تو به من مي‌گويي حساسم و ذهن‌ام خيال‌باف است و مي‌رود به جاهاي عجيب و غريب. شايد اين هم باشد، اما چيزي ديگر هم هست، چيزهايي ديگر كه ذهن من مي‌رود سراغ‌اش و خيلي هم واقعي است. ذهن من مي‌رود شايد چون مي‌تواند ول بگردد حوالي آن چيزها. تو نمي‌تواني. نه اين كه ذهن‌ات يازي نكند، تو نمي‌خواهي و ذهن‌ات آن‌قدر هشيار است كه از خودش و از تو مراقبت كند. تو اگر به اين چيزهايي كه من فكر مي‌كنم، فكر كني شايد نتواني ديگر ادامه بدهي. شايد بروي از پيش من. يا شايد حتا بروي از پيش ديگران. نمي‌دانم. شايد كارت را از دست بدهي. اتاق‌ات را و ميز و صندلي‌ات را ول كني و بروي به جايي كه معلوم نيست كجاست. تو بلدي به خيلي چيزها فكر نكني. چيزهايي كه لازم نداري. چيزهايي هستند توي زندگي تو، كه يك گوشه‌اي هستند و تو دست‌شان نمي‌زني تا گندش درنيايد تا آزارت ندهد تا بتواني ادامه بدهي و مهماني بروي و به لطيفه‌هاي بي‌نمك جمع‌هاي خانوادگي بخندي. ذهن من اما از من مراقبت نمي‌كند. ذهن من آزارم مي‌دهد. من و خودش را زخمي مي‌كند. به خون‌ريزي مي‌افتد و مي‌ميرد و باز زنده مي‌شود. جان مي‌دهد مدام. لابد براي همين هميشه غمگينم. حتا وقتي دارم از ته دل مي‌خندم، آگاهم به اندوه وجودم. من با اندوه سرشته شده‌ام و وقتي مي‌خندم دارم شادي را به سختي به درون خودم مي‌آورم. و وجود تو انگار با شادي، با تفرعن، با مفهوم خانواده‌ي خوش‌بخت بنا شده و تو مدام داري از اندوه فاصله مي‌گيري تا دامن‌ات را نگيرد. و من تفاوتي قائلم بين اندوه و نگراني‌هاي روزمره. نگراني‌هاي كاري يا مالي كه حتماً داري و زياد هم داري و خسته‌ات مي‌كند. آن قدر كه من مي‌بينم، خستگي را توي خط‌هاي صورت‌ات و حتا آشفتگي موهات مي‌بينم. كسي عكس تو را ديد و گفت گرم و امن و مهربان هستي. دلم براي‌ات تنگ شد.