رفتم براي خودم يك ليوان بزرگ قهوه درست كردم. دارم ديوانه مي‌شوم. از اين تضاد دارم جر مي‌خورم. يك نفر به داد من برسد. من دوست ندارم ببينم. يا اگر مي‌بينم بشود به زندگيم ادامه بدهم. خيلي سال است، چند سالي هست كه زندگي نمي‌كنم، كه بي‌خيالي اصلا معنا ندارد براي‌ام. كه درد را همه جا با خودم مي‌كشم. خدايا دوست دارم بخندم. دوست دارم يك تپه‌ي سبزي بود و من روش غلت مي‌زدم و جيغ مي‌كشيدم و مي‌خنديدم. اما حالا ديگر هيچ كدام از اين چيزها معنا ندارد. درد غم، اندوه آدم‌هاي ديگر هميشه با من است. توي جيب‌ام، كف كفش‌ام چسبيده، تن‌ام بوش را گرفته، آن قدر با من است و آن قدر حرف‌اش را پيش خودم مي‌زنم كه شده چيزي تكراري و از قيافه و تاثير افتاده. انگار همه چيز زندگي دارد اين‌طوري مي‌شود. شادي‌هاش حتا. من مي‌ترسم از وقتي كه هيچ چيزي غافلگيرم نكند. دنيا آن وقت تمام مي‌شود. حالا دارد رفته رفته اين‌طور مي شود، اگرنه من كي مي‌نشستم جلوي تلويزيون اخبار مي‌ديدم و زل مي‌ماندم به جنازه‌ي آدم‌ها و قهوه‌ي گرم و شيرين‌ام را سر مي‌كشيدم؟ اين تازه مال وقتي است كه هنوز درد را حس مي‌كنم. اگر روزي برسد كه نفهمم، درد هم نداشته باشد ديگر چي؟ فقط نوشتن براي‌ام مانده. فقط همين. توي اين دنياي بزرگ و بي در و پيكر فقط همين براي من مانده. همين فقط هست كه مراقبت كند از من تا ديوانه نشوم، تا نميرم قبل از مرگ‌ام. باشم. بشود نفس بكشم. لجن‌ها را كنار بزنم و آب بخورم. همين را فقط دارم. آن‌هايي كه اين را هم ندارند چي؟ آن‌ها چه كار مي‌كنند پس؟ مي‌ميرند؟ همين‌طوري وسط مهماني و رقص و شادي مي‌ميرند؟