امشب به خودم گفتم دوست داشتن مراقبت مي‌خواهد. خيلي وقت است از خودم براي تو ننوشته‌ام، نمي‌نويسم. از زندگي‌ام از آدم‌هاي دور و برم و هي و مدام و مداوم دل‌تنگي در من بزرگ مي‌شود و اين براي دوست داشتن كافي نيست. اين كه فقط دلت تنگ بشود و سالي يك بار، دو بار، ده يار، پيش بيايد با تو بخوابم، اين براي دوست داشتنت كافي نيست و بايد بروم يك جاهاي ديگري با تو، جاهايي كه با كسي نمي‌روم، جاهايي كه كسي تو را نمي‌برد. بايد با تو بروم به آن ديوانه خانه‌اي كه در سر و روحم دارم. غير اين باشد كه دوست داشتن، دوست داشتن تو به خصوص كه مال من نيستي، كه دوري كه سهمي ندارم هيچ از تو، كه نمي‌شود چيزي از هم بخواهيم، اين دوست داشتن كه قلب من را اين طور مثل اين دم به درد مي‌آورد، اگر  مدام در آن كلمه و كلمه و كلمه نباشد، كه دوست داشتن نيست. كه به هيچ دردي نمي‌خورد. كه ارزشش را ندارد من اين‌طور از پرچين مردم بپرم و گل و گياه و كلم‌هاي باغ همسايه را زير پا له كنم، كه هيچ نمي‌ارزد تا من كوتاه بيايم و از پله‌هاي خانه‌اي كه مال من نيست بالا بروم يا از دري بگذرم كه قبل از تقّه زدن به آن بايد پس و پيشم را چشم بيندازم و مراقب باشم. اگر كلمه نباشد بين من با تو، كه هيچ نمي‌ارزد معشوق پنهاني تو باشم، يا تو معشوق من باشي اين‌طور كه حالا هستي و من مدام تو را در دل و جان دارم. همين است كه بايد بنويسم. بنويسم تا به اين رابطه شكل بدهم، رنگ بدهم، زنده نگه دارمش تا توي دوري و پيچ راه و جاده گم و فراموش نشود. وقتي براي‌ات نمي‌نويسم، سينِ جانِ من، وقتي براي‌ات نامه نمي‌دهم بدان كه مرده‌ام، حتا اگر با تو حرف بزنم، حتا اگر داستان بنويسم، حتا اگر رانندگي كنم و شام بپزم و ظرف بشويم، تو بدان كه من مرده‌ام. و بخواه تا باز زنده شوم، از گورم در بيايم. بخواه براي‌ات نامه بنويسم. مثل آن‌وقت‌ها كه مي‌خواستي.