي و روزت را از كجا سر ميگيري. زندگي استانبولت را بلد نيستم. بايد كمكم شروع كني تو هم براي من نامه بنويسي. "بايد" كه نه، بيخودي گفتم. كمكم از ميان عكسها و نوشتهها زندگي جديدت را كشف ميكنم. عجالتاً يك كلام به من بگو ناهار امروزتان چي هست تا من باقيش را در خيالم ببافم. در نامهي بعدي از تو ميپرسم كه دختر در چه حال است و براي مدرسه نامنويسي كرده يا نه؟
از دور تو و دختر را ميبوسم
مراقب خودتان باشيد
راستي تو امسال نمي آيي تهران؟