دربارهي ادبيات/ پنجمي
دارم كتاب نمادهاي اسطورهاي و روانشناسي زنان را ميخوانم. حالا اين سطرها را از سر هيجان و شوق مينويسم. تمركزي روي نوشتنم ندارم، فقط مينويسم تا ثبت شود. يا شايد يك جور فخر فروشي باشد، كه من چنين و چنانم. هر چه هست لازماش دارم. لازم است گاهي جان زخميام را نوازش كنم. كتاب را ميخوانم، رسيدهام به فصل پرسفون و هي خودم را پيدا ميكنم. هي فرو ميروم در خودم و بعد ميبينم من چهطور در جايي از زندگي رفتم تا قعر بيمار رواني شدن. ميل مدام به خودكشي داشتن و چهطور خودم را كشيدم بيرون، چه طور خودم را نجات دادم و ناجي من نه قوطيهاي فنوباربيتال بود، نه نصيحتهاي مشفقانه، نه آن روانپزشك فلان فلان شدهاي كه ميگفت علاج دردت صيغهي مردي شدن است. من خودم را با نوشتن شفا دادم. با پيوسته از خودم نوشتن و پردههاي وجودم را دريدن. با مداوم به خودم نگاه كردن و هي تصوير ساختن و شرح دادن خودم براي خودم و براي آدمها. همان چيزي كه مدام به خاطرش متهم شدم به فاحشگي با كلمات، به نداشتن خلاقيّت و كم آوردن.
آدمي نيستم كه بگويم آن قدر قدرت دارم كه وقتي روي كاري تمركز ميكنم، ديگر هيچ كسي جلو دارم نيست. اما نوشتن، چنان قدرتي به من داد و آنطور من نشئهي كلمات ميشدم كه هيچ چيزي جز نفس نوشتن برايام اهميت نداشت- ندارد. ماجراي عاشقانهاي است بين من و كلمات.