نخ دوم:
نخ دوم را از پاكت به تقه‌اي در مي‌آورم و مي‌گيرم ميان انگشت‌هام اما باز مي‌اندازمش كنار و چاي دوم را براي خودم مي‌ريزم. چاي سرد شده، گز هم توي گرماي اتاق آب شده و چسبيده به زرورقش. با اين همه راضي‌ام. راضي‌ام كه مجبور نيستم ساعت‌هاي زيادي بيرون از خانه كار كنم و بعد مرده‌ام را برسانم خانه. راضي‌ام كه خانه‌ام گرم است و گلدان‌هام توي سرماي آخر پاييز گل داده‌اند. راضي‌ام كه مي‌شود فيلم ببينم و كتاب بخوانم و بنويسم و شيريني بپزم و لباس بخرم و چيزهايي براي خوردن دارم. من ديشب فهميدم كه يك زندگي متوسط آرام دارم و خيلي مي‌ترسم كسي بيايد اين آرامش من را بدزدد. من راضي‌ام از چيزي كه دارم. آرزوي ماشيني غير از همين پرايد نوك مدادي‌‌ام را ندارم. يا خانه‌اي غير همين كه هست. يا باغچه‌اي بزرگ‌تر. واقعاً به دردم نمي‌خورد بيش از اين. اين از قناعتم نيست. اين كه بيش‌تر نمي‌خواهم معناش اين نيست كه... نمي‌دانم هيچ معنايي ندارد برايم. بيش از اين لازم ندارم. چي كارش كنم؟ اما اين‌ها كه دارم من را مي‌ترساند. مي‌ترسم اين آرامش را از دست بدهم. براي همين است كه آرام نيستم كه هميشه نگرانم. نگران از دست دادن بچه‌هام بيش از همه و نگران دردهاي مردم. حالا اين يكي به آن اولي ربطي ندارد، ظاهراً مربوط نيست اما توي سرم، ته وجودم درد آدم‌ها به درد من گره خورده. خب مدام از گفتن اين چيزها طفره مي‌روم اما شايد به‌تر باشد بگويم. بايد درباره‌اش حرف بزنم و نگاهش كنم تا كمي سبك بشوم. من اصلا نمي‌توانم تصوير آن مادر داغدار را از سرم بيرون كنم. واقعاً نمي‌توانم. بعد حالا مي‌خواهم هزار بار اين جا بنويسم كه نمي‌توانم، تا اين ناتواني را در خودم ديده باشم. هميشه وقتي دردم را گرفته‌ام دستم و نگاهش كرده‌ام ، كمي سبك شده‌ام. حالا هم همين است. بايد خودم را به خودم نشان بدهم و نترسم كه مردم چي مي‌گويند. اين نترسيدن هم خيلي سخت است. اين كه از ترسو بودن نترسي اين روزها خيلي سخت شده. اين كه دروغ نگويي، اين كه همراه يك جريان بزرگ نشوي، اين كه ساكت يماني، يا اين كه حرف بزني، اين كه خودت را قضاوت نكني، خودت را خلاص كني، اين كه ديگران را داوري نكني. اين‌ها همه خيلي خيلي دشوار است و من نمي‌دانم هيچ وقت هيچ جاي تاريخ اين همه دنيا جاي سختي بوده يا نه. آ مي‌گويد بوده. مي‌گويد هميشه بوده و هميشه ما مي‌گفتيم هيچ وقت به اين سختي نبوده. بعد برام از تاريخ، از ماجراها كه بر تاريخ و بر آدم‌ها گذشته مثال مي آورد. از جنگ‌ها، از قتل‌عام‌ها، از قحطي‌ها... اين‌ها همه آمدند و رفتند و تاريخ مدام دارد از روي ما مي‌گذرد. آ راست مي‌گويد.
نخ دوم را آتش مي‌زنم. نه اين كه بطلبد، فقط چون مي‌خواستم اين جمله را  كه "نخ دوم را آتش مي‌زنم" بنويسم، دومي را روشن كردم. وقت نوشتن اين همه صادقم. نه هميشه، معمولاً. توي زندگي بيرون از كلمات، بيرون از سطرها، اين‌طور نيستم. پيش‌تر زيادتر دروغ مي‌گفتم. نوشتن باعث شد صداقت در من پر رنگ‌تر شود. حالا كم‌تر دروغ مي‌گويم. وقت نوشتن كه خيلي كم‌تر.