خانواده‌ام دور ميز چوبي گرد نشسته‌اند، جوجه كباب‌ها را به نيش مي‌كشند و گفت‌وگو مي‌كنند. مامانم مي‌گويد اوباما يه شبه پير شد. برادرم مي‌گويد من يه مشتري دارم چهل سال آمريكا بوده اومده ايران يه چيزايي مي‌گه‌ها. بابام مي‌گويد خيلي از امتيازات لغو شده، آمريكا پدرش دراومده، نه مي‌تونه تو افغانستان و عراق باقي بمونه، نه مي‌تونه بره. مامانم مي‌گويد اون دوغو بده. پسرم كه فيتيش خبر دارد سرش را توي بشقاب‌اش فرو كرده. بابام مي‌گويد نمي‌دونم ايشون هم حواسش هست به حرفا يا نه. و با سر به پسر اشاره مي‌كند. مامانم براي خانم برادرم كه امروز لكه‌ي باريك آبي زنگاري است دارد تعريف مي‌كند كه عموم توي كانادا خانه‌ي چند هكتاري و استخر و فلان دارد، اما هر بار تلفن مي‌كند مي‌گويد شما خوش‌بخت عالمين. لكه‌ي آبي زنگاري سر تكان مي‌دهد به تاييد. بابام به پسر مي‌گويد به نظر شما اوباما اين دوره هم مي‌مونه؟ پسر مي‌گويد معلوم نيست. بابام مي‌گويد نه مي‌مونه. به عنوان سياه‌پوست مسلمان مي‌مونه. اينا مي‌خوان با پنبه سر ببرن. برادرم دنبال خلال دندان مي‌گردد. مامانم هنوز دارد تعريف مي‌كند كه زن‌عمو از دست زيرآبي رفتن‌هاي عمو به تنگ آمده.