زنيّت/ هجدهم
گربهي حياط خانهي ما زن است. سه تا بچه داشت. يكياش كه شَل بود را يك روز ديدم توي خيابانمان له شده. رفته بود زير ماشين و تناش صاف چسبيده بود به زمين. سرش اما سالم مانده بود. دهاناش باز بود و دندانهاي نيشاش پيدا. انگار جيغ كشيده بود. همان بود كه از همه ريزتر بود و مدام به پستان مادرش آويزان. مادر هم همه جاش را ميليسيد. همه جاي زشت و لاغر و گَر گرفتهاش را. دو تاي ديگر ظاهر بچه پلنگ داشتند. رفتارشان هم. يك جور غرور مضحكي توي راه رفتن و ورجه ورجه كردنشان بود. هنوز نفهميده بودند كاريكاتوري از سلطان هستند. شبيه نوچهها بودند. سير كردن شكم سه تا گربه سخت بود براي من. گلدانها را نابود كرده بودند. حسن يوسفها را جويده بودند و گل سيبام خشك شد همان وقتها. شبها تا صبح روي شيرواني ميدويدند و من خيال ميكردم مردان نقابدار با كيسهاي بر دوش دارند روي بام راه ميروند. بچهها رفتند. نميدانم كجا. كم پيش ميآيد پيدايشان شود. قد كشيدهاند. شبيه پسرهاي خودم لنگ دراز و لاغرند. گربهي مادر مانده. زن است و تنهاست. جفتي ندارد. شبيه من است. نه اين كه من خيلي ملوس باشم يا خيلي سكسي، مثلاً شبيه زن گربهاي يا ضربدري راه بروم يا چشمانام سبز و خمار باشد. گربه شبيه من است. تنهاست. لب ديوار راه ميرود. سرگردان است. راه رفتناش تمام نميشود. من را از هر جا ببيند ميدود طرفام. از ديوار ميپرد پايين و خودش را به من ميرساند. ميدانم دوست دارد با من حرف بزند. خيلي ميخواهد بيايد توي خانه با هم قهوه بنوشيم، سيگاري بكشيم و گپ بزنيم. من بهاش رو نشان نميدهم. حوصلهي روابط جديد را ندارم. ميترسم از وابسته شدن. ميترسم دل بستهاش شوم و بعد يك وقتي برود و ديگر نباشد. كار من سخت ميشود. همين است از لب ديوار كه ميپرد خودم را به نديدن ميزنم. توي دلم ميگويم چه سلامي، چه عليكي؟