سردها و گرمها/ اولي
دوستي يك بستر تكاملي است. در رابطهي دوستانه آدمها نقش ميپذيرند و خودشان را با آن نقشها تعريف ميكنند. يك وقتي بود كه در رابطهاي من آدم منفعتطلب و نمكنشناس ماجرا بودم. اواخر حسود هم بودم. يادم نيست از كي و چرا و سر چه اتفاقي چنين نقشي به من داده شد، اما چيزي بود كه هميشه مثل بغض مانده بود سر گلويام. هميشه آزار ميديدم و مثل خاري كه سر انگشت مدام نوك بزند، حالام را ميگرفت و نميشد كه با خيال راحت دوستي كنم. اين بود كه خندههام و گريههام و همه چيزم توي آن رابطه ادا و اطوار بود و يك دروغي جريان داشت كه من را ميبرد به همان سمت آدم سودجوي نمكنشناس شدن، به سمت حسود بودن. حالا مدتي است در يك رابطهي ديگر شدهام دوست روزهاي سخت، زن زبل و زرنگ تپلي كه مثل زنهاي چاق ايتاليايي ميتواند بپرد وسط خيابان و با جيغ و داد از اهالي محل دفاع كند. از آن زنها كه كار چاق كنند و همه دردشان را پيش آنها ميگويند. از آن پير فرزانههاي قبيله. معلوم نيست چهقدر اين تصوير با حقيقت من جور باشد، اما خوبي ماجرا اين است كه روحام به اين سمت جاري ميشود. به سمت گرم بودن، مهربان بودن، پذيرا بودن.