سينِ جان، عزيزِ دلِ من، خيلي دل‌تنگت هستم. امروز غروب مدام از خودم مي‌پرسيدم من حق دارم اين همه دوستت داشته باشم و اين همه بي‌تابت باشم؟ مي‌دانم كه نه. روي تخت دراز كشيده بودم و به سقف نگاه مي‌كردم و با همين فكر خوابم برد و در خواب قطاري را ديدم كه داشت از ريل خارج مي‌شد و من مسافرش بودم و چند زن ديگر كه توي بيداري نمي‌شناسمشان، در خواب آشنا بودند اما. بعد با صداي فرياد خودم از خواب پريدم و باز فكر كردم من حق دارم اين همه دلتنگ تو باشم؟ و هنوز جواب نه بود.

بعد شب آمد. من توي ماشين بودم. خيابان شلوغ بود. آدم‌ها در هم راه مي‌رفتند. از ميدان گذشتم، رسيدم خيابان بابل. ديدم مَثَلِ من مَثَلِ آن شاعري است كه مي‌خواند بالله كه شهر بي تو مرا حبس مي‌شود. توي تنم جا نمي‌شوم، توي خانه‌ام، توي شهرم هم جا نمي‌شوم. خيابان مي‌رود به سمت بابل، بعد مي‌رسد به بابلسر، به دريا، به فروشگاه‌هاي بزرگ، به آن جا كه با هم غذا خورديم.

توي خيابان باز از خودم پرسيدم و در اتاق كه نشستم، اين جا حالا كه دارم مي‌نويسم، مدام از خودم مي‌پرسم و مدام پاسخ اين است كه من هيچ حقي ندارم. هيچ. بعد هي مي‌خواهم خودم را با گفتن اين جمله شكنجه كنم.