آغاز بی مهری
اوایل مهر است. هیاهوی بچه مدرسه ای ها، خیابان های شلوغ موقع ظهر، ترافیک ، و صبح ها وقتی داری می روی سرکار، صدای خانم یا آقا مدیرها که از پشت بلندگو دارند به بچه ها خیر مقدم وسال جدید تحصیلی را تبریک می گویند. و البته این اول سال است بعد سر فرصت دمار از روزگارشان در خواهند آورد. بعدش ناظم که نظام می دهد بعدتر هم همان شعارها خدایا هنوز همان شعارها که ما هم سرصف ها باید تکرار می کردیم: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت ........... و.... و..... ودست آخر آرزوی دیرینه مرگ برای آمریکا و اسرائیل شعار می شود، تکرار می شود از دهان طفل های معصوم! مثل اینکه تا، دقیقن تا انقلاب مهدی یعنی تا ابد الدهر باید تکرار شود.
طفل های معصوم علاوه بر این آرزوی مرگ کردن، چیزهای زیاد دیگری هم می آموزند. علم گزیده. علم محصور، علم از صافی گذشته، علم هفت خان طی کرده... بعضی علوم خاص در کتب مختلف النام با یک مضمون با چندین مدرس برایشان تدریس می شود و در عوض به بعضی دروس دیگر چندان ارزش و اهمیتی نمی دهند. مثلن ورزش خصوصن برای دختران زیاد مورد توجه نیست. یادم می آید ساعات ورزش خودمان معمولن توی حیاط مدرسه ولو بودیم.
از این همه سهم من چیست؟ فقط صبح ها موقع رفتن سرکار،وقتی از کنار مدرسه ای رد می شوم شنیدن صدای مدیری یا ناظمی؟ نه.... من باید بروم مدرسه مامان کمکش. مامان فرتوت و ناتوان شده تنها نمی تواند کارهایش را انجام دهد. هفته را سه قسمت کرده ایم: دو روز من، دو روز آرام و دو روز عاصفه ی تنبل که معمولن نمی رود و با یک رشوه ی پولی آرام یا من را وادار می کند جایش برویم. امروز نوبت من بود. بعد از باشگاه رفتم مدرسه. روی در و دیوار مدرسه پر بود از احادیث و روایات ائمه و بیش از ائمه رهنمون های امام پیشین و پسینِ معاصر! "مهم تربیت است.... تربیت کنید علم تنها فائده ای ندارد، علم تنها مضر است!" شیر فهم شدید دیگر که چی شد؟ پس علم به تنهائی مضر است! مدرسه ها سنگرند. مسجد ها را مدرسه کنید....بسیج لشگر مخلص خداست! بعد یکهو وقتی کار یک کلاس تمام شده بود و داشتم وارد کلاس دیگری می شدم، نوشته ی کوتاهی میخکوبم کرد، آخر بعید بود! ولی... نوشته که لبخندی هم به لبانم آورد این بود: "همین حالا لبخند بزن! " چقدر این جمله انرژی خوبی بهم تزریق کرد! کاش بجای این همه موعظه مذهبی قدری انرژی مثل این جمله کوتاه بهمان تزریق می کردند. دوره ی ما همین یک جمله هم وسط آن احادیث به چشم نمی خورد.
یادم نمی رود چی ها بهمان یاد می دادند. خدایا این یکی را فقط گوش کنید:
معلم پرورشی دبستانمان بود، داشت از جنایات و بدی های رژیم شاه می گفت. اینکه چرا مردم انقلاب کردند. و اصلن چی شد. داشت اشتباهات و بی دینی ها و به اصطلاح خودش کثافت کاری های شاه را برمی شمرد، که رسید به اینجا: یکی دیگر از کارهائی که شاه ملعون کرد، دادن آزادی بیان و آزادی قلم به نویسندگان و روزنامه ها بود. ما که طفلک های کوچک و نادانی بودیم چه می فهمیدیم که مثلن آزادی قلم چیست! پرسیدیم حالا این آزادی قلم چی بوده که اینقدر بد بوده؟ من هیچ کاری به رژیم شاهنشاهی و غیر شاهنشاهی و اشتباه بودن و یا نبودنشان اصلن ندارم. فقط می خواهم بگویم ترا بخدا ببینید این خانم معلم پرورشی آزادی قلم را چی و چه جوری برای بچه ها گفته:
_آزادی قلم یعنی اینکه شاه به نویسنده ها اجازه داد هر چیز زشت و کثیفی که دلشان خواست می تونند توی کتابها و روزنامه هاشون بنویسن. مثلن حرفای زشتی مثل پی پی، باسن و شورت، کرست و کلن اعضای بد و زشت بدن و حرفای خیلی زشت دیگه. یعنی می خواست اینجوری مردمو فاسد کنه.
خب یک احساس انزجاری از این آمر به اوامری به این زشتی در طفلکی هائی که ما بودیم ایجاد شده بود. یعنی چی که توی کتاب بنویسند پی پی و باسن وشورت و توی شورت و زیر سینه بند و توی سینه بندو اصلن ذکر شرمگاه و اعضای خاص بدن زن و این بی شرمی ها و ممنوعه شکنی ها!!!!
بله توی این سیستم آموزشی برای ما آزادی قلم را اینطور توضیح دادند و من هنوز که هنوز است دارم به این حرف ها و امثال این آموزش ها فکر می کنم. به هر کدام از ما امثال این آموزشهای غلط چقدر در زندگی تا بیاییم بفهمیم اینها غلط بوده اند، آسیب زده؟؟ واقعن چقدر؟ من که خیلی دلم پر است، شما چی؟ چقدر احساس بد و مخرب گناه به ما تحمیل کرده اند؟ چقدر تخریب مان کرده اند؟