......ما را که بَرَد خانه؟
همه همیشه می گویند کمی عاقل تر باش و من نمی توانم. سعی می کنم و نمی توانم. انتظار عاقل بودن از من احساساتی داشتن یک جور بی عقلیست! خیلی وقت ها می دانم اشتباه است و ترجیح می دهم اشتباه کنم چون دلم می گوید اشتباه کن لذتش را به عواقبش ترجیح بده دختر!! آدم های عاقل از زندگی شان لذت نمی برند. آدم های عاقل رنج کمتری هم خواهند کشید. تو ولی لذت ببر اصلن تورا چه به عاقل و منطقی بودن. تو خنده دار می شوی عاقل که باشی. مثل اینکه پری دریائی بخواهد آهو بِدَرد!! می شود؟ خب یک کسان عاقلی هم پیدا می شوند می گویند، برو لذت ببر و اشتباه کن به جهنم هر غلطی اصلن دوست داشتی برو بکن. ولی بدان این اشتباه لذت بخش مکافات تلخی هم خواهد داشت.
گور بابای مکافات تلخِ دور! تو حالا این لذت نقد تکرار نشدنی را بیخیال شوی که شاید در آینده ی دورنسیه ی تلخی مکافات انتظارت را می کشد؟ بگذار آنقدر انتظار بکشد تا زیر پایش شبدر، نه اصلن لاله ی قرمز سبز، نه اصلن قرمز شود! مکافات هر قدر هم تلخ باشد این لذت قدرتش بیشتر است.
به میم نگاه می کنم. خم شده! انگار خم راه می رود. ستون های زیبائی اش می لرزد! ترک برمی دارد، می شنوم.. من می شنوم! میم اشتباه زندگی من بوده؟ چه اشتباه قشنگی!!! به قشنگی زیباترین اتفاق زندگی، قشنگی عشق! به خم و پیچ اشتباهم میم، که نگاه می کنم گریه ام می گیرد. عشق اگر دوست داشتنی است؛ پیچ و خمش چرا اشک آدم را در می آورد؟
توی سینما نشسته ایم. با میم و محبوب و رادنوش. من و میم دستهای هم را گرفته ایم. نگرفته ایم، می فشاریم، گره می زنیم. ریاضت یک ماه دوری را می خواهیم از راه انگشت ها و فشارشان برهم بیرون بیاوریم از لابه لای استخوان های احساسمان! نمی شود!میم گره انگشت هایمان را باز می کند، انگشت ها می روند، زیر شال سیاه رنگم نزدیک می شوند به سینه هایم. من به این فکر می کنم کاش می شد گره انگشت هایمان باز نمی شد کاش می شد او همیشه وصل بود بهم. و نمی توانست برود و باز نباشد!
هنرپیشه مرد روی پرده می گوید: می خواست بره دیگه! کاریش نمی شد کرد. می خواست بره و رفت.
رفتن!.... می خواهد برود و می رود..... می رود، دستهای میم می رود سمت سینه های من که باز بزرگ شده اند و سفت! من نمی توانم جلویش را بگیرم. مقاومت نمی کنم. نمی توانم مقاومت کنم!
هنرپیشه مرد می گوید: من هر وقت باید کاری می کردم و حرفی میزدم بدتر هیچ کار نکردم و هیچی نگفتم!
نمی دانم چی بگویم با خودم فکر می کنم چی باید بگویم که او را ماندگار کنم که نرود. بماند غیبش نزند. من وقت زیادی برای نگه داشتنش ندارم. شاید بعد از این فیلم از هم که جدا شویم باز او برود و غیبش بزند. در فاصله ی تماشای فقط یک فیلم. این فیلم آرام را دوست دارم دارد ازش خوشم می آید!
دارد خوشم می آید از کشیدن دست هایش ....دارد زیپ مانتویم را یواشکی کمی پائین می کشد.
میم می گوید: تا حالاش که اصلن فیلم خوبی نبوده! من باید حرف بزنم باید چیزی بگویم، نمی گویم اما! خوشم می آید دستهایش وقتی می لغزند بر سفتی سینه ام توی سیاهی و تاریکی سینما و خودم را گول می زنم کسی نمی بیند. سیاهی شالم دستهایش را پوشانده!
هوا دیگر تاریک شده بود وقتی برمی گشتیم توی پراید سیاه میم توی سیاهی شب نشسته بودیم. محبوبه می گفت: دقت کردین که هنرپشه مرد همیشه تو شب، تو تاریکی رانندگی می کرد؟ همش یا شب بود یا صبح خیلی زود و خلاصه تاریکی و سیاهی بود؟
پسر پشتِ سرمان می گوید به دختر پشت سرمان که: دیگه نمی تونم تحمل کنم رفتارت و درست نمی کنی. هیمشه ت همینه. از فردا دیگه تمومش می کنم.... نه بخدا، دیگه تمومش می کنم. اصلن نمی خوای خودت و تغییر بدی!
در خودم، خطاب به پسر پشتی مان می گویم: برو بابا دلت خوش است هیچم تمام نمی کنی! و یک جمله ای یادم می آید از نمی دانم کی: کسی که می خواهد برود رفتنش را فریاد نمی زند! در خودم می گویم: چه برسد که رفتنش را قسم بخورد! در خودم می پرسم از خودم: من چند بار از این قسم ها خورده ام؟ برای چند نفر، که دیگر میم را کنار می گذارم. دیگر نمی خواهمش دیگر تمام شد.و.. چند بار قسم خورده ام....
_می خوری تو مگه مشتری هارو؟ چیکار می کنی؟ خانم دکتره زنگ زده گفته! دیگه اون راننده رو نفرستین!! صاحب آژانس به هنرپیشه مرد می گوید، این دیالوگ را.
یکی از شخصیت های جانبی فیلم روی پرده می گوید: آدما وقتی یه چیزشون می لنگه مجبورن خودشونو تغییر بدن!
پسر پشت سرمان می گوید: شنیدی چی گفت توام باید خودت و تغییربدی! دختر پشت سرمان جواب می دهد: فقط من باید خودم و تغییر بدم! پریشب خونه امیر اینا چه حرفی بود تو جمع زدی؟
میم سر متمایل به عقب می گوید: مگه تو سینما هم حرف می زنن؟ من حرف هایم را می خورم.
هنرپیشه زن می گوید: چرا نمی شه. هنرپیشه مرد می گوید: تو بودی می تونستی؟ زن می گوید: آره! گوشی اش را برمی دارد شماره ای می گیرد که از چشم مرد و بیننده پنهان است و می گوید: یه چیزهائی هست که نمی دونی، نمی دانم شاید هم می گوید: یه چیزائی هست که هیچ وقت بهت نگفتم می دونی من .... من... می خواستم بگم .... هنرپیشه مرد می گوید: دیدی نتونستی!!
تنها که می شویم، محبوبه را که بعد از رادنوش پیاده می کنیم، میم می گوید: اون صحنه که یهو مرد و زن رفتن رو تپه اصلن چه معنی داشت یهو چه جوری از رو تپه سر در اُوردن؟ بعدش یعنی چی که از تپه رفتن پائین؟ خانومه گفت دستمو بگیر؟ معنیش چی بود اون صحنه؟ اصلن که چی؟ منظورشون این بود که رفتن پشت تپه فشار بازی؟
می گویم: تو اصلن فکرت منحرفه یعنی چی؟ چه ربطی به فشار بازی داره پشت تپه رفتن؟
محبوبه می گوید: اصلن شما چرا دنبال قصه ای تو فیلم؟ می گویم: اصلن فیلم شخصیت بود انگار! محبوبه می گوید: آفرین!
چقد شخصیت علی مصفا رو خوب پرداخته بود کارگردان! مثلن اون صحنه که یه زنه رو می بینن تو جاده و لیلا حاتمی می گه زن بیچاره ی تنها این وقت شب کمک می خواست چرا کمکش نکردی؟ وقتی علی مصفا می گه، تنها نبود! و با اطمینانم می گه!
میم می گوید: آره اصلن همون صحنه، مرده از کجا فهمید زنه دستش با اونای دیگه تو یه کاسه بوده؟ مگه پیاده شدن یا اصلن اتو تاریکی چیزی دیدن؟
محبوبه می گوید: همین دیگه این نشون دهنده ی شخصیت بدبین و سیاه اندیش علی مصفا بود که چه خوبم ساختش انصافن!
می گویم: لیلا حاتمی ام که آخر فیلم باعث تغییر مصفا شد مثه یه فرشته نجات بود. که می خواست هر جوری شده به اون زن کمک کنه!
می گویم: دقت کردین هر وقت مصفا می خواست بره پیش لیلا می رفت کارواش؟ یه جور این حس و میداد به ادم که لیلا باعث شستشوی شخصیت و تغییر مصفا شده بود باعث دوش گرفتنش، تمیزشدن و خلاصیش از سیاهی!
پیراهن میم سیاه است چه بهش می آید! شلوارلی اش اما نه. بدم می اید از این شلوار شاید چون می دانم مهسا برایش خریده. میم گفته بود همینجور داره برا من و خونوادم کادو می خره که خودش و تو دلمون جا کنه اما من دلم فقط پیش توئه. در خودم نمی گویم، بلند به خودش می گویم: پس چرا اصلن قبول کردی، چرا پوشیدیش؟ چرا وقتی داری میای پیش من شلواری که اون خریده رو پات می کنی؟
می گویند، زنان با سیاستِ درست توی خودشان نگه می دارند و چیزی از خطاهای مردشان را به روی او نمی آورند. من اما سیاست و عقلم کجا بود؟ من باید داد بزنم و کولی بازی درآورم. ولی فقط در همین حدِ داد زدن و کولی بازی، عملی ازم ساخته نیست!
میم می گوید: اِ .... یعنی چی شلوار به این گرونی رو قبول نکنم؟ مگه دیوونم؟ بذار اون خرج کنه مگه من می گم خرج کنه خودش می کنه! بذار با پولای اون من و تو بریم خوش بگذرونیم! قهر می کنم. یک قهر الکی من عرضه ندارم، من ضعیفم! همه می دانند. گفت: لوس نکن دیگه خودت و اصلن می دونستی همین امروز گوشی هائی رو که اون برام خریده بود فروختم که تونستم اجاره اینجا رو جور کنم که باهم باشیم؟ یه ماه زندونیم کرده بودن تو خونه از کجا می اوردم؟
عشق قدیمی هنرپیشه ی مردگفته بود: خودت که نمی خری مجبور شدم من بخرم برات!
مرد که آمده بود خانه! عشق جدیدش لابد رفته بود فرود گاه و باز مرد حرف نزده بود و نگفته بود و نخواسته بود که بماند. مرد دگمه پیغام گیر را که عشق قدیمش برایش خریده می فشرد و صدای عشق جدید را می شنود: :یه چیزهائی هست که نمی دونی، یه چیزائی هست که هیچ وقت بهت نگفتم می دونی من .... من... می خواستم بگم ....
مرد به فرودگاه می رود! می خواهد زنی را page کنند که حتا نامش را نمی داند! بعد جلوی خروجی فرودگاه وقتی شاید دیگر ناامید شده زن را می بیند با مرد دیگری در حالیکه دارد کودکی را با عشق بغل می کند. مرد جدید می گوید: حالا با چی بریم؟ زن می گوید: با اون قراضه بریم چطوره؟ و نگاهش به ماشین هنرپیشه اصلی مرد است. می روند....
می رویم سوار ماشین میم شویم درست یادم نمی آید، خیلی هول بودم.بعد از یک ماه داشتم می دیدمش! نفهمیدم چطور من از یک سمت دیگر رفتم محبوبه از یک طرف دیگر. پل روی جوب را دیدم یا ندیدم؟ نگاهم متوجه میم بود که نفهمیدم؟ پایم را که گذاشتم روی پل یکهو فرو رفم با تمام تنم رفتم توی جوب! من خنده دار شده بودم! منظره ی خنده داری بود افتادن منِ هول، توی جوب! می خندیدم. واقعن خنده ام گرفته بود! خالی از فکر پر از احساس بسویش می رفتم و عجیب نبود توی جووب افتادنم! کجای این صحنه خنده دار بود که می خندیدم. گاه برای اینکه کسی اشکمان را نفهمد به طرز جنون اوری می خندیم!
یکی از دوستانم همیشه می گفت: من تو را خوب می شناسم تو کمر بسته ای به نابود کردن خودت! پایان کارت جائی بهتر از جوب های خیابان نخواهد بود! از توی جوب باید بلند می شدم تا کنارش بنشینم. و برویم سینما چیزهائی هست که نمی دانیم را بدانیم، ببینیم!
به محض اینکه که کنارش می نشینم یادم می رود تحقیری را که توی جوب از نگاه های آدم های توی خیابان متوجهم بود!
دستم را توی تاریکی سینما می کشم روی پاهای میم روی شلوار لی ای که مهسا لابد با عشق برای او خریده و فکر می کنم زندگی چه بیرحم و سیاه است! و مهسا هم چقدر بدبخت است! چه حالی می شود بداند من حالا دارم دستهایم را می کشم به.... و فکر می کنم که چرا من همیشه داشته ام او را قضاوت می کرده ام. در حالیکه او هم درست به اندازه ی من شاید هم بیشتر زجر کشیده و عاشق بوده! اولین باری که با مهسا حرف زدم و بهم گفت می دانسته که میم با من هم دوست است و با این حال ولش نکرده. قضاوتش کردم گفتم تو چطور می توانی وقتی میبینی او کس دیگری را دوست دارد باهاش بمانی؟ من هرگز چنین کاری نخواهم کرد. بعد ها فهمیدم میم با خیلی های دیگر دوست است ولی همچنان با او ماندم. حالا چه فرقی می کند بعد از یک قهر کوتاه یا بلند؟ ما همش داریم دیگران را قضاوت می کنیم: وای چرا فلانی با مرد زن دار دوست شده؟ من اگه بمیرمم حاضر نیستم چنین کار کثیفی کنم!!! فلانی رو دیدی رفته با پسری که ده سال از خودش کوچیکتره ازدواج کرده!اَه مگه بچه بازیه زندگی!! اون پسر چی می فهمه مثه فنچه اصلن! ولی پایش که برسد خودمان همان کارها یا کارهای به مراتب بدتر انجام خواهیم داد.
چقدر بدم می آمد از صحنه دختر پسرهائی که توی سینما می پیچیدند به هم! اینها می آمدند فیلم ببینند یا..... به قول یکی از دوستان، نداشتن مکان بحران همیشگی دختر پسرهای این دوره است! آدم نمی دانست حواسش به فیلم باشد یا این صحنه های سکسی تاریک!
دستهای میم که زیپ مانتویم را کمی پائین می کشد، دلم می لرزد اولش از لذت و بعد هراس از اینکه محبوبه و رادنوش حواسشان به فیلم است یا ما؟ اگر فهمیده باشند؟ اگر..... وای چه فضاحت و آبروریزی..... میم می گوید: عزیزم ما دیگه دختر پسر چهارده ساله نیستیم که توسینما داربم مثه عقده ایها.... این نشون می ده چقد الان هردومون دیوونه ایم!
هردویمان دیوانه ایم .... دیوانه ایم، عقل نداریم و از هفت دولت آزادیم! این را عاقلان نمی دانند، نمی فهمند! این را که ما آزادیم و آنها آزاد نیستند و نمی توانند بدانند. همیشه چیزهائی هست که نمی دانند.