اين زندگي من است/ چهاردهمي
نخ آخر، صفحهي آخر:
يك وقتي كسي بود، مردي كه من را ميخواست، يك جور شبيه ديوانهها من را ميخواست و اين خواستنش من را خيلي آزار داد و تا جاهايي من را برد تا نزديكي جنون. يعني يك كارهايي ميكرد، يك بازي ميكرد كه من خيال ميكردم متوهم شدهام و مثلا صداهايي كه ميشنوم خيال است و واقعي نيست. مرد من را شايد براي همين ميخواست، براي بازي جنون. خلاصه اين كه اين مرد كه كوچك بود و ميشود بگويمش مردك، يك چيز بزرگي ياد من داد كه خيلي به كار من آمد. ميگفت روزي پنج صفحه بنويس. هر جور هست و هر چي هست بنويس. بعد از همان وقتها من شروع كردم. حالا سالهاست تقريباً هر روز پنج صفحه مينويسم. توي اين پنج صفحهايها اتفاقات زيادي برايم افتاد. دست خودم را گرفتم و خودم را جاهايي از وجودم بردم كه غير از وقت نوشتن جرات نميكردم بروم. حالا امروز هم وقتي شروع كردم خيلي دلتنگ بودم. خيلي بغض آلود و قبلش گريه كرده بودم و زير پلكهام سياه و پف آلود شده بود. هنوز هم نوك دماغم سرخ و بادكنكي است. هنور هم دلتنگم چون نشد زياد از تو بنويسم. نميدانم چي شد، اما وقت نوشتن حواسم رفت جاهايي ديگر. حالا هم زياد سبك نيستم. يعني آن سبكي كه توقع دارم بعد از نوشتن بيايد سراغم را حس نمي كنم. دليلش اين است كه رها ننوشتم. يعني يك گوشهي چشمي به مخاطب داشتم. به بازار، همين بازار كساد كم رفت و آمد خودم. همين چند نفري كه ميآيند و ميخوانند. خب حالا ميبينم اين يك نوشتهي خيانتبار است، "خيانتبار"؟ تركيب درستي است؟ نميدانم. ميخواهم بگويم اين نوشته سر تا سر آميخته به دروغ و خيانت است. چون هر سطرش را كه نوشتم مكث كردم، فكر پشتش بود. منطق بازار و مخاطب پشت نوشته بود و من اين را نميخواهم. حدئاقل وقتي دارم براي تو و براي خودم مينويسم اين را نميخواهم. من حتا وقتي داستان مينويسم در قدم اول اين را نميخواهم. نوشته بايد طوفان درست كند توي وجود آدم. بايد بتواند منقلب كند. نه اين كه من مدام حواسم باشد كه چيزي ننويسم كه مسخرهام كنند يا قضاوتم كنند. اين فايده ندارد. اين پنج صفحه زياد چنگي به دلم نزد. اين روزها فقط تو هستي كه به دلم چنگ ميزني. نبودنت است كه چنگ مياندازد به دلم و خونش ميكند.
نخ آخر را روشن نميكنم. ميگذارمش براي بعد. سير نشدم از نوشتن. باز ميآيم.
يك وقتي كسي بود، مردي كه من را ميخواست، يك جور شبيه ديوانهها من را ميخواست و اين خواستنش من را خيلي آزار داد و تا جاهايي من را برد تا نزديكي جنون. يعني يك كارهايي ميكرد، يك بازي ميكرد كه من خيال ميكردم متوهم شدهام و مثلا صداهايي كه ميشنوم خيال است و واقعي نيست. مرد من را شايد براي همين ميخواست، براي بازي جنون. خلاصه اين كه اين مرد كه كوچك بود و ميشود بگويمش مردك، يك چيز بزرگي ياد من داد كه خيلي به كار من آمد. ميگفت روزي پنج صفحه بنويس. هر جور هست و هر چي هست بنويس. بعد از همان وقتها من شروع كردم. حالا سالهاست تقريباً هر روز پنج صفحه مينويسم. توي اين پنج صفحهايها اتفاقات زيادي برايم افتاد. دست خودم را گرفتم و خودم را جاهايي از وجودم بردم كه غير از وقت نوشتن جرات نميكردم بروم. حالا امروز هم وقتي شروع كردم خيلي دلتنگ بودم. خيلي بغض آلود و قبلش گريه كرده بودم و زير پلكهام سياه و پف آلود شده بود. هنوز هم نوك دماغم سرخ و بادكنكي است. هنور هم دلتنگم چون نشد زياد از تو بنويسم. نميدانم چي شد، اما وقت نوشتن حواسم رفت جاهايي ديگر. حالا هم زياد سبك نيستم. يعني آن سبكي كه توقع دارم بعد از نوشتن بيايد سراغم را حس نمي كنم. دليلش اين است كه رها ننوشتم. يعني يك گوشهي چشمي به مخاطب داشتم. به بازار، همين بازار كساد كم رفت و آمد خودم. همين چند نفري كه ميآيند و ميخوانند. خب حالا ميبينم اين يك نوشتهي خيانتبار است، "خيانتبار"؟ تركيب درستي است؟ نميدانم. ميخواهم بگويم اين نوشته سر تا سر آميخته به دروغ و خيانت است. چون هر سطرش را كه نوشتم مكث كردم، فكر پشتش بود. منطق بازار و مخاطب پشت نوشته بود و من اين را نميخواهم. حدئاقل وقتي دارم براي تو و براي خودم مينويسم اين را نميخواهم. من حتا وقتي داستان مينويسم در قدم اول اين را نميخواهم. نوشته بايد طوفان درست كند توي وجود آدم. بايد بتواند منقلب كند. نه اين كه من مدام حواسم باشد كه چيزي ننويسم كه مسخرهام كنند يا قضاوتم كنند. اين فايده ندارد. اين پنج صفحه زياد چنگي به دلم نزد. اين روزها فقط تو هستي كه به دلم چنگ ميزني. نبودنت است كه چنگ مياندازد به دلم و خونش ميكند.
نخ آخر را روشن نميكنم. ميگذارمش براي بعد. سير نشدم از نوشتن. باز ميآيم.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۱ ساعت 12:2 توسط آزاده
|