عکس فوری از بیننده(گان) احتمالی: این دخترها یک گروهند که جمع می‌شوند کنار هم فیلم می‌بینند.  صاحبخانه دارد برای بقیه چایی می‌ریزد.  آن طرف دخترها دارند با صدای بلند درباره مرز تعهد و خیانت در رابطه حرف می‌زنند.  صاحبخانه فکر می‌کند قطعیتی وجود ندارد.

 

پاریس، تکزاس- ویم وندرس (1984)

 

هنوز نمی‌دانم قرارم با خودم این است که داستان فیلم را لو بدهم یا نه.  مثلا حالا قصد دارم لو بدهم پس اگر می‌خواهی ندانی نخوان.


فیلم که شروع می‌شود تروایس را می‌بینیم سرگردان در یک بیابان وسترنی، که آخرین جرعه آب را می‌نوشد و بعد می‌رود سمت جایی که معلوم نیست کجاست.  بعد می‌فهمیم تراویس چهار سال است که نیست، چهار سال است که سرگردان این بیابان است و شاید اگر جایی در میانه این بیابان از پا نمی افتاد همچنان سرگردان بود.  اما خوشبختانه جهان حواسش به آدمها هست، گاهی که می‌بیند یکی بس که می رود ایستادن را فراموش می‌کند یک جور جبری نگهش می‌دارد.

تروایس از رفتن می‌ماند و برادرش والت بعد از چهار سال بی‌خبری، از او باخبر می‌شود.  ما هم باخبر می‌شویم که تروایس و همسرش جین چهار سال پیش به دلیلی که کسی نمی داند جدا می شوند از هم و پسرشان هانتر می‌ماند پیش عمو و زن عمویش که حالا به آنها مادر و پدر می‌گوید.

تراویس حرف نمی‌زند، تراویس ساکت است مثل مردی کم و بیش مرده.  بعد هم که بلاخره به حرف می‌آید می‌گوید "پاریس" می‌خواهد برود پاریس، اما نه پاریس فرانسه، پاریس در تکزاس، یک عکس هم از آن دارد، زمینی خالی وسط یه برهوت که انگار برای مرد حکم سرزمین موعود را دارد.

تراویس نزد والت می‌رود، و پدر و پسر دوباره با هم دیدار می‌کنند، انگار تراویس بزرگسال، کودک خود، کودک درونی‌اش را دیدار می‌کند، کودک زخم‌خورده‌اش که قهر است.

تراویس در خانه والت و ان، دو کار انجام می‌دهد ظرف‌ها را می‌شورد که ظاهرا کاری زنانه است و کفشها را تمیز می‌کند انگار همه اهل خانه را برای یک رفتن محتمل آماده می‌سازد.

والت به او یک فیلم هشت میلیمتری نشان می‌دهد از روزهایی که همه چیز عادی بود و آنها با هم کنار دریا رفته بودند: والت و آن، تروایس، جین، هانتر.

تماشای فیلم آیین به یاد آوردن است.  تراویس به یاد می‌آورد چرا رفته بود و هانتر به یاد می‌آورد که او پدرش است. و آن دو به یاد می‌آورند جین نیست.


آن، همسر والت، ردی از جین به او می‌دهد و تروایس و هانتر راه می‌افتند دنبال او.

سفر سرگردان و ظاهرا بی‌هدف تراویس در بیابان تبدیل می‌شود به سفر پدر و پسر برای یافتن جین، زن، معشوق، مادر.


آن دو، زن/جین را پیدا می‌کنند، یعنی اول کودک/هانتر او را می‌بیند وقتی مرد/تراویس خوابش برده است، این کودک است که زن را می‌بیند، این کودک است که مرد را بیدار می‌کند، این کودک است که زن را نشان می‌دهد.

آنها محل کار جین را پیدا می‌کنند، کلابی که زنها آنجا در باجه‌هایی می‌نشینند و اوامر مردان را که در آنطرف شیشه نشسته‌اند اجرا می‌کنند، مردان زنها را از پشت آن شیشه می‌بینند اما شیشه برای زنها آینه است، خودشان را می‌بینند فقط، و صدای مرد از طریق تلفنی به اتاقک زن می‌رسد.  زنها آنجا در آن اتاقک‌ها می‌نشینند و آنچه مردان می‌خواهند عرضه می‌کنند: یک تن برهنه.

جین به مرد پشت آینه، که نمی‌داند تراویس است، که برایش غریبه است، که سکوت کرده است می‌گوید با او حرف بزند، می‌‌گوید شنونده خوبی است.  انگار این کار همیشگی‌اش باشد.  چرا؟  مردها می‌روند آنجا تن تماشا، یا می‌روند که با زنی برهنه حرف بزنند؟  با زن پشت آینه، زنی که آنها را نمی‌بیند.

تراویس صندلی‌اش را برمی‌گرداند تا زن را نبیند و بتواند حرف بزند، از او می‌پرسد با مردها به هتل هم می‌رود.  نمی‌رود جین تن‌اش را نشان می‌دهد ولی تن نمی‌دهد.

تراویس پریشان بی آنکه خود را به جین بشناسد با کودک به باری می‌رود و مست  می‌کند، بعد در شب سیاه مستی برای هانتر تعریف می‌کند که مادرش (مادر خودش نه مادر هانتر) زن ساده‌ای بود اما پدرش می‌خواست او فتانه باشد،‌ برای همین اول به شوخی برای همه می‌گفت او اهل پاریس است اما بعد آهسته آهسته خودش هم این داستان را باور کرد.  و این مضحکه همیشه مادر خجالتی تراویس را رنجانده بود.

مرد/پدر که زن/مادر را نه آنچه هست که آنچه می‌خواهد می‌بیند.

ربطی هست بین این دیدن/ندیدن و آنچه مردها در اتاقک‌های آن کلاب تصمیم می‌گیرند ببینند؟

تراویس صدایش را روی یک نوار ضبط می‌کند و به هانتر می‌گوید او را به مادرش می‌رساند. بعد می‌رود سراغ جین، و ما می‌فهمیم بین آنها چه گذشته، ما همراه آنها تراژدی عاشقانه آنها را می‌شنویم.  عشقی که اسیر می‌کند که آزادی نمی‌دهد.

اول تراویس حرف می‌زند، جین جواب می‌دهد اما آنچه روبرویش هست تصویری از خودش در آینه است.  جین می‌خواهد تراویس را ببیند می‌خواهد با او حرف بزند پس چراغ اتاقک را خاموش می‌کند، کاری که می‌گوید تا حالا نکرده است.  هیچ مردی از او نخواسته بود چراغها را خاموش کند، مردها می‌رفتند آنجا که تن او را ببینند، مردها به نور نیاز داشتند برای تماشا. مردها تاریک نمی‌خواستند چون می‌دانستند زن آنها را نمی‌بیند، فقط می‌شنود، می‌دانستند آنها در تاریکی هستند.

تاریک که می‌شود جین تراویس را می‌بیند.  برای اینکه زن و مرد، آدمها اصلا بتوانند یکدیگر را ببیند باید تاریک باشد، تاریکی همه پیش‌فرض‌ها را خاموش می‌کند، هیچ چیز حواست را پرت نمی‌کند.  تاریکی مثل زهدان مادر تو را برمی‌گرداند به حقیقتی که فرق دارد با تجربیات حاصل از زخم‌ها و رنج‌های ما، با سازوکار دفاعی ما، با ترس‌های ما از ریسمان‌های سیاه و سفید.  تاریکی ابتدای نور است.

گفتگو که بین آن دو شروع می‌شود، تصویر صورت مرد می‌افتد روی صورت زن، انگار یکی شده باشند و یگانه، بعد جین پشت به مرد می‌نشیند و رازش را می‌گوید آنچه باعث شد کودکش را بردارد و خانه‌ای که تراویس در آن او را به اجاق گاز بسته بود تا نگریزد به آتش می‌کشد.  آن شب جین کابوسش را برای تراویس، برای عشقش تعریف کرده بود.  تروایس نفهمیده بود، ترسیده بود.  تراویس مثل پدرش، جین را ندیده بود آنچه می‌خواست می‌دید، در روشنایی می‌دید و باور می‌کرد.


تراویس آدرس اقامتگاه کودک را به مادر می‌دهد و می‌رود.  مادر و کودک را بهم می‌رساند. و می‌رود.

تروایس کجا می‌رود؟ برای پس دادن تاوان گناهش سالها خود را سرگردان کرده بود، جهان او را بازگرداند تا جبران کند.  حالا کجاست؟ شاید دنبال پاریس تکزاس.  پاریس فتانه عاشقانه خواستنی وسط تکزاس خشن و وسترنی. سرزمین موعود شاید جایی همین‌جاها باشد وسط همین معمولی‌های خشن روزمره.