اين زندگي من است/ بيست و دومي
وقتي روزمره مينويسم انگار چيزي نمينويسم. كسي اگر بخواند چيزي ننوشتهام. ... ننوشتهام تا كسي بخواند. اما با اين همه بخشي از وجودم آگاه است به نوشتن و چهطور نوشتن. رفتارم اين وقتها مثل كسي است كه طراحي ميكند. طراح از پاككن استفاده نميكند، خط روي خط ميآورد و خطهاي قويتر خطهاي اشتباه را ميپوشانند. وقت اينطور نوشتن هم من اين كار را ميكنم. كم پيش آمده پاك كنم. جمله را مينويسم و ميگذرم، بعد برميگردم و باز ميخوانم، يا همان لحظه كه مينويسم، اگر ببينم حرفم ناگفته مانده، تصويري ناقص است يا اشتباه يا كمرنگ، باز مينويسم. چيزي اضافه ميكنم... چند نقطه ميگذارم و جملهي بعد را مينويسم، آن چيزي كه ميخواستم بگويم را، آنطور كه ميخواستم. توي اين طور نوشتن يك بخشي از مغزم هست كه در عين سركشي و هذياني بودن، هوشيار است، از زمان و مكان درك دقيقي دارد و حواسش هست مخاطب را گم نكند. مخاطبي كه گاهي درون من نشسته يا از بيرون تماشايم ميكند. اين وقتها حواسم هست اگر نوشته را خطاب به "تو" شروع كردم، كي و كجا و چرا "تو" گم ميشود، ناپديد ميشود و يك "اويي" به ميان ميآيد. وقت نوشتن عقل ندارم. خرد دارم. خيال ميكنم عقل آغشته است به حسابگري و مصلحت انديشي. خِرَد انگار اينها را ندارد، در عوض يك جور ديوانگي است، يك جور قدرتي كه ميتواني توي هر بازي برنده باشي. حتا وقتي دو هيچ به دنيا باختهاي. خِرَد اين است كه بتواني بخندي. به خودت و اشتباهاتت و خط روي خط بياوري، زندگي روي زندگي و مرگ روي مرگ. و بداني بود و نبود تو مسئله نيست. بودن و نبود هستي است كه مهم است و هستي اسمش روي خودش هست، هستي هميشگي است، همينطور ادامه دارد و تمام نميشود. اين است كه خودم را جدي نميگيرم. شرمندهي چيزي نيستم يا مفتخر به عنواني. چيزي ندارم كه از دست بدهم. حالا اين حرفها تكراري است. براي من هم شعاري پرطمطراق است. مال همين لحظهام است فقط. حالا كه نشستم رو به روي بخاري و به شعلههاي آبيش خيره شدهام. شكمم سير است و جام خشك. اگرنه كه زندگي و هستي و آدمها و عقل و خرد ... نه هيچ جوابي برايشان ندارم، هيچ توضيحي، هيچ تعريفي كه ماندگار باشد و خودش خودش را نفض نكند.