نه باور نمی کنم، اصلن نمی خوام باور کنم چیزی که دیدم و بهم گذشت یه کابوس بود! اصلا مگه چیزی هم توی این دنیای مسخره و پوچ و مضحک وجود داره که کابوس نباشه، که رویا نباشه، واقعی باشه! مزه ی تلخ این کابوس برام خیلی زهر دارو گزندست!
انگاری کسی باهات تا سرحد مرگ دشمنی داشته باشه و بخواد تا سرحد ممکن تا اونجا که نفس داری آتیشت بزنه! وای دارم می سوزم، سوختم وای! چه آتیشه پرگداز و ترسناکیه که افتاده به جونم! دلم می خواد با صدای بلند فریاد بزنم: نجاتم بده! فقط تو که ناجی منی، نجاتم بده! صدای جِزجِز سوختن گوشت تنم و می شنوم! بوی سوختگی موهام مشامم و پر کرده. آتیش به چشام که می رسه صدای تق تق سوختنش و می شنوم! دستام داغه داغه شاید از گرمای دستاش که چند ساعت پیش دستام و فشرد. خیس ام! دارم کم کم ذوب می شم.
اصلا نمی دونم الان کی هستم و کجام. مرده ام یا زنده؟! چطور ممکنه دنیای یه آدم اینقدر محدود و احمقانه و ابلهانه باشه، اینقدر خالی! احساس حقارت می کنم، حماقت، فضاحت!
چطور در عرض چند ساعت همه چیز اینقدر تغییر کرد و شکل دیگه ای شد. می دونستم ماهیت زندگی تغییر و ناپایداری شرایط و موقعیته، ولی هیچوقت مرز شادی و غم، امید ، تلخی و شیرینی و...... به این شدت درک نکرده بودم. ساعتی پیش چنان سرخوش و مست از دیدنش بودم که کاملا فراموش کردم تو دل همین رویای حبابی و سیاه غول سیاه و بدترکیب کابوس خوابیده! همینطور هم شد غول سیاه به سرعت از خواب بیدار شدو طبق عادت همیشگی نتونست این حال خوش و ببینه. بلافاصله دست به کار شد. خیلی زود و تصادفی اتفاق افتاد. مواجه شدم با چیزی که نباید. یک برخورد کوتاه تو چند لحظه کافی بود برای غلبه کابوس به رویا! حتا جرئت نکردم به چشماش نگاه کنم، به چشمام نگاه نکرد. هراسان و سراسیمه خداحافظی کردیم. با چه حالی راه اومده رو برگشتم! حالی که فقط خودم می دونم و خودم و خودم.
نه باور نمی کنم، اصل نمی خوام باور کنم که چیزی به اسم عشق یکطرفه وجود داره. نه نیست این عشق نیست! یه احساسه که هرچی توش فرو میری و دست وپا می زنی بیشتر تحقیر می شی. بیشتر لجبازانه اصرار احمقانه داری که نه این عشقه خود عشق! عشق واقعی و سوزاننده، گرم و قرمز! بعد رنگ عشق یادت می ره که آبیه (آی عشق آی عشق چهره ی آبیت پیدا نیست! ) و چون تحقیر و پس زده می شی، چون داغون و پریشونی خودت و گول می زنی. چیزی هم دم دست تر از عشق نیست که گناه و به گردنش بندازی. احساس حقارت می کنی، حماقت! خلاصه هر چی احساس بدو خفقان آور هست میاد و یقه ات رو می چسبه و ول نمی کنه!
من عاشقم ولی جرئت نمی کنم از این عشق برای معشوقم حرفی بزنم. می ترسم از همه چیزو همه کس میترسم! بیشتر که فکر می کنم می بینم پیشتر ها این خود من بودم که در باب عشق سخنرانی ها خطابه ها و تفسیرهای بلند بالائی نقل می کردم برای دوستان که چنین است و چنان که اگر عاشق واقعی باشی باید ذره ذره برای معشوق بسوزی. که هر عشقی یک نیاز است. عشق در دوری و فراق و درد و رنج، می آفریند و در وصال خود را نابود می کند. عشق کمال نیست ناتمامی، عشق یکی شدن نیست جستجوست و ....
اگر عاشقی، عاشق واقعی باید از اصیلترین و مهمترین مقوله هایت بگذری. با صدای بلند و رسا با سر بلند و افراشته عشقت رو فریاد بزنی اونقدر بلند که هنجره ات به درد بیاد. و از دردش باز یادت بیاد که عاشقی.
اگر قبل از عاشق شدن غرور داشتی باید غرور و با احترام بذاری کنار و اعلام کنی که عاشقی! اگر ترسو بودی شجاع بشی، اگه محافظه کار بودی، جسور بشی و.......
پس من الان چه مرگمه؟! مگه ادعا نمی کنم که عاشقم؟ پس چرا نتونستم به غرورم به ترسم، به خجالتم و...... غلبه کنم؟!
چرا عاشق کسی شدم که نباید می شدم؟ دورترین و عجیب ترین گزینه برای عاشقی! چطور این همه فاصله هست و اینهمه یه طرفه بودن این عشق؟ ولی روز به روز بیشتر غرق این حس مسخره می شم!
از همه دردناکترو فجیع تر اینه که احساس می کنم اونم یه عاشقه ولی نه عاشق من! همیشه این حس و شواهد و قرائن برای صحت حرفام وجود داشت ولی به قدری درناک و کشنده بود که قبولش برام چیزی در حد غیر ممکن بود. ولی بهرحال غیرممکن ها هم یکروزی ممکن می شن!
امشب یکی از همون شب هاست که غیر ممکنی وحشتناک برای من
ممکن شد. کاش به اندازه سنگینی این غم ودرد قدرت و توان برای تحملش داشته باشم.
این شب سنگین و وهم آلود هم صبح می شد و فردا خواهد آمد فردائی بدتر و وحشتناک تر
از امشب!