مادرانهها/ چهارمي
پسرك پانزده ساله است. صورتاش پر جوش است و زير چانهاش كرك درآمده. پيانو ميزند، درس ميخواند، حلزونهاي بو گندو را جمع ميكند توي بطري، ميگذارد لب پنجرهي اتاقاش. حالا نيست. دلم براش تنگ شده. بيايد غر ميزند. توي سرش آرزوهاي بزرگ دارد. بزرگ ميشود هي و مدام ميبيند كه آرزوهاش دارند ازش دور ميشوند. ميخواهد مدال طلاي المپياد شيمي را بياورد. تازگي به نقره هم راضي شده بود. امروز صبح كلاً از خيرش گذشت. ديشب ميگفت موسيقي موزارت را توي دنيا فقط من و چند نفر ديگر درك ميكنيم. خنديدم. خودش هم خنديد. اما خيال كنم باورش همين باشد. خنديد چون فكر ميكند گاهي بايد خودش به خودش بخندد، اگرنه حمل بر خودستايي ميشود. چند روز پيش بهاش گفتم از شكمم بدم ميآيد. گاهي از اين حرفها با هم ميزنيم. يعني من درد دل ميكنم با او. بيشتر از اين جهت است كه ميخواهم نگاه متفاوتي به زنها پيدا كند. نخواهد يارش باربي باشد. گفت تو بايد خيلي هم خوشحال باشي كه شكمت اين جوري شده. گفتم چرا؟ گفت چون دو تا نابغه ازش بيرون آمده.
خودش و برادرش را نابغه ميداند. پرسيدم تو به عنوان يك مرد جوان ميتواني چنين زني را دوست داشته باشي؟ گفت من اگر كسي را دوست داشته باشم همه چيزش را دوست دارم. گفتم خيال كردي. همه اول از اين حرفها ميزنند. گفت من، منم. كاري به بازار ندارم.
بعد حرف را كشيد به جامعهي سرمايهداري. خودش را يك چپ واقعگرا ميداند. چپ واقعگرا به نظرش يعني كمونيستي كه حواسش به نيازهاي فردي آدمها باشد. نميدانم اين حرفها را از كجا ياد گرفته. اهل كتاب نيست. ميگويم كتاب بخوان. ميگويد من عوضش فيلم ميبينم.
هنوز اعجاز كلمات را درك نكرده. بعد ميگويد والت ديزني را دوست ندارم. ميگويد مثل هاليوود است و دارد همان ارزشها را به خورد بچهها ميدهد. ميگويد سالهاست ماجراهايي را تعريف ميكند از مليتهاي مختلف، از اسكيموها، سرخپوستها، مو قرمزها، كك و مكيها... مثلاً ميخواهد بگويد نژادپرست نيست. در حالي كه همهي آنها، همه آن پوكوهانتسها و چه و چهها، همه همانطور عشوهگر و خوش اندام هستند. رنگ پوستشان فقط فرق دارد. جهان بينيشان همان است
پانزده ساله است و يك انتقادهايي هم به نامجو دارد..