مامان بيمار است. من مامان بيمار را دوست ندارم. مامان هميشه مريض است و روشن‌ترين تصويري كه از او يادم هست نيمه شبي است كه من كودك بودم و مامان از درد چهار دست و پا توي اتاق راه مي‌رفت. يا شايد هم خيال من بود، بس كه مامان هميشه درد داشت. مامانِ هميشه مريض، هميشه نگران. مامان بازيگوش نبود، با صداي بلند نخنديد، من دويدنش را نديدم يا بالا و پايين پريدنش را. هميشه پير بود، حتا وقتي سي ساله بود يا هم‌سن و سال اين روزهاي من. خوب شد كه من اين‌طور نيستم. من تا حالا يادم نمي‌آيد كه مامان بازي كرده باشد. منچ يا ورق بازي يا دبرنا، يا كه مثلاً من يادم نمي‌آيد مامان را ديده باشم، دامنش را توي بغلش جمع كرده باشد، توي يكي از آن روزها كه رفته بوديم پارك مثلاً يا جنگل، مامان قاتي دار و دسته‌اي وسطي بازي كند. عوضش خيلي زياد يادم هست كه مامان من را مي‌زده يا كلافه بوده يا ترسيده و نگران بوده. زياد غمگين بوده و لب‌هاش كبود مي‌شد و زير چشم‌هاش پف مي‌كرده. صورتش ورم مي‌كرد، دستش ورم مي‌كرد، پاش ورم مي‌كرد. زياد يادم هست كه مراقب بود لباسم كثيف نباشد، چيزي كثيف نباشد، خانه كثيف نباشد. يادم هست هميشه داشته دست مي‌شست و رنگ دستهاش هميشه سرخ بود و جلوي سينه‌ي پيش‌بندش هميشه خيس. اين‌ها را خوب يادم هست. چيزهاي ديگري هم هست. مثل روزي كه ميم مرد و مامان پاهاش را دراز كرده بود و از خواهرهاش مي‌پرسيد چاق شده‌ام؟ خيلي دلم مي‌سوخت. آن وقت فقط دلم مي‌سوخت و زياد نمي‌فهميدم و زياد حواس نداشتم و نيرو نبود در من كه فكر كنم. حالا اما مي‌دانم چه قدر درد داشته. مي‌فهمم لبه‌ي جنون ايستاده بوده. وقتي كسي از آدم مي‌ميرد. وقتي نزديكي را از دست مي‌دهي بيش از اندوه مرگ وحشت تو را در بر مي‌گيرد. عجيب غافلگيري مي‌شوي. هيچ وقت آدم خيال نمي‌كند مرگ مال بچه‌اش باشد يا شوهر يا زن فرزندش. وقتي كسي كه مي‌ميرد جوان باشد، آدم‌ها خيلي غافلگير مي شوند، انگار قرار و تعهدي از اول ميان ما با  مرگ باشد كه جوان‌ها نبايد بميرند. كه مثلا مرگ خبر كند و درد نداشته باشد و ناجور و كش‌دار نباشد. زشت نباشد. با ابهت باشد، با معنا. اما ما چيزي را امضاء نكرده‌ايم و قولي از كسي نگرفته‌ايم و زندگي مثل گاوي كه سرش را انداخته پايين چرايش را مي‌كند، كار خودش را مي‌كند و پيش مي رود.
چيزهاي ديگري هم هست. چيزهايي كه حالا نمي‌فهمم. مثلا يك روزي مي‌رسد كه من دارم كيك مي‌پزم، توي دستور  پخت نوشته يك سر قاشق هل سابيده. من به خودم مي‌گويم اي واي هل... دست مي‌كشم به گونه‌ام و لب مي‌گزم، صندلي را مي‌آورم مي‌گذارم زير پام و قفسه‌ي بالاي گاز را به هم مي‌ريزم. يك كيسه‌ي نايلوني پيدا مي‌كنم، پشت ظرف‌هاي نخود و لوبيا و نمك و فلفل و زردچوبه، سرش گره خورده، گره را به دندان باز مي‌كنم، مي‌بينم هل و نبات و يك بسته زعفران. بعد همان بالا خشكم مي‌زند. خيره مي‌مانم به نقطه‌اي و شايد چشم‌هام بسوزد.