سين نازنينم حالا كه اين نامه را برايت مي‌نويسم ساعت پنج غروب سه‌شنبه است و من خيلي دلم براي تو تنگ شده و چهره‌ات را يادم رفته و نمي‌خواهم چهره‌ات را توي قاب كوچك مسنجر ببينم، چون آن تصوير هيچ شبيه خودت نيست. شبيه عكس‌هايت هم نيست حتا. من خودت را بايد ببينم و لمس كنم. موضوع اصلاً خواهش تن نيست. آن هم هست، اما به خدا بيش‌ترش چيزهاي ديگري است كه براي من مي‌شود همه‌ي زندگي‌ام. اصلا اين كه اين همه چاق شده‌ام و افسرده‌ام و مي‌خواهم اداي آدم‌هاي موفق را در بياورم به خاطر نديدن توست. كاش دوستت نداشتم. حالا مي‌شود گفت اين را با خيال راحت مي‌گويم. مثلا مي‌شد كه بعد از اين ديگر دوستت نداشته باشم. يا مثلا دوستت داشته باشم و دل‌تنگت نباشم. مي‌شود؟ ممكن است آدم كسي را بخواهد اما آرزو نكند هي ببيندش؟ حتا موضوع هي ديدن هم نيست. آخرين بار كي بود ديدمت؟ تابستان.... حالا پاييز هم دارد تمام ‌مي‌شود و تو تمام اين ماه‌‌ها گفتي مي‌آيم و نيامدي. كاش دروغ مي‌گفتي، اين‌طوري شايد دوستي‌ام كم‌رنگ مي‌شد و رفته رفته از يادم مي‌رفتي. حالا اما اين‌طور دير به دير ديدنت فقط گيجم مي‌كند، يعني نه تصوير درست و حسابي از تو دارم كه دلم را به آن خوش كنم و بگويم مثلا من اين مرد را كه اين‌طوري و اين‌طوري هست دوست دارم و يك تعريف روشني از تو و خودم و رابطه‌مان داشته باشم. و نه اين كه از ياد رفته و تمام شده‌اي كه عين خيالم نباشد ديدن و نديدنت.